♦♦♦ بهاران خجسته باد
♦♦ ویژه نوروز 1388
دخترک افسوس می¬خورد که چرا این¬همه کوچک است که در خیابان¬ها گم می¬شود و چرا پدر که بزرگ است، کاری نمی¬کند که آمدن آن کس را که او خوابش را دیده جلو بیندازد… و ازآن مهم¬تر، چرا مردم محله «کشتارگاه» کاری نمی¬کنند؟ کسانی که خاک باغچه¬ها و تخت کفش¬ها و آب حوض¬هاشان هم خونی است!
در باره یک شعر خوب فروغ فرخ زاد
من خواب یک ستاره¬ی قرمز دیده¬ام
شعرِ «کسی که مثل هیچ¬کس نیست» اگر اشتباه نکنم در سال1343 یا 1344 (به¬هرحال، پیش از مرگِ فروغ در سال 1345)، نخستین¬بار در نشریه «آرش» که سیروس طاهباز درمی¬آورد، چاپ شد و از همان هنگام هم مثلِ هر شعر خوب دیگری، مورد توجه شعر¬دوستان قرار گرفت.
تمامِ شعر از زبانِ دختربچه¬ای است نُه ده ساله (کلاس سوم ابتدایی) که با پدر و مادر و برادر (یحیا) و خواهرش (انسی)، در خانه¬ای در جنوب شهرِ تهران، حدود «میدان محمدیه» و «محله کشتارگاه»، در خانه سید جواد، مستأجرند؛ همان سید جوادی که «تمام اتاق¬های منزلِ ما مال اوست»، همان کسی که برادرش «رفته است و رخت پاسبانی پوشیده است»، و راوی شعر دوست دارد گیس دخترِ او را بکشد.
این دختربچه تمام شعر را انگار برای خودش واگویه می¬کند؛ یا برای کسی، دوستی، همبازی¬ای، تعریف می¬کند؛ با همان واژگان ساده و محدود.
یکی از ویژگی¬های این شعر همین زبانِ ساده و گفتاری آن است. و کار شاعر وقتی اهمیت خود را بهتر می¬نمایاند که خواننده در پایان درمی¬یابد شعر ابعاد و مفاهیم دیگری هم دارد.
راوی خواب دیده است و از خواب خود می¬گوید؛ خواب کسی را دیده است که می¬آید. خواب یک «ستاره قرمز» دیده است. (گمانم دیگر لازم نیست به تصویر و مفهوم ستاره قرمز یا سرخ در شعر بپردازیم و آن را برای خوانندگان توضیح بدهیم. قضیه و قصد شاعر روشن¬تر و مشخص¬تر از آن است که به توضیح و تحلیل و تفسیری نیاز باشد). او خواب این ستاره قرمز را وقتی که خواب نبوده، دیده است. یعنی در بیداری، خواب ستاره قرمز را دیده و تأکید دارد که دروغ نمی¬گوید و نشانه¬های آمدن او را هم برمی¬شمارد: پریدن پلک چشمش و هی جفت شدن کفش¬هایش…
«کسی می¬آید» ترجیع شعر است و نقل راوی (این جمله در شعر چهار بار تکرار می¬شود)؛ این کس «دیگر» است، این کس «بهتر» است، «کسی که مثل هیچ¬کس نیست» (عنوان شعر)، او که قرار است بیاید، مثل پدر و مادر و انسی و یحیا نیست. «مثلِ آن کسی¬ست که باید باشد»؛ با قدی بلندتر از «درخت¬های خانه معمار» و صورتی روشن¬تر از صورتِ امام زمان. (جالب این است که در نسخه¬ای که من در اختیار دارم و مجموعه¬ای¬ست از شعرهای فروغ چاپ 1371، انتشارات مروارید، کلمات «امام زمان» را حذف کرده¬اند و به جایش چند نقطه گذاشته¬اند. می¬بینید؟ در آن¬سو، حذف می¬کنند و در این¬سو، برداشت نادرست!). باری، این «کس» نه از سید جواد صاحبخانه می¬ترسد و نه از برادرِ «پاسبان»ش. اسم او از زبان مادر که در اول و آخر نماز صدایش می¬زند «یا قاضی¬القضات است، یا حاجت¬الحاجات» (گمانم لزومی ندارد این دو نام را ترجمه و تفسیر کنیم. قضیه روشن است.) این کس که می¬آید آن¬قدر داناست که «تمام حرف¬های سخت کتاب کلاس سوم را با چشم¬های بسته» می¬تواند بخواند و حسابش هم آن¬قدر خوب است که «می¬تواند حتا هزار را بی¬آن¬که کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد» (حتماً توجه داریم که جمیعت آن زمان ایران بیست میلیون بود و می¬گفتند که همه کارها در دست هزار فامیل است)…
شاید اشکال کار در این¬جا باشد: راوی اشاره می¬کند آن کس می¬تواند کاری کند که لامپ «الله» (که سبز بوده؛ آن¬هم مثلِ صبحِ سحر سبز بوده) دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود…
گفتیم که فروغ از واژگان و اصطلاحات و مکان¬ها و اشخاص و اشیاءِ آشنا و پیرامون این دختربچه نُه ده ساله در بیان و نقل او استفاده می¬کند و البته که این واژگان معنای دوگانه و گاه چندگانه می¬یابند.
شاید این کاری که من می¬کنم درست نباشد؛ این تقلیل دادن شعر است. می¬دانم که نباید برای واژه¬ها معادل بگذارم. این¬که این واژه مساوی است با فلان چیز و فلان موضوع، زیادی ساده کردن شعر است. اما انگار فعلاً چاره دیگری نداریم. وقتی شعری به این سادگی و روانی این¬گونه بد فهمیده و درک می¬شود، ناچاریم توضیح واضحات بدهیم.
همین¬جاست که راوی از ته دل این جمله را دوبار تکرار می¬کند: «چقدر روشنی خوب است!»
رنگ سبز، مثل صبح سحر، روشنی، بر زمینه آسمان…
این آرزوهای زیبا را راوی بیان می¬کند.
حالا ممکن است برخی از ما دراین سال¬های اخیر، نسبت به چنان لامپی کینه به دل گرفته باشیم و خوشمان نیاید که اصلاً این¬گونه لامپ¬ها روشن شود؛ اگر هم جاهایی روشن است، دلمان می¬خواهد سنگی بپرانیم و لامپ را بشکنیم و خاموشش کنیم؛ اگرچه رنگش سبز و قشنگ باشد؛ مثلِ صبح سحر…
اما این¬ها نه به شاعر مربوط می¬شود و نه به راوی نُه ده ساله این شعر.
دخترک در این¬جا، آرزوهایش را بیان می¬کند: آرزو دارد یحیا یک چارچرخه داشته باشد و یک چراغ زنبوری (باز هم روشنایی) تا او روی چارچرخه، میانِ هندوانه¬ها و خربزه¬ها بنشیند و دور میدان محمدیه بچرخد…
لازم به توضیح نیست که یحیا بیکار است و وسیله کار هم ندارد. حتا نمی¬تواند دستفروشی کند.
و آه دیگری از ته دل و به¬حسرت: آخ…
حسرت و آرزوی دور میدان چرخیدن که چقدر خوب است، باغ ملی رفتن، مزه پپسی، سینمای فردین و چیزهای خوب دیگر… و سرآخر، لج بچگانه: «گیس دختر سید جواد را بکشم.»
(در این سال¬ها حتا دیده¬ام که اشاره فروغ به نام فردین، بازیگر فیلمفارسی سال¬های پیش از انقلاب و سینمای او را برخی هواداران آن سینما و آن بازیگر، تأییدی دانسته¬اند از سوی شاعر بر چنان سینما و فیلم¬های مبتذلی… این¬هم از آن دسته ساده¬انگاری¬ها و سطحی¬نگری¬هاست؛ وگرنه فروغ فرخزادی که با ابراهیم گلستان در استودیو او کار می¬کرده و فیلمی مانند «خانه سیاه است» ساخته و همگان با نظرهایش در نوشته¬ها و مصاحبه¬هایش آشنا هستند، چه ربطی داشته با فردین فیلمفارسی؟… همین¬جا بگویم که پشت سر مُرده بدگویی نکرده باشیم؛ فردین بازیگری بود بااستعداد که در چند فیلم نسبتاً خوب توانایی¬هایش را نشان داد و اگر امکان می¬داشت با فیلمسازانی هنرمند کار کند، حتما کارهای خوبی از او باقی مانده بود. و ای¬کاش پس از انقلاب می¬توانست به کار بازیگری در فیلم¬های خوب ادامه دهد. بحث در مورد ابتذال سینمای آن سال¬هاست که دکتر هوشنگ کاووسی به¬درستی آن را فیلمفارسی نامید و این عنوان باقی ماند تا امروز… دریغا که روزگار طوری شده است که متأسفانه بسیاری از روشنفکران ما هم حسرت آن زمان و چنان فیلم¬هایی را می¬خورند و به تماشای چنین مزخرفاتی در تلویزیون¬های ماهواره¬ای لوس¬آنجلسی می¬نشینند یا نوارهای ویدئویی آن¬ها را از این¬جا و آن¬جا پیدا می¬کنند و ساعات فراغتشان را با تماشای آن¬ها به بطالت می¬گذرانند.)
دخترک افسوس می¬خورد که چرا این¬همه کوچک است که در خیابان¬ها گم می¬شود و چرا پدر که بزرگ است، کاری نمی¬کند که آمدن آن کس را که او خوابش را دیده جلو بیندازد… و ازآن مهم¬تر، چرا مردم محله «کشتارگاه» کاری نمی¬کنند؟ کسانی که خاک باغچه¬ها و تخت کفش¬ها و آب حوض¬هاشان هم خونی است!
حیرت دخترک درست و به¬جاست: اگر قرار است کسانی باشند که بتوانند کاری کنند تا آن «کس» زودتر بیاید، همین اهالی محله کشتارگاه هستند!
آن¬گاه از «آفتاب تنبل زمستان» می¬گوید و کارهایی که از دستش ساخته بوده و کرده است: جارو کردن پله¬¬های پشت بام و شستن شیشه¬ها…
و با تأکید باز تکرار می¬کند که «کسی می¬آید»؛ کسی که در دل و نفس و صدایش باماست… کسی که «آمدنش» [شاعر نمی¬گوید خودش را، می¬گوید آمدنش را] نمی¬شود گرفت و دستبند زد و به «زندان» انداخت. (گمانم یادمان نرفته باشد که درآن سال¬ها، چه کسانی را و چرا می¬گرفتند و دستبند می¬زدند و به زندان می¬انداختند!)
این «کس» که زیر درخت¬های کهنه یحیا خانه کرده، روز به روز بزرگ و بزرگتر می¬شود و از «باران»، از صدای «شرشرِ باران»، از میانِ «پچ و پچ گل¬های اطلسی» و از «آسمان توپخانه در شب آتش¬بازی» می¬آید…
انگار پرسیده¬ایم این بابا می¬آید چه کند؟ که دخترک برایمان می¬گوید:
این «کس» برای انداختن سُفره می¬آید و قسمت کردن نان، پپسی، باغ ملی، شربت سیاه سُرفه، روز اسم¬نویسی، نُمره مریضخانه، چکمه¬های لاستیکی، سینمای فردین، درخت¬های دختر سید جواد و هرآن¬چه را که باد کرده… و سر آخر، سهم ما را هم می¬دهد…
شعر با این تأکید ــ¬همچنان که آغاز شده¬ــ به پایان می¬رسد:
من خواب دیده¬ام…
گمانم هیچ توضیحی لازم نیست. هیچ¬کس نمی¬تواند به این سادگی و روشنی و زیبایی از «عدالت» (اجازه بدهید روشن بگویم: از سوسیالیسم) سخن بگوید که فروغ در¬این شعر گفته است.
سخن را کوتاه کنم تا خواننده زودتر به اصل شعر برسد و آن را برای چندمین بار بخواند و ببیند که همچنان شعری¬ست نو و تازه و از آن لذت ببرد.
یک نکته را هم در پایان بگویم:
تصور من این است که این شعر ساده¬تر از آن است که کسی آن را نفهمد. اما بدفهمی بحثِ دیگری است. تفسیر و تعبیرِ نادرست کردن هم از سوی برخی، می¬تواند دلایلی داشته باشد.
شاید این¬گونه کم¬مهری نشان دادن به شاعر خوب و انسان روشن¬اندیش و آگاهی همچون فروغ فرخ¬زاد دلایل دیگری دارد. (خواننده حتماً متوجه است که من چرا فروغ را «شاعر» و «انسان» می¬نامم و نه همچنان که رایج بوده و هست «شاعره» و «زن»؟)
من فقط پرسشی مطرح می¬کنم:
آیا دلیل این¬گونه بی¬مهری و سطحی¬نگری دراین نکته نهفته نیست که امروزه روز، پس از 39 سال که از مرگ فروغ می¬گذرد، ما که زمانی همچون او می اندیشیدیم، حالا اندیشه¬هامان را تغییر داده¬ایم (به هر دلیلی، فرقی نمی¬کند و من نمی¬خواهم وارد چگونگی و جزئیات آن شوم) و دیگر به آن «کَس» که فروغ دراین شعر از او یاد می¬کند، دلبستگی و میلی نداریم، از او خوشمان نمی¬آید، «کس» یا «کسان» دیگری را به «او» ترجیح می¬دهیم؟ البته هیچ اشکالی ندارد… آدمیزاد شیرِ خام خورده است و قابل تغییر و تحول؛ (به خوبی و بدی و درستی و نادرستی این تغییر و تحول¬ها هم کاری نداریم)… آیا به این دلیل نیست که ما فکر می¬کنیم «متجدد» و «تجددخواه» و «تجدد دوست» شده¬ایم و تصور می¬کنیم هرگونه اندیشه¬ای با برچسب «ایدئولوژی» بر آن زدن، اَخ و تَخ است و ما البته که آزاداندیش بوده و هستیم و چقدر مرتکب خطا شدیم که درنیافتیم آن پدر و پسر هم «متجدد» بودند و چه نهال¬های «تجدد» که نکاشتند و اصلا مهم نبوده که توجه نفرموده بودند که یکی از شرایط اولیه تجدد، دمکراسی است و البته خُب، با ملت ما چه می¬شد کرد؟ مگر می¬شد به این مردمان دمکراسی داد؟ باید لیاقت و آمادگیش را داشته باشند یا نه؟ وانگهی، حالا آن خدابیامرزها مختصری هم دیکتاتوری فرموده بوده¬اند؛ اشکالی ندارد… یکی دو تا هم کودتا کردند… اهمیتی دارد؟ حالا این ملت باید بنشیند و پنجاه و دو سال هی عزا بگیرد و «عاشورای 28 مرداد» به راه بیندازد که چه؟ خُب، گذشته¬ها گذشته… والله کفن¬دزد اول بهتر بود… نبود؟ و بنا کنیم به شمردن که مگر آن پدر و پسر چند نفر را جمعاً کشتند یا زندان کردند؟ و مقایسه کنیم با سال¬های اخیر… انگار که «جنایت» کمیتش مهم است؛ و همین حرف و سخن¬ها که می¬شنوید و می¬شنویم و می¬خوانید و می¬خوانیم…
وگرنه شعر فروغ فرخ¬زاد مشکل و پیچیده و غیرقابل فهم و درک نیست.
فروغ سوسیالیست بود و مخالف شاه و دیکتاتوری¬اش… می¬گویید نه، بروید شعرهایش را بخوانید.
کسی که مثلِ هیچ¬کس نیست
فروغ فرخ¬زاد
من خواب دیده¬ام که کسی می¬آید
من خواب یک ستاره¬ی قرمز دیده¬ام
و پلکِ چشمم هِی می¬پرد
و کفش¬هایم هِی جُفت می¬شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره¬ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده¬ام
کسی می¬آید
کسی می¬آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثلِ هیچ¬کس نیست، مثلِ پدر نیست، مثلِ انسی نیست، مثلِ یحیا نیست، مثلِ مادر نیست
و مثلِ آن کسی¬ست که باید باشد
و قدش از درخت¬های خانه¬ی معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورتِ امامِ زمان هم روشن¬تر
و از برادرِ سید جواد هم
که رفته است
و رختِ پاسبانی پوشیده است نمی¬ترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمامِ اتاق¬های منزلِ ما مالِ اوست نمی¬ترسد
و اسمش آن¬چنان¬که مادر
در اولِ نماز و در آخرِ نماز صدایش می¬کند
یا قاضی¬القضات است
یا حاجت¬الحاجات است
و می¬تواند
تمامِ حرف¬های سختِ کلاس سوم را
با چشم¬های بسته بخواند
و می¬تواند حتا هزار را
بی¬آن¬که کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
و می¬تواند از مغازه¬ی سید جواد، هر چقدر که لازم دارد، جنس نسیه بگیرد
و می¬تواند کاری کند که لامپِ «الله»
که سبز بود؛ مثلِ صبحِ سحر سبز بود،
دوباره روی آسمانِ مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ…
چقدر روشنی خوب است
چقدر روشنی خوب است
و من چقدر دلم می¬خواهد
که یحیا
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغِ زنبوری
و من چقدر دلم می¬خواهد
که روی چارچرخه¬ی یحیا میانِ هندوانه¬ها و خربزه¬ها بنشینم
و دورِ میدانِ محمدیه بچرخم
آخ…
چقدر دورِ میدان چرخیدن خوب است
چقدر روی پشتِ بام خوابیدن خوب است
چقدر باغ ملی رفتن خوب است
چقدر مزه¬ی پپسی خوب است
چقدر سینمای فردین خوب است
و من چقدر از همه¬ی چیزهای خوب خوشم می¬آید
و من چقدر دلم می¬خواهد
که گیس دخترِ سید جواد را بکشم
چرا من این¬همه کوچک هستم
که در خیابان¬ها گُم می¬شوم؟
چرا پدر که این¬همه کوچک نیست
و در خیابان¬ها هم گُم نمی¬شود
کاری نمی¬کند که آن کسی که به خواب من آمده¬ست، روز آمدنش را جلو بیندازد؟
و مردمِ محله¬ی کُشتارگاه
که خاکِ باغچه¬هاشان هم خونی¬ست
و آب حوض¬هاشان هم خونی¬ست
و تختِ کفش¬هاشان هم خونی¬ست
چرا کاری نمی¬کنند؟
چرا کاری نمی¬کنند؟
چقدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله¬های پُشتِ بام را جارو کرده¬ام
و شیشه¬های پنجره را هم شُسته¬ام
چرا پدر فقط باید
در خواب، خواب ببیند؟
من پله¬های پشتِ بام را جارو کرده¬ام
و شیشه¬های پنجره را هم شُسته¬ام…
کسی می¬آید
کسی می¬آید
کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمی¬شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیرِ درخت¬های کهنه¬ی یحیا بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می¬شود، بزرگتر می¬شود
کسی از باران، از صدای شُرشُرِ باران، از میانِ پچ و پچِ گُل¬های اطلسی
کسی از آسمانِ توپخانه در شب آتش¬بازی می¬آید
و سُفره را می¬اندازد
و نان را قسمت می¬کند
و پپسی را قسمت می¬کند
و باغِ ملی را قسمت می¬کند
و شربتِ سیاه سُرفه را قسمت می¬کند
و روز اسم¬نویسی را قسمت می¬کند
و نمره مریضخانه را قسمت می¬کند
و چکمه¬های لاستیکی را قسمت می¬کند
و سینمای فردین را قسمت می¬کند
و درخت¬های دخترِ سید جواد را قسمت می¬کند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می¬کند
و سهمِ ما را هم می¬دهد
من خواب دیده¬ام…