شنیده هایی از مرگ یک دیکتاتور…
خبر که تایید شد، بیشتر مکالمات تلفنی و حضوری حول و حوش همین موضوع می گشت. عصر اون روز تو دفتر یکی از بچه ها اولین فیلمی که از مرگ قذافی به دنیا ارسال شده بود رو با هم می دیدیم. با اینکه فیلم کوتاه بود، اما رغبت نکردیم تا آخرش رو ببینیم. خشونت و توحش از سر روی همه می بارید. من بی مقدمه گفتم، اینها می خوان حقوق انسانی و دموکراسی بیارن واسه مردم لیبی؟ یکی از بچه ها گفت تا دموکراسی راست راستی راه خیلی زیاده برای اونهایی که می خوان با اسم دین آزادی بیارن. یکی دیگه از قدیمی تر ها هم گفت البته سیستم اینها، بیشتر قبیله ایه تا مذهبی و دینی.
اون روز غروب، با چند تا از بچه های دیگه هم صحبت می کردم، اینها زیاد اهل سیاست و علوم انسانی و این حرف ها نبودن، نیگاهشون بیشتر غریزی بود و ساده. یکی گفت اگه حکومت ایران هم سقوط کنه، مردم همین کار رو با رهبراش می کنن. اون یکی گفت، نه، بعیده. من هم گفتم امیدوارم که بعید باشه. این وسط یکی گفت، خشم، عکس العمل طبیعی انسانه، خب طرف این همه آدم کشته بود، طبیعی بود که مردم خشمگین باشن و دیگری پاسخش داد که، اصل رژیم های قانون سالار همینه که قانون جای هیجان و غریزه و انتقام رو بگیره. نفر آخر هم تاییدی داد و گفت، تا وقتی که نتونیم حقوق جنایتکارها رو به رسمیت بشناسیم چیزی از آزادی و دموکراسی نمی دونیم.
آخر شب، داشتم با یکی از بچه های آرتیست جوون صحبت می کردم. دوستم تو ایرانه و به کل از دنیا و هیاهوش دور. گفتم قذافی رو دیدی، چه بلایی سرش اومد؟ گفت، من نمی شناختمش، بعد از ظهری از مادرم شنیدم که یه دیکتاتور رو کشتن. گفتم یعنی ازش هیچ چی نمی دونی؟ گفت اینقدر می دونم که آدم بدی بوده و مردم کشورش رو کشته. گفتم طرف کاراکتری بوده واسه خودش. اصرار کردم که بره و تو گوگل دنبالش بگرده. گفتم طرف چهل و دو سال حکومت کرده و غیر سلطان بودنش چیز دیگه ای واسش مهم نبوده. بعد، دیدم طرف آرتیسته مد و طراحیه، گفتم برو لباسهاش رو ببین، گفتم به نظر من شیک پوش ترین سیاستمدار معاصر بوده. بعد هم ادامه دادم که طرف عشق می کرده تو خیابون های رم و پاریس با شتر بچرخه و حکام غربی رو تو چادر و وسط صحرا بپذیره. دوستم گفت حتماً می رم پیداش می کنم.
فرداش با یکی از سیاسی های قدیمی صحبت می کردم، گفتم دیدی چه کردن با قذافی؟ گفت آره. موضوع خیلی مهمه. گفت همه ی ما باید در این باره بنویسیم. گفت هر کسی با هر کاری که داره باید به این موضوع اشاره کنه. گفت نویسنده باید قصه بنویسه، شاعر باید شعر بگه، روزنامه نگار باید مطلب بنویسه و سیاسی ها باید اعتراض کنن. می گفت این خشونت می تونه بازتاب بدی در جامعه ی ایران داشته باشه. اعتقادش این بود که این موضوع و دامن زدن به این خشونت، حکومت ایران رو به عکس العمل های خشن می کشونه و ترسی که به حکومت القا می شه، باعث می شه تا خشونت بیشتری برای سرکوب به کار ببنده. گفتم آره، حالا این مسائل سیاسی رو که من خوب متوجه نمی شم، ولی اینقدر می تونم سر در بیارم که مردمی که از مرده هم غنیمت می گیرن، راه درازی تا دموکراسی دارن. بعدش هم کمی از دین گفتیم و اینکه اساساً اندیشه ی دین محور می تونه آزادانه فکر کنه یا نه.
روز بعد، با یکی از بچه های روزنامه نویس صحبت می کردم، حرف از مرگ شیک و آبرومند شد، گفتم اگه از زاویه ی فردی بخوایم نظر بدیم، من حیرونم که آدمی که این همه سال شیک و با کیفیت زندگی کرد، چرا بعد اینکه قدرت رو از دست داد، خودش رو نکشت؟ گفتم حیفه که این همه سال مستبد و دیکتاتور باشی، بعد حتی جرات یه خودکشی رو هم نداشتی باشی که به این روز بیفتی. دوستم با حرفم مخالفت کرد. گفت از نظر یه سرهنگ نظامی، تا آخرین لحظه ایستادن، عین مردونگی و رشادته. گفت من می تونم بفهمم، که یه آدم نظامی به جز جنگ و پیروزی به چیز دیگه ای فکر نمی کنه. گفتم خب اینکه از توی لوله و زیر زمین آدم رو در بیارن؟ گفت خب این موضوع طبیعیه، آدم که از تو کاخش نمی جنگه، تو جنگ هر انسانی به سنگر فکر می کنه، به پناهگاه. خب طرف هم واسه خودش سنگر درست کرده بوده، موضوع غریبی نیست که. ادامه ی حرف هامون هم رفت به سمت و سوی، مردم و احساساتی از جنس نفرت و خشم و کینه. دوستم گفت، ماجرا برای من خیلی عجیبه که چطور مردمی از دیدن مرگ یک آدم دیگه می تونن لذت ببرن؟ گفتم امان از روزی که ذائقه بیمار باشه، اونوقت آدم ها از چیزهایی لذت می برن که اصالت و شادی ذاتی ندارن. اون هم تایید کرد حرف های من رو، اما بعدش گفت، البته آدمیزاد موجود عجیبیه، خیلی جاها از خشونت و خود آزاری و دیگر آزاری لذت می بره. من هم گفتم همینه که زندگی گروهی رو پردردسر می کنه.
عصر روز بعدی( دیروز) هم یه نویسنده ی قدیمی مهمونم بود. حرف مرگ قذافی میون اومد. اون هم از این همه خشونت گرفته دل بود اما سعی داشت که به اصطلاح آزاد تر فکر کنه. می گفت نمی شه اونقدرها هم روی این قضیه و مرگ اون مطمئن بود. می گفت این طرف تا همین چند وقت پیش سفره اش برای غربی ها پهن بود. گفت من فکر می کنم، زنده موندن اون و دادگاهی شدنش زیاد به ذائقه ی غربی ها خوش آیند نبود. گفتم به فرض که حرفت درست باشه، به فرض که به دستور و خواست غرب بوده باشه، اون شلیک گلوله، خب باقیش چی؟ گفتم، فیلم های امروز رو دیدی، به نظرت مردمی که به آدم مرده آزار جنسی می رسونن، درک درستی از دموکراسی دارن؟ گفت اون که البته نه ولی خب به نظر نمی آد که غربی ها هم دلشون واسه مردم لیبی سوخته باشه. من هم تایید کردم و گفتم طبیعیه که هر سیاستمداری به منفعت خودش و مردم مملکتش فکر کنه، اما آدمی که مردم خودش رو به رگبار گلوله می گیره، بی شک دست آدمهایی که خاطر خوشی ازش ندارن رو باز می ذاره تا انتقام سختی ازش بگیرن. قبول کرد حرفم رو. بعد، از ایران گفتیم و اوضاع احوال حاکمی که تو این سالها، هیچ ابایی از کشتن مخالفان به خودش راه نداده، گفتم امیدوارم که تو ایران همچی اتفاقی نیفته، اون هم گفت خوبی این جنبش اعتراضی ایران همینه که غالب مردم معترض، از جمله ی اهالی فکر و منطق اند. با این حرفش می خواست به این نتیجه برسه که مردم ما خیلی از مردم لیبی فاصله دارن و همچین واکنشی از جانب اونها بعیده. من هم گفتم امیدوارم که همین طور باشه…
منبع: خبرنامه خلیج فارس