♦♦♦ بهاران خجسته باد
♦♦ ویژه نوروز ۱۳۸۸
اما تنها فروغ بود که سرانجام کلید آن قفل سنگین را در قفل دان چرخاند و موفق به گشودن در این بنهفته این کاخ راز آگین شد و آن را به گستاخی از هم گشود. پرده ها را به کناری زد و هر آن چه را که زنان دیگر به سالیان دراز می خواستند بگویند و هیچ گاه نگفتند به یک بار، نه با بچه ای در زیرزمین تاریک یا زمزمه ای در گنجی در بسته که با بانگی بلند که البته بازتاب پای پرخروشی را هم در پی داشت گفت و گفت…
زنی از سیاره ناهید
وقتی که تعطیلات نوروزی فروردین 1320 به پایان رسید، چند ماهی بیش از لحظه «شگفت عزیمت» فروغ الزمان فرخزاد از هفت سالگی و نشستن پشت میزهای فرتسوده دبستان مختلط سروش نمی گذشت.
در آن زمان هیچ یک از آموزگاران این مدرسه نمی دانستند دخترک هوشیار و شیطانی که بیشتر بافه های گیسوانش را با روبان سرخ زینت می داد و برق کفش های ورنی اش چشم بچه ها را خیره می کرد روزی در پهنه ی شعر معاصر ایران چنان خواهد بالید که دکتر رضا براهنی درباره اش خواهد نوشت: «فروغ فرخزاد را باید بی شک بنیانگذار شعر مونث فارسی دانست.»
بی تردید از آغاز تا پایان سال 1313 خورشیدی زنان متعدد دیگری هم به دنیا آمده اند که بنا بر شهادت تاریخ ادبیات پیش از آن هم آمده بودند.شاعران جنس زن که پیش از، یا مقارن فروغ لب به سخن گشودند و سخنان شان هم بیش و کم بر دل ها می نشست. اما فروغ با پدید آیی ناگهانی خود که با ضربه ی گستاخانه ی شعر ساده ی گناه آغاز شد آتشی چنان بلند را بر پا کرد که دیگر شاعران مونث را با تمامی امتیازاتی که داشتند سایه نشین شهرت نامنتظره ی خود کرد.
اگر دیگر سخن سرایان زن با همه ی زنانگی بنابر یک عادت تحمیلی تاریخی از زبان مردان سخن می گفتند و جسارت آن را نمی داشتند تا در سروده های شان به زن بودن خود اشاره ای کنند اما فروغ که از سیاره ی شورمند ناهید(زهره، ونوس) آمده و با زن(مادر ازلی) پیوندی شفاف و آشکار داشت نه در لابیرنت زندگی که در آثارش هم پیوسته زن باقی ماند و چنان ساده و صمیمانه و زنانه سخن گفت که شاعر پر آوازه ی معاصر، احمد شاملو، در گفت و گویی با یک گزارش گر در این باره گفت: «فروغ آن قدر زن است که من هرگز نتوانسته ام شعرش را با صدای بلند بخوانم و هر وقت این کار را می کنم به نظرم می آید لباس زنانه تن ام کرده ام، در ذهن ام هم که می خوانم شعرش را با صدای زن می شنوم.»
البته نه یک زن منفرد تنها! بدون مسئولیت های اجتماعی و بدون رد پای جنسیتی که برآمده از سنت های کهنه و جامد بود. چون صدای جوان او که پژواک فریادهای اعتراضی زنی از هوشیاران آزادی خواه و برابری طلب خاور زمین است. نه تنها از دنیایی که چند سالی بیش در آن نزیست، که از ابتدای حادثه می آمد، از سال های دور و دیر، از گلوی حوای باغ عدن که با چیدن سیب وسوسه از درخت حیات واژه ی شور آفرین عشق را فریاد کرد و بی اعتنا به لعنتی که انتظارش را می کشید. عصیان ابدی زن را آغاز کرد اگر چه بشتاب فریاد او به قهر آدم (مرد) در گلوی اش گره خورد و بر ادراک تندی که کاشف درخت معرفت شد بشتاب سایه ای محیلانه فرو افتاد تا از همان لحظه ی نخست جایگاه اش از جنتی که باید همراه هم(هم پا) تراز او می شد جدا گردیده و به صورت آفرینه ای درجه ی دو و به گونه ی نیمه ای نا تمام در آید. او آفرینه ای بدون حقوق اجتماعی و ابراز وجود با آن که پیش از فروغ انگشت شمار زنانی از جرگه ی سخن سراان کوشیده بودند «آن صدای زندانی» را آزاد کنند. اما تنها فروغ بود که سرانجام کلید آن قفل سنگین را در قفل دان چرخاند و موفق به گشودن در این بنهفته این کاخ راز آگین شد و آن را به گستاخی از هم گشود. پرده ها را به کناری زد و هر آن چه را که زنان دیگر به سالیان دراز می خواستند بگویند و هیچ گاه نگفتند به یک بار، نه با بچه ای در زیرزمین تاریک یا زمزمه ای در گنجی در بسته که با بانگی بلند که البته بازتاب پای پرخروشی را هم در پی داشت گفت و گفت، جسورانه خود را به آب زد، نه به آبی آرام که دریایی پر جذر و مد و طغیانی که او را با خود برد و تا انتقادهای اجتماعی و آزادی خواهی سرش را به صخره ی مرگ نکوباند و جان اش را که با جنون شعر در آمیزه بود ستاند آرام نگرفت!
فروغ از ابتدای ورود به تالار شعر یک «من» آشکار بود بی نقاب و به دور از همه ی پوشش های رایج و روبنده ای که دین، آیین و سنت بر چهره ی زن شرقی زده بود! و زده است. او به زعم بسیاری از شاعران، بیشتر زن و کمتر مرد که در سروده های شان حضور ندارند و بین آن چه می گویند و آن چه می نمایند تفاوت از ماه تا مریخ است، اشعار خود از آغاز تا انجام حضوری روشن دارد. در آثارش زندگی می کند، نفس می کشد، راه می رود، فریاد می زند، حق خودش را می خواهد، گریه می کند، می خندد، عشق می ورزد و با تمامی قلبش دوست می دارد و از پشت هر واژه ای از واژگان شعرهای اش صدای صمیمی او را می شنوید که از خود و از آن چه به ناروا بر آن «خود» رفته است می گوید. اگرچه خود او و نه یک فرد بل موجودی جمع است و آن چه سودازده و صمیمی بر همه و بی پروا می گوید همان هایی است که خیلی ها می خواهند بگویند، اما هرگز نگفته اند، جراتش را نداشته اند که بگویند!
او که ریشه در ده و تبار از طبیعت ناب دارد؛ از سوی پدر از دهکده ی «بازرگان» تفرش نی آید و از سوی مادر بزرگ مادری از دهاتی در حومه کاشان، همیشه به اصلی که بسیاری از دهاتی های شهر نشین به آسانی آن را به فراموشی می سپارند وفادار ماند و با آن که در شهر به دنیا آمد و قد کشید و در خانوده ای شهری با آداب و رسوم و تیره ی تهرانی پای طبقه ی دو بزرگ شد، اما هیچ گاه صفا و سادگی ریشه ی روستایی خود را واننهاد و در ژرفای روح و فکر خود همواره دهاتی باقی ماند و پاکی خالصانه ای را که در خونش موج می زد به پلیدی و پلشتی شهر نفروخت.
او که ناهیدی زاده شده بود صافی و زلالی آب های رونده را داشت کم تر دروغ می گفت و دوست هم نداشت که دروغ بشنود، از رنگ و روی دروغ زنان و ریاکاران و زورگویان و ستم گران می گریخت، و از تنفس در هوای مانده ملول بود و هر آنچه را که بر ضمیرش می گذشت بی هیچ ترس و واهمه ای بر زبان می آورد و به هیچ آداب و ترتیبی تن نمی سپرد و زندگانی را با همه ی نمادهایش چه سخت و درشت و خلنده و جان آزار، و چه نرم و نوازا و دل آرام عاشقانه دوست می داشت و به ساده ترین نشانه های حیات کودکانه مهر می ورزید و مانند ساقه ای نازک در دشتی پهناور به «باد و آفتاب و آب» عشق می ورزید و بارور از سیلی سوزان می خواست با نوشیدن عصاره ی طبیعت که شاید همان آب حیات بود در جاودانگی آن سهیم باشد، ولی چون هماره آن شبح مرموزی که از چشم بسیاری از زندگان زمینی پنهان است در نهان خانه ی جان خود می دید و حضور دایمی مرگ را در ژرفای خود احساس می کرد و از روال زودرس خود به خوبی خبر داشت. همپای ستایش زندگی از مرگ هم می گفت و به تکرار هم می گفت و بی سرور چنان که هر جستارگی هوشیاری توجه های وحشت از زوال را در بیشتر آثار او به چشم می بیند و پژواک واژگان آهنگین که او را از احساس «یک نامعلوم» به تکرار دچار «دلهره های ویرانی» می کرد. گوش هایش را می آزارد و به یاد او می آورد که «پرنده رفتنیست!…» و بدین سان بود که در سراسر زندگانی کوتاه خود نه تنها از شوق زیستن و پیوستن به جاودانگی که از شهوت «تند مرگ» هم لبالب بود و در عمیق ترین لحظات سعادت هم از این احساس آزار دهنده خالی نبود و مرگ که خواهر توامان زندگی است همه جا با ردای سیه بلندش او را دنبال می کرد و به اصراری لجوجانه سایه ی وحشت آفرینش را به او می نمود و در گوش اش زمزمه می کرد. به یاد داشته باش که سرانجان «باد تو را با خود خواهد برد» و با اطمینان به این پایان هم چنان که روان به سوی تپه ی قتل گاهش لحظات گوناگون زندگی را می آزمود. بر صلیب مرگ خویش بوسه زد و آن را به عنوان سرنوشتی محتوم پذیرفت و این چنین بود که آگاه از این سرنوشت تلخ در سراسر عمرش که به کوتاهی یک آه بود شادی های زندگی را بیشتر در آمیزه با اندوه زوال احساس می کرد. در نور و تاریکی یک جا می زیست و خنده و گریه اش از هم جدا نبود. هم چنان که از نور و روشنایی می گفت و خورشید و ماه و ستاره گان را یک جا می ستود غرقه در «وزش های ظلمت» به تاراج بی امان آن می اندیشید و لحظه ی موعود را انتظار می کشید. آن لحظه ی شگفت که سرانجام «بادها خطوط زندگی او را قطع می کردند، و او را با خود به آن سوی زمان» می بردند، تا چنان که می دانست ونیک هم می دانست به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گردد. اگرچه مرگ با یک ضربه ی ناگهانی او را به چنان بلندایی رساند که پیش از آن هیچ شاعر مونثی در ایران زمین نرسیده بود، مرگ که به راستی تولد دیگر او بود!
فروغ از پدری ارتشی و مادری سخت گیر و دسیپلینه و در خانه ای که قانون های حکومت نظامی در آن اجرا می شد به دنیا آمد، خانه ای هم چون مدارس شبانه روزی قرن نوزدهم انگلستان با همان مقررات خشک و سخت و قوانین آزار دهنده و جنون آور، البته با نیات تربیتی! در این حال و هوای دلگیر، از همان آغاز زندگی، روحیه ی سرپیچی و تمرد که در مشرق زمین بیشتر از دختران، خاص پسران است در فروغ بالید و گسترید و هنوز خیلی کوچک بود و خردسال که علم عصیان را در برابر اسارت خود و طفولیت خواهر ها و برادر های اش که نمونه هایی از اجتماع بودند بلند کرد و کم تر روزی بود که دسیسه ای به سر کردگی او در خانه شکل نبندد که به نوعی بیشتر مادر و گاه پدر را خشمگین نسازد!
از دوره ی کودکی «دیوار» در آن خانه ی قدیمی نقشی اساسی داشت و تا چشم کار می کرد به دور همه چیز دیوار کشیده شده بود، دیوارهایی با تابلوی ورود ممنوع و در پشت هر دیواری، رازی وسوسه آفرین پنهان بود. دیوار، در دیوار، در دیوار و درهایی بیشتر بسته که ین دیوارهای حدایی و درهای میشه بسته نه تنها در دوران کودکی فروغ که تا همیشه ی زندگی با او بودند و وقتی که در ماهنگی هایی موذیانه به هزاران در بسته تبدیل می شدند و او را در اوج ناامیدی به شدت می آزردند و خسته اش می کردند.
«آرزوها!
خود را می بازند
در هم آهنگی بی رحم هزاران در
بسته
آری پیوسته بسته، بسته
خسته خواهی شد.»
اما این دیوارهای مرزی یا حایل همیشه هم او را این چنین نمی آزردند و گاهی نیز در دل شبی خاموش قد می کشیدند تا از مزرعه ی شب او پاسداری کنند، اگرچه دیوار چه حایل و چه پاسدار، هم چنان دیوار است و دل آزار!
اکنون دوباره در شب خاموش/ قد می کشند هم چو گیاهان/ دیوارهای حایل، دیوارهای مرز/ تا پاسدار مزرعه عشق می شوند
دومین دختر خانواده ی فرخ زاد هنوز به درستی چشم روی دنیا باز نکرده و شناسای نیک و بد نشده بود که با یک رقیب رو به رو شد، برادر کوچکی که هنوز از راه نرسیده، نیمی بیشتر از جای فروغ را در خانواده اشغال کرده بود! آیا میل رقابت با آن رقیب شیرین و دوست داشتنی که نام فریدون را به رویش گذاشته بودند فروغ را بیشتر به سوی پسرها می کشانید و وادارش می کرد تا بیشتر تقلید آن ها را در بیاورد. در بازی های آن ها بیشتر از دخترها شرکت کند، و خودش را حتا از آن ها هم جسورتر و شیطان تر و هم پسرتر نشان بدهد؟!
البته در خانواده هایی که شمار فرزندان آن زیاد است این نوع رقابت ها چه پنهان و چه آشکار وجود دارد. هر فرزند تازه ای که به دنیا می آید بخشی از حقوق کودکان پیش از خود را پایمال می کند و بخشی از جای آن ها را به اشغال خود در می آورد و فقط خدا می داند در دخترهای کوچکی که گرفتار رقیبی تازه نفش شده اند چه می گذرد. در آن ها چه کمبودهایی به وجود می آید و چه عقده هایی زاییده می شود! بی گمان بیشتر سرگشتگی های مهرجویانه و بی قراری های فزاینده آن از همین نوع عقده ها به وجود می آید که با بالندگی های انسان بزرگ و بزرگ تر می شوند و تا پایان عمر جان آدمی را می آزارند و چه بسا که مسیر سرنوشت طبیعی او را هم عوض می کنند.
اما فروغ فقط از تماشای این رقیب تازه نبود که سر به عصیان های خانگی می گذاشت و سازه هایی دیگر هم بودند که شورش درونی او را شدیدتر ساخته و زندگی را از همان آغاز بر او ناساز می کردند. یک داوری نادرست، یک کلام ناپسند و ناروا، یک تبعیض ظالمانه، یک بکن، یک نکن آمرانه، یک سیلی، یک مشت…! در او اثر زیادی می گذاشت، وقتی وادارش می کردند لباسی را که نمی پسندید بپوشد یا خوراکی را که دوست نداشت به زور بخورد، وقتی در برابر هر اظهار عقیده ای ناسزا می شنید ای در برابر هر ظغیانی به شدت تنبیه می شد، وقتی که افراد خانواده بچه های دیگر را به او ترجیح می دادند، وقتی که خواسته هایش را سرکوب می کردند تا خواسته های خودشان را به او تحمیل کنند، وقتی که پای به زمین می کوبید و فریاد کنان می گفت: نه!نه!نه! و صدای دیگر به لجاجت می گفت: آری؛ وقتی که….
تردیدی نیست که عصیان درونی فروغ که بعدها نام واژه ای شد بر روی یکی از دفترهای شعرش، از همین زمان ها آغاز شد. وی بی جهت نبود که از همین زمان ها، هم چون آریان قهرمان پیشه اش در فکر باز کردن درهای بسته ای بود که ریش آبی او را از بازکردن آن منع می کرد و خراب کردن دیوارهایی که او را به گزینش نام «دیوار» برای دفتر دیگرش کردند، درهای بسته، دیوارهای بلند، گنجه هایی که کم تر باز می شدند و آن دسته کلید بزرگی که نه نقره ای بود و نه طلایی اما هم فروغ و هم سایر بچه های خانه در وسوسه ی ربودن آن می سوختند. دسته کلید مادر که به پهنه ی دریا می خورد و شهوت کنجکاوی همه ی بچه ها را تسکین می داد! بی تردید چگونگی پرورش و شرایط خانوادگی به فروغ که بدون راهنما و بی دلیل راه تنهای تنها خودپا، هم چون گیاهان وحشی بالید، شکل گرفت و وادارش ساخت تا با جستارهای خودسرانه در بندابند پدیده های حیات به شناخت زندگانی بپردازد و آموزگار، مربی و کاشف خویش باشد او زندگانی را از راه تجربه آموخت، در هر لحظه ایستاد، نگاه کرد، اندیشید و تا به دریافتی نرسید، اگرچه تلخ، اگرچه زهرآلود، شایعه ساز و آزار دهنده، اما از جای نجنبید و بدین سان بود که اندک، اندک به خویشتن نقبی زد و به آن راه یافت تا از حقیقت برهنه و بی نقاب خود بگوید، او از راه قربانی کردن زندگانی جسمانی خویش به خویشتن درونی رسید، لا او دست داد و پیمان بست که جز از زبان او نگوید و چون بدین راه و روش گفت و گفت، فریاد خرد ناشناسان ریایی از بر سوی برخاست و در شهر مردسالار و زن ستیز ولوله ای به راه افتاد که زن را چه به این حرف ها! و سپس حکم تمرد او صادر شد!
فروغ که دمی بیشتر از فاصله ی «دو آتش سیگار» در سیاره زمین نزیست، اگرچه طول زندگانی اش کوتاه بود، اما چون نه در طول که در پهنه های دقایق زیست، شاعری شد تجربه مند و جهان بین و یکی از رازهای ماندگاری اش نیز همین است، چون شاعری که در لحظات نزیسته، در آن تعمق و تفکر نکرده، آن را چون لیمویی در دست نفشرده و عصاره ی آن را ننوشیده باشد چه حرفی برای گفتن دارد؟!
و او که بسیاری از گفتنی ها را جسورانه به زبان شعر گفت و سرود به راستی شاعری تجربه گرا بود، چنان که خود او هم به این معنا اعتراف کرده و نوشته است: «من از آن آدم هایی نیستم که وقتی می بینم سر یک نفر به سنگ می خورد و می شکند، نتیجه بگیرم که دیگر نباید به طرف سنگ رفت، من تا سر خودم نشکند، معنی سنگ را نمی فهمم!»
و چه سرها که از او شکست تا سرانجام در پرواز مرگ به تولدی دیگر رسید و ققنوس وار از خاکستر مرگ زایشی دوباره یافت که این بار ابدی بود!
آثار شعری فروغ نه تنها در جامعه ادبی-فرهنگی تاثیرات چشم گیری گذاشت، که زنان را هم از خواب سنگین اعصار و قرون بیدار ساخت. در روح برابری طلبی و آزادی خواهی را که به همت زنان فعال اجتماعی از انقلاب مشروطه آغاز شده بود نفس دوباره ای دماند. هویت شان را به عنوان نیمی از افراد جامعه به ان ها نشان داد و به ویژه به زنان قلم به دست چه شاعر، چه نویسنده چه ادیب و هنرمند آموزانید که بایسته است به زبان خودشان سخن بگویند و با نگاه خودشان به آفرینش های هنری بپردازند و به دور از تقلید از زبان و نگاه مردانه که تا آن زمان ادامه داشت و به همین دلیل در برابر استعدادهای زنانه سدی کشیده و مانع پیشروی و خلاقیت های ادبی و هنری آنان شده بود- به آفرینش های خود چهره ی تازه یی بخشید. که مکتب او به زودی هواداران بسیاری یافت. و اینک سال هاست که زنان شاعر، نویسنده، نقاش، مجسمه ساز و… راه او را ادامه می دهند و بدین سان است که اینک شمار زنان ادیب و هنرمند چنان افزایش یافته است که می رود از شمار مردان فزونی گرفته و به دنیای هنر و ادب زنانه آبرو و آزرم چشم گیری ببخشد، چنان که چشم جهان را هم خیره کرده است.