مانلی/ شعر ایران: شعرهایی از سامرنبیبخش، محسن توحیدیان، سعید سلطانی طارمی و علیرضا آبیز را در این شماره از صفحه “مانلی” هنر روز بخوانید.
دو شعر از سامر نبیبخش
1
به تمام دلایلی که به خودم مربوط است
هر صبح اسلحهای روی پیشانی تو میگذارم و
شلیک می کنم
اما تو همچنان در خانه
راه میروی
حرف میزنی
میخندی
لباس میپوشی و
هزار کوفت و زهرمار دیگر که ثابت میکند
باید این گلولهها را یک بار توی سر خودم خالی کنم
2
خانم ها آقایان!
در اینجا تجمع نکنید
به چیزی اعتراف نمیکنم
سلسله جبال عظیمی که در من ریخته
درهای را زیر حنجرهام عمیق کرده است
زبور نخواندهام
و از پای هیچ دختر یهودایی خلخال نکشیدهام
فقط میخواستم
از گوشوارهای که بوی بنفشه میداد
کمی کوهستان ببرم
کنار دامنه کسی که با گیسهایش در باد
بریده میرفت
تجمع نکنید
هرچند سنگهای زیادی در من چله نشستهاند
اما قول میدهم
هیچ عصایی دهان این نهنگ را باز نکند.
دو شعر از محسن توحیدیان
1
در اتاق
درختی اگر باشم
در اتاق
میوهی باطل میدهم
از سرانگشتهایم
برای روز مبادا
تخم حسرت
میبارم
درختی اگر باشم
در اتاق
میوهی باطل میدهم
به آینه، ابر اندوه
تا سایه
از کمرکش تابستان
گذر کند
خاموش و خراب.
من اگر درختی باشم
ریشههای حسرتم
سرنوشت زمین میشود
درختی اگر
باشم…
2
اگر بخواهی
پرنده
آبی میسوزد
اگر بخواهی
کتاب، نارنجی.
شب
باز میگردد
به زهدان خورشیدش
میچکد
این کتاب شکسته در چانهام
چک چکه
میچکد
بر پیراهنام
که پاییز است
در باز میشود
به تاکستان
اگر بخواهی
در باز میشود
به بیمارستان.
از آینه بیشتر میایستم
تا مگر بخواهی
که بسوزد این کارگاه قفسسازی…
تغییر کردهایم (برای اول ماه مه)
سعید سلطانی طارمی
باور نمیکنی؟
تغییر کردهام
گیتار میزنم
و قهوه میخورم
و زلفهای درازم را میبافم
صبحانهی همیشگیام- نان و پنیر را-
مانند تکنیکالر جو میپیچم
و مثل یک واشنگتنی خوب پیش بچهها
لبهای بیقرار تو را میبوسم
و دمبدم پیامک مستهجن
ارسال میکنم.
میبینی؟
تغییر کردهام
چای و چگور و مجری مادربزرگ
و سفرهی قدیمی خانه
و بوی حرفهای سیاسی
و آن سرود زشت تمامیت خواه…
یادت که هست
آن وعدهی همیشگی تغییر…
آن، آن سرابها
دیگر نمیبرند دلم را.
باور کن
دنیا ما را تغییر داده است.
اما چرا هنوز
در صورت تو چشمهای “آماندا”ست
و من هنوز
در کارخانهام و لباسم
بوی برهنگی
و بوی… آه نمیدانم
حتماً خیال بیهده میبافم
باور نمیکنم
با این همه وقایع زیبا
دنیا هنوز
دنیای صاحبان قدیمش باشد
و من هنوز
دنبال سبزی سر خود باشم
و تو هنوز بر در این کارخانهها…
آزاد گشتهایم
دیوارهای خانه پر است از ستارهها
جردن، مسی، گلزار، این دخترک جولی
و ماهوارهها، تو که میبینی…
اما چرا تو جفت جفت “آماندا”یی
و زلفهای تو خیس است
و در تمام خیابانها
باران میبارد
و فکر میکنی که نام من مانوئل
شن چو
اشمیت
توماج
خسرو
و… من چرا در این سپیدهدم چرک
دارم سرود میخوانم…؟
دو شعر از علیرضا آبیز
۱
بر تخته اعلانات عکس شاعری است
که در ۵۰ سالگی درگذشت
و در کنار آن پوستر چهارصد ضربه
که پنج شنبهی پیش در سینما دیدم
در سمت راست این پوستر
دعوت به شعرخوانی در باغ نباتات
زیرش دستورالعمل باز و بست کردن پرده کرکره
و کنار آن برنامهی بازیافت زبالهها
در مرکز برنامهی روزانهی من است
طبق این برنامه من اکنون در خوابم
ساعت ۱۱ صبحانه میخورم
ساعت ۱۳ ترجمه میکنم
ساعت ۱۵ در کتابخانهام
ساعت ۱۹ به کار دلخواه میپردازم
چند سالی است در ساعت ۱۹ ماندهام.
۲
اتاق کار نویسنده در نور سپیدهدم تاریک روشن است
پردهها را کشیدهاند –
پردهها را باید میزد کنار – نزده است.
اگر من نویسنده بودم
پردهها را میزدم کنار
پنجرهها را میگشودم
روشنایی را به داخل اتاق میخواندم
من نویسنده نیستم
فقط راقم این سطور هستم
از فرط خریت
پردهها را کشیدهام
دراین سپیدهدم زیبا
نشستهام در آشپزخانه
به قوطی نمک روی میز مینگرم.