«یانیس ریتسوس» به سه روایت
ترجمههای «احمد شاملو»، «محمدعلی سپانلو» و «فریدون فریاد»
شعرهای ریتسوس را مترجمان زیادی به فارسی ترجمه کردهاند و از آن میان ترجمههای شاملو، سپانلو و فریاد بیش از سایر ترجمهها مورد توجه واقع شدهاند. میتوان گفت که ترجمههای فریاد، «توجه و وسواس به زبان مقصد»ی که شاملو داشت و «توجه به انتقال تکنیکهای روایی شعر» که خصیصهی ترجمههای سپانلو است را در ترجمهاش از ریتسوس گرد آورده است.
ترانههای میهن تلخ
ترجمهی احمد شاملو
گفتوگویی با گلی
- پنجهی مریم، رسته در شکاف صخرهای!
این همه رنگ از کجا آوردهای تا بشکوفی؟
ساقهای چنین از کجا آوردهای تا بر آن تاب خوری؟
- قطره قطره خون از سر صخرهها گرد آوردهام
از گلبرگهای سرخ دستمالی بافتهام
و اکنون
آفتاب خرمن میکنم.
گل پنجهی مریم
پرندهی کوچک گلبهی رنگی، بندی در پای
بر بالهای خرد مواجش
به جانب خورشید پر کشیده.
اگر تنها یک بار نگاهش کنی،
او به رویت لبخندی میزند
و اگر دو بار و سه بار نگاهش کنی،
تو خود به آوازخواندن در میآیی.
دوشیزگان تگرگ
دوشیزگان تگرگ در کناره
در کار گردآوردن نمکاند
آنان، از آن سان خمیدهپشت،
قادر به رویت دریا نیستند
زورقی با بادبان سپید
از پهنهی دریا
به جانب ایشان اشارتی میکند
دوشیزگان
او را نمیبینند
و زورق
از اندوه
به تیرگی در مینشیند.
بر یونانیت گریه مکن
بر یونانیان اشک مریز
هنگامی که اندیشناکشان مییابی
بر یونانیت اشک مریز
هنگامی که به زانو درمیآید
کارد در استخوان
و بند بر گردن
بر یونانیت اشک مریز
نگاه کن:
اینک
اوست که خیز بر میدارد
نگاه کن:
اوست که دیگرباره خیز برمیدارد
شهامتاش را باز مییابد
میغریود
و درندهی وحشی را
به نیزهی آتشین
فرو میکوبد.
دهلیز و پلکان
ترجمهی محمدعلی سپانلو
سومی
هر سه نفر پشت پنجره بودند به دریا نگاهکنان.
یکی از دریا میگفت. دومی میشنید. سومی نه میگفت، نه میشنید، او در ژرفنای دریا بود، غوطهور بود.
در پس جامهای پنجره، حرکات نرم و آرام او، در نیلی لطیف؛ شفاف به چشم میآمد.
او به کشف قایقی مغروق میرفت. زنگ مردهی نوبت به صدا درآمد؛
حبابهای ظریف بالا میآمدند و با صداهای کوتاه، آرام میترکیدند.
ناگاه یکی پرسید؛ «غرق شد؟» دیگری گفت: «غرق شد.»
سومی از عمق دریا آنها را مینگریست، عبث، همانطور که غرقشدگان را مینگرند.
تحلیل
گاه کلمات تقریبا به تنهایی میآیند، مثل برگها و درختان.
البته ریشههای نادیدنی، خاک، آفتاب، آب و همچنین برگهای پوسیدهی گذشته بدان یاری کرده است.
سپس اندیشهها از فراز به سادگی فرا میرسند، همانطور که روی برگها، کارتنک و غبار و قطرات شبنم، با فروغی ایهامآمیز میدرخشند.
در سایهی برگها، دخترکی شکم عروسک برهنهاش را میشکافد
شبنمی بر گیسوانش میافتد، سر فراز میکند. چیزی نمیبیند.
فقط شفافیت سرد قطره در تمام بدناش تحلیل رفته است.
باران
زیر باران، تک و تنها گام میزند، به خانهاش میرسد،
بارانیاش را در راهرو میتکاند، آن را به جارختی میآویزد.
از پلکان بالا میرود، به پنجره نزدیک میشود.
باران را در پس جامهای پنجره مینگرد، میاندیشد
به کلیدهای کهنهی زنگزده، روی نیمکت زیرزمین
و میاندیشد که هرگز در آینه نمیبارد.
و اینکه اصلا مهم نیست که ببارد یا نبارد.
و از هماکنون پیکر خاکستری زنان، با نوارهای سیاه.
پلکان
از پلکان بالا میرفت و پایین میآمد. اندک اندک
در عالم خستگیاش بالا و پایین در هم میریخت و یک معنا میگرفت:
بیمعنایی. چون نقطهی پرگاری سرگردان.
و او اینچنین میزیست، با این تصور که سفر میکند
باد را حس میکرد که موهایش را به عقب میخواباند
یاراناش را میدید که شادمانه جامههای مبدل ملوانانی دلمشغول را پوشیده بودند
و پاروهایی ناموجود را به حرکت درمیآوردند
و گوشهایشان را از موم میانباشتند
گرچه پریماهیان مرده بودند، حتی از سه هزارسال پیش.
زمان سنگی
ترجمهی فریدون فریاد
ظهرها
خورشید اینجا با کسی سر شوخی ندارد – خورشید خشمگین
فرمانروای قادر کل
با ابروان درهمکشیدهاش، چانهی چهارگوشهاش
با سینهی پشمآلوی برهنه تا دریایش.
یک ماه، دو ماه، ماههای بسیار
شمردیمشان، همچنان که بر شانههای خود
سنگ و ترس را حمل میکردیم
همچنان که با انگشت تاشده بر پشت کوزه میزدیم
که صدای آب را بشنویم
به سان وقتی که در پس در، صدای زن را میشنویم
به سان وقتی که زن، صدای کوچکترین ستاره را هم میشنود
به سان وقتی که ستاره، صدای بعبع شفق را میشنود.
ظهرها بسیار بزرگاند
به بزرگی یکشنبهای در ییلاق، بیکودکان
ظهر از صبح تا شب طول میکشد.
اگر اندکی کمتر تشنگی میکشیدیم، فکرش را نمیکردیم،
اگر درختی بر نشیب تپهای، یا در بلندای جزیره وجود میداشت،
اگر مشتی سایه وجود میداشت، تلخکامی کمتری، بیعدالتی کمتری
شکل رخت را به یاد نمیآوریم – یعنی آیا
شبیه پرچم بزرگی از آب است؟
یعنی شبیه ممنونمی است که زمانی به تو گفتهاند؟
یعنی شبیه دست عزیزی است که دست تو را یافته است؟
پس فردا هزاران درخت خواهیم کاشت.
بچههای ما
این بچهها ساعات را چسبیده به تن، میپوشند،
در زیرپوش پشمیشان، شپشهای ستارگان در گردشاند،
درون کفشهایشان، شبهنگام مادهعقابان تخم میگذارند.
هر یکشنبه دو درخت چنار را شلوار پایشان میکنند،
نهال کوچک بادامی را پیراهن تنشان
دستمالی دریا و کلاهی هوا دارند،
درون چشمهایشان کوهی دارند، رودخانهای، جنگلی.
با بلوطهای جنگلی
کتشان را دکمه میکنند
با چاقویشان، غمشان چون قرص نانی میبرند
سنگ را میخورند، آسمان را مینوشند
و در اندرونشان، ماه مه با ماه دسامبر
دست در دست هم بالا و پایین میروند
بازوهایی نیرومند دارند، صدایی محکم و لجاجتی قاطروار. به عقب باز نمیگردند
بچههای باغیرتی هستند
میدانند مبارزه یعنی چه، وظیفه یعنی چه، کلهشقها.
حتی به اندازهی سر سوزنی از تکلیفشان پس نمینشینند.
در آن هنگام که شفق خیمهها را گلگون میکند،
در آن هنگام که در پس آرامش، صدای نخستین شلیک ستارهی شامگاهی به گوش میرسد،
با پاهای باز، میخکوبشده در سنگ میایستند،
درون جیبهایشان مشتها را گره میکنند
و برای احضار شامگاهی بالا میروند
همچنان که سایهی خود را چون شیر به بندکشیدهای از پی میکشند.
دیرتر، پس از جیرهی شبانه، در آن زمان که باد آرام میگیرد،
در ساعتی که ماهیان زرین شب، در لای رانهایشان میلغزند
آنان به چراغهای برقی «لاوریو» نظر میدوزند،
چشمان خود را چون گلولههایی در قطار فشنگ کهکشان فرو میکنند
و خاموش و بیسخن، راه چادرهایشان را پیش میگیرند.
«میخالیس» در آستانهی در ایستاد.
به جایی در دوردست نگریست و گفت:
«رفقای ما آن بالا میجنگند.»
سخنی نگفتیم. چراغ را روشن کردیم.