♦ گفت وگو/ ۱‏

محمد صفریان
محمد صفریان

♦♦♦ بهاران خجسته باد ‏ ‏ ‏ ‏

♦♦ ویژه نوروز 1388‏

بیچاره حکومتی که برای جا انداختن خودش مجبور است با فرهنگ عامه درگیر شود و با فشفشه دربیفتد و با بته درگیر شود ‏و با عمونوروز دست به یخه شود. این هادی خرسندی است که تیغ طنز را مثل همیشه بر می کشد و گفت وگوئی خواندنی ‏برای نوروز خوانندگان روز فراهم می آید.‏

hadikhorsandib.jpg

‎ ‎در آمدی کمی غمگین‎ ‎

از مدت ها پیش بنا بود به مناسبت نوروز و سال نو، مصاحبه ای با هادی خرسندی ترتیب دهم. قرار ومدارهایمان را هم ‏گذاشته بودیم و به قول معروف همه چیز بر سر جایش آماده و مهیا بود تا اینکه سفری پیش بینی نشده برایم پیش آمد. دوستی ‏تماس گرفت و برای فستیوال بالماسکه به ونیز دعوتم کرد. قبول کردم و راهی شدم تا برای دومین بار بالماسکه را از ‏نزدیک به تماشا بنشینم و هنر شادی های دسته جمعی و خیابانی را دگر بار با غمی نهان در دل تجربه کنم. غمی آمده از ‏جبر جغرافیا و سوالهایی که تکرار کنان روح و روان آدمی را در سکوتی غریب به سخره می گیرند. این هنر سرمست ‏بودن و این شادی های گروهی چرا در زادگاه من پیشکش نمی شوند؟ مشکل کجاست؟ این حزن همیشگی از زبانمان است ‏که قابلیت مدرن شدن ندارد یا از دین و مذهبمان که جنسش حزن آلوده و غمگین است؟ از غم از دست دادن است یا نومیدی ‏به دست نیاوردن؟ و هزاران پرسش دیگر از این دست که چه دانستم های بسیار است… روزگارم در همین احوالات می ‏گذشت که سفر تمامی گرفت و به لندن بازگشتم. لندنی که حالا شده است خانه. همان روز اول که رسیدم با هادی تماس ‏گرفتم تا کار مصاحبه را سامان دهم. اما بخت یارم نبود و نیافتمش. آخر برای اجرای برنامه های نوروزی اش راهی ینگه ‏دنیا شده بود.‏

ناچار به دامان تکنولوژی پناه آوردم و ایمیلی برایش نوشتم و حکایت نبودنم باز گفتم. سوالهایم را هم در آن آخر نامه نوشتم، ‏تا اگر وقت کرد و پاسخی داد این مصاحبه سر و سامانی بگیرد و همراه نوروز به خانه های شما بیاید. پاسخم را زودتر از ‏آنچه تصور می کردم دریافت کردم چه این نامه نگاری اینترنتی مجال صبر و دلنشینی در انتظار پستچی ماندن را از انسان ‏ربوده است. این نوشتن ها اما هفته ای بیش به درازا انجامید تا مصاحبه سبک و سیاق گفت و گوی زنده به خود گیرد و با ‏این بهار و تازگی همنشینی و همخوانی بیشتری داشته باشد. متن آماده شده را که مرور کردم، هرچه بیشتر و بیشتر دستگیرم ‏شد که چه ارتباط تنگاتنگی میان ذهن انسان و دنیای پیرامونش برقرار است. آری به نقصان جشن های دسته جمعی و شادی ‏های خیابانی در ایرانزمین می اندیشیدم و هیچ از چهارشنبه سوری و سیزده بدر در خاطرم نبود، درست می گفت هادی، ‏اینها جشن های “ بالذات شاد “ی هستند که حالا… که حالا انگار از آن سادگی و اصالت فاصله ای گرفته اند بس دراز، ‏چرایی این گونه شدنش را نمی دانم اما غربت و زننده بودنش را لمس می کنم…‏

مصاحبه ی نوروزی با شاعر طناز ایرانی پیش روی شما خوانندگان روز است.‏

‎ ‎نوروز، یک دلهره به جانم می ریزد‎ ‎‏ ‏

‎ ‎هادیجان اگر موافق باشی بی مقدمه برویم سراغ نوروز، برخوردت با نوروز چطور است؟‎ ‎‏ ‏
نوروز از دور، اول یک “هُره” می ریزد توی “دل” من!‏

‎ ‎معنای “هره” را من نمی دانم…‏‎ ‎
یعنی با یک “دلهره” می ریزد توی جان من. “دلهره” را تجزیه کرده به “دل” و “هره”. اجازه بدهید هرجور می خواهم ‏حرفم را بزنم. غلط دستوری نگیرید لطفاً. من تابع هیچ دستوری نیستم!‏‎ ‎
نوروز با دلهره ی نداشتن رخت و لباس نو می آمد. هنوز، از دور، ابتدا یک دلهره به من می دهد. برای “ خاطرات تلخ ‏گذشته “. خاطراتی که برای بیانشان کلمه‌ای نداریم. یادآوری «ایام شیرین گذشته» را “نُستالژیا” می گویند و میگوئیم. ‏

‎ ‎پس نوروز را با خاطرات تلخ آغاز می کنی.‏‎ ‎
بله. دلهره اول می آید. البته زود هم رد می شود. بهار این حرف‌ها سرش نمیشود. اما دلهره کفش و کت شلوار. ناصرخسرو ‏و درب‌اندرون و فروشنده‌های زبانباز و حقه‌باز و بزرگترهائی که باید چانه میزدند. کت و شلواری که بر تنت گریه میکرد. ‏بزرگتر از قد و قواره‌ات می خریدند که شش ماه دیگر که قد میکشی برایت کوچک نباشد، اما من هم قد بکش نبودم. کفشی ‏هم که دو شماره بزرگتر می خریدند، پیش از بزرگ شدن پا، از حّیز انتفاع ساقط میشد. این که چه جوری کفش به آن ‏سادگی از حیز انتفاع ساقط میشد هم جای تعجب است. البته ما آن موقع‌ها نمی‌فهمیدیم از حیز انتفاع ساقط شده. فقط خیال ‏میکردیم پاره شده. الان که «فارسی»‌مان خوب شده می‌فهمیم از حیز انتفاع ساقط می شده! و تا وقتی ساقط نشده بود همیشه ‏کفشمان به پایمان گشاد بود به خاطر اقتصاد خانواده. پدرم قدری عربی هم میدانست اما هیچ سالی حواسش نبود که ساقط ‏شدن از حیز انتفاع همیشه پیش از بزرگ شدن پا به سراغ کفش میآید. ‏

‎ ‎این ها که می گویی خاطرات اجتماعی نسل من هم هست، امروزی ها را نمی دانم، اما زمان ما هم بود، حالا که ‏رفتیم به گذشته، لطفاً یکی از آن خاطرات مشخص آن زمان را برایمان تعریف کن.‏‎ ‎
یادم هست جعبه کفش زیر بغلم از دهانه بازار زدم بیرون که پسرکی آن را کشید و قاپ زد و در رفت. اَی داد. من بدو، او ‏بدو. یعنی البته اول او بدو، پشت سرش من بدو. از لای جمعیت قیقاجی میرفت. وقتی گوشه سبزه‌میدان به او رسیدم ایستاده ‏بود جعبه کفش هم دستش نبود! به این سرعت کجا ردش کرده بود؟! کنارش پیرمردی بساط نعلزنی داشت و میرفت که کفش ‏مرا بگذارد روی سندانش و نعلش کند! اینهمه سرعت عمل؟! “- کفشمو بده! - بذار چندتا میخ بهش بزنم پسرم دوامش بیشتر ‏میشه. - نمیخوام! - دو تومن بیشتر نمیشه پسرم. - پول ندارم. - داری جانم داری!” پیرمرد، سرخود، شروع کرد تخت کفش ‏را میخ زدن و پسرک غیبش زده بود. آیا رفته بود کفش مشتری بعدی را بقاپد؟ آیا این قاپ زدن و در رفتن ترفندی برای ‏نوعی دزدی هم بود؟ اگر من به او نرسیده بودم و گیرش نیاورده بودم، کفش نازنین رفته بود؟ سال‌هاست که به این قضیه و ‏به سماجت شاگرد میخزن‌ها و نعلبندهای بازار کفاش‌ها فکر می کنم. این‌ها امروز باب نیست. کفش نو که می پوشیدی باید ‏مدتی مثل اسبی که تازه نعلش کرده‌اند راه میرفتی. مثل اسب های شعر شاملو از پاشنه ات ستاره میجهید!س

‎ ‎هادی! در شوها و نوشته‌هایت برخوردی متفاوت با نوروز و چهارشنبه‌سوری و سیزده‌بدر می‌بینم. هدف خاصی ‏را از این نگاه متفاوت دنبال می کنی؟‎ ‎
اخیراً فرمایشاتی را پخش می کردند که با صدای یکی از آیات عظام در باب چهارشنبه‌سوری میگفت آدم‌های احمق از ‏روی آتش می‌پرند و می گویند “ سرخی تو از من، زردی من از تو.” من فکر می کنم چطور یک آدمی، یک آیت‌اللهی، یک ‏شهیدی! به این راحتی میلیون‌ها آدمی را که ندیده و نمی‌شناسد، “احمق” بخواند. آن هم به صرف اینکه از روی آتش می ‏پرند و سرخی و زردی می گویند. براستی تعریف حماقت چیست؟ چه کسی احمق‌تر - نه، به تر و خشکش کاری ندارم - ‏چه کسی احمق است؟ نوروز و چهارشنبه‌سوری و سیزده‌بدر، از مقولة فرهنگ عامه است. فولکلور است. جشنواره‌های ملی ‏است. نه قانون دارد، نه‌ آئین‌نامة داخلی. نه ربطی به دولت دارد و نه دخلی به دین و مذهب. چهارشنبه‌سوری فتوا بردار ‏نیست، سیزده‌بدر غسل نمی‌خواهد. پریدن از روی آتش موقعی عملی کاملاً احمقانه است که آدم در حال پریدن ساعت ‏طلایش را هم بیندازد توی آتش (مثلاً) یا کار حماقت‌بار دیگری به روشنی از او سر بزند به طوری که یک انسان معقول و ‏معتبر بتواند آن آدم را به راحتی احمق بشمارد. بیچاره حکومتی که برای جا انداختن خودش مجبور است با فرهنگ عامه ‏درگیر شود و با فشفشه دربیفتد و با بته درگیر شود و با عمونوروز دست به یخه شود. هیچ گیر اخلاقی و اجتماعی و ‏بهداشتی در این مراسم نیست و دولت اسلامی بهتر است فکری برای فضاحت عید عمر و عمرکشون و جشن “بارک الله ‏ابولؤلو” بکند که فرهنگ ترور و آدمکشی را جلا می دهد. آئین های نوروزی و فستیوال های شادی آور تنها موقعی قبیح ‏است که با مذهب موازی شود و به خرافات نزدیک گردد.‏

‎ ‎چه خرافاتی در هرکدام هست؟‎ ‎
این چهارشنبه‌سوری یک فستیوال است. جشن روشنی و شادی است. البته خطر آتش‌سوزی و انفجارهم زیاد دارد. شبیه ‏قاشقزنی را بچه‌های غربی هم دارند. اما فالگوش ایستادن و آجیل مشکل‌گشا دادن و گرفتن و حال و احوال آینده خود را به ‏حرفی که از دهان رهگذری درمی آید ربط دادن و رودل کردن و دل درد گرفتن بابت خوردن تنقلات کهنه و ثقیلی که قرار ‏است مشکلات جسمی و جانی‌مان را گشایش دهد، خرافاتی است تفننی. اینجور گمان‌های خرافی اول از راه تفنن و شوخی ‏در ذهن‌ها رسوب میکند و بعد دیگر نمیشود تراشیدشان. واِلاّ در جامعه پدرسالار ما پریدن سالی یکبار پدر بداخلاق از روی ‏آتش قاطی بچه‌ها؛ افراد خانواده را به هم نزدیکتر می کند. همسایه‌ها را به هم نزدیکتر می کند. جمع‌آوری بته از بیایان چه ‏بسا برای خاک و زمین هم مفید باشد اما سماجت در آتش‌افروزی و سینه‌زدن برای فراهم کردن بته و مذهبواره شدن این ‏جشن‌های ساده و جدی گرفتن نامعقول و خرافی کردن آن را نمی‌پسندم.‏

‎ ‎مراسم نوروز چطور، آن را هم همینطور می‌بینی؟‎ ‎
تهیه شیرینی‌جات نوروزی را در خیابان وستوود لس‌آنجلس و سوپرهای محلات اعیان‌نشین تهران و شهرستان‌ها اگر ببینی و ‏حالت به هم نخورد، تازه دستگیرت می شود که تو هم یکی از آن امت نوروزی. گیر دادن به سماق و عزا گرفتن برای ‏سنجدهای ورچلوزیده‌ای که گیر نیاورده‌ای و واجب کفائی شدن سمنو، نوروز را خاک بر سر میکند. به درک که سمنو ‏نداری. برای بعضی‌ها سمنو مثل فریضة مذهبی می شود و گاهی از مذهب هم شدیدتر! در مذهب اگر آب گیر نیاوردی ‏میتوانی با خاک تیمم کنی یا با کلوخ طهارت بگیری. اگر نماز را نتوانی به موقعش بخوانی قضایش را میتوانی بگزاری اما ‏سمنو تیمم ندارد و دم سالتحویل اگر سر سفره هفت‌سین نباشی قضایش عملی نیست و تا آخر سال آواره‌ای!!‏
آن ماهی کوچولوی بدبخت، تنها گناهش این است که عرب‌ها به او میگویند سمک! و چون با سین شروع می شود باید از ‏رودخانه به سلول انفرادی تنگ تَنگ کوچک هفت سین منتقل شود و حیرت کند که چرا سیر و سرکه و سمنو دورش ‏چیده‌اند! عید ما عزای ماهی‌هاست که به همدیگر می گویند آدم‌های عجیبی هستند این ایرانی‌ها که در نوروزشان ماهی‌های ‏کوچک را می‌چپانند توی تنگ و بزرگ‌ها را می گذارند لای سبزی پلو!‏

‎ ‎ماهی بزرگ را که برای پیدا کردن انگشتر سلیمان می خوریم، تا حکمت کسب کنیم و ماهی کوچک هم به نوعی ‏سمبل هستی و سالک است. اما در درازای زمان ریشه ی تاریخی اش از یاد ها رفته و شده سنت…‏‎ ‎
من حرف های شما را نمی فهمم. مخالف سبزی ماهی شب عید هم نیستم اما کدام سنت؟ اصفهان و تهران و تبریز ‏ماهی‌سفیدشان کجا بوده؟ شما صد سال آنطرف تر ببین هفت‌سین کجا بود؟ نه‌خیر! هفت «سینی» بوده. هفت تا سینی از ‏محصولات کشاورزی سال. نه‌خیر. هفت‌چین بوده. هفت محصول زراعتی سال که می‌چیدند و برای پادشاه میبردند. نه خیر ‏هفت گوشه مملکت هرکدام ….. کی گفته؟ هیچ معلوم نیست چی بوده. نه‌خیر. اصلاً هفت «شین» بوده. اسلام که آمده شرابش ‏را سرکه کرده و هفت‌سین تبدیل به هفت‌شین شده. وا؟ کجا؟ نه‌خیر!. بچه از والدین می‌پرسد. مادر (یا پدر) می گوید: ‏‏”هفت‌تا خوردنی که با «شین» شروع میشده.” بچه سماجت می کند بداند. پدر (یا مادر) هفت خوردنی را برمی شمرد: ‏‏«شراب، شیرینی، شکر…. مامی، شکر مگه همون شیرینی نیست؟… باباجان، شیر… شمع… بابی، نیاکان باستانی شمع هم ‏میخوردند؟!… بچه چقدر سوال میکنی! برو بگیر بخواب دیگه!…“‏

‎ ‎یادم میاد در یکی از شوهایت گفتی از اول همان هفت‌سین بوده، ولی نیاکان باستانی، سین را شین تلفظ ‏میکردند…‏‎ ‎
بله. گفتم یکی دوتا بست که دود میکردند سین‌هایشان اتوماتیکلی شین میشده ! اینها سابقة تاریخی مشخصی ندارد. عیبی هم ‏ندارد. اما شما میگوئی سنت. کدام سنت؟ مهم هم نیست البته. امروز اگر دلخوشی و خوشدلی برایمان دارند، غنیمتند.‏

‎ ‎دقیقا منظور من هم همین است اگر با این کمترین بهانه شادیم، خب چرا این شادی را از خودمان دریغ ‏کنیم؟‎ ‎
درست است اما گاهی این شادی جایش را به استرس و اضطراب می دهد. بعضی‌ها وحشت می کنند اگر یکی از ارکان ‏هفت‌سین‌شان فراهم نشده باشد یا دندانه یکی از سین‌ها کم باشد. این سنت‌ها یا آئین‌ها یا رسم و رسوم و رسومات و ‏مراسمات‌ها! تا وقتی زیباست که دست و پا گیر نباشد و مایه ی خوشدلی و تنوع زندگی باشد. اما آنجا که برای یک ذره ‏سمنوئی که در طول سال با آن سر و کار نداری، از این سر شهر به آن سر شهر می روی و سر راه ماهی سرخ کوچولو را ‏توی کیسه پلاستیک دستت میگیری و نیمکش راه کیسه سوراخ میشود و….. حرف من این است که ما ایرانی ها در هفت ‏هزارسال تاریخ تألیف شده سرزمینمان چهار صفحه کامل راجع به این مراسم نداریم. پس به جای اینکه سنت سنت کنیم، آنها ‏را به راحت ترین و زیباترین شکلشان برگزار کنیم. اگر حکومت مواضع خود را در مقابل مراسم نوروزی ضعیف می ‏بیند، بدبختی خودش است. ما نوروز و چهارشنبه سوری و سیزده بدر را برای مقابله با دشمن و دهن کجی به بدخواه و ‏بدذات نیست که گرامی میداریم. به خاطر نیاکان باستانی هم نیست. به این خاطر است که شادمان میکند. که رخت نو ‏میپوشیم. که به بازدید دیگران می رویم و دل را تازه می کنیم و جان را صفا می دهیم و گلاب می پاشیم و کامی شیرین ‏میکنیم. اگر دشمن از آتش چهارشنبه سوری می سوزد، ما نخواسته ایم او را در آتش بی ندازیم و اگر از ماچ و بوسه ‏نوروزی ما ناراحت می شود باید به روانپزشک مراجعه کند. عید قربان جای نوروز را نخواهد گرفت و عمرسوزان ‏چهارشنبه سوری نخواهد شد.‏

‎ ‎شما در خانه هفت‌سین نمی گذارید؟‎ ‎
فاطی خانوم ما چنان به موقع سبزه‌هایش را می اندازد که روز سیزده‌بدر به اوج نمو خودش می رسد. برخلاف خیلی‌ها که ‏روز اول عید سبزه‌شان شروع می کند به زرد شدن یا تا سیزده‌بدر هنوز دارد جوانه میزند. ما دو سه جور سبزه گندم و ‏عدس و گاهی تخم گشنیز میاندازیم و سنبل هم میخریم. همین دو تا سین ما را بس. سکه را سمبل پول سیاه و نکبت مادی ‏میدانم. چه دهشاهی قدیم باشد، چه بیست و پنج تومنی جدید، چه یک پهلوی، چه بهار آزادی چه سکة صاحب‌الزمان. سماق ‏را نمی فهمم چه صیغه‌‌ایست سر هفت‌سین. سنبل سنبل سنبل. من حاضرم پنج گلدان سنبل بگذارم سر هفت‌سین با دوتا از ‏سبزه‌های فاطی خانوم. سرکه؟ این ترشروی تندخوی بددهن را بگذارم زیر دماغ سنبل نازنینم؟ ابدا ! مقام سرکه را در ‏ترشی لیته گرامی میدارم اما سر هفت‌سین گورباباش.‏

‎ ‎سیب چی؟‎ ‎
سیب زیباست. چرا که نه؟ سه سال پیش کامپیوتر اپلم را گذاشته بودم جای سیب هفت‌سین. روی صفحه‌اش هم عکس زیبائی ‏از یک گلدان سنبل. نوروز من سنبل است. کادوی تولد من سنبل است. مادرم میگفت من روز عید به دنیا آمدم. بعد از اینکه ‏ایشان از دید و بازدید نوروزی برگشته بود.‏

‎ ‎پس تولد شما هم مبارک است!‏‎ ‎
سعی می کنم.‏

‎ ‎از چهارشنبه سوری و نوروز گفتیم، از سیزده به در هم بگوییم، تا “ سه ” مان کامل شود…‏‎ ‎
کاش به جای شعار “هر یوم العاشورا”، شعار “هر ویکندالسیزده‌بدر” داشتیم. لذت بردن از طبیعت. “خرس وسطی” بازی ‏کردن بچه‌ها با بابای بداخلاق. بل گرفتن مادر و به میدان برگرداندن پدری که سوخته و کنار زمین کنف نشسته. برگشتن ‏‏”آقا” به بازی و وثوقش به این نکته که زن‌ها را نباید دستکم گرفت. اما باز دخترها سبزه گره نزنند که “سیزده‌بدر – سال ‏دگر – خونة شوهر” و به جای گیر کردن در این خرافه، بهتر است دقت بکنند به پسری که مرتب توپش میفتد طرف آنها و ‏میآید برای برداشتنش! اگر قدری حواسشان را به این قضیه معطوف کنند بختشان بهتر باز میشود و اگر سال دگر خانة ‏شوهر نباشند، چه بسا که اقلاً یک “بویفرند”ِ تر و تازه گیرشان آمده باشد.‏

‎ ‎میتوانی یک جمع بندی کوتاه از آنچه گفتی، ارائه بدهی؟‎ ‎
نوروز، جشن مردم همزبان من است و چهارشنبه‌سوری، فستیوال ایران من است و سیزده‌بدر، گاردن‌پارتی طبیعت زیبای ‏وطن من است. من این آئین‌های فولکلوریک ایرانی و افغانی و تاجیک را – چه تازه باشد و چه کهن – با جانم دوست می ‏دارم و به دور از خرافات و بی‌نیاز از ماده و ماتریال، می خواهمشان. سفره هفت‌سین هرکس با هرآنچه دوست می دارد ‏تزئین باد و دور از هر فتوا و سوسه، عید همگان مبارک و سرخی آتش چهارشنبه‌سوری به جان آنان که از روی آتش می ‏پرند و رایحه نسیم نوروزی به مشام آنان که به سیزده‌بدر می روند و دلشادی برای همه آنان که شادی دیگران را در آغاز ‏سال نیت می کنند، بی غصه سنجد و بی خیال سمنو اگر گیر نیامد!‏
‏ غزلی از حافظ هدیه نوروزی من به همه‌شان که از سر طاقچه بردارند و برای خود بخوانند.‏

‎ ‎و سر آخر آقای خرسندی. دلت می خواهد این مصاحبه را با یکی از شعرهایت تمام کنیم؟ مثلاً “بچه ها این گربه ‏هه ایران ماست؟”‏‎ ‎
بله و نه. با یک شعر اما نه با آن. مناسبت‌تر و تازه‌تر براتان می خوانم با سپاس ازشما:‏
بهار میرسد و دامن زمین و زمان
ز گونه‌ِ- گونی ِ گل، رنگ- رنگ خواهد شد‏
میان اینهمه سرخ و بنفش و سبز….، دلم‏
برای زردی پائیز تنگ خواهد شد!‏

‎ ‎آنقدر از سنت بد گفتی که کم مانده بود سنت فراموشی کنم و پیام نوروزی را از یاد ببرم، پیام خاصی ‏نداری؟‎ ‎
اتفاقاً دارم. هموطنان عزیزم! من در سال‌های نوجوانی در نوروزهای بسیار، تخم مرغی را روی آینه گذاشتم و به آن زل ‏زدم تا در لحظة تحویل سال، تخم‌مرغم روی آینه بچرخد. وقتی نمی‌چرخید من گریه میکردم و عیدم عزا میشد. مادرم خیلی ‏غصه ام را میخورد. اما بالأخره خوشبختانه یک سال چرخید و من فهمیدم خرافات نبوده! آن عید بهترین عید زندگی من بود. ‏البته من ندیدم. دم سال تحویل رادیو را برده بودم لب پنجره که صدای تقی روحانی را بشنویم: «پایان سال هزار و سیصد و ‏سی و پنج و آغاز سال هزار و سیصد و سی و شش…..» که مادرم صدایم زد: «هادی بیا تخم‌مرغت داره میچرخه!»‏
وقتی من رسیدم، تخم مرغ بازایستاده بود. مادرم را بغل کردم و از ذوقم زار زار گریه کردم. مادرم هم گریه می کرد.‏