ماه رمضان به گونهای تمام وقت انسان را پر میکند، هر چند که شب کش میآید تا سحر. بخشی به قران و نماز میگذرد و بخشی هم به بازی و سرگرمی. اینجا دیگر جای طرنا بازی نیست، میماند شطرنج، تخته و حتی حکم؛- آن هم بعد از چیزی حدود یک سوم قرن که از آن دور بوده ام. در زندان زمان لخت و ماندگار است و باید راهی بیابی و کاری کنی که زود بگذرد! باید امور را آن گونه مدیریت کنی که روز زودتر به شب برسد و شب سریع تر به روز. اهمیت این مساله وقتی بیشتر می شود که درد تمام وجودت را گرفته و شب و روزت را یکی کرده باشد؛ نه شب میتوانی راحت بخوابی و نه روز آسوده، تنها می ماند نوعی بی هوشی و از خود بی خود شدن، هرگاه شب چرتی میزنی و روز چرتکی به یاری خوردن قرص مسکن، مصرف شیاف و زدن آمپول و…
امروز رفتم بهداری باز برای انجام کارهای فیزیوتراپی. دکتر متخصص مغز و اعصاب هم آمده بود. او دوباره معاینهام کرد و باز هم همان داروهای قبلی را تجویز کرد و نسخه های پیشین را تجدید. و درکنارش؛ دوباره همان سر تکان دادنهای معنادار هفتههای قبل. به گمانم چندان امیدی به درمان شدنم ندارد و ثمربخش بودن مصرف داروها. لابد به این دلیل است که نسخهاش شده، دیازپام و شیاف ضد درد، دیکلوفناک و استامینوفن ساده ( در حالی که به دلیل حساسیت شدیدم مجبور است نوع کدئین دارش را کنار بگذارد).
قرار بود، دو نفری، او با دکتر رجبی، رئیس بهداری مشورت کنند و نظر دهند که آیا باید عکسبرداری گسترش یابد و به انجام ام.آر.آی کشیده شود یا نه. مشخص بود که برای شناسایی علت درد، از سر ناچاری می خواهد دست به دامن این آزمایش نیز بشود. پرسش مشخصش این بود که “آیا اجازه داری از زندان خارج شوی و به بیمارستان اعزام؟” خوش بینانه پاسخ دادم که گمان میبرم که اجازه بدهند! این در شرایطی بود که دلم با زبانم نمی خواند و خودم هم چندان مطمئن نبودم که اجازه ی خروج از زندان برایم صادر کنند، حتی در شرایط اضطراری. می توانم حدس بزنم چرا.
امروز وقتی وسایل ارسالی را زیر و رو می کردم متوجه شدم که اگرچه قیف توالت فرنگی سیار به زندان تحویل داده شده، اما جایی گم و گور شده یا با محاسباتی خاص در اختیارم قرارش نداده اند. به هر دری زدم بسته بود؛ سراغ گرامی رفتم، به حفاظت زنگ زدم، اما همه آب در هاون کوبیدن. به قول دکتر مسؤول بهداری که با خنده خطاب به من گفت : “تو که خودت بهتر از همه میدانی در این مملکت یک بار قیر نیست، یک بار قیف و یک بار هم…، حال نصیب تو هم شده است گم شدن قیف، آن هم از نوع قیف توالت فرنگی!” حرفش درست است. حالا من باید به نوعی از خیر این سوغاتی ویژه بگذرم. صندلی چرخدار ارسالی هم چندان کارایی ندارد. غیر از این که چرخ بزرگ برای حرکت دادن آن با زور مچ طوقه ی مخصوص ندارد. پایههایش هم حسابی لق است. امروز سه بار زمین خوردم و اوضاعم شد قوز بالاقوز. نمیدانم در اثر معاینات سخت و توانفرسای دکتر است یا نوسان های شدید فشار خون، یا مرتب نخوردن داروهای مسکن در شرایطی که درد دارد بیداد میکند. از ابتدای ماه رمضان دل درد هم به این مجموعه اضافه شده است. باید فکری کنم تا داروهای مصرفی به حداقل برسند.
ولش کنم! خسته شدم آنقدر از درد نوشتم و دارو و درمان. تنها این نکته را بیفرایم که رویا دنبال تجدید سوغات های ارسالی است، یک سری جدید از مجموعه توالت فرنگی. اما کار درستی نیست، باید صندلی را حذف کند و بسنده کند به تهیه ی قیف!
امروز دادیار کاظمی به زندان آمد. اهل نجفآباد است و همشهری مرحوم آیت الله منتظری. پیش از ورود به حسینیه زیاد تعریفش را میکردند و می گفتند که فرد پیگیری است. با این وجود، من طبق معمول شروع کردم به بد و بیراه گفتن و بیکاره و بیعرضه خواندن امثال او در نظام قضایی کشور؛ “شما از بالا تا پایین دست نشانده اید و مخلوع الید، حتی اگر آدم بدی نباشید و خود بخواهید کاری انجام دهید”. در پایان هم این پرسش تکراری همیشگی را بیان کردم که “حالا برای حل مشکلهایی که بیان کردیم چکار می توانی بکنی؟” چاره ای نداشت جز این که بگوید مسائل را به مقامهای بالاتر منتقل میکند؛- معاون دادستان تهران. تمام تلاشم را به کار بردم که حرفی نزنم که بیادبانه تلقی شود و آن را به خود بگیرد: “جعفری دولتآبادی خودش اینجا آمد- زندان رجایی شهر، کاری از دستش برنیامد. حال تو میخواهی مسائل ما را منتقل کنی به معاون او؟!” سعی کرد گزندگی حرفم را به روی خودش نیاورد. مودبانه توضیح داد که توان و ا ختیاراتش در همین حد و اندازههاست، نه بیشتر. این بار هم زدم به صحرای کربلا و بیان این نکته که “منشا مشکلات کشور یک جاست، آن هم شخص آیتالله خامنهای. تمام ظلم هایی که بر ما میرود؛ دستگیریهای غیرقانونی که انجام می شود؛ بازداشت های طولانی و احکامی که صادر نمیشوند، اطاله ی دادرسی و دادگاه هایی که فرمایشی برگزار می شوند و بلاتکلیفی های ما و احکامی که حتی با گذشت زمان قانونی صادر نمی شوند.” نفس تازه کردم و ادامه دادم: “چه آن گاه که حکم سنگین صادر میکنند و ناعادلانه؛ چه آن زمان که مرخصی نمیفرستند و صدها چه ی ریز و درشت دیگر. همه زیر سر خود اوست”. کاظمی چون چیزی در چنته نداشت و پاسخی در جیب، دست از پا درازتر راهش را گرفت و رفت.از چهره ی گرامی می شد فهمید که تا حدی خیالش راحت شده است، چون هر آنچه را که زندانیان سیاسی در دل داشتند و قرار بود در آینده، کم کم و نم نم، در دفتر کارش بگویند و با برآورده نشدنش بر سرش غر بزنند اکنون به نوعی تخلیه شده بود.
امروز از منابع موثق خبر رسید که مجید توکلی را منتقل کردهاند به رجایی شهر و در حال حاضر در قرنطینه است تا پس از چند روز، در جریان تقسیم زندانیان تازه وارد، به یکی از بندها اعزامش کنند. خبرهای تکمیلی از میزان شایعه بودن این خبر کاست. با این وجود، مدتی دنبال حاج رضا مسوول قرنطینه گشتم تا تایید قطعی را بگیرم و تعداد دقیق افراد انتقالی را. هر کار که کردم و به هر دری که زدم- مستقیم و غیرمستقیم - نتوانستم او را بیابم.
خبر رسید که مصطفی را هم برگردانده اند زندان، در پی انتشار نامه ی معروف هفت نفره. با زندانی شدن تاجزاده، حالا بهزاد بیرون است و فیضالله و… این موضوع هم تایید شد که مددزاده هم در رجایی شهر است، و در مکانی نزدیک تر به شبنم، خواهرش. مسعود تلاش فراوانی به کار برد و عاقبت با کلک توانست فرزاد را دقایقی چند ببیند. گویا این جوان بیست و سه چهار ساله را فرستادهاند به بند مخصوص زندانیان سازمان مجاهدین. فرزاد اولین زندانی سیاسی بود که در اتاق های چند نفره -ـ سوئیت – بازداشت گاه ۲۰۹ دیدم. بعد از سه هفته هم سلول بودن-و با گذشت هفت ماه از زمان بازداشتش- او را انتقال دادند به بند عمومی اوین، ابتدا قرنطینه و بعد هم ۳۵۰.
فرزاد در بند عمومی، همراه با اغلب زندانیان سازمان، داوطلبانه و بیمزد و منت کارگری میکرد. او در جهت خودسازی در کنار جمعی دیگر از همفکرانش شبها حمامها و توالتهای بند را میشست و راهروها را تی میکشید.
از دق دلی زندگی امثال او بود که وقتی پس از چند ماه من نیز با اعمال فشار و اعتصاب غذا به بند ۳۵۰ انتقال یافتم، زمانی که نمایندگان دادستانی برای سرکشی و رسیدگی به اوضاع بد زندانیان به این مکان آمدند ـ- اندکی پیش از انتقال به کرج-ـ هر چه بد و بیراه بلد بودم نصیبشان کردم، با این ترجیع بند که “خجالت نمیکشید جوانهای مردم را آوردهاید اینجا و مجبورشان کردهاید به توالت شوری و عروسکسازی و…
باید بروم افطار کنم. باقی حرفها بماند برای بعد.
غروب سهشنبه ۲۶/۵/۸۹ ساعت ۱۵: ۲۰ حسینیه بند۳ کارگری
پس از نگارش:
رمانی را که دو سه روزی است شروع کردهام به نوشتن آن، همزمان میدهم منصور بخواند. خدا کند به بلای آن داستان- واقعیتر از خیال- دچار نشود که نمیدانم اکنون کجا دارد خاک میخورد. نسخه هایی از آن کتاب البته در فضای سایبری وجود دارد و در یک دو ایمیلی که نه از نامشان چیزی در ذهنم مانده است، نه از رمز عبور آن ها. خدا کند علی آنها را در جایی بایگانی کرده باشد. همچنین… هم توانسته باشد رایانهاش را به کمک پسرها بازسازی کرده و این مطالب را نیز نجات داده باشد. نسخه چاپی را هم به هر حال باید جایی بتوانم پیدا کنم. از داراییهای دنیا این یکی هم ارث و میراث من است برای مهتاب. البته با این تاکید که تا… آن را نزد خود نگاه دار و اگر روزی زنده نبودم، تنها در صورت تحقق آن شرط خاص، خودت در مورد آن تصمیمگیری کن.
باید ببینم آخر و عاقبت رمان جدید چه خواهد شد، داستانی که هنوز نامی برایش برنگزیده ام.