♦♦♦ بهاران خجسته باد
♦♦ ویژه نوروز 1388
بیچاره حکومتی که برای جا انداختن خودش مجبور است با فرهنگ عامه درگیر شود و با فشفشه دربیفتد و با بته درگیر شود و با عمونوروز دست به یخه شود. این هادی خرسندی است که تیغ طنز را مثل همیشه بر می کشد و گفت وگوئی خواندنی برای نوروز خوانندگان روز فراهم می آید.
در آمدی کمی غمگین
از مدت ها پیش بنا بود به مناسبت نوروز و سال نو، مصاحبه ای با هادی خرسندی ترتیب دهم. قرار ومدارهایمان را هم گذاشته بودیم و به قول معروف همه چیز بر سر جایش آماده و مهیا بود تا اینکه سفری پیش بینی نشده برایم پیش آمد. دوستی تماس گرفت و برای فستیوال بالماسکه به ونیز دعوتم کرد. قبول کردم و راهی شدم تا برای دومین بار بالماسکه را از نزدیک به تماشا بنشینم و هنر شادی های دسته جمعی و خیابانی را دگر بار با غمی نهان در دل تجربه کنم. غمی آمده از جبر جغرافیا و سوالهایی که تکرار کنان روح و روان آدمی را در سکوتی غریب به سخره می گیرند. این هنر سرمست بودن و این شادی های گروهی چرا در زادگاه من پیشکش نمی شوند؟ مشکل کجاست؟ این حزن همیشگی از زبانمان است که قابلیت مدرن شدن ندارد یا از دین و مذهبمان که جنسش حزن آلوده و غمگین است؟ از غم از دست دادن است یا نومیدی به دست نیاوردن؟ و هزاران پرسش دیگر از این دست که چه دانستم های بسیار است… روزگارم در همین احوالات می گذشت که سفر تمامی گرفت و به لندن بازگشتم. لندنی که حالا شده است خانه. همان روز اول که رسیدم با هادی تماس گرفتم تا کار مصاحبه را سامان دهم. اما بخت یارم نبود و نیافتمش. آخر برای اجرای برنامه های نوروزی اش راهی ینگه دنیا شده بود.
ناچار به دامان تکنولوژی پناه آوردم و ایمیلی برایش نوشتم و حکایت نبودنم باز گفتم. سوالهایم را هم در آن آخر نامه نوشتم، تا اگر وقت کرد و پاسخی داد این مصاحبه سر و سامانی بگیرد و همراه نوروز به خانه های شما بیاید. پاسخم را زودتر از آنچه تصور می کردم دریافت کردم چه این نامه نگاری اینترنتی مجال صبر و دلنشینی در انتظار پستچی ماندن را از انسان ربوده است. این نوشتن ها اما هفته ای بیش به درازا انجامید تا مصاحبه سبک و سیاق گفت و گوی زنده به خود گیرد و با این بهار و تازگی همنشینی و همخوانی بیشتری داشته باشد. متن آماده شده را که مرور کردم، هرچه بیشتر و بیشتر دستگیرم شد که چه ارتباط تنگاتنگی میان ذهن انسان و دنیای پیرامونش برقرار است. آری به نقصان جشن های دسته جمعی و شادی های خیابانی در ایرانزمین می اندیشیدم و هیچ از چهارشنبه سوری و سیزده بدر در خاطرم نبود، درست می گفت هادی، اینها جشن های “ بالذات شاد “ی هستند که حالا… که حالا انگار از آن سادگی و اصالت فاصله ای گرفته اند بس دراز، چرایی این گونه شدنش را نمی دانم اما غربت و زننده بودنش را لمس می کنم…
مصاحبه ی نوروزی با شاعر طناز ایرانی پیش روی شما خوانندگان روز است.
نوروز، یک دلهره به جانم می ریزد
هادیجان اگر موافق باشی بی مقدمه برویم سراغ نوروز، برخوردت با نوروز چطور است؟
نوروز از دور، اول یک “هُره” می ریزد توی “دل” من!
معنای “هره” را من نمی دانم…
یعنی با یک “دلهره” می ریزد توی جان من. “دلهره” را تجزیه کرده به “دل” و “هره”. اجازه بدهید هرجور می خواهم حرفم را بزنم. غلط دستوری نگیرید لطفاً. من تابع هیچ دستوری نیستم!
نوروز با دلهره ی نداشتن رخت و لباس نو می آمد. هنوز، از دور، ابتدا یک دلهره به من می دهد. برای “ خاطرات تلخ گذشته “. خاطراتی که برای بیانشان کلمهای نداریم. یادآوری «ایام شیرین گذشته» را “نُستالژیا” می گویند و میگوئیم.
پس نوروز را با خاطرات تلخ آغاز می کنی.
بله. دلهره اول می آید. البته زود هم رد می شود. بهار این حرفها سرش نمیشود. اما دلهره کفش و کت شلوار. ناصرخسرو و درباندرون و فروشندههای زبانباز و حقهباز و بزرگترهائی که باید چانه میزدند. کت و شلواری که بر تنت گریه میکرد. بزرگتر از قد و قوارهات می خریدند که شش ماه دیگر که قد میکشی برایت کوچک نباشد، اما من هم قد بکش نبودم. کفشی هم که دو شماره بزرگتر می خریدند، پیش از بزرگ شدن پا، از حّیز انتفاع ساقط میشد. این که چه جوری کفش به آن سادگی از حیز انتفاع ساقط میشد هم جای تعجب است. البته ما آن موقعها نمیفهمیدیم از حیز انتفاع ساقط شده. فقط خیال میکردیم پاره شده. الان که «فارسی»مان خوب شده میفهمیم از حیز انتفاع ساقط می شده! و تا وقتی ساقط نشده بود همیشه کفشمان به پایمان گشاد بود به خاطر اقتصاد خانواده. پدرم قدری عربی هم میدانست اما هیچ سالی حواسش نبود که ساقط شدن از حیز انتفاع همیشه پیش از بزرگ شدن پا به سراغ کفش میآید.
این ها که می گویی خاطرات اجتماعی نسل من هم هست، امروزی ها را نمی دانم، اما زمان ما هم بود، حالا که رفتیم به گذشته، لطفاً یکی از آن خاطرات مشخص آن زمان را برایمان تعریف کن.
یادم هست جعبه کفش زیر بغلم از دهانه بازار زدم بیرون که پسرکی آن را کشید و قاپ زد و در رفت. اَی داد. من بدو، او بدو. یعنی البته اول او بدو، پشت سرش من بدو. از لای جمعیت قیقاجی میرفت. وقتی گوشه سبزهمیدان به او رسیدم ایستاده بود جعبه کفش هم دستش نبود! به این سرعت کجا ردش کرده بود؟! کنارش پیرمردی بساط نعلزنی داشت و میرفت که کفش مرا بگذارد روی سندانش و نعلش کند! اینهمه سرعت عمل؟! “- کفشمو بده! - بذار چندتا میخ بهش بزنم پسرم دوامش بیشتر میشه. - نمیخوام! - دو تومن بیشتر نمیشه پسرم. - پول ندارم. - داری جانم داری!” پیرمرد، سرخود، شروع کرد تخت کفش را میخ زدن و پسرک غیبش زده بود. آیا رفته بود کفش مشتری بعدی را بقاپد؟ آیا این قاپ زدن و در رفتن ترفندی برای نوعی دزدی هم بود؟ اگر من به او نرسیده بودم و گیرش نیاورده بودم، کفش نازنین رفته بود؟ سالهاست که به این قضیه و به سماجت شاگرد میخزنها و نعلبندهای بازار کفاشها فکر می کنم. اینها امروز باب نیست. کفش نو که می پوشیدی باید مدتی مثل اسبی که تازه نعلش کردهاند راه میرفتی. مثل اسب های شعر شاملو از پاشنه ات ستاره میجهید!س
هادی! در شوها و نوشتههایت برخوردی متفاوت با نوروز و چهارشنبهسوری و سیزدهبدر میبینم. هدف خاصی را از این نگاه متفاوت دنبال می کنی؟
اخیراً فرمایشاتی را پخش می کردند که با صدای یکی از آیات عظام در باب چهارشنبهسوری میگفت آدمهای احمق از روی آتش میپرند و می گویند “ سرخی تو از من، زردی من از تو.” من فکر می کنم چطور یک آدمی، یک آیتاللهی، یک شهیدی! به این راحتی میلیونها آدمی را که ندیده و نمیشناسد، “احمق” بخواند. آن هم به صرف اینکه از روی آتش می پرند و سرخی و زردی می گویند. براستی تعریف حماقت چیست؟ چه کسی احمقتر - نه، به تر و خشکش کاری ندارم - چه کسی احمق است؟ نوروز و چهارشنبهسوری و سیزدهبدر، از مقولة فرهنگ عامه است. فولکلور است. جشنوارههای ملی است. نه قانون دارد، نه آئیننامة داخلی. نه ربطی به دولت دارد و نه دخلی به دین و مذهب. چهارشنبهسوری فتوا بردار نیست، سیزدهبدر غسل نمیخواهد. پریدن از روی آتش موقعی عملی کاملاً احمقانه است که آدم در حال پریدن ساعت طلایش را هم بیندازد توی آتش (مثلاً) یا کار حماقتبار دیگری به روشنی از او سر بزند به طوری که یک انسان معقول و معتبر بتواند آن آدم را به راحتی احمق بشمارد. بیچاره حکومتی که برای جا انداختن خودش مجبور است با فرهنگ عامه درگیر شود و با فشفشه دربیفتد و با بته درگیر شود و با عمونوروز دست به یخه شود. هیچ گیر اخلاقی و اجتماعی و بهداشتی در این مراسم نیست و دولت اسلامی بهتر است فکری برای فضاحت عید عمر و عمرکشون و جشن “بارک الله ابولؤلو” بکند که فرهنگ ترور و آدمکشی را جلا می دهد. آئین های نوروزی و فستیوال های شادی آور تنها موقعی قبیح است که با مذهب موازی شود و به خرافات نزدیک گردد.
چه خرافاتی در هرکدام هست؟
این چهارشنبهسوری یک فستیوال است. جشن روشنی و شادی است. البته خطر آتشسوزی و انفجارهم زیاد دارد. شبیه قاشقزنی را بچههای غربی هم دارند. اما فالگوش ایستادن و آجیل مشکلگشا دادن و گرفتن و حال و احوال آینده خود را به حرفی که از دهان رهگذری درمی آید ربط دادن و رودل کردن و دل درد گرفتن بابت خوردن تنقلات کهنه و ثقیلی که قرار است مشکلات جسمی و جانیمان را گشایش دهد، خرافاتی است تفننی. اینجور گمانهای خرافی اول از راه تفنن و شوخی در ذهنها رسوب میکند و بعد دیگر نمیشود تراشیدشان. واِلاّ در جامعه پدرسالار ما پریدن سالی یکبار پدر بداخلاق از روی آتش قاطی بچهها؛ افراد خانواده را به هم نزدیکتر می کند. همسایهها را به هم نزدیکتر می کند. جمعآوری بته از بیایان چه بسا برای خاک و زمین هم مفید باشد اما سماجت در آتشافروزی و سینهزدن برای فراهم کردن بته و مذهبواره شدن این جشنهای ساده و جدی گرفتن نامعقول و خرافی کردن آن را نمیپسندم.
مراسم نوروز چطور، آن را هم همینطور میبینی؟
تهیه شیرینیجات نوروزی را در خیابان وستوود لسآنجلس و سوپرهای محلات اعیاننشین تهران و شهرستانها اگر ببینی و حالت به هم نخورد، تازه دستگیرت می شود که تو هم یکی از آن امت نوروزی. گیر دادن به سماق و عزا گرفتن برای سنجدهای ورچلوزیدهای که گیر نیاوردهای و واجب کفائی شدن سمنو، نوروز را خاک بر سر میکند. به درک که سمنو نداری. برای بعضیها سمنو مثل فریضة مذهبی می شود و گاهی از مذهب هم شدیدتر! در مذهب اگر آب گیر نیاوردی میتوانی با خاک تیمم کنی یا با کلوخ طهارت بگیری. اگر نماز را نتوانی به موقعش بخوانی قضایش را میتوانی بگزاری اما سمنو تیمم ندارد و دم سالتحویل اگر سر سفره هفتسین نباشی قضایش عملی نیست و تا آخر سال آوارهای!!
آن ماهی کوچولوی بدبخت، تنها گناهش این است که عربها به او میگویند سمک! و چون با سین شروع می شود باید از رودخانه به سلول انفرادی تنگ تَنگ کوچک هفت سین منتقل شود و حیرت کند که چرا سیر و سرکه و سمنو دورش چیدهاند! عید ما عزای ماهیهاست که به همدیگر می گویند آدمهای عجیبی هستند این ایرانیها که در نوروزشان ماهیهای کوچک را میچپانند توی تنگ و بزرگها را می گذارند لای سبزی پلو!
ماهی بزرگ را که برای پیدا کردن انگشتر سلیمان می خوریم، تا حکمت کسب کنیم و ماهی کوچک هم به نوعی سمبل هستی و سالک است. اما در درازای زمان ریشه ی تاریخی اش از یاد ها رفته و شده سنت…
من حرف های شما را نمی فهمم. مخالف سبزی ماهی شب عید هم نیستم اما کدام سنت؟ اصفهان و تهران و تبریز ماهیسفیدشان کجا بوده؟ شما صد سال آنطرف تر ببین هفتسین کجا بود؟ نهخیر! هفت «سینی» بوده. هفت تا سینی از محصولات کشاورزی سال. نهخیر. هفتچین بوده. هفت محصول زراعتی سال که میچیدند و برای پادشاه میبردند. نه خیر هفت گوشه مملکت هرکدام ….. کی گفته؟ هیچ معلوم نیست چی بوده. نهخیر. اصلاً هفت «شین» بوده. اسلام که آمده شرابش را سرکه کرده و هفتسین تبدیل به هفتشین شده. وا؟ کجا؟ نهخیر!. بچه از والدین میپرسد. مادر (یا پدر) می گوید: ”هفتتا خوردنی که با «شین» شروع میشده.” بچه سماجت می کند بداند. پدر (یا مادر) هفت خوردنی را برمی شمرد: «شراب، شیرینی، شکر…. مامی، شکر مگه همون شیرینی نیست؟… باباجان، شیر… شمع… بابی، نیاکان باستانی شمع هم میخوردند؟!… بچه چقدر سوال میکنی! برو بگیر بخواب دیگه!…“
یادم میاد در یکی از شوهایت گفتی از اول همان هفتسین بوده، ولی نیاکان باستانی، سین را شین تلفظ میکردند…
بله. گفتم یکی دوتا بست که دود میکردند سینهایشان اتوماتیکلی شین میشده ! اینها سابقة تاریخی مشخصی ندارد. عیبی هم ندارد. اما شما میگوئی سنت. کدام سنت؟ مهم هم نیست البته. امروز اگر دلخوشی و خوشدلی برایمان دارند، غنیمتند.
دقیقا منظور من هم همین است اگر با این کمترین بهانه شادیم، خب چرا این شادی را از خودمان دریغ کنیم؟
درست است اما گاهی این شادی جایش را به استرس و اضطراب می دهد. بعضیها وحشت می کنند اگر یکی از ارکان هفتسینشان فراهم نشده باشد یا دندانه یکی از سینها کم باشد. این سنتها یا آئینها یا رسم و رسوم و رسومات و مراسماتها! تا وقتی زیباست که دست و پا گیر نباشد و مایه ی خوشدلی و تنوع زندگی باشد. اما آنجا که برای یک ذره سمنوئی که در طول سال با آن سر و کار نداری، از این سر شهر به آن سر شهر می روی و سر راه ماهی سرخ کوچولو را توی کیسه پلاستیک دستت میگیری و نیمکش راه کیسه سوراخ میشود و….. حرف من این است که ما ایرانی ها در هفت هزارسال تاریخ تألیف شده سرزمینمان چهار صفحه کامل راجع به این مراسم نداریم. پس به جای اینکه سنت سنت کنیم، آنها را به راحت ترین و زیباترین شکلشان برگزار کنیم. اگر حکومت مواضع خود را در مقابل مراسم نوروزی ضعیف می بیند، بدبختی خودش است. ما نوروز و چهارشنبه سوری و سیزده بدر را برای مقابله با دشمن و دهن کجی به بدخواه و بدذات نیست که گرامی میداریم. به خاطر نیاکان باستانی هم نیست. به این خاطر است که شادمان میکند. که رخت نو میپوشیم. که به بازدید دیگران می رویم و دل را تازه می کنیم و جان را صفا می دهیم و گلاب می پاشیم و کامی شیرین میکنیم. اگر دشمن از آتش چهارشنبه سوری می سوزد، ما نخواسته ایم او را در آتش بی ندازیم و اگر از ماچ و بوسه نوروزی ما ناراحت می شود باید به روانپزشک مراجعه کند. عید قربان جای نوروز را نخواهد گرفت و عمرسوزان چهارشنبه سوری نخواهد شد.
شما در خانه هفتسین نمی گذارید؟
فاطی خانوم ما چنان به موقع سبزههایش را می اندازد که روز سیزدهبدر به اوج نمو خودش می رسد. برخلاف خیلیها که روز اول عید سبزهشان شروع می کند به زرد شدن یا تا سیزدهبدر هنوز دارد جوانه میزند. ما دو سه جور سبزه گندم و عدس و گاهی تخم گشنیز میاندازیم و سنبل هم میخریم. همین دو تا سین ما را بس. سکه را سمبل پول سیاه و نکبت مادی میدانم. چه دهشاهی قدیم باشد، چه بیست و پنج تومنی جدید، چه یک پهلوی، چه بهار آزادی چه سکة صاحبالزمان. سماق را نمی فهمم چه صیغهایست سر هفتسین. سنبل سنبل سنبل. من حاضرم پنج گلدان سنبل بگذارم سر هفتسین با دوتا از سبزههای فاطی خانوم. سرکه؟ این ترشروی تندخوی بددهن را بگذارم زیر دماغ سنبل نازنینم؟ ابدا ! مقام سرکه را در ترشی لیته گرامی میدارم اما سر هفتسین گورباباش.
سیب چی؟
سیب زیباست. چرا که نه؟ سه سال پیش کامپیوتر اپلم را گذاشته بودم جای سیب هفتسین. روی صفحهاش هم عکس زیبائی از یک گلدان سنبل. نوروز من سنبل است. کادوی تولد من سنبل است. مادرم میگفت من روز عید به دنیا آمدم. بعد از اینکه ایشان از دید و بازدید نوروزی برگشته بود.
پس تولد شما هم مبارک است!
سعی می کنم.
از چهارشنبه سوری و نوروز گفتیم، از سیزده به در هم بگوییم، تا “ سه ” مان کامل شود…
کاش به جای شعار “هر یوم العاشورا”، شعار “هر ویکندالسیزدهبدر” داشتیم. لذت بردن از طبیعت. “خرس وسطی” بازی کردن بچهها با بابای بداخلاق. بل گرفتن مادر و به میدان برگرداندن پدری که سوخته و کنار زمین کنف نشسته. برگشتن ”آقا” به بازی و وثوقش به این نکته که زنها را نباید دستکم گرفت. اما باز دخترها سبزه گره نزنند که “سیزدهبدر – سال دگر – خونة شوهر” و به جای گیر کردن در این خرافه، بهتر است دقت بکنند به پسری که مرتب توپش میفتد طرف آنها و میآید برای برداشتنش! اگر قدری حواسشان را به این قضیه معطوف کنند بختشان بهتر باز میشود و اگر سال دگر خانة شوهر نباشند، چه بسا که اقلاً یک “بویفرند”ِ تر و تازه گیرشان آمده باشد.
میتوانی یک جمع بندی کوتاه از آنچه گفتی، ارائه بدهی؟
نوروز، جشن مردم همزبان من است و چهارشنبهسوری، فستیوال ایران من است و سیزدهبدر، گاردنپارتی طبیعت زیبای وطن من است. من این آئینهای فولکلوریک ایرانی و افغانی و تاجیک را – چه تازه باشد و چه کهن – با جانم دوست می دارم و به دور از خرافات و بینیاز از ماده و ماتریال، می خواهمشان. سفره هفتسین هرکس با هرآنچه دوست می دارد تزئین باد و دور از هر فتوا و سوسه، عید همگان مبارک و سرخی آتش چهارشنبهسوری به جان آنان که از روی آتش می پرند و رایحه نسیم نوروزی به مشام آنان که به سیزدهبدر می روند و دلشادی برای همه آنان که شادی دیگران را در آغاز سال نیت می کنند، بی غصه سنجد و بی خیال سمنو اگر گیر نیامد!
غزلی از حافظ هدیه نوروزی من به همهشان که از سر طاقچه بردارند و برای خود بخوانند.
و سر آخر آقای خرسندی. دلت می خواهد این مصاحبه را با یکی از شعرهایت تمام کنیم؟ مثلاً “بچه ها این گربه هه ایران ماست؟”
بله و نه. با یک شعر اما نه با آن. مناسبتتر و تازهتر براتان می خوانم با سپاس ازشما:
بهار میرسد و دامن زمین و زمان
ز گونهِ- گونی ِ گل، رنگ- رنگ خواهد شد
میان اینهمه سرخ و بنفش و سبز….، دلم
برای زردی پائیز تنگ خواهد شد!
آنقدر از سنت بد گفتی که کم مانده بود سنت فراموشی کنم و پیام نوروزی را از یاد ببرم، پیام خاصی نداری؟
اتفاقاً دارم. هموطنان عزیزم! من در سالهای نوجوانی در نوروزهای بسیار، تخم مرغی را روی آینه گذاشتم و به آن زل زدم تا در لحظة تحویل سال، تخممرغم روی آینه بچرخد. وقتی نمیچرخید من گریه میکردم و عیدم عزا میشد. مادرم خیلی غصه ام را میخورد. اما بالأخره خوشبختانه یک سال چرخید و من فهمیدم خرافات نبوده! آن عید بهترین عید زندگی من بود. البته من ندیدم. دم سال تحویل رادیو را برده بودم لب پنجره که صدای تقی روحانی را بشنویم: «پایان سال هزار و سیصد و سی و پنج و آغاز سال هزار و سیصد و سی و شش…..» که مادرم صدایم زد: «هادی بیا تخممرغت داره میچرخه!»
وقتی من رسیدم، تخم مرغ بازایستاده بود. مادرم را بغل کردم و از ذوقم زار زار گریه کردم. مادرم هم گریه می کرد.