چقدر زود رنگ عوض می کنیم
حمید نویسنده وبلاگ “جزیره سرگردانی” با دقت در اسامی نسل های مختلفی از ایرانیان، به یک جمع بندی ویژه در این باره رسیده است:
بیایید یک نگاهی به دور بر خودمان بیندازیم و روی اسامی آدم های اطرافمان جوری دیگر دقت کنیم.
به نظر شما جالب نیست که درصد بالایی از ثریاها و شهنازهای ما قریب به شصت سال سن دارند یا اکثر خانم هایی که فرح نامیده می شوند در حدود چهل و هفت، هشت ساله گی اند. کوروش و داریوش و خشایار و امثالهم اکثرا سال تولدشان مربوط به سالهای پنجاه و پنجاه و یک است و به همین ترتیب بیشتر عمارها و یاسر ها و زهرا های ما بیست و هفت - هشت ساله اند؟!
این ها به نظر من اعجاب انگیز است. به نظر شما چطور؟!. چقدر راحت و به سرعت برق رنگ عوض می کنیم و به قالب دیگری فرو می رویم. این دیگر به حکومت و دولت مربوط نیست که ما ایرانی جماعت این گونه ایم (شما را عرض نمی کنم ! شما ها که الحمدالله استثنا هستید) ما این گونه بار آمده ایم. تاریخ را مشاهده کنید. این چیزی نیست که به ده سال وبیست سال اخیر مربوط باشد.
وقتی قرار شد تبی جامعه را بگیرد، آن وقت هر پدیده و کالایی با پسوند یا پیشوند مورد پسند یا رایج روزش مزین می شود. نمی دانم شاید هم با این پسوند و پیشوند ها و این گونه نام گذاری ها یک حاشیه امنیتی برای خودمان ایجاد می کنیم. خودمان می خواهیم خوش خدمتی کنیم. چون در بین خودمان این تملق ها و چاپلوسی ها رواج دارد و همه هم با اینکه می دانیم اکثرا پوچ و توخالی ست.
میرزا علی اصغرخان اتابک؛ با سه پادشاه قاجار در قبل و بعد از انقلاب مشروطه همکاری کرد وصدراعظم هر سه بود. ببینید ترا به خدا کدام بند بازی می تواند به این راحتی بند بازی کند جز ما؟
چقدر زود رنگ عوض می کنیم. این موضع عوض کردن، باید چنان تند و سریع انجام بگیرد که هیچ جنبنده ای در آن شک نکند!
اصلا بی خیال سیاست.. ادبیات قاآنی را ببیند. موجودی که برای سرماخوردگی حاج میرزا خان آغاسی شعر می گفت؛ بلافاصله با روی کار آمدن امیرکبیر برایش چنین شعر می گوید: به جای ظالمی شقی نشسته عالمی تقی!
فقط بنویس همه چیز خوب است
آخرین پست مصطفی قوانلو قاجار در وبلاگ “روزنامه نگار نو” در چهارشنبه 17 مرداد ارسال شده است و به روایت هراس های روزانه اش می پردازد:
میخواهم بنویسم. اما هر چه مینویسم میبینم به مقامی یا وزارتخانهای بر میخورد. مطلبی از روزنامه های خارجی ترجمه میکنم، میگویم این را که من ننوشته ام، اما می دانم که اتهامی به نام سیاه نمایی وضعیت موجود دارد. میگویم آخر من که سیاسی نیستم. درباره انقلاب های نارنجی و مخملی که نمینویسم. درباره رسانه و علم و فناوری می نویسم. میگویند حواست باشد به خصوصیسازی در مخابرات گیر ندهی. به فیلترینگ، به تلفنهمراه، به وضعیت علمی آموزشی. فقط بنویس همه چیز خوب است و همه چیز گل و بلبل است!
میخواهم تیتر بزنم، باید حواسم باشد تند نشود به مقام مسئولی برنخورد. میخواهم عکس انتخاب کنم. باید حواسم باشد که عکس خانم خارجی گردن اش پیدا نباشد. برای پاهایش شلوار و دامن درست کنیم. سینهاش را بپوشانیم. میخواهم عکسی برای روی جلد مجله انتخاب کنم باید حواس مان باشد این عکس با فضای امروز جامعه جور در نمیآید هر چند که مشکلی نداشته باشد. باید خیلی چیزها یادمان باشد. حتی باید بدانیم با کسی که مصاحبه میکنیم خدای ناکرده به دانسینگ نرفته باشد، شامپاین نخورده باشد، اشتهار به فساد اخلاقی نداشته باشد و خلاصه علاوه بر اینها، چیزهایی از زندگی شخصی اش بدانیم!
به این دلایل میگویم کار روزنامهنگاری در ایران سخت و طاقت فرسا است. به این اضافه کنید که هیچ برنامهریزی برای زندگی تان ندارید. خدای ناکرده اگر نشریهتان توقیف شد، کسی نیست که ماه به ماه دفترچه قسطهای شما و اجاره خانهتان را پرداخت کند. تازه باید هزاران نوع تهمت هم تحمل کنید و حواس تان باید باشد در هیچ کنفرانس خارجی شرکت نکنید تا متهم به جاسوسی نشوید.
با همه این مسائل نمیتوانم روز خبرنگار را تبریک بگویم. پس میگویم روزتان مبارک نباد!
سرنوشت که هیچ، روزنوشتهایمان هم دیگر در اختیار خودمان نیست
ریتا در وبلاگ “بازگشت ابدی” هم، دچار همان افسردگی یا نامیدی مزمنی ست که این روزها برخی از وبلاگ نویسان به آن دچارند و این از پست های ارسالی شان به خوبی پیداست:
چند ماهی ست سرنوشت و آینده برای ما ایرانیهای ساکن ایران، به مفهومی آشفته و به همریخته تبدیل شدهاست. مفهوم سرنوشت اگر برای خیلیها در جهان به معنای استمرار آفرینندگی شخصی در بستر مساعد جامعه باشد؛ برای ما این روزها آینده، صحنهای است که دو نیروی مرگ و زندگی، ویرانی و رهایی در هم پنجه افکندهاند.
صحنهای که ما با دلهره و اضطراب به تماشایش نشستهایم و بیصبرانه در انتظار پایانش هستیم تا بدانیم بالاخره باید آهی از سرحسرت بکشیم یا فریادی از شادی سردهیم.
این روزها اخبارناامیدکننده که الیماشالله از هرطرف میرسند، حکم زهر را پیداکردهاند که تدریجا وارد سیستم تصمیمگیریمان میشوند. زهری که به مرور آگاهی را هدف قرار میدهد واراده و سیستم حرکتی را فلج میکند. اگر نتوانیم برای این زهر، پادزهر بیابیم، رفتهرفته چنان ضعیف مان میکند که ما جز آنکه در انتظار احتضار خود بمانیم کار دیگری نمیتوانیم بکنیم.
متخصصان علم روانشناسی عقیده دارند هرگاه سایه دلهره و اضطراب در زندگی انسان زیاد شود، امکان خودویرانگری در او شدت مییابد. جوری که برای رهایی از اضطراب؛ نجات و رهایی را در “فاجعه” جستجو میکند و فاجعه شکل امید به خود میگیرد. معنای “جنگ روانی” هم در دیپلماسی دقیقا همین است، یعنی گسترش سایه اضطراب و دلهره در یک کشور که به مرور کشور را مجبور به انتخابی خودویرانگر کند.
متاسفانه این اتفاقی است که میتواند برای ما ایرانیها رخ دهد. یعنی رسیدن به نقطهای که نه بتوانیم جهت آیندهمان را حدس بزنیم و نه مقصدش را.
این روزها ما ایرانیها در تصمیمهای عادی و روزمره زندگیمان هم دچار تردید شدهایم. بیاختیار منتظر اتفاقی هستیم که نمیدانیم چیست… میدانیم جنگ نمیخواهیم، میدانیم استراتژی سیاست خارجی ایران را قبول نداریم، میدانیم حاکمیت باید دست از بعضی سیاستهایش بکشد و میدانیم…؛ اما هیچ روش و راهکاری برای رسیدن به خواستههایمان نداریم. حتی به این اتفاقنظر هم نمیرسیم که ارائه راهکار یک امر ضروری ست. شاید حداکثر بگوییم کاش کاری کنیم. کاش بیرگ و غیرت نباشیم، کاش ارادهای داشتیم تا سرنوشتمان را به دست گیریم و…
اینجوریست که هریک از ما تبدیل به جزیره تکافتادهای شدهایم که به شکل ذراتمعلق؛ فقط گهگداری به هم برمیخوریم و همدردی و گلهای میکنیم و دوباره به قالب ذرهای خود بازمیگردیم. سالها، شاید قریب به صدسال است که میگوییم میخواهیم ( یا دلمان میخواهد ؟ ) سرنوشتمان را خودمان در دست بگیریم، اما سرنوشت که هیچ، به نظر میرسد روزنوشتهایمان هم دیگردر اختیار خودمان نیست !
به دلیل مخالفت آقا!
غزل در وبلاگ “گوسبندانه” که قرار بوده است وبلاگی گروهی با موضوع زن باشد اما نتوانسته مشارکت زنان زیادی را شاهد باشد، در این باره می نویسد:
چهارسال پیش آشنایی من با این جماعت نسوان از آنجا شروع شد که دوستان تصمیم به تاسیس یک سایت تخصصی باموضوع خاص گرفته بودند که ظاهرا هنوز هم دغدغه خیلی ازماست. جلسات شروع شد؛طرح هاوحرف هاوبحث ها…و تا آمدیم خبرشویم؛ قبل ازاینکه جلسات ازتعداد انگشتان یک دست تجاوزکند همه چیز به پایان رسید و دوستان یا به بهانه های مختلف (مثل مخالفت آقاشان!)کنارکشیدند
یا اگر هم هنوز مصر بودند؛ آنقدر از وضع به وجود آمده شاکی شدند که بهتر دیدند اصلا پی ماجرا را نگیرند. انگارنه خانی آمده نه خانی رفته. و البته لازم به ذکراست که ما را کشتند !
روزها گذشت و گوسبندانه کوچک ما متولد شد. جالب است بدانید (البته چندان هم جالب نیست) ما هم به همان بیماری مسری دچار شدیم. تا جایی که امروز خودمان اعتراف میکنیم قرار بود وبلاگ جمعی…
نمی دانم در فکر هر کدام مان دقیقا چه اتفاقاتی رخ داد. از آنجا که کلا آدم دموکرات و فرهیخته ای نیستم گاهی، فقط گاهی فکر میکنم انسان ها را میشود عوض کرد. دراین صورت آیا منطقی خواهد بود افراد زیر را ندیده بگیریم:
آنهایی که فکر میکنند هیچ تغییری ممکن نیست؛ آنهایی که با فلان عاملی که ما تعیین کرده ایم موافق نیستند؛ آنهایی که گرچه باچیزی که ما معین کرده ایم کاملا موافقند، اما راه تعیین شده برای تعدیل آن عامل را قبول ندارند؛ همه آنهایی که کلا فکر میکنند امور به همین سادگی نیست.
ازاینجا به. بعد دیگر تکلیف هیچ چیز روشن نیست و دلتنگ کننده است که دیگر نمی شود آن چند نام آشنا را بالای وبلاگ دید.
شهری که در آن مدام زیر نظر هستی
بهار محمدی در وبلاگ شخصی اش به روایت بازدید اش از دو شهر کتاب نیاوران و شهرکتاب آذین پرداخته. از این دو روایت، روایت مربوط به شهر کتاب آذین چنین است:
شهر دو گونه پلیس دارد. “پلیس نامحسوس” یا همان برگهای که به در ورودی چسباندهاند. با این مضمون که اینجا توسط دستگاههای نامحسوس کنترل میشود. و “پلیس محسوس” یا همان دو سه کارمندی که مدام با چشمانشان، آدمها و دستهاشان را میکاوند.
نوشتافزارها نه شادند و نه لبخند میزنند. رنگهاشان زیاد به چشم نمیآید و آرام گوشهای نشستهاند.
هیچ تابلوی راهنمایی یافت نمیشود. خیابانها بدون نام است. بالای قفسهها، برچسبهای دستهبندی کتاب یافت نمیشود و باید با دیدن آدمهای آشنا میان قفسهها، دستهبندیشان را حدس بزنی. گاهی همان پلیسهای محسوس هم جوابگو و راهنمای خوبی نیستند.
شهر چند چهارراه اصلی دارد.هر چهارراه دارای دیوارهایی بلند و پر از کتاب است. در یکی دو تا از پیادهروها نیمکتهای چوبی با روکش چرم قهوهای گذاشتهاند برای آن که عابران نفسی تازه کنند و کتابها را نگاهی بیاندازند. با این همه کتاب؛ اما گاهی کتاب موردنظرت را نخواهی یافت و دیدهبانان همچنان حضور سنگینی دارند. خلاصه اینکه: شهری را که در آن نتوانی آزاد و رها بگردی، پرسه بزنی و حظ ببری، شهری که در آن مدام زیر نظر هستی؛ اصلاً دوستداشتنی نیست.
آیا همبستگی بیش از صد نفر یک عوامفریبی نیست؟
میرزا پیکوفسکی عنوان هر پست ارسالی اش را “گفته” گذاشته. یکی از آخرین گفته های نویسنده وبلاگ “میرزاپیکوفسکی” هم این است که پر از پرسش های بی پاسخ بود:
وظیفهی اجتماعی دقیقاً چیست؟ حد و حدودی دارد؟ در بازههای زمانی خاصی تعریف میشود؟ آیا باید در مقابل همهچیز واکنش نشان داد؟ چطور؟ با حرارت؟ واکنش تودهای کی جواب میدهد؟ مختص جوامع غربی و مترقی است؟ در یک کشور عقب مانده وقت تلف کردن نیست؟ خلیج فارس بالاخره چطور فارس شد؟ آیا ما خودمان را مسخره کردهایم؟ آیا باید پا روی پا انداخت و گفت بروید برای پیشرفت مملکت جان بدهید؟ پس خودمان برویم جان بدهیم؟ آیا نیازی به تندروی هست؟ اصلاحطلبی به کل نتیجهای دارد؟ آیا باید تمام زندانیان سیاسی آزاد شوند؟ یا آنها که هم سنگر ما هستند؟ اصلاً میدانیم آنها چه تفکراتی دارند؟ اهمیتی دارد بدانیم تفکراتشان چیست؟ آزادی یک حق برای همه است؟ آیا باید همه را آزاد کنیم و فردا همدیگر را ترور کنیم؟ همبستگی یعنی چه؟ آیا همبستگی بیش از صد نفر یک عوامفریبی نیست؟ پس مثالهای ضد حشونت را چه کنیم؟ تودهها بیشعورند با باشعور؟ آیا باید بر موج سوار شد؟ آیا میشود بر موجی سوار شد؟ آیا شعارها واقعا شعار هستند یا بیشتر از یک جمله خوشایندند؟ چرا همهی شعارها “باید” دارند؟ چرا دستوری هستند؟ آیا ما از دستور دادن خوشمان میآید؟ یا از دستور شنیدن؟ آیا دوست داریم کسی تکلیف همهچیز را با چند باید روشن کند؟ آیا موفق میشویم خودمان را سرکار بگذاریم؟
درآمدهای غیر نفتی عربستانی ها در مقایسه با ایرانی ها
رامین نویسنده وبلاگ “یک جستجوی همیشگی” آماری بدست می دهد و محاسباتی می کند که در بالای آن نوشته “برای ثبت در تاریخ شخصی”:
میانگین ماهانه صادرات غیر نفتی ایران، بر اساس آخرین آمار گمرک؛ یک میلیارد و یکصد میلیون دلار است. حال آنکه به گزارش روز دوشنبه خبرگزاری جمهوری اسلامی، عربستان سعودی در ماه مه سال جاری میلادی، دو میلیارد و سیصد میلیون دلار یعنی بیش از دو برابر صادرات ماهانه ایران، کالای غیر نفتی صادر کرده است.
با توجه به اینکه ایران هفتاد میلیون نفر و عربستان سعودی بیست و چهار میلیون نفر جمعیت دارد؛ میانگین ماهانه صادرات غیر نفتی برای یک شهروند ایرانی پانزده دلار است و برای یک شهروند سعودی نودوپنج دلار. یعنی بیشتر از شش برابر ایران!