راز و رمزهای عشق ورزی و مولانا

نویسنده

» از همه جا/ پژوهش هنری

داریوش اجابنیان

 

 

در پاره های آینده، سیری می کنیم از خلالِ دفاتر مثنوی در ساز و رازعشق ورزی از نگاهِ مولانا و طریقتِ صوفیانه ی عاشقانه ای که او نماینده ی مشرب و جرگه ای از آن است. کوشش ما این است که پرتوی از اندیشه های مولانا و پژواکی از نگرش خاص وی را رصد کنیم که سخنی در سیاق زندگی امروز و روزگار معاصر داشته باشد. هر بار از دفتری و حکایتی، چنان که طرز مولاناست به نقلِ معنا در این باب راه می جوییم و البته چنان که در حوصله ی این گفتار بگنجد از ایجاز و اجمال بهره می گیریم.یکی از مفاهیمی که بخش مهمی از عرفانِ ایرانی پیرامونِ آن شکل و نضج یافت، مفهومِ خلقِ مدام و هستی مندیِ پیاپی است. که هستی (هم به معنای عام و هم در مفهومِ لحظه ی وجودی شیء) فارغ و منفک از پس و پیش است. جهان هر لحظه در عدم می رود و هستیِ اکنون، نابسته بر زمانِ ماضی است و باورمندی بر این امر، صوفیان را ابن الوقت و دلبسته ی حال نموده چنان که عارفِ گرم رو آن است که هر لحظه، وجودی متمایز و ممتاز از خویش پیش و خود پیش رو باشد. او هر بامداد نو می شود و لباس کهنه به کهنه خانه سپرده و جان، تازه می کند.باور به تجدید وجود، شهودی درونی است که قادر به مشاهده ی حرکتِ وجودی اشیاء شده و کوه ها را چون حجمی جامد و ساکن نمی پندارد و حرکتِ آن ها را می بیند که چون ابرها هر لحظه، وجود و شکلی تازه می یابند. از نظر ایشان، هستیِ پیوسته توهمی ذهنی و خطایی معرفت شناختی است و زمان جز دمی نیست که با دم دیگری تازه می شود و سیری متوالی ندارد.“این لحظه” بیانگر معنای لحظه ی وجودی است و فنای این لحظه، فنای وجود شیء است و از این منظر دریچه ای به پدیدارهای عالم مثالی گشوده می شود که در آن هستی منعقد می گردد و زمان، پرنده ی گشوده بالی است که تن به حریمِ نازکِ جان می ساید. جایی که هر شکلی معنای خود است و ضرورت و مصلحت در آن جایی ندارد.شناختِ این نگرش ما را یاری می کند تا مفاهیمِ نامتعارف را از خلالِ مثال ها و قصه هایِ مثنوی بیابیم و از نگاهی دیگرگون در شناختِ پدیدارهای جهان و زندگی خویش بهره گیریم. در بندهای پسین این گفتار نتایج این باور را در شکل های خاصِ مناظر عاشقانه در نگاه مولانا جستجو می کنیم.نقل حکایت ۱ -در دفتر پنجم، حکایتی هست که فردی را به نزد شاه می آورند که ادعای پیغمبری کرده و مردم اعتراض خود را به گوش شاه می رسانند که کسی مثل او بتواند ادعای پیغمبری کند پس ما همه پیغمبریم چرا که ما هم از جایی که او آمده، آمده ایم:گر رسول آن است که آید از عدم ما همه پیغامبریم و محتشمو از شاه می خواهند که آزارش دهد و شکنجه اش کند که این سخن از او بیفتد. شاه که نرم خوست و از طرفی او را می بیند که چنان نزار است که به یک سیلی بشکند و بمیرد می کوشد به نرمی او را وادارد که راز خود افشا کند. پس مردم را از او دور می کند و شروع به پرس و جو می کند.نخست از او می پرسد که از کجایی؟گفت ای شه هستم از دارالسلام  آمده از ره درین دارالملامنه خان و مانی دارم و نه همنشینی. چنان مردم می نمایم و از همان ره که ایشان گذشته اند، گذشته ام. اما آن چه اینان از کنارش گذشته اند، مرا در دید آمده. تلخیِ ملامت ها مرا از رنجِ دانستن بازنداشته و ظاهرِ سست مرا از معنایِ درست منصرف نکرده. دشنه بر جهلِ خویش کوفته ام و از سنگِ سخت، صدایِ آب روان شنیده ام.مردم را اگر به مالِ فراوان می خواندم و نشانِ گنج یا معشوقه ای خوش ران و پستان بر آن ها می گفتم، در دم از پی ام روان می شدند و جویانِ منصب و شهوتِ خویش، و البته در ظاهری موجه و مردم پسند، گوشه ی عبای مرا می گرفتند و می تاختند.اما چون ایشان را به هشیواری و دانایی خواندم، ناسزایم گفتند و قصد خونم کرده اند.مولانا، در این جا قصه ی جغدانی را می گوید که جز ویرانه ها، مأوایی سراغ ندارند و ناهشیاری و نابیناییِ ضمیر، آنان را از مشاهده ی فروغِ آشکار و پنهانِ حقیقت در حجاب کرده و سودا و رؤیایی جز آن چه هست نمی یابند. و شاهبازی که آنان را به سویِ فراخی و فرخی بخواند تحقیر و تمسخر می کنند.در اینجا باز، هوایِ شمس مولانا را بر عشق بازمی کشاند و رمز و رازی دیگر از پس پرده های عشق بازی بیرون می کشد و بر کلام می نشاند.بی شک، صورت را آن استعداد نهانی هست که چنان در ابعاد پرقوتِ وجود، خویش را مستغرق کند، که بازنمایِ بی نقص مصدر و معنیِ خویش شود. اما نمی توان انکار کرد که گاهی مولانا چنان مسحور استحاله ها و دگردیسی هایِ معنی و طرز رخ نمایی آن می شود که از صورت به کلی فارغ و غایب می گردد. گاهی نیز خود بر خود طعنه می زند چنان که در دفتر سوم هر بار که پس از خطی از داستان دوباره بر زنجیره ی تداعی ها می رود و باز خط دیگری از داستان و باز هم نقش بازیِ مفاهیم، آن گونه که پس از چند صفحه هنوز می بینیم که از ابتدای داستان هیچ پیش نرفته ایم. خود مولانا این جا به هوش می آید و افسار سخن را می کشد کهاین رها کن صورت افسانه گیر  هل تو دردانه، تو گندم دانه گیرظاهرش گیر ار چه ظاهر کژ پرد  عاقبت ظاهر سوی باطن بردو حتی باز این جا هم در همین معنای ارتباط ظاهر و باطن یکی دو بیتی می رود و باز به خود می زند کهبهر حق این را رها کن یک نفس  تا خر خواجه بجنباند جرساما آن چه که به موضوع ما ارتباط می یابد این بخش از حکایت و تداعی های آن است که او را باز بر سر عشق و از عشق گفتن می کشاند. این که چرا دیگرِ مردمان نیز مسحور و فریفته ی دلربایی که او را مدهوش ساخته نمی شوند و با او سودای عشق نمی بازند. و آن که عشق نداند در این کار نمی رود چرا که عشق ورزی، جز مدعای عشق ورزی است:تو به یک خواری گریزانی ز عشق  تو به جز نامی چه می دانی ز عشقعشق را صد ناز و استکبار هست  عشق با صد ناز می آید به دستیکی از موضوعاتی که در عشق ورزی مورد توجهِ بسیار مولاناست وفاداری است. در گوشه های مثنوی و غزلیات بسیار به این مفهوم برمی خوریم و این نشانگر شدت علاقه ی مولانا به وفاداری است. وفای عاشق، در نظر مولانا چیزی فراتر از گرایش به اخلاق به مفهوم عام و متداول آن است. مولانا از وفاداری، میزانی عاشقانه به دست می دهد، نه استنتاجی عقل گرایانه.چنان که روزی زنان فاحشه را ستایش می کند که با ایثار تنِ خویش، وفاداری را پاسبانی می کنند و بیانِ این سخن البته در سرزمینی که مردمانش در درازنای زمان همواره نظربازی را حرام دانسته و خون خلق را حلال می شمردند، معنایی دیگر می یابد. این امر را اگر در امتداد رفتارهای عادت شکن و عرف گریز شمس تبریزی قرار دهیم، که در طریقتِ ذات محورش، شرابخواری و معشوقه بازی، فرض و واجب است بهتر به معنایی که در نظر مولانا از وفاداری مفاد می شود پی می بریم.عشق چون وافی است وافی می خرد  در حریف بی وفا می ننگردمفهوم رجعت به اصل، که در نی نامه ی ابتدای مثنوی، به عنوان مانیفستِ کلی مثنوی و رویکرد خاص آن در بیان ظرایفِ سلوک آدمی در نیل به مقصود می آید، در جای جای مثنوی، در مفاهیم وفای به عهد و ممهور بودن انسان به اصل وجود تجدید بیان می شود.سر همان جا نه که باده خورده ایمولانا، عهد درست را چون ریشه ی مستعد می داند که حتی درخت خشکیده را بر سرِ حال و بار می آورد و ریشه ی فاسد، درختِ پرثمر را از هستی می افکند.بی وفایی، چه در عمل و چه پندار، چه به عنوان قابلیت و چه کارکرد، پنبه ی عشق را می زند و اگر هم زمانی خوش بپیماید، جایی زهرش را می ریزد و عشق را چون لاشه ای گندیده ای در بیابانی بی درنده رها می کند.بی وفا، دعوی گر است و سخن ور. مفهوم بی وفایی، اینجا، همان طور که گفتیم، در مبنایی اخلاقی، مثلن تمایلِ به دیگری، سنجیده نمی شود. بی وفا، آن چه در دل ندارد از شور و تمنا، جورِ همه را بر زبان می نهد و چنان صورت را فربه می کند که معنی، نهان در بی قوتی می میرد. بی وفا فریبکار است.چون وفاات نیست باری دم مزن  که سخن دعوی است اغلب ما و منالبته مولانا از دشواری وفاداری باخبر است. دشواریِ پیچ و خم های عشق، گاه جانِ عاشق را می آشوبد و آتش شورمندی و هراس از بی سرانجامی (ناپیداییِ عاقبت) او را می گدازد. وفاداری، عشق را از انقطاع و گسستگی می رهاند اما تلخ و شیرین، گرم و سرد، راهزنِ روانِ عافیت جوست. گاه تن با جان همراهی نمی کند و عشق در ورطه ی زوال می افتد. این جاست که مولانا دست بر دعا می گیرد و صبوری می خواهد. در کاری که استواری می خواهد؛ وفاداری می طلبد.او یادآوری می کند که ریشه ی مستحکم و قوی، درختِ خشکیده ی عشق را دوباره حیات می بخشد چنان مریم که درد بی پناهی او را به کناره ی خشکیده درختی می کشاند و وفاداری، درمانده گی اش را در پناه می گیرد و چوب خشکیده را بارور می کند.اما همه ی این ها با صبوری و رنجِ شکیبایی میسر می گردد و صبر یکی از مراتب سلوک و مقامی عالی در فنِ عشق بازی است که البته مقامی ساکن نیست و در هر مرحله از سلوک عاشقانه، همراه و همباز عاشقِ سالک است که سالک از جنبش بازنمی ایستد و رنجِ و تبش، وجود وی را نیازمند نگاهبانی می کند که چنگِ خون ریز عشق، بر زمین اش نیفکند و از راهِ بینهایت و بیابانِ وحشت زای بازندارد.گویند سنگ لعل شود در مقام صبر  آری شود، ولیک به خونِ جگر شودنقل حکایت ۲ -در ادامه، بندی دیگر از مفهومِ وفاداری را مولانا در داستانی دیگر می گشاید. عاشقی به سراغ معشوق خود می رود و از خدمت ها و وفاداری های خود می گوید و رنج ها و شب بیداری ها و انتظارها و نگرانی های خود را بر او می شمارد و این ها را نه از روی منت، که جهتِ اثبات عشق و پایداری اش در دلبستگی می گوید و این که صد ناله از دلش برآمده اما لب به شکایتی نگشوده. پس از معشوق می خواهد که هر چه از این سبیل جا مانده بگوید تا به جان انجامش دهد و کمال عشق خویش را اثبات کند.معشوق بدو می گوید که همه ی این ها را کرده ای و می دانم. اما آن چه اصل عشق است و جوهر عاشقی است نکرده ای. عاشق می پرسد که آن چیست و پاسخش می گوید:گفتش آن عاشق بگو که ان اصل چیست گفت اصلش مردن است و نیستی استعاشق در دم می افتد و در پای معشوقِ خویش جان تسلیم می کند.فنایِ در عشق که از مراتب عالیِ عشق بازی است یکی از مراحلی است که در عرفان به آن اشارت بسیار رفته و دفعِ خودبینی و شکستنِ خویش از مفاهیمی است که عشق را از مرحله ی دعوی به حقیقتی اصیل بدل می کند.نهایتِ وفاداری در گذشتن از خویش و ترکِ سلسله ی خواست هاست. عاشق از اراده تهی می شود و ترک خویش و متعلقات کرده تنها معشوق را می خواهد. جفا و خطای معشوق را نمی بیند و در لطف او می نگرد. عاشق هر لحظه با ایثار خویش، عشق را تازه می کند و از ملالِ آن می کاهد. چرا که در عشق ملال نیست و عشقی که به ملال بگراید از ماهیت اش کاسته می شود و چه بسا به ضد خود بدل گردد.

منبع: وبلاگ وهومن