مظاهر شهامت با ۱۲ شعر به استقبال نوروز رفته است؛ با “ابری که هر صبح پشت میز صبحانه می نشیند”.
فروردین
آسمان مرا ندیدید ؟
همین پیش پای شما با خود داشتم
یک تکه
به اندازه خنده گشاد پنجره
آبی بود
با ستاره های درخشان
- می خندید ؟ -
زبان آهنی دستبند
با دستهایم
خریچ – خریچ
روبانی سیاه
روی چشم هایم
و بعد
ساعتها
و بعد
سالها
حالا
آسمان مرا …
اردیبهشت
ایستگاه اول :
یک مرد
خالی سیاه روی پیشانی
ایستگاه دوم :
یک زن
خالی سیاه در گلو
ایستگاه سوم :
مامورها زن و مرد را می برند
ایستگاه چهارم :
کودکی نشسته روی نیمکت
انتظار می کشد
ایستگاه پنجم
ایستگاه ششم
ایستگاه هفتم :
مامورها پست خود را ترک کرده اند
در صدای زوزه مداوم وقفه ایجاد می شود
قطار برمی گردد
ایستگاه اول
دوم
سوم
خرداد
باید از تو بگذرم
باید از تو
چیزی از من در تو بود
من اما با تو
دارم به چیزی از خود
حسودی می کنم
در تو بود
اما من با تو
باید از تو بگذرم
باید از تو
شاید با چیزی از خود
آشتی کنم
با چیزی از خود
که با من است
و من نمی توانم
از آن بگذرم
باید از تو …
تیر
به مرگ و تنهایی منصوره حسینی !
و
تنهاتر ازآن بودی
که بیفتد سایه ات
روی دست همسایه !
و مرگ
روی بوم آماده نقاشی
زندگی ات را
مخفیانه خط زد !
مرداد
پر از کلمات یک کتاب
راه می افتد شبانه
کم ورق
در خیابانی با چانه دراز
و ران دو طرفه کشیده
چراغ گردان دارد
نور سرخی از
بختی که تو را به کوه می بخشید
دودی که به من
قصه سراسیمگی یال اسب را می گفت
و نور آبی !
نگاه کن !
شهوت از دندان هایش می لرزد
و می لرزد دندانهایش سرمای هیچ دستی را نمی شناسد
پر از کلمات یک کتاب
کم ورق از هر دو سو
بوق می زند به گلوی تاریک درخت
بوق می زند به گلوی تاریک عابر پیاده
بوق می زند به … و … باز هم … به … واژگون می شود
آقا ! این بوق می زند خریدن ندارد رنگ خورده است
و با شاسی بلندتر از سانسور لاغر می ماند با پلاکی به شدت از تاریخ
بگو آژیربکشد آژیر بکشد آژیر بکشد
ما اتاق عمل را با ایشالا مبارکباد آذین بسته ایم
و چه گربه ها که دم حجله زوزه می کشند
باد بگرداندش ورق
باد بگرداندش ورق
و انگشت خیس از آب دهان
ورق
ورق
بلکه گرگی سگ شود
بلکه سگی گرگ
و هر سطر
ردیف دندان خشمگینی است به بازوی ماه مغموم
و باقی جسد را
پیش پای هر پله ایی
آتش بزنید
شهریور
جوجه کرده کبوتران سفید
در دستهایت که آشیان خونین
رو به آسمان است
کدام سو کشته شدی
وقتی آدمی
به زانو درآمد
و این بار
تفنگش را
به طرف خود نشانه گرفت ؟
بعد آن همه قرن
ماه هرشب
باز هم
در چشمان ناپیدایت می درخشد
و مادری با لباس سفید
که عروس اولین بود
رو به دریاها
ضجه می زند
و من مجبورم
در هوایی که
از غبار استخوان سرشار است
شعر بگویم
مهر
خطاط عزیز !
بان از نگهبان بگیری نگاهت مخفف می شود
عادت هایم ماهانه است
اسمم بد نوشته می شود
و باید لب هایم را با چاقو بتراشی
تا واژه هایم
بشوند بوسه بر تو
یا کاغذ
اما برگ هایم را
بره های آسمان خورده اند
جن های روی لب هایم
به رسم خود می رقصند
و آهوان را
به رسم خود رم می دهم
من هم مثل هر درخت
اگر بریده شوم
دایره های تو در تو هستم
و کمرم با صدای خودش می شکند
اینها را با تو
باید با سیبیل درشت
و پوست به پوست می گفتم
گفتم !
آبان
دارم با مرده ام حرف می زنم
دارم از مرده ام
به او می گویم
روز و شب
راه می رود
زنی در چشم هایم
سینه اش بوی عرق بردگان مصری را می دهد
وقتی می خواهدحرف بزند از مرده اش
گرازهای وحشی
غروبی را که تماشا می کند
دندان کشیده ویران می کنند
دارم از زنی که در چشم هایم راه می رود حرف می زنم
از بوی سینه اش
که شیر می دهدبردگان مصری را
و بردگان
دسته دسته کنار نیل می آیند
ساحل از مردگان پر می شود
دارم از ساحل پر از مردگان حرف می زنم
زنی که در چشم هایم می رود
کمی بعد خواهد مرد
وقتی من با مرده ام حرف بزنم
دارم با مرده ام حرف می زنم
روی صندلی نشسته است پیپ می کشد
از سال های حتی پیشتر از کبود پیپ می کشد
از سال های حتی خالی از من پیپ می کشد
و میان دود آبی اتاق
به تندیسی می ماند دارد با مرده اش حرف می زند
و خواب های ندیده اش را دوباره مرور می کند
دارم با مردی حرف می زنم
با زنی حرف می زند که
در ظهری گرم به میان نیزاری می رود
صدای آوازش همیشه به گوش می رسد
اما از آن بیرون نمی آید
حتی برای شنیدن صدای نی مردی که
هر شب
زیر مهتاب می نشیند به یاد مردگانش
کمی
فقط کمی می گرید
و بعد به احترام بردگان مصری می ایستد
آنها برای مردن در کنار نیل
دسته دسته از کنار او می گذرند
با مرده ام حرف می زنم
در آیینه رو در روی خودم
آذر
دری هستم
بگشاید مرا باد
به اتاق های جهان
تماشا کنی خواب آدم ها را.
بیدار که شوند
حاشا می کنند !
دی
دن کیشوت عزیز !
بر لبی تاریک اتراق کرده ام
آسیاب های بادی
گرد استخوان سروانتس را
در تاریک های زمین پاشیده است
تو که زنده ایی !
سرنیزه ات جایی را بشکافد
هر کجایی را که باشد
بهمن
دندان های تیزی دارد
ابری که هر صبح
پشت میز صبحانه می نشیند
و به چشم های من
خیره نگاه می کند
و بعد
قهوه اش را سر می کشد
بادکنک قرمزش را برمی دارد
از خانه بیرون می رود
و روبروی آفتابی روشن تر
ساده می شود
اسفند
می گوید بیناست
هست
گاهی دست می کشد
به راهی آبی
پیشاپیش ابرهای سفید که باید بگذرند
گاهی پیرهنی سرخ می پوشد
خیره می شود
به یشم حبه های انگور
زیر تاک قدیم
و گوش می دهد به صدای رودی
که از جنب زمین می گذرد
و هوا از عطری غریب سرشار می شود
و گاهی دیگر
ورق می زند لایه به لایه آرام
مرا مثل کتابی
با نوشته های عتیق و سخت
حروف عجیب
از تاریخ دور
چاپ سنگ هایی از صخره های شاید فرو ریخته
می خواندم درست در ورقی
در ورقی دیگر اشتباه
و باز ورق اول
صفحه آغازین
نه چراغی نه خورشید
نه حتی ماه را می خواهد
که نور چشمش
از تونل های بی انتهای تو در تو برمی آید
این را دیروز فهمیدم
وقتی روبند از چهره برداشت
و نسیمی نامرئی
لچکش را ربود به فرمان کدام خدای
و انبوه مویش
بر دوش جهان فرو ریخت
می گوید خدا در کنارش می نشیند
وقتی ناممکن را
حرف به حرف هجی می کند
می گوید بیناست
هست
رد رگ هایم را می گیرد تا به کجا
من
در دایره خودم
پشت و رو می چرخم
که بسازم استوانه بی رنگ خود را
تا بالا ، بالا ، بالا …
برج و بارویی بلند
برای تماشای پرستویی
که در آسمانی دیگر
پرواز می کند
می گوید هست
هست