کیم بارکر
نیمه شب ماه گذشته زمانی که من و برادرم تاد به دیدن پدرم در پورتلند رفته بودیم، تماس تلفنی گرفته شد. نامزد تاد، دوروتی پروز، که دوست خوب من هم هست، ناپدید شده بود. یکی از سردبیران الجزیره که دوروتی در آنجا کار می کرد به تاد گفته بود که 24 ساعت است که از زمانی که برای تهیه گزارش درمورد خشونت های سوریه، قطر را ترک کرده است، کسی از او خبری ندارد.
من بعنوان یک خبرنگار جنگی زن که همکارم توسط طالبان ربوده شده بود گمان کردم که من برای اداره این بحران فرد مناسبی باشم. اما اینطور نبود. با آن تماس خانواده ام بخشی از کلوپ وحشتی شد که هرگز تجربه اش نکرده بودم: فراموش شدگان. به گفته کمیته حمایت از روزنامه نگاران، 145 نفر در سرتاسر دنیا دستگیر شده اند.
خانواده من در هفته اول سکوت کرد. ما به کسی چیزی نگفتیم. به ما گفته بودند “سیاست سکوت” بهترین امید برای حل مشکل است. ما منتظر ماندیم تا تلفن تاد به صدا در بیاید.
روز دوشنبه، یک روز بعد از اینکه اوباما اعلام کرد که بن لادن مرده است، الجزیره گزارش داد که دوروتی گم شده است. من به نزدیک ترین دوستانش در سیاتل، کسانی که در جریان با خبر شده بودند، تلفن زدم. به توصیه های درهم و برهم گوش کردیم. تلاش کردیم از دانش و غریزه خود بعنوان خبرنگار استفاده کنیم تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده است و توجه رسانه ها را جلب کنیم که در زمانی که مرگ بن لادن در پاکستان اعلام شده بود، کار دشواری بود.
تاد به ونکوور رفت تا پیش پدر دوروتی بماند. من به خانه ام در نیویورک بازگشتم.دوستان و همکاران دوروتی که نزدیک به ده سال به هم کار می کردند، یک کمپین رسانه ای راه انداختند. همه دوستان خبرنگارنش از همه جای دنیا دست بکار شدند. در عین حال، بخش انگلیسی تلویزیون الجزیره برای آزادی او فشار را آغاز کرد. ما بدون هیچ تصوری از اینکه این اقدام جواب خواهد داد هر دکمه ای را که می شد فشار دادیم. برخی تلاش های ما به نظر احمقانه می آمد. در توییتر از مردم خواستیم که دوروتی را آزاد کنید را دنبال کنند. در فیس بوک صفحه “دوروتی پروز را آزاد کنید” را راه انداختیم و از مردم خواستیم کلمه “لایک” را کلیک کنند.
تا اینکه مقامات سوری اعلام کردند که دوروتی را روز اول مه به ایران فرستاده اند؛ او در کنار کانادا و آمریکا، شهروند ایران هم هست. چندی بعد فهمیدیم که مقامات سوری قبل از فرستادن او به ایران زندانی اش کرده اند و زمان آن با فریاد های مردی که شکنجه می شده است، یکی بوده است.
ما از ایران ترس بیشتری داشتیم. دلیل آن گزارش هایی بود که وی درگذشته در مورد حکومت ایران تهیه کرده بود و ترس ما از این بود که او قربانی این جنگ قدرت در جهان بشود. ما نگران بودیم که او وارد برزخی بشود که شان بوئر و دوستش جاشووا فاتل شده اند. آنها در سال 2009، در حال کوهنوردی در مرز ایران و عراق دستگیر شدند.
دستکم دوروتی حمایت کمیته حمایت از خبرنگاران و همکارانش را داشت. آنچه امسال برای روزنامه نگاران اتفاق افتاده بود، همان چیزی بود که در چند سال گذشته شاهد آن بودیم، بسیاری از آنان دستگیر، زخمی و حتی کشته شدند. دنیا مکان خطرناکی شده است. سازمان های خبری بزرگ در خانه مانده اند و خبرنگاران آزاد جای خالی آنان را پر کرده اند.
معنایش این است که روزنامه نگاران که از حمایت ناچیز موسسات برخوردارند، کار می کنند و به بهای ناچیز گزارش تهیه می کنند. آنتون همرل، عکاس آفریقای جنوبی، اوایل ماه آوریل بر اثر اصابت گلوله در سوریه کشته شد و او یک خبرنگار آزاد بود. بوئر هم خبرنگار آزاد است. هیچ رسانه بزرگی برای آزادی او تلاش نکرده است.
به دلیل کمبود اطلاعات از دوروتی، ما به بدترین حالت فکر می کردیم. من ساعت 4 صبح از خواب بیدار می شدم. ایمیل می فرستادم. از هر راهی استفاده می کردم تا خبر را گزارش بدهم و به گوش جهان برسانم. انجام دادم هر کاری بهتر از دست روی دست گذاشتن بود.
تلاش کردم گزارشی از دوروتی تهیه کنم، اما کار سختی بود. نوشتن حقیقت محو شده را می ساخت و وادار می شدم تا بیش از آنچه تا کنون فکر می کردم به او فکر کنم. هر زمانی که برادرم را در تلویزیون می دیدم که برای آزادی او تمنا می کند، در درونم چیزی فرو می ریخت.
یک روز صبح در بانک صدای ترانه “تحت فشار” کویین را شنیدم و به گریه افتادم. این همان ترانه ای بود که برای اعتصاب روزنامه نگاران در سیاتل انتخاب کرده بودیم.
روزها می گذشت و ایران حتی نمی پذیرفت که او را دستگیر کرده است. و ناگهان در روز 18 مه، بعد از 19 روز دستگیری، دوروتی آزاد شد. او از موبایلش از گمرک فرودگاه قطر با برادرم تماس گرفت. همان روز چهار خبرنگار آزاد، بعد از شش هفته در لیبی آزاد شدند. اما ده ها خبرنگار دیگر همان شب در زندان به خواب رفتند.
ما نمی دانیم چرا دوروتی آزاد شد و آزادی او کار کدام دکمه جادویی بود. اما حالا این را فهمیده ایم که جزو گروه فراموش شدگان بودن، چه مزه ای دارد. روز چهارشنبه بالاخره با مادر شان بوئر، سیندی هیکی، تماس گرفتم. او از من خواسته بود که هفته پیش با من صحبت کند اما من بیش از حد درهم شکسته بودم.
از هیکی پرسیدم چطور توانسته 21 ماه دوام بیاورد و فقط دوبار با پسرش تماس تلفنی داشته باشد که در کل شش دقیقه طول کشیده است. تعطیلات را چطور سر می کند؟ کارش چه می شود؟ تولد شان چه می کند؟ او گفت که خانواده اش تعطیلات را به فراموشی سپرده اند. یک سال است که کارش را تعطیل کرده است. هر روز برای پسرش نامه می نویسد و می داند که به احتمال زیاد این نامه ها به دستش نمی رسد. در روز تولد 28 سالگی شان، برای او یک ویدئو درست کرده است از اسب سواری خودش، چون آنها با هم به سواری می رفتند. و بعد آن را به ناکجا آباد فرستاده است و می دانشسته که هرگز به دست پسرش نمی رسد.
لس آنجلس تایمز، 24 مه