شبکهی ۳ تلاش میکند تا در هر شمارهی هنر روز، نشریات اینترنتی را که با محتوای ادبیات و هنر و به زبان فارسی منتشر میشوند به خوانندگان معرفی کند .
معرفی سایت “بالکن”
نشانی: http://balkon.ir
مدیر سایت: الهه علیخانه
سایت بالکن با اینکه فضای بصری گیرا و قابل توجهی ندارد، دارای دستهبندی موضوعی منسجمی در حوزههای ادبی و هنری است. از بخشهای بالکن میتوان به «پاتوق مقاله و نقد»، «پاتوق ادبی» و «پاتوق سینما» اشاره کرد.
داستان «دیوار» در بالکن منتشر شده است:
دیوار
رضوان نیلیپور
بنویس حسن، بنویس. اسم مون اسدالله س. اما همه به مون میگن اسدلی! آقا مون میگه: «ننهمون، وقتیکه ما دنیا اومدیم مُرده.» ما هیچی از ننه مون نمیدونیم. عکسم ازش نداریم. به آقامون میگیم: ننهمون چه شکلی بود؟ میگه: «هرچی ندیدیش آجی تو ببین. درست عین ننه ته. اصلا انگار خود ننهته. آجی مون باسواده. وقتی که کوچیک بوده، سه کلاس درس خونده.
آقامون بیشتر وقتا خوابه هروقتم بیداره، اون گوشه نشسته و داره سیگار میکشه! خونهمون خیلی گندهس. سیزده تا اطاق داره. اطاق آخری، پهلوی دیوار، مالِ ماس. پشت دیوار یه خرابهس که اهل محل اون جا آشغال میریزن. سگ و گربههام توش همه کار میکنن. بعضی وقتام همون جا میمیرن و گندشون میافته. پهلوی اطاق ما، اطاق حسن ایناس. یه روز به زن بابای حسن گفتیم: «چی شد که ننهی ما مُرد؟» سرشو زیر انداخت و گفت: «چی بگیم والاّ.» رو به روی اطاق مون، اطاق مجیدی ایناس. با هر دوتاشون پِله چِفته بازیمیکنیم. اولا توی خونه بازی میکردیم. تا روزی که چِفته خورد تو شیشهی اطاق مون و شکست. اون شب تا صبح همش از سرما لرزیدیم. فردا صبح که به زن بابای حسن گفتیم، پلاستیک و میخ ریزه آورد و دُرُسش کرد.
دیگه هر وقت خواسیم بازی کنیم، شوکت خِپل جیغ و داد راه انداخت و گفت که: «بیرونتون میکنیم.» دندون نداره، حرف که میزنه آروارههاش پیدا میشه. وقتیام عصبانی میشه لب بالاشو میچسبونه به سوراخهای بینیش! ما که بیشتر حرفاشو نمیفهمیم. فقط صدا جیغشو میشنویم. از صبح یه پوس میندازه گوشه خونه، تا غروب روش میشینه و به همه دستور میده.
از اون روز به بعد دیگه می رفتیم تو کوچه و تا دیروقت بازی میکردیم. وقتی میاومدیم خونه، همه جا تاریک بود. فقط آتیش سیگارِ آقامون بود که گوشهی اطاق بالا پایین میرفت. خلاصه خوش میگذروندیم. مگه نهحسن؟ بنویس. خوش میگذروندیم. تا روزی که مجیدی چِفته را محکم کوفت تو چشمون. ازچشمون خون راه افتاده بود و میسوخت.
ترسیدیم. ترسیدیم و اومدیم تو خونه. بابای مجیدی دست مونو گرفت برد مون تو اطاق، آقامونو بیدار کرد و رو کارش کرد که بریم دکتر.
بهداری که رفتیم خیلی شلوغ بود، اما ما سه تا یه راس رفتیم تو. دکتر گفت: «دستتو وردار ببینم آقا پسر.» با ما بود! دست مونو که ورداشتیم، پنبه خیس کرد، خونای صورت مونو شُست. نیشوندمون پشت یه دستگاه، خودشم چششو گذاشت اون ور دستگاه. بعد رفت نشست پشت میز، عینکشو ور داشت دستش گرفت. به آقامون نگاه کرد و گفت: «باید خالیش کنیم.» آقامون گفت: «باشه.» آقامون خیلی دلرحمه، انگشت زد پا کاغذ. بابای مجیدیام قوزکرده بود، اون گوشه وایساده بود، میلرزید و اشک میریخت.
بعدش تا یه هفته رو چشمون بسته بود. روزی که دوباره رفتیم بهداری، فقط بابای مجیدی اومد دنبالمون. دکتر که چسب چشمونو واز کرد، رفتیم جلو آینه. دیدیم چشمون گود افتاده و بسته شده. دیگه هرکاری کردیم نتونستیم وازش کنیم. از اون روز به بعد دیگه مجیدی و حسنم نمییان بامون بازی کنن. میرن سر درسشون، مام حوصله مون سر میره، میریم میشینیم پیششون و عکس کتاباشونو میبینیم. مجیدی شیش تاکتاب داره و کیفش آبیه. حسنم هشت تا کتاب داره و کیفشمشگیه. آره حسن؟ بنویس. آجی مون ظهرا و شبا دیر میاد خونه. اون روزا که کوچیکتر بود، روزی دوسه رج میبافت. اما حالا کار و بارش خوبتر شده. یه روز که خیلی دیر کرده بود، ما دیدیم آقامونبیتابی میکنه. میدونستیم آجی مون پولارو کجا میذاره، رفتیم گلیمو پس زدیم، دیدیم دو تاپنجاتومنی زیرش هس. نشون آقامون دادیم و گفتیم: «بریم پنجاتومن نون بخریم، پنجاتومن لبو، بیایم بشینیم دو به دو با هم ناهار بخوریم؟» آقامون دسشو دراز کرد و گفت: «تو که میبینی ما حال مونخرابه، میخوای بری نون و لبو بخری؟!» گفتیم: «چت شده آقاجونم، چرا دستت میلرزه؟!» گفت: «همهی اسخونامون داره از هم میپاشه.» گفتیم: «ما چی کار کنیم برات؟» گفت: «برو از جمشید کلهبرامون دوابخر.» رفتیم دوا براش خریدیم و اومدیم دادیم بش. آروم گرفت و خوابید. آقامون بعضی شباکه خوابش میبره، یادش میره سوزنو از تو دستش در بیاره. ما میریم یواش در میاریم، میذاریمگوشه طاقچه تولیوان برا فردا شبش. گاهی وقتام آجی مون در میاره. آقامون چند جای لحافش خونیشده. بعضی جاهاشم سوخته و پنبه هاش زده بیرون. آقامون پارسال میخواس آجی مونو به اوساکارش شُوَر بده. اما آجی مون گریه کرد و گفت که: «از اوساکارش میترسه!» آقامون بغلش کرد، دس کشید روسرش و گفت: «آخه اوس غلام که ترس نداره، اگه زنش بشی برامن و اسدلی ام خوب میشه.» اما آجی مون راضی نشد. آقامونم ولش کرد. گفتیم که آقامون خیلی دل رحمه. یه روز بشگفتیم: «دیگه با کمربند نزنمون.» حالا دیگه بعضی وقتا فقط با دستش یکی تو سرمون میزنه. اما وقتایی که سرمونو پیش بابای مجیدی ماشین کرده باشیم خیلی درد مون میاد. بیچاره بابای مجیدی، پولم ازمون نمیگیره! به آقامون میگیم: «توهم سرتو پیشش ماشین کن تا ما وآجی صورتتو ببینیم.» اما آقامون میگه: «کاری به کارش نداشته باشیم، بذاریم به حال خودش باشه.»
دیروز دوباره شوکت خِپِل یه عالمه جیغ و داد کرد. با آقامون بود. میگفت: «چرا سَرِ باغچه، پس مستراحو براچی ساختن؟!» آقامونم نشنیده گرفت، اومدتو اطاق و در رو پیش کرد.
«نوشتی حسن ؟» بعضی وقتا که حوصله مون سر میره، میریم تو کوچه میپلیکم. میبینیم که پسرا چند تا چندتا، این گوشه اون گوشه وا میسن، حرف میزنن، زنجیر میچرخونن و سیگارمیکشن. گاهی وقتام دعوا و کتک کاری راه میندازن! یه روز خسرو کوتول چاقو زده بود به حسینسیا، شُر و شُر از مچِ دسش خون میریخت. زخمش شده بود این هوا! بعدش خسرو کوتول به حسینسیاه گفت که: «اگه رضایت ندی به مأمورا میگیم که آبجیت چی کارس.» حسین سیا یه دستمال از توجیب کتش کشید بیرون، پیچید دور دستش و گره زد. با دندون سفتش کرد و گفت: «باشه رضایت میدیم!» ما که دلمون الو گرفت. دیگه نتونستیم اون جا وایسیم. رامونو گرفتیم و اومدیم توخونه.
شبش خواب رفتیم، خواب دیدیم که لب یه نهر وایسادیم و رفتیم تونخِ یه بطری. نوشتی؟ بنویس. رفته بودیم تو نخ یه بطری. که یه هو یه زنی اومد از اون ور آب رد بشه. ما را که دید وایساد، وایساد و به مون خندید. چادرش سیا بود وخال خالیِ سفیدداشت. شکل آجی مون بود. اصلا انگار خود آجی مون بود که زن شده بود. میخواسیم بش بگیم: «توننهی مایی؟! اگه نَمُردی بیا پیش مون.» اما زبون مون بند اومده بود. نمیتونستیم حرف بزنیم! یه هو زنه چادرشو پس زد، دس کرد تو کیفش، یه سیبِ سرخ گنده درآورد و به طرف ما دراز کرد. مام دسمونو دراز کردیم که سیبو ازش بگیریم. اما هر کاری میکردیم دسامون به هم نمیرسید. اون، اون ورآب، مام این ور. هر چی زور میزدیم یه وجب مونده بود که دسِ مون به سیب برسه. میخواسیم بشبگیم: «سیبو بنداز، تاورش داریم.» اما نمیتونسیم حرف بزنیم. انگار لبامون چِف شده بود! یه قدمرفتیم جلو که پامون لیز خورد و یه هو افتادیم توآب. جیغ کشیدیم و از خواب پریدیم. آقامون بیدار شد. زد تو سرمون و گفت: «چه مرگته اسدلی نصف شبی، چرا این قدر تو خواب جیغ وداد میکنی!؟» گفتیم: «خواب ننه مونو دیدیم.» نوشتی حسن؟ بنویس. بنویس میخوایم لوله کنیم، بتپونیمش توی یه بطری، درشوببندیم و ولش کنیم رو آب. گاس دیدی…! بنویس. گفتیم: «خواب ننه مونو دیدیم.» آقامون گفت: «بگیر بکپ بچه، دوباره دیشب زیادی نون خوردی؟» لحافو پس زدیم و نشستیم. خواسیم خوابمونو برا آجی مون بگیم. دیدیم اونم تو جاش نیس! کله کشیدیم بیرونو نگاه کردیم، همه جا تاریک بود. لحافو کشیدیم روسرمون و خوابیدیم. گاس دوباره خواب ننه مونو ببینیم.