انقلاب ۱۹۱۷روسیه در زمان خود موجی از امید در جنبش جهانی چپ آفرید با این حال روند انقلاب به دوره ی استالین که رسید رفته رفته سرخوردگی جای امید را گرفت؛
این البته به معنای افول مبارزات کمونیستی در دهه های میانی قرن بیستم نبود، اتحاد جماهیر شوروی هنوز برای بسیاری از مارکسیست ها منبع الهام و خانه امید بود با این حال نقد آنچه که به مارکسیسم روسی معروف است با اوجگیری استالینیسم و سرخوردگیهای ناشی از آن به طور جدی مورد توجه دسته ای از متفکران برجسته مارکسیست قرار گرفت تا مارکسیسم غربی صف بندی فکری روشنی در برابر مارکسیسم روسی داشته باشد، در راه رها کردن “چپ” از قید استالینیسم و جزمگرایی بلشویکی و طرح اندیشه انتقادی اصحاب مکتب فرانکفورت( در این مقاله از بین فرانکفورتی ها اشاراتی به هورکهایمر، آدورنو و بنیامین خواهیم داشت) و اندیشه ورزان نامداری مثل هربرت مارکوزه (که او را نیز عموما با فرانکفورتی ها در یک رده قرار می دهند) نقش و جایگاه خاصی داشتند، با این حال نقد الگوی مارکسیسم روسی و راه حلهای آن اگر چه اقدامی مفید بود اما در عین حال اندیشه “ضد سرمایه داری” را به ساحت معضلی جدید وارد کرد: بحران آلتر ناتیو.
آنها که نظم سرمایه دارانه، جامعه بورژوایی و لیبرال دموکراسی های غربی را نمی پسندیدند از یک سو تجربه تلخ شوروی را در برابر می دیدند و از دیگر سو با متفکرین مکتب فرانکفورت مواجه بودند که اگر چه نظام سرمایه داری را زیر پتک انتقادات خود قرار می دادند اما هیچ جایگزینی هم برای آن ارائه نمی کردند و یا متفکری مانند مارکوزه که بدون روشن کردن رای خود در باب “آلترناتیو” همگان را به انقلاب فرا می خواند.
ابهام در افکار و خواستهای مارکوزه و فرانکفورتی ها موج می زد. این در حالی است که لیبرالیسم نظرگاهش درباره نظم مطلوب و مکانیزم های عملی شدن آن(فارغ از اینکه آن نظم را واقعا مطلوب بدانیم یا نه) از ابتدا روشن بود و بعد هم آن نظم را- خوب یا بد- از مقام تعریف به مقام تحقق رساند. لیبرالیسم به عنوان پشتوانه نظری جنبش بورژوازی در ابتدای پیدایش خود همانگونه که مارکس می گوید تحولی انقلابی بود، اما تشابه زیادی میان انقلابیگری چپ های جدید دهة شصت و انقلابیگری عصر انقلابهای لیبرالی در قرون هیجده و نوزده، نبود. انقلابهای لیبرالی درخواستهای مشخصی داشتند که عمدتاً از نوع «آزادی از» بود یعنی خواسته اصلیشان حذف موانع دست و پا گیر برای رشد بورژوازی و طبقه متوسط بود. بنابراین لیبرال ها حتی هنگامی که به رادیکالیسم هم رو میکردند، درخواستهای روشن و قابل فهم و تا حدودی قابل انجام داشتند. به همین معنا لیبرالیسم حتی هنگامی که راه و روشهای رادیکالتری را در پیش میگرفت، درخواستهای روشن و تاحدود زیادی قابل اجرا داشت.در برابر، چپ جدید، درخواستهای پیچیدهای را مطرح میکرد که گاه فهم و گاه اجرا و گاه هر دوی آن(هم فهم در خواستها و هم اجرای آنها) مشکل یا اصلاً ناشدنی به نظر میآمد.
چپ جدید و فلسفة انقلابی دهه شصت
بازخوانی مارکسیسم و ارائه تفسیری کمتر “جبری- اقتصادی” و بیشتر “فرهنگی- انسانی” از آن که با تاکید بر نقش اراده و درک پیچیده همراه بود با کشف “دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی” مارکس در 1932 شروع شد و با بازخوانی مکتب انتقادی از اکونومیسم و پرولتاریانیسم مارکسیسم و نفی دترمینیسم آن ادامه یافت.شکل گیری چپ جدید با تردید در ایده اصلی مارکسیسم یعنی نگاه به کارگران صنعتی به عنوان موتور محرک تحول انقلابی قرین شد. وقوع انواع انقلابهای ملی و تحولات انقلابی که از سوی گروههائی غیر از پرولتاریا به راه میافتاد، بسیاری را متقاعد میکرد که گروههائی مانند دانشجویان، زنان، سیاهان و… میتوانند عامل فعالیتهای انقلابی باشند و تحولات مهمی ایجاد کنند. اوج این تفکر در شورشهای ماه مه 1968 در پاریس قابل مشاهده است. اما آنچه چپ نو را تا حدودی غیر قابل درک میکرد، روشن نبودن هدف و درخواستهای آنان بود. بخشی از این درخواستها به آزادیهای اجتماعی همچون روابط جنسی و فرار از قید خانواده و نظایر آن برمیگشت اما در موارد سیاسی و کلان اگر چه مشخص بود که “چه نمی خواهند” اما دقیقاً معلوم نبود که “چه می خواهند”. مهمترین خصیصه این جنبش بعضی هنجارشکنیها بود. این گرایش که بعضی از مهمترین نظریهپردازان آن در مکتب فرانکفورت گرد آمدند، بر اهمیت فرهنگ به جای اقتصاد تأکید کرد. کسانی مثل آدورنو و هورکهایمر اظهار داشتند که آنچه مشکل اصلی دنیای سرمایهداری قرن بیستم است، صنعت فرهنگ است. بر اساس این دیدگاه، این نظام از طریق درونی کردن بعضی ارزشها و هنجارها و آنها را طبیعی و جهان شمول جلوه دادن، راه مخالفت و مبارزه را سد میکند. برای شکستن این سد باید باورهای عام و جا افتاده فرهنگ سرمایهداری را نشانه گرفت.
تئودورآدورنو مانند دیگر اعضای مکتب فرانکفورت، به “علم” با سوءظن بسیار نگاه میکرد. از این نگاه، علم پوزیتیو که مدعی حقیقت گوئی بیطرفانه است دیدگاهی متناسب با سایر ابعاد نظام فرهنگی ِ مسلط است: انسانها حتی اگر آگاه و دارای اندیشه باشند اسیرند چرا که انسانها شکلهای محدود کننده از اندیشه و عمل دارند که اوضاع اجتماعی موجود تولید سرمایهداری بر آنان تحمیل کرده است بنابراین به نظر آدورنو دنیا در حال تبدیل شدن به زندان روبازی است که مردم بیش از آنکه با آن مخالفت کنند آن را میپذیرند. کتاب معروف آدورنو به نام دیالکتیک منفی حول این محور حرکت میکند که از هرگونه اثبات یا ایجاب خودداری کند و یکسره حاوی قضایای سلبی باشد بر همین اساس، انگیزه جذب شدن آدورنو به سوی هنر هنجارشکن، اشتیاق او به دیدن سرپیچی آثار آوانگارد از تأثیرات همگنسازی تجاری و شیءوارگی هنر است که سوژه هنری را به ابژه فردی میکاهد. از نگاه او، راهبرد آوانگارد بنیاد مقاومت در برابر حل شدن در نظام بازار است.
در سالهای دهه شصت آثار هربرت مارکوزه در میان دانشجویان محبوبیتی عظیم یافت، بحث “ضدیت با آمرانگی” او از حامیان بسیاری برخوردار بود. نظریه های او هیچ گاه ذهن فرد را کنار نمی گذاشت، بلکه میکوشید در جامعه شیئیانگار، فضایی درست کند که فرد بتواند در آن فضا بر بیگانگی خود با جامعه غلبه کند. مارکوزه این استراتژی را “رد بزرگ” مینامید. ضدیت با آمرانگی برای چپ نو معنای استراتژیکی داشت. هربرت مارکوزه و والتر بنیامین دو شخصیت مهم فکری نومارکسیسم در دهههای میانی قرن بیستم هستند. این دو متفکر که با فیلسوفان مکتب فرانکفورت که قبلاً نام بردیم مشترکات زیادی داشتند، طرفدار نوعی آزادیخواهی آنارشیستی بودند. طرفداری بنیامین از سوررئالیسم به خاطر خصیصه انقلابی و رمانتیکی و آزادانگار آن بود. او معتقد بود: “اروپا بعد از باکونین، برداشتی رادیکال از آزادی نداشته است. سوررئالیستها این برداشت رادیکال را اختیار کردهاند. هدف سوررئالیسم در تمام کتابها و اقداماتش به چنگ آوردن نیروی شور و شوق لازم برای انقلاب است”.
نکته قابل توجه این است که متفکران مزبور در مقابل انتقاداتی که مطرح میکردند، راهحل مشخص و قابل درکی ارائه نمیدادند. مارکوزه کتاب مهم خود، انسان تکساحتی، را با این جملات به پایان میبرد، جملاتی که مرور آنها برای درک مشکل آلترناتیو در نظریه انتقادی و چپ جدید ضروری است: “نظریه انتقادی از شناخت امکانی که فاصله حال و آینده را طی کند بیبهره است. آنچه را وعده میدهد اجرا نمیکند، زیرا هنوز پیروزی نیافته و تنها خصوصیت طرد و انکار خود را همچنان پا بر جا نگه داشته است. با وجود این، اندیشه انتقادی نسبت به انسانهائی که نومیدانه سراسر حیات خود را در مبارزه و طرد و انکار گذرانده و میگذرانند پیوسته وفادار میماند.”
در عین حال، این هر دو نه فقط طرفدار نفی مطلق نظم اجتماعی، بلکه خواستار انقلابی رادیکال هستند و نیاز گروههای ستمدیده را به استفاده از خشونت علیه ستمگران به رسمیت میشناسند. مارکوزه در تفسیر مقاله بنیامین در مورد خشونت تأکید میکند که خشونت مورد نظر بنیامین، خشونتی نیست که پائینیها بر بالائیها اعمال میکنند بلکه خشونتی برآمده از خود هستی است. از نظر مارکوزه، بنیامین جدیتر از آن است که به خاطر وعده نهفته در واژه صلح، صلح باور باشد. به این ترتیب هر دوی این متفکران، مخالف آشتیناپذیر اصلاحطلبی و مرحله باوری هستند و انقلاب را انفجاری در تسلسل تاریخ، شروعی سراسر تازه میدانند و نه نسخهای از نظم موجود و نتیجه انباشت تحول تاریخی.
اولین ظهور عینی بحران آلترناتیو
ترکیب این تفکر با عناصر سیاسی تفکر ژان پل سارتر هدایتگر اصلی چپ نو و آشوبهای 1968 بود. به دلیل همین خصوصیت پر رنگ بودن نفی و نبودن چیزی به عنوان آلترناتیو وضع موجود بود که شورشهای مذکور در حد شورش و نفی باقی ماند و لااقل از نظر سیاسی چیزی را جایگزین نکرد. این جریان با نوعی رادیکالیسم آغاز شد که از یک سو بحث انقلاب را مطرح میکرد و از سوی دیگر به دشواری بدیل مشخص و قابل اجرائی برای وضعیت موجود (لیبرال دموکراسی و سرمایه داری)معرفی میکرد. و همین باعث شد که گاه از این گرایش مارکسیسم یا از بخشی از آن، به عنوان “مارکسیسم خشمگین” یا “چپ خشمگین” نام ببرند که صرفاً یا عمدتاً بر بدی لیبرال دموکراسی و سرمایه داری به عنوان ستمگر و حق شورش علیه آنها سخن میگفت، ولی از ارائه شرایط بدیلی که از آنارشیسم و رمانتیسم نئومارکسیسم و چپ نو به دور باشد ناتوان به نظر میرسید. در تحولات فکری و سیاسی دهه شصت، بازسازی سنتهای سرکوب شده مارکسیسم و روانکاوی از طریق نوشتههای نظریهپردازان مکتب فرانکفورت آغاز این جنبش بود.
بنیامین و مارکوزه (و همچنین سارتر) از یک سو با تأکید بر انحطاط سرمایهداری و تزویر آن و از سوئی با تأکید بر اراده تغییرخواه انسان، نوعی گرایش آنارشیستی شدید را دامن زدند که در انقلاب کردن بیش از آنکه در پی نظمی جایگزین باشند، نفس برهم زدن نظم موجود را مهم میدیدند(خصوصیتی که در افکار افرادی مثل اسلاوی ژیژک به نحو پررنگ تری حضور دارد). این گونه بود که دهه شصت به دهه تغییر خواهی رادیکال انقلابی تبدیل شد که بیش از اینکه از فواید نظام اجتماعی جایگزین سخن بگوید، ضرورت شورش و مقابله خصمانه با حاکمیت دروغ را تبلیغ میکرد. منظور از حاکمیت دروغ حاکمیت نظامی است که بنا به ظواهر، همه چیز آن طبیعی و خوب و بهنجار نشان میدهد ولی نوعی فریب باعث این باور شده است. یعنی به نظر چپهای جدید آنچه در نظام سرمایهداری و لیبرال دموکراسی رضایت، عدالت، استقلال شخصیت، انتخاب و نظایر آن نامیده میشود، ظاهراً درست است. اما در باطن، قدرت پنهان است که عامل اصلی نظم سرمایهداری است. کارگر و کارفرما، مردم و دولت در ظاهر به یک قرارداد رضایتآمیز میرسند، اما در باطن، قدرت مانع از آن است که طرف بازنده مخالفت کند.
گرامشی و آلتوسر؛ کاشفان تاثیر ایدئولوژی و بازتولید هژمونی
لوئیآلتوسر و آنتونیو گرامشی، نظریهپردازان دیگر سنت مارکسیستی، نیز در فراهم آمدن اندیشه فلسفی- سیاسی غالب در دهههای میانی قرن بیستم تأثیر داشتند. این دو بر تأثیر ایدئولوژی بر بازتولید هژمونی یا اقتدار به رسمیت شناخته شده تأکید کردند. ایدئولوژی به معنای نوعی آگاهی نادرست که جا افتادن آن در میان مردم محصول منافع طبقه حاکم است، ایدهای بود که مارکس به آن هویت ماتریالیستی و تاریخی داده بود، اما بازخوانی مارکسیسم باعث شد که این معنای ایدئولوژی حفظ شود، در عین حال ریشه آن نه صرفاً در مادیات تاریخی، بلکه در اموری پیچیدهتر جستجو شود. براساس این دیدگاه، دولت فقط از طریق اعمال زور و قدرت به موقعیت موجود خود نمیرسد؛ لازم است که طبیعی بودن و بدیهی بودن و پذیرفته بودن قدرت او در قالب یک آگاهی کاذب یا ایدئولوژی در میان مردم پراکنده شود. از طریق این برتریِ پذیرفته شده است که سلطه دولت دوام میآورد، و کمتر در معرض اعتراض و انقلاب قرار میگیرد. آلتوسرکوشید توضیح دهد که مناسبات جامعه بورژوائی چگونه بازتولید میشود. از نظر او ایدئولوژی سازوکاری است که بورژوازی به کمک آن میتواند سلطه طبقاتی خود را بازتولید کند. انسان، نسل به نسل، از طریق ایدئولوژی به وفق دادن خود با وضع موجود ادامه میدهد. از نگاه او «ایدئولوژی، افراد را به عنوان سوژههای نظام یا استیضاح میکند یا آفرین میگوید و به آنان هویت لازم برای کارکرد وضع موجود امور را میدهد.» روشن است که منظور از ایدئولوژی در اینجا نظام فرهنگی و دیوانسالاری موجود در سرمایهداری غرب است.
از نظر آنتونیو گرامشی، دولت سرمایهداری از طریق ترکیب قدرت (که همان درهم شکستن اتحاد است) با رضایت عمومی (که از طریق ایدئولوژی با توسل به روانشناسی اجتماعی و روش های تطبیق دهی به دست می آید) سعی میکند طبقه کارگر را تحت اقتدار و تبعیت درآورد. در این نوع هژمونی، کارخانه از جامعه جدا نیست. قدرت در کارخانه با نظام متراکمی از ایدئولوژی و اخلاق ترکیب می شود و الگویی از زندگی میسازد. مفهوم هژمونی یا تسلط ریشه در کتاب یادداشت های زندان دارد. این مفهوم، در میان مارکسیست های اروپای غربی درسال های پس از جنگ دوم جهانی طرفداران زیادی پیدا کرد. این نظریه در پی پاسخ به این پرسش بود که چرا طبقه کارگر که قرار بوده است موتور اصلی تحرک انقلابی در جوامع صنعتی باشد، چنین نبوده است و بلکه برعکس روز به روز در ساخت فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی نظام موجود جذب و هضم شده است. مفهوم “جذب” در درون مفهوم “هژمونی” جایگاه مهمی دارد. تسلط هژمونیک برخلاف سلطه متکی به زور، به معنی حکومت کردن و سلطه از طریق رضایت حکومت شونده است. برای جلب چنین رضایتی، نظام حاکم چارچوبی برای آراء و عقاید و ارزشها درست میکند و آن را از طریق نهادهای جامعه مدنی، از قبیل نظام آموزشی، دیوان سالاری، وسائل ارتباط جمعی، کلیسا و غیره تبلیغ میکند. به این ترتیب “نخبگان حاکم، به جهانبینی ها، علایق و امیال اکثریت طبق آنچه دلخواه خودشان است شکل میدهند. در این وضعیت، طبقات حاکم بیشتر رهبر به نظر میرسند تا سرکوبگر زیرا اکثریت را متقاعد کردهاند که به دنبالشان بیایند. تسلط، به نظر گرامشی، مشخصه جوامع، بعد فئودالی، بخصوص بورژواها و رمز موفقیت جامعه نوع اخیر بود.”
بر چنین اساسی ظاهراً راهی به جز ترکیب نوعی انقلاب سیاسی با انقلاب اجتماعی برای تغییر باقی نمیماند، گو اینکه نظریهپردازان چپ نو در انقلاب سیاسی (مثلاً در 1968) ناکام ماندند.
نقد و نتیجه
همانگونه که کولاکوفسکی می گوید نخستین وجه مشخصه مکتب فراکفورت “این واقعیت است که مارکسیسم را هنجاری نمی داند که وفاداری به آن اجباری است: بلکه آن را نقطه عزیمت و دست مایه ای برای تحلیل و نقد فرهنگ جدید می داند. به همین خاطر بی پروا از منابعی غیر مارکسیستی چون هگل، کانت، نیچه و فروید الهام می گیرد ثانیا برنامه این مکتب به تصریح غیر حزبی است. با هیچ جنبش سیاسی به خصوص با کمونیسم یا سوسیال دموکراسی اعلام همبستگی نکرد و همواره نسبت به این دو جنبش خاص برخوردی انتقادی داشت” به عبارت دیگر آنها بر خلاف لوکاچ “همواره بر استقلال و خود مختاری نظریه تاکید داشتند و گرچه خود دست اندر کار نقد جامعه با تغییر جامعه بودند اما با جذب شدن نظریه در پراکسیس همه شمول مخالف بودند… این مکتب بر جهانشمولی “شیءوارگی” به عنوان فرآیندی که بر تمامی اقشار جامعه تاثیر می گذارد تاکید می کرد و به طور روز افزونی در نقش انقلابی و رهایی بخشی پرولتاریا شک می کرد تا اینکه سرانجام این بخش از آیین مارکس را یک سره واگذاشت” و اما مهمتر ازهم اینکه “گرچه این مکتب در قیاس با روایت ارتدکسی از مارکسیسم عمیقا “تجدید نظر طلب” بود، اما خود را یک جنبش انقلابی فکری می دانست: موضع اصلاح طلبی را نفی می کرد و به نیاز بر گذشتن کامل از جامعه سرمایه داری معتقد بود و در عین حال اذعان داشت که آرمان شهر مثبتی در آستین ندارد و حتی می گفت در شرایط کنونی، خلق چنین آرمان شهری شدنی نیست”.
به هر حال نفی رمانتیک و رادیکال “همه چیز” بدون ارائه بدیل بهتر اگر چه گاهی جذاب به نظر می رسد اما گرهی از کار فروبسته جوامع-خصوصا جوامعی چون ما- نمی گشاید، گیریم که انقلاب مورد نظر روی داد و همه چیز زیر و زبر شد، از فردای انقلاب چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ این درست همان نکته و پرسش مهم و حیاتی است که چپ جدید پاسخ روشنی برای آن ندارد و به همین منظور با به هم بافتن آسمان و ریسمان از صحبت در مورد آن و پاسخ به آن طفره می رود، اگر “سرمایه داری و لیبرال دموکراسی” نمایاننده نظمی نامطلوب هستند نظم مطلوب سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مورد نظر چپ جدید چه خصوصیات و یژگیهایی دارد و قرار است مسائل جامعه چگونه سامان یابد؟ این پرسشی بنیادین است که نمی توان از پاسخ به آن گریخت و طرح آن را به آینده ای نامعلوم حوالت کرد.
البته بیشک، بعضی از نازکبینیهای چپ جدید، همچون بعضی از ظرافتپردازیهای مکاتب و نظریات مرجع آن، در دهههای شصت و هفتاد، از منظر جستجوی علل بعیدة امور، قابل تأمل است. مثلاً این نکته که بعضی از گرههای کور در مسائل مربوط به حقوق برابر و امکان رشد به ساختارهای ریشهداری باز میگردد که به سادگی با تغییر چند قانون حل و فصل شدنی نیست. چپ جدید و گرایشهای مختلف آن ضمن طرح نکاتی بدیع، ذهن را به سوی مبانی پیچیده و ناپیدای بعضی مشکلات راهنمائی کردند، اما مشکل اینجاست، که حتی اگر آن تشخیصها در مواردی خالی از حقائقی هم نباشد، امکان درمان به شیوهای که آنها میخواهند (انقلاب و بعد حل خود به خود مشکلات)وجود ندارد. ظاهراً تجربه چنین القا میکند که در این جهان نمیتوان مشکلات را به شکل کاملاً بنیادی حل کرد؛ حتی اگر فرض بر این باشد که تبیینهای بنیادی درست است. هر راه حلی که بنیانهای فیزیولوژیک فرد و ساخت ناگزیر اجتماعی روابط میان افراد، که مراتب قدرت و سلطه و سیاست از لوازم آن است، را نادیده بگیرد، یا تفسیری از آن عرضه کند که اصلاح و بهبود، مستلزم تغییرات در این بنیانها باشد، احتمالاً میزان مشکلاتی که حل میکند کمتر از میزان مشکلاتی که تولید میکند، نخواهد بود.
باری چنانکه اشاره شد چنین ملاحظاتی، در مقام باریکبینی نظری، چه بسا بتواند ارزشمند تلقی شود، و، در مقام ایجاد بعضی تغییرات عملی ناشی از آوانگاردیسم، که با طرح حداقلی تقاضاها به دشواری گوش شنوائی پیدا میکند، چه بسا خالی از فوایدی نباشد. اما تصور تغییرات بنیادین از طریق ساختار شکنی انقلابی معمولا قرین توفیق نیست.
چپ جدید در زایش نظم جایگزین ناموفق بوده و عقیم بودن سیاسی آن بر بسیاری از اهل ناظر هویدا شده، اگر نه پس کجاست آن الترناتیو روشنی که اولاً عیوب سرمایه داری و لیبرال دموکراسی را ندارد و ثانیاً به تجربه تلخ “سوسیالیسم واقعا موجود” در شوروی، کوبا، ونزوئلا و کره شمالی نمی انجامد و در عین حال یوتوپیایی و ناکجاآبادی هم نیست؟ تفکر در باب این پرسش و گفتگو در مورد آن می تواند برای چپ ایرانی نیز راه گشا باشد.