زندان همه چیز آدم را می گیرد

فرشته قاضی
فرشته قاضی

» مصاحبه "روز" با سورنا هاشمی دانشجوی زنجانی

بعد از تجربه چندین زندان در زندان های زنجان، ۲۰۹ و بند ۲ الف سپاه زندان اوین می گوید که “زندان چیزی به آدم نمی دهد از آدم می گیرد” و توضیح میدهد: چیزی که زندان میخواهد بدهد را در تجربه های سالم تری در بیرون از زندان می توان داشت مثل خدمت سربازی می ماند. مثالی است که می گویند مرد اگر نرود سربازی، مرد نمی شود در حالیکه چیزی که در سربازی اتفاق می افتد این است که آدم را خورد میکنند، در بدترین شرایط نگاه میدارند و سخت ترین آموزش ها را می دهند. یعنی همه امکانات حداقلی و بد است و جوری نیست که لذتی ببرد کسی از آن شرایط. اما باور عام این است که خدمت رفتن، مرد می کند. درباره زندان رفتن هم همین است شاید در قشر روشنفکر هم این ذهنیت باشد که زندان رفتن باعث می شود تجربیاتی به دست بیاورید که ناب باشد. بحث ناب بودن نیست بحث هزینه ای است که می دهید. اگر صرف زندان رفتن را در نظر بگیریم نه اینکه برای چه زندان رفته اید، زندان رفتن در واقع هیچ چیزی نمی دهد و همه چیز را می گیرد. چیزی که قرار است بدهد خیلی کمتر از آن چیزی است که می گیرد.

سورنا هاشمی، فعال دانشجویی و عضو شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشگاه زنجان و عضو سابق دانشجویان لیبرال ایران است. از او به عنوان یکی از افشاکنندگان ماجرای فساد اخلاقی معاون دانشجویی دانشگاه زنجان نام برده می شد. ماجرایی که برای او حکم زندان و ممنوع التحصیلی و در نهایت اخراج از دانشگاه را به ارمغان آورد. او درمصاحبه با “روز” می گوید: دانشگاه زنجان فقط بحث افشا نبود. تمام کسانی که در شکل گیری و افشای آن نقش داشتند بازداشت شدند. خیلی از کسانی که تحصن کرده بودند ودیگران.هشت نفر در این پرونده متهم شدند. منتهی هر کسی را با یک عنوانی گرفته بودند. اتهامات در دادگاه دقیقا یکی بود چون چند دادگاه مختلف هم برگزار شد. با اینکه خیلی ها در افشای قضیه و دستگیری معاون دانشجویی نقشی نداشتند و آن موقع اصلا دانشگاه نبودند، فارغ التحصیل شده بودند، بعدا در تحصن وارد شدند آمدند و سخنرانی کردند و با آنها هم برخورد شد. در آخر هم حکم زندان و ممنوع التحصیلی بود. برخی بچه ها را اخراج آموزشی کردند. من و علیرضا فیروزی هم از ادامه تحصیل باز ماندیم.

اما ماجرای دانشگاه زنجان که به تحصن بیش از سه هزار دانشجو کشید چه بود و در نهایت چه شد؟

سورنا هاشمی توضیح می دهد: قضیه دانشگاه زنجان به خیلی قبل تر بر میگردد. من سال ۸۴ که وارد شدم ریاست دانشگاه و معاونت ها دست مدیریتی بود که از کادرهای اصلاح طلب ها مانده بودند منتهی زمزمه تغییر ریاست و کادر دانشگاه ها شروع شده بود و این موج به دانشگاه زنجان هم می رسید. این موج را بچه ها حس نکردند. دانشگاه های تهران همه تغییر کرده بود با آمدن احمدی نژاد اولین قشری که مورد آسیب قرار گرفته بودند فعالین دانشجویی دانشگاه های تهران بودند. این موج وقتی به زنجان رسید اتفاقات خیلی عجیبی افتاد. تمام کادر دانشگاه عوض شد از نماینده ولی فقیه گرفته تا جاهای ریز و کسی نبود تغییر نکرده باشد. متاسفانه کسانی که لایق بودند کنار گذاشته می شدند و یادم است آقای نجفی، معاون دانشجویی دانشگاه زنجان بود و چقدر آدم خوبی بود. من دانشجوی ترم اول بودم و وقتی رفتم دفتر ایشان و گفتم من میخواهم در حوزه نشریات کار کنم و نشریه ام می خواهم سویه سیاسی داشته باشد خیلی خوب برخورد کرد و با من صحبت کرد و نشریاتی داد و گفت این اینها را مطالعه کن اینها نشریاتی است که در دانشگاه زنجان چاپ می شود و درخواست ات را هم بده ما هم امکانات می دهیم و.. من اینکار را کردم و خیلی هم حمایت داشتم از طرف دانشگاه. حتی یادم است اولین بار که شکایتی رسمی از من شد درباره نشریه دانشجویی بود و اولین باری که از وزارت علوم یا اطلاعات شکایت شده بود اتهامات زیادی هم بود معاونت دانشگاه و مسولین دانشگاه رفع و رجوع کردند و حتی نگذاشتند مساله ای پیش بیاید. گذشت و ما تغییر مدیریت ها را احساس کردیم. بزرگترین تغییر مربوط به معاونت دانشگاه بود که یکی از اساتید دانشکده ادبیات به اسم آقای مددی را منصوب کردند. موج کمیته های انضباطی شروع شد و هر روز می دیدیم حراست حضور فیزیکی بیشتری دارد در دانشگاه، تذکرات بیشتری می دهد و هر روز دانشجویان همین طور به کمیته های انضباطی احضار می شوند و برخورد با نشریات جدی تر شد. نشریات یکی یکی لغو مجوز می شدند یا مدام اخطار می گرفتند، انتخابات انجمن اسلامی را تایید نمی کردند و از رسمیت انداخته بودند، دفاتر ما را یکی یکی می گرفتند و در واقع محیط مدام بسته تر می شد. با این حال همچنان ما در دانشگاه بودیم و سعی می کردیم فعالیت کنیم. با بدنه دانشگاه هم ارتباط داشتیم می دانستیم چه کسی چه کاری می کند. در حد توان مان کمک میکردیم مثلا حراست کارت دانشجویی کسی را می گرفت می رفتیم صحبت می کردیم و پادرمیانی می کردیم و.. تا اینکه بحث معاونت دانشجویی در دانشگاه خیلی گسترده شد.

او ادامه می دهد: خیلی از دانشجویان دختر می گفتند ما وقتی پیش معاون دانشجویی می رویم به ما پیشنهادات غیر اخلاقی می دهد و این قضیه یکی دو بار اتفاق نمی افتاد و فراتر از این بود به خصوص محیط های دانشجویی که می دانید همه سریع می فهمند. این زمزمه کم کم تبدیل شد به یک مساله ای عادی در دانشگاه که می دیدیم همه راجع به این قضیه صحبت می کنند که معاون دانشجویی با دخترها خیلی راحت برخورد میکند و قرار بیرون از دانشگاه می گذارد برای حل مسائل انضباطی. خیلی عجیب بود. چند تا از دوستان ما زنگ می زدند و سوال می کردند که قضیه اینطور است و چه باید بکنیم. از ما مشورت می خواستند. ما می گفتیم وقتی او زنگ می زند و می گوید برای فلان موضوع بیایید شما بپرسید که جلسه کمیته انضباطی است یا شما می خواهید صحبت کنید. اگر شما می خواهید صحبت کنید لطف کنید نامه بدهید و تلفنی نمی شود. اگر کار رسمی دارید نامه بدهید که جلسه کمیته انضباطی است تا ما بیاییم. یعنی می گفتیم از او بخواهید طبق ضوابط برخورد کند. منتهی نمی شد. موارد خیلی زیاد بود حتی مورد داشتیم که به خانمی گفته بود که شما مشکل زیاد داری و اگر می خواهی حل شود باید با من کنار بیایی. خانم گفته بود نمی توانم. گفته بود خیلی خب خودت نمی توانی؟ یک اعتراف علیه یکی از دوستان ات بنویس و.. یعنی تا این حد پیش می رفت و همه می دانستند. بارها همه به حراست گفته بودند بچه های انجمن بارها رفته بودیم به حراست گفته بودیم. دقیقا هم زمانی بود که گشت ارشادها فعال شده بودند و حکومت مرتب آزادی پوشش و آزادی روابط را نقض می کرد. و در دانشگاه ما این ابزاری شده بود برای سواستفاده معاونت دانشجویی از دانشجویان. این خیلی دردناک بود و هیچ کس هم نمی توانست کاری بکند. خلاصه بعد از مدت ها تذکر، دست به تحصن زدیم و حتی بسیج دانشجویی از تحصن حمایت کرد و بیانیه ای داد که ما بارها به صورت کتبی و شفاهی به ریاست دانشگاه، فساد اخلاقی معاونت را تذکر داده ایم و اقدامی نشده. یعنی این چیزی نبود که فقط ما ببینیم و معترض باشیم. همه شاکی بودند و می دانستند. حتی خود حراست دانشگاه هم می دانست اما فقط دانشجویان متهم می شدند. واقعا فضای خیلی بدی بود. تا اینکه یکی از دانشجویان دختر پیش بچه ها گفته بود که من این مشکل را دارم و ایشان مرا تحت فشار گذاشته و من نمیدانم چه باید بکنم. ایشان علیه من پرونده درست کرده و من نمی خواهم به خواسته ایشان تن بدهم و مرا تهدید می کند که اگر به خواسته من تن در ندهی به پدرت می گویم و پدر من آدم مذهبی است و.. ما خیلی ناراحت شدیم و بچه ها رفتند حراست گفتند دارد مشخصا برای این خانم دردسر جدی درست می کند و پیشنهاد غیراخلاقی داده. گفتند ما خودمان پی گیری میکنیم. ما بالاخره التیماتوم دادیم که تا فلان روز اگر حل نکردید ما خودمان حل میکنیم. تصمیم گرفتیم با مدرک ایشان را دستگیر کنیم و نتیجه اش آن فیلم شد با همکاری همان دانشجوی خانم و دانشجویان به دفتر معاون دانشجویی و شکستن در و دستگیر کردن ایشان که خیلی سریع خبر پخش شد و به اینترنت کشید و یک مساله خیلی بزرگ شد. دانشجویان همان روز جمع شدند و اعتراض شکل گرفت و این تحصن هم یک هفته حدودا طول کشید تمام شد. این تحصن در امتحانات خرداد ماه بود.

آقای هاشمی سال ۸۷ بعد از تحصن دانشگاه زنجان بازداشت شد: ۱۵ روزی انفرادی بودم بعد منتقل شدم به بند عمومی زندان مرکزی استان تهران. این اولین تجربه زندان بود و تجربه خیلی سختی داشتم با اینکه از دفعات بعدی زندان ام کوتاه تر بود.

 

چرا سخت تر؟ چون دفعه اول بود؟

هم دفعه اول بود هم خیلی ترس داشتم از اینکه چه خواهد شد. پرونده خیلی بزرگ شده بود ابعاد سنگین یافته بود و خیلی استرس داشتم و فکر میکردم خیلی سنگین با من برخورد کنند.. از طرفی بار سنگینی روی دوش آدم بود. خیلی از بچه ها درگیر پرونده بودند واحساس مسولیت میکردم. از طرفی زندان شهرستان بود و متفاوت بود با بقیه زندان هایی که داشتم بخصوص زمانی که بند عمومی زندان زنجان بودم خیلی سخت بود. وقتی از انفرادی وزارت اطلاعات زنجان میخواستند به زندان مرکزی زنجان منتقل کنند، یادم است که مامور وزارت اطلاعات آمد توی سلول و به من گفت که فکر نکن جای بهتری داری میری انجا اصلا جای خوبی نیست و آرزو خواهی کرد که برگردی به همین سلول…من باور نمی کردم تا وقتی به زندان مرکزی زنجان منتقل شدم. توی اتاقی که بودم فقط با هفت نفر قاتل هم بند بودم که خیلی در آن چند روز اذیت کردند، از تهدید به قتل تا تجاوز، البته خوشبختانه رییس زندان زنجان بسیار آدم متشخصی بود و وقتی ما اعتراض کردیم بابت مشکلات، اول اینکه خیلی ناراحت شد و دوم اینکه بند ما را عوض کرد و به جای بهتری انتقال داد که اکثریت بند را محکومین مالی تشکیل می دادند. خیلی سخت گذشت آن چند روز اما این تجربه خوبی شد برای بعد ها که به زندان اوین برای محکومیت ۶ ماه زندان مربوط به همین پرونده رفتم. اول که وارد اوین شدیم ما را به بند ۸ فرستادند که مخصوص زندانیان مالی بود اما بعد از مدتی، زندانیان مالی را به بند ۴ انتقال دادند و زندانیان خطرناک قزل حصار را که به اوین تبعید کرده بودند به بند ۸ انتقال دادند، واقعا تحمل کردن فضای زندان سخت بود، روزی نبود که در زندان درگیری و چاقو کشی نباشد. زندانی ها اصلا شرایط خوبی نداشتند اکثرا حبس های طولانی مدت داشتند که با دوبار انتقالی در کوتاه مدت به شدت عصبی شده بودند و به هر بهانه کوچکی در زندان دعواهای خونین راه می انداختند. جالب اینجا بود که این موارد بسیار عادی بود. مسئولین زندان روزهای اول ورود ما به زندان ما را بازخواست کرده بودند که چرا شما به بند عمومی رفتید، در صورتی که خود زندان تعیین میکند که شما به چه بندی بروید، اما در روزهایی که دعواهای خونین در زندان جدی شده بود و ما احساس خطر میکردیم هر چه درخواست میکردیم که به بند ۳۵۰ ما را انتقال بدهند، امتناع میکردند. در آخر هم به قرنطینه بند ۷ انتقالم دادند که بسیار محیط آلوده و وحشتناکی است صد ها زندانی را در چهار اتاق نگهداری میکنند بدون کمترین امکانات بهداشتی و جای خواب. البته مصائب زندان عمومی قابل مقایسه با زندان انفرادی نیست. انفرادی و فشار بازجویی ها تاثیرات عمیقی بر ذهن و روان آدم میگذارد که قابل برگشت نیست.

 

برگردیم به بحث زنجان. سرنوشت معاون دانشجویی، دانشجوی دختری که برای افشای فساد مالی او همکاری کرده بود و خود شما و سایر بازداشت شدگان چه شد؟

در دادگاه آن خانم دانشجو را به اتهام رابطه نامشروع محکوم کردند. هم ایشان هم معاونت دانشجویی را. برخلاف تبلیغاتی که روزنامه کیهان شروع کرده بود که اینها از دفتر تحکیم و بیگانگان خط می گیرند و ریاست دانشگاه و معاونت دانشگاه قضیه را نپذیرفته و گفتند هیچ فساد اخلاقی در کار نیست. هیچ جرمی اتفاق نیفتاده و.. واقعیت این بود که ما اصلا نمی خواستیم تحصنی کنیم. دانشجویان چند هزار نفر جمع شدند و گفتند ریاست دانشگاه باید پاسخگو باشد. رئیس دانشگاه امد و گفت من فیلم را دیده ام هیچ اتفاقی نیفتاده و معاون من خیلی پاک است. این باعث شد دانشجویان خشمگین شوند و گفتند تا تکلیف این قضیه مشخص نشود به دانشگاه و امتحانات بر نمی گردیم. تحصن از آنجا استارت خورد. مقامات قضایی استان زنجان اظهار نظر می کردند که اتفاقی نیفتاده و منتهی روز اخر تحصن پذیرفتند که جرمی اتفاق افتاده و گفتند بررسی می شود. همانطور که اشاره کردم برای برخی بچه ها اخراج انضباطی زدند. من در دادگاه ابتدا به دو سال و نیم حبس تعزیری محکوم شدم که در دادگاه تجدید نظر شد شش ماه تعزیری و دو سال تعلیقی. اما بابت محرومیت از تحصیل من هم هیچ حکمی به من داده نشد. من زندان بودم یک نامه از کمیته انضباطی دانشگاه اوردند گفتند دفاعیه داری بنویس. من دفاعیه ام را در زندان نوشتم و تحویل دادم. بعد حکمی نشان دادند که دو ترم تعلیق با احتساب سنوات داری. خیلی اذیت کردند وقتی آزاد شدم رفتم دانشگاه گفتند ممنوع الورودی. از هر ابزاری استفاده کردند مرا از دانشگاه دور نگاه دارند از تلفن به خانه و تهدید تا فشار و.. در حالی که حکمی نبود. بدون حکم مرا معلق نگاه داشتند و اجازه ورود به دانشگاه به من ندادند. بارها رفتم و به جایی نرسیدم. تا اینکه بعد از ۱۰ ترم که از محرومیت من گذشته بود به من تلفن زدند کمیته انضباطی وزارت علوم و تلفنی حکم اخراج مرا دادند.ان هم به خاطر شکایت من به وزارت علوم بود که دانشگاه حق ندارد چنین رفتاری کند. تنها مدرکی که کمیته انضباطی وزارت علوم مرا اخراج کرد همان فایل صوتی است که دارم و حکم رسمی ندادند.

 

بعد از قضیه زنجان باز هم بازداشت شدید و تا مدتها دستگاه قضایی بازداشت شما را رد می کرد و به نوعی خبرها از ناپدید شدن شما حکایت داشت. قضیه چه بود؟

بار دیگر آبان ۸۸ بازداشت شدم. ۲۰ روز ۲۰۹ بودم. آزاد شدم و ۲۵ روز بعد از آزادی ام دوباره بازداشت شدم. آن موقع من از محیط دانشگاه بیرون آمده بودم. تکلیف ام مشخص نبود با این حال فعالیت دانشجویی می کردم و ارتباط ام بیشتر با فعالین دانشجویی دانشگاه تهران بود به عنوان یک دانشجوی محروم از تحصیل. قبل از ۱۶ آذر۸۸ یک جلسه ای داشتیم هم جلسه مطالعاتی بود هم جلسه ای بود که بحث های سیاسی بود که با هجوم نیروهای امنیتی مواجه شدیم و ما را گرفتند و بردند ۲۰۹. بعد از ۲۰ روز یعنی بعد از گذشتن ۱۶ آذر آزاد شدم و این بار دیگر تصمیم گرفتم از کشور خارج شوم. شرایط طوری بود که نمی توانستم هیچ کاری بکنم. از تحصیل محروم شده بودم مدام دادگاه و رفت و آمد و تلفن می کردند مرتب تهدید می کردند و خانواده ام خیلی دچار فشار و استرس بودند به خصوص که توی خیابان ها مردم را به راحتی به گلوله می بستند می کشتند و زندانی می کردند و.. در چنین شرایطی تصمیم گرفتم از کشور خارج شوم که بازداشت شدم.

 

چطور؟

در ارومیه دستگیر شدم به اتفاق علیرضا فیروزی که می رفتیم سمت ارومیه برای خروج از کشور. از اتوبوس که پیاده شدیم زمستان خیلی سردی هم بود. دی ماه ۸۸ بود. چند قدمی فاصله نگرفته بودیم از اتوبوس که یک آقایی آمد و گفت کارت شناسایی. گفتم شما کی هستید و شما کارت شناسایی بدهید. خیلی جدی و با لحن تهدید آمیزی گفت راه بیفت و اسلحه اش را از پشت کشید و گذاشت کمر من. خیلی ترسیده بودم دوبار تجربه بازداشت شدم و سابقه اینکه اسلحه بکشند و بگویند می زنیم خیلی ترسیدم. نشستیم توی ماشین و گفت ۵ روز است دنبال شما می گردیم. بعد منتقل مان کردند به خانه تیمی اطلاعات سپاه در ارومیه. ان موقع هنوز نمی دانستیم دست سپاه هستیم. شروع کردند به گشتن وسایل ما و یکی شان گفت راجع به ساواک چی شنیدید؟ هر چه گفتند شکنجه می کرده ما اینجا داریم وسایل اش را هم داریم. جا خوردیم واقعا. من در بازداشت دوم ام سابقه کتک خوردن داشتم ولی این طور برایم قابل تصور نبود. شروع به بازجویی کردند که البته بازجویی نبود چند نفری شروع کردند به زدن ما. کف اتاق خوابانده بودند و بد می زدند. صدای علیرضا هم از اتاق دیگری می امد که او را هم بد می زدند. بعد ما را سوار ماشین کردند و شماره تلفن کسی که قرار بود ما را از مرز رد کند را هم پیدا کردند و او را هم گرفتند. دستان ما را به ماشین دستبند زدند و چشم بند هم داشتیم و گفتند می بریم تهران. وارد جایی شدیم گفتند لباس عوض کنید و لباس دادند پوشیدیم یکباره یک نفر آمد گفت سورنا هاشمی کیه؟ تا گفتم من. شروع کرد به زدن. گفتم آقا برای چی می زنی؟ گفت برای ما موبایلت را تهران روشن می گذاری تا گمراه مان کنی؟ ما را بردند سلول و حالم خیلی بد بود هم سرما خورده بودم هم خیلی استرس داشتم. به خصوص ک فشار انفرادی قبلی هنوز روی من مانده بود و فرصت نداشتم که ریکاوری را بگذرانم. توی سلول دیدم روی دیوار نوشته سلول واعظ ۵ بند ۲ الف. من ۲ الف را که دیدم خیلی ترسیدم. قبلا ۲۰۹ بودم و می دانستم چجوری است کی اینجا هست و کی نیست و از لابلای دیوارها با بقیه ارتباط می گرفتی و حرف می زدی و.. حتی ده راهرو آن طرف تر هم می دانستی کی است. اما ۲ الف را شنیده بودیم وقتی کسی می رود بر نمی گردد و کلا ترسیده بودم. همان شب ساعت ۳ آمدند بازجویی کردند و رفتند. ۲۰ روز کسی سراغ من نیامد. بعد آمدند بردند شعبه ۳ بازپرسی و بازپرس گفت قرار وثیقه صادر می کند و من هم خوشحال شدم که ۲ روز دیگر آزاد هستم. اما هیچ خبری نشد تا امدند گفتند بیا برای بازجویی و من خیلی خوشحال شدم که بعد از ۳۰ روز قرار است با کسی حرف بزنم. رفتم دیدم هیچ کسی نیست فقط یک آینه جلوی من است و با آینه حرف می زدم. بازجو را نمی دیدم. گفت شما عرش خدا را لرزانده اید و من نیامده ام بازجویی و آمده ام وظیفه شرعی ام را انجام دهم و به راه راست هدایت ات کنم. دو ساعت موعظه کرد و بعد گفت به زودی آزاد می شوی و تلفن می دهیم با خانواده ات تماس بگیری و.. مرا بردند سلول. باز هیچ خبری نشد و روزی نبود که مدام از نگهبان ها نپرسم که تکلیف ما چی شده و چرا کسی نمی اید و.. بعد از چند روز مرا بردند اتاق بازجویی. این بار بازجوی دیگری بود و گفت بازجوی قبلی به تو چی گفته؟ گفتم گفته به زودی آزاد می شوی و تلفن می دهیم تماس بگیری. گفت هر چه گفته دروغ گفته و حالا حالاها ماندگاری. بعد آن بازجویی های طولانی شروع شد و تا ۶۸ روز خانواده کاملا بی خبر بودند. اجازه تلفن نمی دادند. خانواده ام وضعیت خیلی بدی داشتند فکر می کردند ما در مرز کشته شده ایم و وضعیت خیلی بدی بود. اینها هم زیر دستگیری ما می زدند و قبول نمی کردند که ما را بازداشت کرده اند. من هم وضعیت خوبی نداشتم بار سنگینی بود و نگران خانواده بودم. بعد از ۶۸ روز بالاخره خانواده در جریان قرار گرفتند. بعد از ۹۸ روز هم خودم ازاد شدم.

 

و بعد از کشور خارج شدید؟

نه. بعد دوباره رفتم زندان، این بار برای حکمی که داشتم. مربوط به پرونده اولیه یعنی زنجان و محکومیت آن پرونده که تمام شد تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم. در شرایطی بود که حکم پرونده های بعدی هنوز نیامده بود و نمی دانستم چه حکمی خواهند داد.

 

چی باعث شد خارج شوید؟

این قدر این چند سال به من سخت گذشت و در استرس و فشار بودم. مدام زندان یا دادگاه داشتم و اتفاقاتی که می افتاد، سرکوب ها، بازداشت ها و کشتارها و.. خیلی دردناک بود. از طرفی بلاتکلیف بودم. ۴ سال طول کشید همان قضیه زنجان و زندان و حکم و.. و ۵ سال طول کشید که به من گفتند اخراج هستی و.. بعد بازداشت ها و زندان های بعدی. می رفتم سر کار مشغول به کار شوم احضاریه می امد که دادگاه داری و باید بیایی دادگاه و.. اینکه آدم نتواند درس بخواند خیلی سخت بود بخصوص که من زندگی ام را روی دانشگاه استوار کرده بودم. وقتی سد دانشگاه بسته می شود عملا آینده ای نداری. بعد زندان های مختلف و.. دیگر هیچ انگیزه ای نداشتم.

 

اتهاماتی که در این پرونده ها به شما منتسب می کردند چه بود؟

اتهامات همان اتهامات کلیشه ای بود که به همه می زدند. تبلیغ علیه نظام و اقدام علیه امنیت و.. اما بحث زنجان مشخصا در ارتباط با فساد اخلاقی معاون دانشگاه زنجان بود. بعدی در ارتباط با فعالیت های ما بود که تبلیغ علیه نظام و تبانی و اجتماع علیه نظام بود.

 

و بعد از این مسائل و اتفاقاتی که هم برای شما هم برای سایر دانشجویان و فعالان دانشجویی افتاد ۱۶ آذر امسال را چگونه دیدید؟

۱۶ آذر امسال واقعن غیر قابل پیش بینی بود برای من خیلی خوشحال کننده بود که دانشگاهها به حضور آقای روحانی واکنش مثبت نشان دادند، به حضور حسین شریعتمداری اعتراض کردند و به حضور نداشتن ضیا نبوی در نوشیروانی، گردهمایی اعتراضی انجام دادند. سه اتفاق مهم؛ اولی رابطه خوب دولت با دانشگاهها که هم بر مستقل بودن دانشگاه تاکید دارد و دانشگاه هم بدون اینکه بخواهد پایگاهی برای قدرت در ایران باشد، حامی گام های مثبت دولت است.این رابطه دانشجویان تحول خواه و دولت بسیار پخته بود، هم رییس دولت اظهار داشت که دانشگاه خانه احزاب نیست و هم دانشجویان خواست های سیاسی به خصوص رفع حصر را از رییس دولت با احترام خواستار شدند. در دانشگاه شریف هم دانشجویان بار دیگر نشان دادند که دانشگاه جایی برای دشمنان آزادی و آکادمی ندارد و به قولی از خجالت حسین شریعتمداری در آمدند و در آخر هم اعتراض دانشجوها به نبود ضیا نبوی در دانشگاه امیدوار کننده بود که دوستانش هنوز به نبودش واکنش نشان میدهند و امیدوارم که دولت هم دغدغه مشترکش با دانشگاه و مردم، آزادی زندانیان سیاسی و نبود فعالین دانشجویی مثل، عبدالله مومنی، بهاره هدایت، مجید توکلی، ضیا نبوی، حسن اسدی زیدآبادی و بقیه زندانیان سیاسی دموکراسی خواه در محیطهای دانشگاهی و سیاسی باشد. اما از طرفی حس خیلی بدی است واقعا بخصوص نسبت به دوستانی که همچنان زندان هستند. آدم وقتی فکر میکند زیر فشار خاطرات و اتفاقات بد خورد می شود. همین ۱۶ آذر فکر میکردم کاش می شد اینطور نبود. حس ام مثل دن کیشوت است که به جنگ اسیاب های بادی رفته و تاز کشف کرده و فهمیده دستاوردی نداشته. فقط خورد شدیم فقط هزینه دادیم. خیلی حس بدی است بخصوص که می بینید دوستانتان در زندان همچنان اذیت می شوند. وقتی خبرهای مربوط به عبدالله مومنی، بهاره هدایت، مجید توکلی را می خوانم واقعا اذیت می شوم. جوانانی مثل ضیا نبوی که اینقدر خوب می نویسند اینقدر به دور از کینه قضاوت می کنند توی بدترین زندان های کشور و در بدترین فشارها هستند و بعد می بینید نه شما نه هیچ کس دیگر نمی تواند کاری بکند. واقعا خیلی حس بدی است.