♦♦♦ بهاران خجسته باد
♦♦ ویژه نوروز 1388
دختر حالا پا شده ایستاده شانه های خود را به عقب کشید انگار بخواهد برجستگی ها را نمایان کند بعد با خنده هرچه در دست داشت به زمین انداخت از پشت بوته بیرون جهید سوی خانه دوید رفت گُم شد لابلای شاخه ها…
داستان یک عاشق
عشق به زن تنِ او را خواستن ست با او درآمیختن و تن به تنش ساییدن ست؟ عقیل از خود می پرسید و باز پرسید اما این دخترک حالا زن ست؟
هرچه که بود؛ عقیل او را به زنی می خواست می خواست آن دو پای لُختِ از پیرهن بیرون زده آن پستان ها که برجستگی شان حالا دیده نمی شد چون دختر نشسته بود روی پنجه های پا پیرهنش بالا می رفت و پایین می آمد یا کشیده می شد با دستهای نازک انگشت های بلند و باز به بالا طوری که عقیل را وا داشت نوک بیل خود بر زمین بگذارد پشت نخلی پنهان شود به تماشای بچه های نشسته پشت بوته های گُل خار،
سه پسر و او تنها دختر بود،
دختر کیسه ی سبز دُعا را از روی شانه پسرکی که کیسه به پیرهنش سنجاق بود کند و گفت حالا می بینید که هیچی توش نیست غیر از کاغذ،
سنجاق را باز کرده با نوک آن شروع کرد به شکافتن محل دوخت پارچه دعُا که به اندازه کف دستش بود
روبرو بود و پسرها پشت به عقیل چشمان درشت سیاه اوعقیل را دیده بودند اما به روی خود نمی آوردند چشم ها وقتی برمی خواستند تا نگاهی به اطراف بیندازند نگاهی هم به عقیل می انداختند نه چشم به چشم بلکه فقط شیطنت نگاه زنانه ای بود که برای چند لحظه پَر می زد در اطراف با عشوه باز بر می گشت به بچه های چمباتمه زده ی خیره به دستهای او
دور تا دور کیسه سبز با نوک سنجاق شکافته شد کهنه کاغذها در لای انگشت هایش از کیسه بیرون کشیده شدند کاغذهای زرد پُر از نوشته های سیاه
ببین یه مُشت کاغذ خالی کی می تونه بخونه این نوشته ها را؟
صدای پسری گفت بده به این بخونه که می ره مدرسه
دختر بقیه کاغذها را بیرون کشید پارچه را لای مشت دیگر مچاله کرد کاغذها را دراز کرد سوی پسری گفت تو می ری مدرسه؟ پس بخون اگه چیزی یاد گرفتی پسر خود را عقب کشید گفت من نمی تونم اینها را بخونم بلدم خیلی از نوشته ها را بخونم اما این اصلا معلوم نیست چی نوشته صدای پسر دیگر گفت عربیه مگه به شما یاد ندادن عربی بخونین؟ دیگری گفت نه هنوز یاد ندادن پسری گفت پس اگه بخوای قرآن بخونی چی چه طوری می خونی؟ دخترگفت ملا عزیز بلده قرآن بخونه جمعه میاد خونه ما که قرآن بخونه پسری گفت تو از کجا می دونی ملا عزیز میاد خونه شما؟ اون که خونه ش اینجا نیست دوره دختر گفت من می دونم من همه چی را می دونم حتی اگه کسی ما را از لای شاخه ها تماشا کنه پسرها هول کردند برخاستند به اطراف نگاه انداختند اما عقیل را ندیدند پسری گفت حالا من به مادرم چی بگم که کیسه دعُام اینجور پاره شد؟ مادرم این را برام اینجا بسته بود که مریض نشم حالا اگه مریض شدم تقصیر تو بوده
آیا پستانهای دختر آنقدر بودند که از پشت پیرهن پیدا باشند یا فقط عقیل بود که آنها را می دید؟ دختر حالا پا شده ایستاده شانه های خود را به عقب کشید انگار بخواهد برجستگی ها را نمایان کند بعد با خنده هرچه در دست داشت به زمین انداخت از پشت بوته بیرون جهید سوی خانه دوید رفت گُم شد لابلای شاخه ها
پسرها هنوز متحیر دور خود می گشتند صاحب دعا خم شده کاغذها را از روی زمین جمع می کرد با صدای گریه ش که آرام شروع می شد اما پیش از آن که اوج بگیرد عقیل بیل بر شانه انداخته به راه خود رفت به سمت جایی نزدیک به شط که مقداری بوته های پَرپین وحشی بیرون زده بود
بی بی او را فرستاده بود کمی پرپین از کنار شط بکند بیاورد برای گاوها چون کسی گفته بود پرپین وحشی گاو مریض را خوب می کند اما او می رفت و فکر پاهای دختر را با خود می برد برهنگی پستانها که فقط فکر بود در خیال بود رسید به محل بوته های پرپین برگهای سوزنی دراز پُر از آب ضربه های نوک بیل او بر انتهای ساقه های بوته ها هر دسته که کنده می شد آن را از لای بقیه بیرون می کشید به سمت دیگر می انداخت زنی که می گذشت سلام کرد و حال زنش را از او پرسید عقیل گفت امروز بهتربود غذا خورد زن گفت اگه یه بچه ای داشت که از او مراقبت بکنه بهتر نبود؟ عقیل گفت نه بخاطر بچه نیست من خودم سالهاس بالای سرش هستم ازش مراقبت می کنم زن گفت ببرش مشهد شاید امام او را شفا بده عقیل فکر کرد به مشهد بُردنِ مریض یعنی امید از او بُریدن گفت نه به مشهد نمی برمش دوره زن گفت در عوض حاجت می گیری عقیل گفت حاجت باید از مریضخونه گرفت از طبیب که اونهم توی شیراز هس اونجا باید می بردمش اگه وسعم می رسید نزدیکتر هم هس فقط حیف که دست ما کوتاهِ از اونجا زن گفت خدا بزرگه توکل کن به او و رفت اما عقیل هنوز حرف می زد
فقط او نیست که مریضِ گاوهای حاجی هم یکی بعد از دیگری مریض می شن می میرن نه یه علت دیگه هس اونه که باید معلوم بشه
بار بر شانه به خانه برگشت به طویله وارد شد صدای بی بی را شنید که می گفت بلکه او علت را معلوم کنه سایه حاجی خمیده غمگینانه از طویله بیرون می رفت
ها پس یکی را می فرستم دنبالش شاید جمعه بتونه بیاد اینجا
بعد در طویله با عصبانیت کوبیده شد بی بی رو به عقیل داد زد سبزی را حالا نیار توی طویله حالا وقت دوشیدنِ نه چریدن
اما او نمی دانست که بی بی هنوز مشغول دوشیدن گاوها ست بار را برد ته طویله آنجا که نه گاوی بود نه بی بی بر زمین نهاد و بر آن نشست
فواره های سفید از زیر انگشتان بی بی می ریختند سرازیر می شدند داخل سطل آهنی با شُره در پی شُره ای باآهنگ یکنواخت پستان گاو خالی تر می شد و انگشتان بی بی سفیدتر نشسته زیر تن آخرین گاو بود گاوها پنج تا بودند در یک ردیف ایستاده ساق و سرحال صورت هاشان را برگردانده به کومه پَرپین وحشی زیر پای عقیل نگاه می کردند عقیل گفت پس می برمش بیرون بلند شد باز بار را بر شانه انداخت از طویله بیرون رفت
نزدیک به پنجره ی طویله ناگهان دختر جنبید پیش از آن که بگریزد عقیل او را دیده بود که از لای درز پنجره به داخل نگاه می کرد حتمَن به همان فواره های سفید به پایین غلتیدنشان شلوار بلند پوشیده بود نزدیک به تنور ایستاد عقیل بار را پشت دیوار طویله پایین آورده بود پرواز نگاه او بود که از روی عقیل گذشت یا لکه سیاه ابر؟ سر به زیر انداخت صدای گریز پاهای سبک صدای سنگین بی بی از داخل طویله یکی بیاد
عقیل رفت بی بی همچنان نشسته بر سکو گفت تو سطل را ببر عقیل سطل را برد سنگین بود پُر بود و موج شیر بر شیر در آن می غلتید صدای بی بی باز گفت یکی بیاد چند نفری در حیاط پراکنده بودند زنِ بزرگ حاجی جلو اتاقش بر فرش نشسته موهای یکی از دخترانش را شانه می زد چند بچه دور درخت توت وسط حیاط می پلکیدند می چرخیدند بازی می کردند دو تا عروسهای حاجی با هم از زیر سایه بان در آمدند لباسشان مثل هم بود دو پیرهن همشکل از یک طاقه پارچه
عقیل می رفت سطل را بگذارد زیر سایه بان که محل تقسیم شیر بود ردیف دَبه ها و بطری ها عروسها با هم دویدند به طویله عقیل سطل را گذاشت زیر سایه بان و برگشت عروسها هرکدام از یک سو زیر بغل بی بی را گرفته او را راه می آوردند به سختی تا برسانند به زیرسایه بان
تا بی بی را ببرند بعد او بخواهد حساب دبه ها ی شیر را بهم مربوط و از هم جدا کند فرصتی برای عقیل هست که روی بار پرپین بنشیند سیگاری بپیچد بعد در فاصله دور از پشت دود زن خود را ببیند در چارچوب در اتاق ایستاده پشت سرش تاریکی خاموشی هر دو دستش یک لته از چارچوب در را گرفته بودند تا او بتواند بایستد تن نحیف خود را بر درگاه نگه دارد نیفتد نگاه کند به حیاط و عقیل را ببیند لمیده پشت دود روی کومه سبز
کدامشان لبخند زد؟
زن پیرهن آبی پوشیده با نقش گلهای درشت محمدی که از این فاصله فقط لکه های سفید پراکنده بودند اما او می دانست که گل هستند درشت و دهن باز کرده گلبرگ ها در ردیف های گرداگرد مثل لب های تُرد دختران اجتماع کرده بودند
کی بود آخرین مرتبه که آنها را بوسیدی؟
حاجی گفته بود باید برات زن بگیریم باید سر و سامون بگیری بعد دختری از شهر دیگر برای او آوردند که از بستگان دورِحاجی بود دختر مریض و ضعیف بود و در همه کار باید با او مدارا می کرد حاجی گفت خوب می شه امروز تو از او مراقبت می کنی بعد که خوب شد او از تو مراقبت می کنه من خودم هم که بالای سر هردوتون هستم و خدا بالای سر همه ما تو دیگه یکی از پسرهای من هستی من خوبی تو را می خوام
عقیل نوجوان بود که با حاجی آشنا شد با عده ای از کولی ها به این شهر آمده بود برای کار آنها تابستان ها می آمدند اینجا در نخلستان ها پراکنده چادر می زدند و در پی کار می گشتند فصل چیدن خرما زن و مرد و بچه کار می کردند و از صاحب نخلستان پول و غذا می گرفتند فصل کار که تمام می شد می رفتند عقیل کسی را نداشت پدر و مادرش در حمله ای هوایی به دشت های کُردستان همراه با چند خانه وار دیگر کولی ها کشته شدند آنها برای یافتن کار به آنجا رفته بودند هیچکس نفهمید طیاره ها از که بودند و به کجا رفتند فقط آمدند عده ای از کولی ها را کشتند و رفتند همین آنروز عقیل با عمویش در یک آبادی دور کار می کرد بعد یکی از عمه هایش از او نگهداری کرد و به هر کجا رفت او را با خود برد تا اینکه حاجی او را به وقت کار در نخلستان خود دید و از او خوشش آمد پسر زبر و زرنگ و کاری بود
حاجی گفت اگر بخواهی توی خانه من بمانی همینجا کار کنی و همینجا زندگی بگذرانی می توانی اگر خوب باشی و امین اتاقی هم توی حیاط برای خودت می سازی و می مانی برای کمک به کار گاوها و به کار نخل ها عقیل گفت می مانم ماند همچنان مانده بود و کارگر امین حاجی شده بود اما فقط کار و کار شب و روز در مقابل اندک پولی خورد و خوراک خود و زنش با اهل خانه بود پوشاک هم برای آنان تهیه و دوخته می شد مثل بقیه افراد حاجی به او پول زیاد نمی داد چون نمی خواست تشویق به رفتنش کند فکر می کرد اگر عقیل آنقدر پول داشت که می توانست در جای دیگریک زندگی دیگر بنا کند می رفت اما به کجا؟ خود او که از این بابت مطمعن نبود اینجا لااقل خانه ای داشت امنیتی داشت حاجی و اهل خانه با او مهربان بودند جوان که بود برای او عروسی گرفتند ساز و آواز و رقصیدن زنش یکی دوسال اول خوب بود دل به عشق ورزی می داد هرگاه عقیل هوس می کرد زن با خنده رخت از تن درمی آورد اما بعدها
مریضم توان ندارم
آخرین بار کی بود که عقیل تن به تن زن ساییده با لذت بود؟
یکی از مردان همسایه به او گفت او را ببر به شیراز اونجا مریضخانه هس طبیب و دوا هس خوبش می کنن دومرتبه سالم می شه عقیل گفت اگه می تونستم که خوب بود حاجی گفت گوش نده به این یاوه های مردم زن تو نیاز نداره به مریضخانه فقط نیاز داره به مراقبت از جانب تو و شفا از خدا
عقیل همه کوشش خود را برای مراقبت کرده بود اما خدا تا به حال قدمی برای او برنداشته بود هنوز بی بی گفت صبر داشته باش وقت فرستادن رحمت را خود او باید معلوم کنه نه بنده ها عقیل صبر کرده بود تا اینکه حالا کار از کارش گذشته دل بسته بود به دختر حاجی
دختری که بزرگ ترهای خانه او را دوست نداشتند چون مثل بچه های جِن زده به هر چیزیکار داشت می خواست از همه کار آدم های بزرگ خانه سر در بیاورد با آن گوش های تیز و نگاهی که دنبال نادیده ها می گشت
بچه ها دور او جمع می شدند چون همیشه چیزهای تازه و سرگرم کننده برای آنان داشت اما از شَر شیطنت های او حتا مادرش هم در عذاب بود
کاش تو می مُردی من از شر تو خلاص می شدم
مادرِ دختر از طایفه حاجی نبود غریبه بود شمالی بود هیچکس نمی دانست که حاجی او را در مشهد ملاقات کرده تا روزی که غریبه ای در زد زنی با بچه ای در قُنداق گفت حاجی مرا در مشهد صیغه کرد این هم بچه ی اوس گفت سه هفته هس دارم می گردم اینجا را پیدا کنم کردم
بی بی و زن بزرگ حاجی می خواستند زن هرچه زودتر از اینجا برود نماند اما زن گفت جایی برای رفتن و ماندن ندارد با این بچه
زن سفید و خوش بر و رو بود حاجی دل به ماندن او داشت و بالاخره او را عقد کرد اتاقی در حیاط برایش ساخت و زن ماند با دخترش که بزرگ و بزرگتر می شد و مثل پرنده ی وحشی بی قرار که بیش از همه نفرت بی بی را بر می انگیخت
بی بی مادر حاجی بود پیر خانه بود تنها کسی بود که حاجی برای انجام کارهایش با او مشورت می کرد اصلا بیشتر اوامر از جانب او صادر می شد او بهتر از هر کسی مصلحت خانه و خانواده را می فهمید می دانست برای رفع هر مانعی چه باید کرد هیچکس حق و جرات نداشت روی حرف او حرفی بیاورد از کارهای مهم او یکی این بود که گاوها را او می دوشید و دیگر اینکه در سایه توی حیاط می نشست کتاب دعا می خواند می گفت برای برقرار بودنِ خانواده دعا می کند بچه ها باید احتیاط می کردند آزاری به بی بی نرسانند اگر خطایی از بچه ای سر می زد او مدتها در کمین می ماند تا همچنان که نشسته در یک وقت مناسب بچه را دستگیر و کتک بزند
یک بار دخترک پسربچه ای را که از بی بی کتک خورده بود به پشت بام برده او را واداشت کیرش را بیرون بیاورد از همان بالا از لبه پشت بام بشاشد بر سر و کله بی بی که در سایه کنار دیوار نشسته بود غروب آنروز حاجی دختر را به درخت بست شلاق زد هروقت حاجی دختر را می زد نه مادر دختر حق نزدیک شدن و دخالت داشت نه عقیل که ضربه ها انگار بر تن او فرود می آمدند درد می کشید و جرات بیان نداشت
حاجی گفت اگه شوهرش بدیم؟ بی بی گفت برمی گرده حاجی گفت می دمش به کسی که از اینجا دور باشه خیلی دور بی بی گفت برش می گردونن بعد از مدتی می فهمن که شومِ که خونه خراب کنه باید پسش بیارن میارن حاجی پرسید پس چاره چیه؟
عصر بود بی بی و حاجی توی حیاط در گوشه ای دور از دیگران نشسته بودند کسی صدایشان را نمی شنید مگر عقیل که قلیان را برای آنها چاق می کرد و صدای درونش می گفت او را بدهید به من آرامش می کنم او را سر راه می آورم یا دورش می کنم از اینجا دور می شویم هرگز نه خودم پس می آیم نه او را پس می فرستم صدایی دیگر می گفت فکرش را نکن نمی شه
حاجی حاضر نبود به هر قیمت عقیل را از دست بدهد او بزرگترین کمک خانواده بود پُر زورترین مرد خانه که هرچه از او می خواستی می کرد
حاجی دوتا پسر بزرگ هم داشت اما کار آنها بیشتر شبانه بود می رفتند به شط با قایق هاشان اجناس قاچاق جابجا می کردند و روزها که در خانه بودند کاری نمی کردند بجُز خواب و استراحت
پس چه کند عقیل با این عشق که جانش را از ریشه می سوزاند خاکسترش می کند؟
اگه می شد که تو یه زن جوون و سالم بگیری
پس تو چی؟ تو که هنوز زنِ من هستی زنده هستی
پشت به زن روی لحاف دراز کشیده بود یک دست زن از زیر لحاف به بیرون سُرید آرام بر بازوی مرد نشست گفت ها زنده هستم هنوز
از چیز دیگه گپ بزن اگه که باید
خسته شدی امروز
نه
غروب که مرغا توی کُله نمی رفتن دیدم که چه سختی کشیدی
عقیل هیچ نگفت زن گفت اشکال از مرغا بود یا از اون دختر که نمی گذاشت مرغا برن توی کُله
من با او کاری ندارم یه دختری مثل بقیه دخترای حاجی
اما نمی گذاشت مرغا برن توی کُله هی جلو اونها بازی درمی آورد تو را اذیت کرد
اذیت نبود بازی بود
زن دست کشید روی بازوی او به مهر دست پایین سُرید لغزید روی تن لمید روی شکم انگشتی از لای درز پیرهن داخل شد پوست را لمس کرد روی پوست گردید کوشید پایین تر رود دست داخل شد اما عقیل تکانی به خود داد انگشتهای زنانه مدتی بی حرکت شدند و باز بر پوست تنِ مرد غلتیدند
خُب اگه یه زن خوب خیلی خوب می تونستی بگیری بد نبود
بعد چه می شد مثلا
دیر نشده هنوز
یعنی تو راضی هستی اگه من زن بگیرم
اگه من را ول نمی کنی اگه دورم نمی اندازی
من تو را ول نمی کنم تا وقتی زنده هستم
اما آیا این واقعا همان حسی بود که عقیل در دل داشت؟
زن گفت کسی را نشون کرده ی؟ عقیل برگشت سوی او نگاهش کرد گفت کی؟
اگه حاجی دخترش را به تو می داد
دختر حاجی کدام؟
همون که تو خاطرش را می خوای
نه نمی خوام
بهت نمی ده نه نمی ده
تو را به مشهد می برم اونجا امام تو را شفا می ده می بندمت به ضریح
اما اگه از خواهر حاجی خواستگاری کنی
نمی کنم نمی خوام
کاش من می مُردم کاش مُرده بودم مثل اون گاو که مُرد و راحت شد
باید به ملا عزیز بگیم این دفعه یه دعای خوب هم برای تو بنویسه
ملا عزیز اومد
دختر بود که خبر را داد پیش از آنکه تقه ای به در نواخته شود حاجی و بی بی بر صندلی ها روبروی هم زیر درخت وسط حیاط نشسته بودند در سکوت بهم نگاه کردند بعد هر دو نگاه شان رفت سوی دختر که با پاهای لُخت و سر لُخت در گوشه حیاط نزدیک به تنور روشن ایستاده بود
روز جمعه بود
صبح زود پیش از آنکه کسی به حیاط بیاید عقیل از پنجره طویله دختر را دیده بود که مادرش او را به حمام می برد عقیل بیرون نیامد خود را به تمیز کردن طویله مشغول کرد وآنقدر همانجا پلکید تا دختر با مادرش از حمام برگشتند تنِ دختر برهنه بود زیر یک حوله ی سبز دوید با خنده در گوشه ای ایستاد از گوشه چشم ها به پنجره طویله نگاه کرد ناگهان طوری که مادر نبیند حوله را از تن رها کرد حوله افتاد روی زمین و عقیل خواستنی ترین اندام انسانی را دید ساخته از نرم ترین گِل دنیا
خم شد حوله را برداشت پیچید دور تن باز دوید رفت گُم شد توی اتاق و بیرون نیامد تا ساعتی بعد تا حالا که بیرون دویده خبر آمدن ملا عزیز را داد فقط با یک لا پیرهن بود
آتش از دهنه تنور زبانه کشید عروسهای حاجی دور و بر تنور می پلکیدند یکی چانه پهن می کرد و یکی به آتش می رسید صدای چند تقه بر در حیاط شنیده شد سکوت ناگهان حاجی از روی صندلی جهید
یکی بیا این دختر را ببره لباس تنش کنه اینجور لخت و پتی ایستاده اینجا
صدای زنی گفت پس مادرش کجاس؟ حاجی رو به یکی از اتاق ها فریاد زد هی تو بیا دخترت را ببر لباس تنش کن مادر دختر از اتاق بیرون آمد بطرف دختر که داشت به چی می خندید دست او را گرفت کشید برد توی اتاق
بی بی گفت حالا یکی بره در را باز کنه باز چند تقه دیگر حاجی گفت خودم می رم رفت بطرف آن در حیاط که رو به بیابان بود بعد برگشت و ملا عزیز با عبای قهوه ای عمامه سبز یااله گویان دنبال او می آمد صدای سلام گفتن چند دختر و چند بچه از اطراف ملا جواب نداد فقط با تبسم نگاه می کرد و سر تکان می داد حاجی ملا را به صندلی خالی هدایت کرد بی بی گفت یکی چای بیاره عقیل آمد سلام کرد دست هایش را زیر شیر آب شست رفت به مطبخ با سه استکان چای در سینی برگشت حاجی و بی بی توی گوش ملا پچ پچ می کردند
توی همین مدت بیست و یک روز دوتا از گاوها مُردن فقط پنج تا دیگه مونده آخه این چه مرضی دستم به دامنت ملا
ملا گفت دست ما به دامن اله چشم بد از هر مرضی بدتره
عقیل چای را بین آنان تقسیم کرده همان دور و بر ایستاده بود برای انجام فرمان بعدی بی بی گفت برو خودت از نزدیک گاوها را ببین و رو به عقیل گفت ملا را ببر به طویله گاوها را ببینه عقیل آماده برای رفتن به سوی طویله شد ملا هنوز چایش را سر می کشید گفت می بینیم بله
حاجی بلند شد به طویله رفت انگار می خواست بزند زیر گریه بی بی توان راه رفتن نداشت چند سالی می شد که توانش رفته بود اگر می خواست به جایی برود باید بُرده می شد تنِ لَخت سنگینش توسط عقیل یا عروسها کشیده می شد
ملا استکان خالی چای را به عقیل داد برخاست آماده برای رفتن به طویله عقیل او را هدایت کرد گاوها ایستاده علوفه می چریدند حاجی لابلای گاوها می پلکید و آنان را بر انداز می کرد ملا کمی جلو رفت به گاوی نزدیک نشد به صورت ها و چشم های آنها خیره شد گفت به نظر نمی رسه اشکال از خودشون باشه نه از خودشون نیست اینها که ماشااله ساق و سرحالند برگشت به حیاط
از خود گاوها نیست نه نیست
دختر انگار که از چنگ کسی گریخته از اتاق بیرون پرید شلوار بلند پاهاش را پوشانده بود مقنعه هم بر سر بسته موهاش پنهان بود
ملا در گوش بی بی چیزهایی گفت و خود بر صندلی نشست
عقیل حواسش به دختر بود که دویده بود به طرف تنور و اولین نان بیرون آمده را برداشته و رفته بود
بی بی گفت عقیل می دونه سینی ها کجاس رو کرد به عقیل گفت ملا یک سینی بزرگ می خواد که بتونه زیرش آتش روشن کنه
عقیل بدون حرف به مطبخ رفت و با یک سینی گرد مسی برگشت پرسید این خوبه؟ ملا گفت خوبه بی بی گفت بذارش اینجا عقیل سینی را گذاشت کنار پای بی بی ملا گفت یه مقداری خار خشک بیارید بی بی گفت کنار نهرِ آب بوته های زیادی هست از خار که بنا بود عقیل بکنه بیاره برای سوخت تنور اما هنوز که نکندی عقیل؟ و پیش از آن که جوابی بشنود گفت نه نکنده عقیل گفت هنوز نه ولی هیزم خیلی اوردم دیروز ملا گفت آتش خار بهتر عیان می کنه بی بی گفت شنیدی عقیل؟ برو بوته ها را بکن بیار عقیل رفت بطرف بیل که در گوشه ای تکیه به دیوار داشت
ملا گفت همه اهل خانه را خبر کنید همه از ریز و درشت
بی بی رو به اتاق ها که دورتادور حیاط بودند فریاد زد هی دخترا و زنا بیاین بیرون برادرهاتون وبچه ها را هم پیدا کنین هر جا هستن هر که هس پیدا کنین بیارین اینجا و رو به ملا پرسید هر که هس؟ عقیل بیل بر دوش آمد کمی از توتون بی بی بردارد بپیچد که شنید ملا گفت هر کی هرجور با گاوا سر و کار داره یا هر جور نگاه می کنه به گاوا خصوصا به وقت دوشیدن
عقیل کمی توتون برداشته لای کاغذ گذاشت بی بی داد زد این دختره را هم بیارین این هیز چشم درشت که وقت دوشیدن از درز پنجره زُل می زنه به دستهام صدای زنی گفت به دختر من بی بی؟ عقیل از در رو به نخلستان بیرون رفته بود و دود سیگار دور او در هوا می گردید رسید به بوته های خار کنار نهر که هنوز خالی بود بوته ها خشک بودند پاچه های شلوار را چند تا بالا زد با ضربه های تیغه ی بیل خارها را کند ملا یک کومه هیزم بزرگ از بوته خار خواسته بود برای چه؟ هنوز کسی نمی دانست آفتاب امروز خیال بیرون آمدن نداشت آسمان پُر بود از ابرهای پیوسته و پراکنده تکه های سفید روشن رنگ عوض می کردند تا بشوند همرنگ بقیه همه خاکستری غلیظ پاییز بود کومه خار ذره ذره بزرگ شد عقیل بند بلندی را که همیشه در جیب داشت در آورد پیچید دور بوته ها یکدسته شان کرد بیل بر شانه ای و کومه بر شانه دیگر برگشت
دخترها پسرها عروسها نوه ها زن های حاجی زن عقیل بی بی و خود حاجی همه وسط حیاط ایستاده منتظر بودند خواهر حاجی هم که مدتی بود از شوهرش طلاق گرفته به خانه حاجی آمده بود مشغول بر پا کردن منقلی بود با نشاندن آجرهایی در چهار طرف
خواهر حاجی زنی بود بلند بالا و انگار از عقیل خوشش می آمد یکبار به وقت علف چینی کنار شط به عقیل گفته بود چرا یه زنِ دیگه نمی گیری؟ عقیل گفت کسی به من زن نمی ده زن گفت چرا می ده اگه تو خودت آستین بالا بزنی مرد پرسید کی مثلا؟ زن گفت تو مرد خوبی هستی من خودم حاضرم زنت بشم
خواهر حاجی سینی را پشت و رو گذاشت روی منقل بی بی گفت آها بوته خار هم رسید سینی را بردارین تا عقیل بوته را بذاره داخل منقل ملا عزیز نشسته روی صندلی انگار با خود اما بلند گفت عجب عجب کیسه دعا را از روی شانه بچه در آورده باز کرده بعد هم کلام خدا را پاشیده روی زمین؟ مادر دختر قدمی به سوی دخترش برداشت گفت نه بچه ی من نبوده نکرده بی بی گفت خوبه خودت بودی شنیدی زن همسایه چه می گفت بچه ش چه گفت
مادر دخترش را از پشت گرفت به خود فشرد عقیل آماده برای آتش زدن بوته بود ملا گفت توکل می کنیم به او تا به ما چی بگه و از بی بی پرسید همه هستن؟ بی بی گفت عقیل؛ همه هستن؟ عقیل کبریت در دست پا شد ایستاد نگاهی به آدم ها که گرداگرد درخت ایستاده بودند انداخت دو تا پسر بزرگ حاجی هم پشت سر زن هاو بچه هاشان ایستاده بودند نمی دانستند موضوع چه هست
عروسها نان پختن را نیمه کاره رها کرده بودند ملا کیف خود را از روی زمین برداشت در بغل گذاشت در داخل کیف دنبال چیزی گشت و یافت یک تخم مرغ سفید آنرا لای دو دست گرداند قدم به سوی میانه جمعیت گذاشت جمعیت تکان نخورد فقط خیره شد به تخم مرغ ملا گفت اول بچه ها کسی مقصود او را نفهمید باز گفت اول بچه ها بیایند پیش نوه ها خواهر زاده ها و بچه های قد و نیم قد حاجی پیش آمدند دختر هنوز چسبیده به دامن مادر بود ملا گفت بسم اله الرحمن الرحیم آتش بزن
عقیل بوته را آتش زد بوته گُر گرفت زبانه کشید ملا تخم مرغ را به دور سر هر بچه ای می گرداند و چیزهایی زیر لب می گفت ورد می خواند به هر بچه هم چیزی می گفت یا می پرسید به مهر و با لبخند بعد: اگه حاضره سینی را بگذارید روی آتش عقیل سینی را گذاشت روی آتش تخم مرغ به دور سر همه بچه ها گردانده شد غیر از دختر
ملا گفت حالا شما برید کنار خیره شد به دختر نه با لبخند گفت حالا تو
مادر دخترش را آرام هل داد بطرف ملا دختر از ملا نترسید پیش آمد ملا گفت خدا حفظش کنه بزرگ شده خیلی اشاره ای به اطراف کرد گفت اما شبیه به هیچکس نیست
تخم مرغ را دور سر او چند بار چرخاند ورد خواند بعد با تخم مرغش به مادر نزدیک شد آنرا دور سر او هم گرداند پرسید چرا فقط همین بچه را داری؟ زن گفت خدا بیشتر نداد
ملا به زن بزرگ حاجی رسیده بود او بچه های زیادی داشت که دور و برش ایستاده بودند تخم مرغ را دور سر او گرداند پرسید این دو آقا فرزند تو نیستند گفتی زن بزرگ حاجی گفت بله گفته بودم که پسرها از اون زن مرحومه حاجی هستن ملا گفت خدا حفظشون کنه تخم مرغ را دور سر آنها هم گرداند نوبت به زن عقیل رسید ملا درحالیکه تخم مرغ را دور سر او می گرداند گفت بلکه دوای درد تو هم از سر این تخم بیرون بریزه شفا پیدا کنی نفر بعد خواهر حاجی و سرانجام تخم مرغ دور سر خود حاجی و بی بی هم گردانده شد سینی مسی حالا داغ شده سرخ می شد ملا آمد به سوی عقیل تخم مرغ را به دور سر او گرداند بعد ایستاد بالای سر آتش چیزهایی به تخم مرغ گفت و با ضربه های آرام میخی که آنهم از داخل کیف بیرون آمده بود یک سوراخ در پوست تخم مرغ کَند دختر سرفه کرد خواست به جایی بجهد اما از نگاه تُند ملا ترسید ملا تخم مرغ را وارو کرد رو به پایین سفیده بیرون زد ریخت روی سینی کمی هم بر گوشه دیگر بچه ها سر کشیدند که ببینند سفیده ها در دو جا جز و ولز کردند پختند ذره ذره سوختند سیاه شدند سیاهه ها خشکیدند ملا نشست گفت صبر کنیم آتش بخوابه آتش خوابید تمام شد ملا خیره شده بود به دو لکه ی سیاه روی سینی تا مدت ها در سکوت بعد خم شد پشت انگشت به لبه سینی زد گفت سرد شده بلندش کن بگیرش جلو چشمام مراقب باش زخم نزنی به نشانه ها به عقیل گفته بود یا اصلا عقیل باید این کار را می کرد؟ عقیل با احتیاط دو لبه سینی را از دو طرف گرفت هنوز داغ بود چفیه را از دور گردن باز کرد و با آن لبه های سینی را برداشت بلندش کرد و انگار آینه ی ست گرفت جلوی روی ملا که هی نگاه می کرد به لکه ها و آنها را مطابقت می داد با چشمان آدم ها که دور او پراکنده بودند
می بینی دو تا چشم آمده
بی بی گفت ها می بینم دو تا چشم سیاه درشت
حاجی هم سر در سینی کشید گفت عجب
ملا باز خیره می شد به لکه ها دنبال چیزی می گشت دنبال تشابهی بین لکه ها و چشمان افراد همه زل زده بودند به چشمان خود ملا که نگاه جستجوگرش می گشت دنبال یک قربانی تا گناه مرگ و میر گاوها را بریزد سر او
پیدا کرد از روی صندلی برخاست رفت سوی دختر سینی در دست عقیل گردانده شد طوری که ملا همچنان بتواند لکه ها را بر آن ببیند دختر خود را عقب کشید مادرش پیش آمد او را از پشت به خود فشرد چشمان درشت سیاه دختر دو دو زدند دنبال راهی برای فرار از نگاه ملا گشتند ملا صورت خود را جلوتر برد بیشتر دقت کرد ناگهان نفس محبوس را بیرون داد برگشت بر صندلی نشست گفت پیدا شد
بی بی گفت می دونستم و رو به یکی عروسها گفت چای بیارین
سینی هنوز چون آینه ای در دستهای عقیل بود حاجی آمد جلوتر نگاهی به لکه ها و نگاهی به چشمان دختر انداخت گفت پیدا بود
مادر دختر گفت چی شده همه زل زدین به دختر من مگه چکار کرده؟ ملا گفت هیچ خواهرم چیزی نشده بفرمایید برید به اتاقتون حاجی گفت برین تمام شد حالا هرکی بره دنبال کار خودش زن بزرگ حاجی و بچه هاش دنبال او رفتند پسرهای حاجی گُم شدند پشت دراتاق هاشان ملا گفت منقل و سینی هم کارشون تمام ست جمع کنید عقیل سینی را برد گذاشت کنار تنور و باز چفیه را به دور گردن انداخت دختر با مادرش به اتاق خود رفته بودند خواهر حاجی آجرهای منقل را جمع کرد گاهی نگاهی به عقیل می انداخت صورتش باز و خوشحال بود ملا چندتا چای دیگر سر کشید صبحانه برایش آوردند خورد مرتب چیزهایی در گوش بی بی و حاجی می گفت که حالا هر دو نگاه می کردند به سمت اتاق مادر و دخترش
روز بعد روزهای بعد هم بی بی و حاجی هرگاه فرصت می یافتند آمد و شد حتی حرکات ریز دختر را زیر نظر داشتند مثل حالا که دختر و مادرش تازه از کار ملافه شویی برگشته بودند مادر ملافه های خیس را در یک سبد ریخت و به دختر داد که ببرد به پشت بام عقیل داشت قسمتی از دیوار گلی دور پشت بام را تعمیر می کرد دختر در زیر نگاه بی بی و حاجی به پشت بام آمد زنبیل را زیر بند رخت گذاشت و مشغول به پهن کردن ملافه ها شدعقیل سعی کرد به او نگاه نکند
دختر گفت اگه بخوای من را بدزدی عقیل گفت حرف از دزدی و از فرار نزن دختر گفت پس می خوای چکار کنی؟ بعد از مکث طولانی عقیل گفت بذار ببینم عجله نکن دختر پرسید پس کی؟
هنوز نمی دونم تا بعد
اگه تفنگ می خوای من جاشون را بلدم
نه توی این خونه تفنگی نیس پیش کس دیگه هم حرفش را نزن حالا برو
عقیل می دانست پسران حاجی در کار خرید و فروش تفنگ غیر قانونی هم هستند اما نمی خواست بداند
باید ملافه ها را پهن کنم
یا به کشتن و کشته شدن فکر کند او می خواست زنده باشد زنده ببیند از عاشقی ی خود لذت ببرد
دختر در سکوت ملافه ها را بر بند رخت جا داد و پیش از آنکه برود گفت اگه خواستی بدونی من به تو می گم فقط به تو می گم
نه نمی خوام
او در زندگی حتا یکبار تفنگی حمل نکرده بود نخواسته بود نمی خواست تا روزی که حاجی به او گفت پسرها به کمک تو احتیاج دارند کار سختی نیس عقیل پرسید چی؟ حاجی گفت فردا دوچرخه را بیرون بیار دستی به سر و رویش بکش خودت هم تمام روز کاری نکن خسته شوی استراحت کن
امروز کسی به عقیل کاری نداشته باشه بذارین بخوابه خوب خستگی در کنه
چرا من؟ مرا با قاچاق تفنگ چه کار؟ می ترسم
اما به خود گفت شاید این فرصت خوبی برایم باشد
حاجی گفت نه اینکه کار پسرا روی شط هس اگه شبانه توی بیابون دیده بشن تهمت ها و جُرم های دیگه بسته می شه به اونا که برای کارشون خوب نیس صلاح نیس البت که دیده نمی شن دیده نمی شی
عقیل گفت شاید برای من هم خوب نباشه
حاجی گفت موضوع تو فرق می کنه تو برای ژاندارم ها آشنا نیستی چیزی نمی شه اگه شد بیرون کشیدن تو برای من راحترِ خیلی راحت اصلا دلواپس نباش
بعد حاجی به او وعده ی پاداش خوبی داد وسوسه ش کرد وسوسه شد
یه پاداش خوب پ یش من داری
چی؟
بذار برای بعد که کار انجام شد اونوقت درباره ش گپ می زنیم
عقیل به خود گفت دختر را از او خواستگاری می کنم و توی دلش حسی از خوشحالی غلتید
صبح روز بعد پسرهای حاجی سوار بر موتورسیکلت هایشان شده هرکدام به سویی رفتند به کجا؟ غیر از بی بی و حاجی کسی نمی دانست عقیل دوچرخه را از توی انبار بیرون کشید آنرا از در رو به نخلستان بیرون برد به تنه درختی تکیه داد پارچه بزرگی که همراه داشت در آب نهر خیس کرد آنرا چلاند شروع کرد به تمیز کردن میله های دوچرخه از بالا تا پایین مدت زیادی بود کسی بر آن سوار نشده بود زمانی عقیل یا پسران حاجی با همین دوچرخه بعضی امور خرید و حمل و نقل را انجام می دادند اما بعد که پسرها موتورسیکلت دار شدند دوچرخه به انبار فرستاده شد نوبت به روغنکاری زنجیرها رسید دوچرخه را وارو نشاند هی روغن ریخت و رکاب را گرداند بعد باید چرخ ها را باد می کرد باز آنرا به حالت عادی بر زمین نشاند مشغول به کار پُمپ زنی شد حس کرد کسی دارد از لای شاخه ها نگاهش می کند اعتنا نکرد حالا باید ترک آهنی مخصوص حمل بار را بر دوچرخه می بست پمپ و روغدان را به انبار برد و با ترک آهنی که باید بسته پیچ می شد برگشت صدایی از لای شاخه ها انگار پرنده ای سخن گفته باشد گفت بذار کمکت بکنم پرنده از لای بوته ها بیرون آمد دختر بود شلوار بلند پوشیده روسری به سر بسته با لبخندش عقیل گفت نه برو از اینجا دختر گفت کمک می خوای من بلدم دوچرخه را بگیرم ببین دوید آمد از پشت درخت میله دوچرخه را گرفت کشید کوشید آنرا چسبیده به درخت محکم نگه دارد عقیل گفت باشه همونجور بگیر و خود به بستن ترک ادامه داد پیچ ها را در مُهره ها می انداخت می پیچاند تا ترک سفت و محکم شد دختر گفت حالا من را سوار دوچرخه ت می کنی یک دور بچرخونی؟ عقیل گفت کجا؟ دختر گفت همینجا می شینم خواست بپرد روی ترک عقیل گفت نه دختر غمگین نگاهش کرد گفت تو را به خدا فقط یه دور کوچک به کسی نمی گم به هیچکس لب ها را جمع کرد آه از آن لب ها که دل عقیل را اینجور می لرزاندند گفت اگر به کسی حرفی نمی زنی دختر خوشحال گفت پس تو دوچرخه را محکم بگیر تا من بپرم بالا عقیل پرسید اگه مادرت ببینه؟ دختر گفت مادرم نمی بینه رفته خونه صدیقه بندانداز زود برنمی گرده عقیل پرسید خونه صدیقه بندانداز؟ دختر گفت بابا به او پول داد که امروز بره خونه صدیقه صورتش را بند بندازه؛ من هم وقتی زن بشم می رم صورتم را بند می اندازم؛ تو دوست داری؟ عقیل بر دوچرخه سوار شد پاهاش هنوز روی زمین بود گفت بپر بالا دختر سبکبال پرید بالا خود را بر ترک جای داد گفت حاضر عقیل نگاهی به اطراف انداخت دوچرخه را کمی راه برد به باریکه راه که رسید گفت سفت بشین خود را بر زین جای داد و راند دختر خندید باد شاخ وبرگ اطرافِ راه را تکان تکان می داد دختر به شادی جیغ کشید تندتر برو تندتر عقیل گفت آروم باش دختر بلندتر خندید دوچرخه می رفت عقیل فکر کرد ایکاش می توانست همینطور برود دور شود از اینجا با او
برو جایی که دیگه برنگردیم
کجا؟
از توی بیابون برو دور برس به شهر که از اینجا دوره که هیچکس نمی تونه آدم را پیدا کنه
نه به بیابون نی رم بابات اونطرف هاس اگه ببینه
ترسو
خفه شو
اگه یه قایق داشتی من را سوار می کردی به کجا می بردی؟
مگه تو دلت می خواست با من می اومدی؟
به هر کجا هرچه دورتر بهتر
راه در ته خط به شط می رسید دوچرخه توقف کرد بر ساحل گِلی چندتا قایق ولو افتاده بود که دوتا از آنها قایق های پسران حاجی بودند
ببین قایق هم اینجا حاضر و آماده س
عقیل به او اعتنا نکرد راه را دور زد راند راه آمده را برگشت از روی دست انداز که می گذشتند دختر جیغ می کشید دست هایش از پشت کمر عقیل را بغل کردند یکی از دست ها آرام دنبال درز پیرهن او گشت یافت انگشتان زنانه از لای درز پیرهن رفتند داخل پوست تن را لمس کردند مرد لرزید ناخودآگاه از مغز سر تا انگشت های پا دختر سر چسباند به کمر او که می راند تا برگردد برسد به انبار رسید تن از روی زین پایین آورد پاها بر زمین گفت بپر پایین دختر دست ها از پشت بر شانه های او پا شد ایستاد روی ترک دوچرخه لرزید داشت می افتاد: مراقب باش دختر پرید پایین عقیل هم از روی دوچرخه پایین آمد: حالا برو همچنان به او نگاه می کرد دختر لباس خود مرتب کرد آماده شد برای دویدن سمت خانه با خنده اما پیش از آنکه شروع کند به دویدن با پوزخند خیره شد به چشمان عقیل گفت یه مرد ترسو
مرغ ها و مرغابی ها ترسیدند پیش از هرکس آنها صدای موتورسیکلت را شنیدند همراه با پرنده گان دیگر خانگی توی حیاط از اینسو به آنسو دویدند برگشتند بعد صدای موتورسیکلت از پشت در شنیده شد عروسها دو لته در را از هم گشودند موتورسیکلت که پسر بزرگ بر ترک آن نشسته بود داخل شد طول حیاط را طی کرد بچه ها اول خود را کنار کشیدند بعد دویدند دنبال آن که به انبار رفت حاجی گفت برین از اینجا دور شین و خود به انبار رفت
دختر و خواهر حاجی با بسته های علف بر سر از در رو به نخلستان وارد شدند بارها و داس ها را پشت در طویله انداختند مادر دختر از مطبخ درآمد دختر با گریه سوی مادر دوید گفت خسته شدم مادر لیوانی آب به او داد گفت بخور و همینجا بشین خستگی در کن عزیزکم
اگر او زن من باشد نمی گذارم اینطور کار کند خسته شود نه نمی گذارم چون او برای کار زاده نشده بلکه برای درآغوش کشیدن و بوسه بوسه بر اندامش زدن از شکم مادر درآمده ست
عقیل؛ بیا به مهمونخونه
رفت به میهمانخانه حاجی داشت دراز می کشید بر رختخواب: جلوتر بیا عقیل رفت جلوتر حاجی گفت بشین عقیل نشست حاجی پرسید تو یادت هس چندتا درخت مجنون پشت قبرستان هس؟ عقیل گفت انگار فقط یکی بود حاجی گفت ها فقط یکی
عقیل خوب به یاد داشت که چند سال پیش چیزی زیر آن مجنون چال کرده بود سالی که یکی از پسربچه های حاجی مُرد پسربچه را در پنج شش سالگی ختنه کردند طبیب گفته بود باید استراحت کند به جاهای کثیف نرود اما پسربچه در زمانی که هنوز زخم داشت ورجه وورجه زیاد می کرد حتی با بچه های دیگر تن به آب کثیف نهر می زد تا اینکه زخم او چرک کرد وَرَم گُنده شد پسربچه به رختخواب افتاد درد کشید تا ماه ها بعد که طبیب آمد گفت چرک رفته به قلبش مگر خدا کمک کنه که دیگه از طبیب کاری ساخته نیس دیر شده گذشته بی بی گفت برین دنبال ملا عزیز بیاد این بچه را درمان کنه ملاعزیز آمد زخم پسربچه را نگاه کرد دُعا نوشت نوشته ها را فرو کردند داخل یک کیسه سبز آویختند به شانه بچه ملا گفت صبر کنید تا ماه محرم و صفر تمام بشه هر طور شد همانی بوده که خدا می خواسته یک گوسفند زمین بزنید سرش را اما نبرید تا من برسم اواخر ماه صفر پسربچه مُرد او را به خاک سپردند و یک روز جمعه گوسفندی در حضور ملا سر بریدند وقت ناهار حاجی گفت چه بکنیم این بلا به جان پسرهای دیگه که باید به زودی ختنه بشن نیفته؟ ملا همچنان که غذا می خورد پرسید چندتا توی راه ختنه کردن داری؟ حاجی گفت نقدا دوتا ملا گفت دوتا مرغ بگیرید پا ببندید یکی ش را من می برم برای مردم مُستحق دیگری را یک مرد بالغ می بره پشت قبرستان کنار مجنون می ایسته کله ی مرغ را با دست هاش از تن جدا می کنه بعد جسد را چال می کنه زیر درخت صبح پیش از طلوع این کار بشه صوابش بیشتره
از همان اول معلوم بود که آن مرد بالغ کسی جز عقیل نیست گفته بود نمی توانم یا نگفته بود؟ باری هرگزآن احساس شومِ لحظه ای که کله ی مرغ را لای انگشت ها گرفته بود از یادش نرفته بود با یک دست تن و با دست دیگر کله حیوان را گرفته با قوت تمام دست ها را از هم گشود کله از تن جدا شد خون پاشید روی لباس او تن بی سر مرغ بر زمین پرپر زد افتاد توی گودال
این بار هم قربانی داریم حاجی حیوانی چیزی؟
گودال کنده شده آماده س پسر گورکن کند گفتیم یک گوساله مُرده از مادر زاده شده برای دفع بلای بیشتر ملا گفته بیاریمش اینجا زیر بید چالش بکنیم برای حال درخت هم خوبه پُرپُشت ترش می کنه پول خوبی به او دادیم گودال کمی آنطرفه زیر درخت رو به قبله که بایستی درست رو به قبله بعد ده قدم می شمری می ری که خودش جلوت ظاهر می شه تو دلواپس چیزی نباش فقط محموله را بر ترک دوچرخه می بری می اندازی داخل گودال خاک می پاشی روش تا باز بشه همسطح زمین عقیل پرسید محموله چی هس؟ حاجی گفت حالا که نه بعد از نصف شب که کسی اونطرفا نیس اگرچه هیچوقت هیچکس اونطرفا نیس تو دلواپس نباش عقیل گفت غیر از ژاندارم ها حاجی گفت نه امشب بارون میاد خبری از اونا هم نیس اصلا خوف به دلت راه نده کار تو فقط حمل و دفنِ نه چیز دیگه اگه هم یکوقت خدای نکرده کسی سر رسید تو پسر گورکن را خبر کن بگو با او حرف بزنن اما خاطرت جمع چیزی که بد باشه پیش نمیاد عقیل پرسید محموله چه هس؟
ورود دختر و مادرش به اتاق مکالمه را قطع کرد زن لگن در دست داشت و دختر آفتابه را آنها را گذاشتند پایین رختخواب
حاجی گفت آب داغ به همین زودی حاضر شد؟ زن گفت کمی هم گلاب ریختم توی آب
صورت زن بند انداخته و تمیز انگار همین حالا حاضر برای عشق ورزی بود دختر ایستاده به پدر نگاه می کرد حاجی گفت چیزهایی دارم برای شما اشاره کرد به بسته ای که توی تاقچه بود دختر خیز برداشت بسته را برداشت کاغذش را باز کرد حاجی به زن گفت این مال توست دخترگفت پیرهن خواب سفید زن گفت قشنگه به ناز و به شهوت گفته بود دختر گفت وَه چقدر دکمه داره سرتاسر
مادر پیرهن را از دست دختر بیرون کشید گفت مال منِ حاجی گفت و برای تو از داخل کیف چند اسکناس درآورد به دختر داد گفت بچه ها را ببر به دکان زینال هرچه می خواهی برای آنها و برای خودت بخر هرچه میل داری زن لبخند زد گفت بابا را بوس کن دختر اسکناس در دست خود را بروی پدر انداخت او را بوسید این اولین بار بود که عقیل می دید یکی از بچه های حاجی او را می بوسد حاجی گفت حالا برو دختر رفت حاجی پاها را در لگن گذاشت زن نشست از آفتابه آب بروی پاهای حاجی ریخت یکی از توی حیاط داد زد هی عقیل کجایی؟ بیا
حاجی به عقیل گفت برو تا بعد عقیل بلند شد پرسید بعد؟ حاجی گفت ها بعد عقیل رفت
دم در حیاط پسر کوچک حاجی سوار بر موتورسیکلت منتظر او بود با اینکه دو لته در را برایش از هم گشوده بودند نمی توانست داخل شود چون بر ترک موتورسیکلتش یک حصیر بزرگ لول شده بسته بود لوله حصیر بلندتر از دهانه در حیاط بود عقیل دانست که باید از زیر آن بخزد بیرون از ترک موتورسیکلت بازش کند رفت آنرا باز کرد موتورسیکلت آزاد شد به داخل حیاط سُرید پسرحاجی گفت ببرش توی انبار
بلندی عرض حصیر لول شده تا سینه عقیل می رسید آنرا بر شانه انداخت بطرف انبار رفت دختر و چندتا بچه از حیاط بیرون می رفتند دختر پرسید چی لای این حصیر پنهون کرده ی که داری با عجله می ری؟ خندید عقیل گفت این حصیره فرش برای زیر پا انداختن چیزی قرار نیس توش پنهون بشه دختر گفت من می تونم برم لای این پنهون بشم کسی پیدام نکنه پسری گفت خفه می شی می میری دختر گفت نمی میرم بعد از عقیل پرسید می ذاری من برم داخل این؟ عقیل گفت نه صدای خشک بی بی بچه ها را از عقیل جدا کرد دویدند رفتند بی بی داشت به مرغی که او را آزرده بود فُحش و ناسزا می داد
عقیل به انبار رسید پسر حاجی داشت موتورسیکلت را پارک می کرد گفت بذارش همینجا عقیل پرسید این چی هس؟ پسر حصیر را از دست او گرفت آنرا به حالت ایستاده بر زمین گذاشت گفت یه حصیر لوله شده تو چیزی بیشتر می بینی؟ عقیل گفت فقط یه حصیر لوله شده پسر گفت همین عقیل گفت عرضش خیلی بلنده حصیری به این اندازه توی این خونه نیس برای مهمونخونه س؟ پسر گفت شاید عقیل گفت یا برای اینکه امشب چیزی لای اون پیچیده بشه از این خونه بیرون برده بشه؟ پسر حصیر را باز به عقیل سپرده بود و از انبار خارج شد: ها؟
حاجی گفت تو بهتره هیچی ندونی بله اینطور بهتر هس بعد به او گفت که به زن خود چه بگوید اما عقیل پیش ازآن که فرصت کند به زن خود درباره ماموریت امشب توضیح دهد ناچار شد به مادر دختر که پرسید: ها عقیل شنیدم امشب نیمه شب می ری بیرون کجا به سلامتی؟ بگوید: چند جای دیوار سکوی دور شط سوراخ شده اگه همین امشب سوراخ ها را نبندم صبح که مد بالا میاد آب می ریزه توی باغ بوته های گوجه و خیار را خراب می کنه باید نصف شب برم سراغش
عصر بود مادر و دختر مرغابی ها را از نخلستان بطرف خانه هدایت می کردند هرکدام چوب باریک بلندی در دست داشتند مرغابی ها داد و قال راه انداخته نمی خواستند به کُله بروند مادر دختر گفت امام رضا پشت و پناهت و همچنان به دنبال مرغابی ها رفت دور شد بعد دختر پیش آمد ناگهان طوری که مادر نشنود گفت من هم نصف شبی میام وقتی که همه خوابیدن عقیل خواست بگوید نه اما دختر دوید دنبال یک مرغابی که از روی جوی پریده به نخلستان برمی گشت دختر با خنده گفت جات را بلدم و از روی جوی پرید و در نگاه او گم شد عقیل هرچه چشم چشم کرد باز دختر را ببیند ندید
خواهر حاجی از کجا ظاهر شد گفت برات یه جفت جوراب کلفت اوردم بگیر برای امشب به دردت می خوره
چه جورابای خوبی ن اینا از کجا اوردی؟
خواهر حاجی داد برای امشب
خدا عمرش بده چه مهربونه با تو
فقط برای امشب
می دونم بالاخره هم اونه که هَووی من می شه
تو همه ش از زن گرفتن من حرف می زنی و از هوو دار شدن خودت
زن پرسید حالا چرا باید نصف شب بری؟ عقیل گفت پس کی؟ زن گفت چرا حالا نه؟ عقیل گفت نه حالا نمی شه باید نصف شب بشه زن گفت باشه فقط تو را به خدا لباس گرم بپوش بعد سکوت بود
نیمه شب انگشتانی به شیشه پنجره اتاق عقیل چند تقه زدند وقت رفتن بود لباس پوشیده آماده چکمه ها را هم پوشید زن در تاریک روشن اتاق او را نگاه می کرد غمگین نگران گفت تو را به خدا مواظب باش عقیل گفت تو بخواب رفت خواهرحاجی زیر درخت ایستاده کمرش را با چادر سیاه بسته انگار آماده برای انجام کار مهمی بود به او علامت داد به انبار برود رفت پسرها در انبار بودند پسربزرگ گفت تو همینجا بمون بشین آروم و بی تکون منتظر باش بعد پسرها بیرون رفتند
از داخل انبار نمی شد حیاط را دید از پنجره انبار فقط راهی دیده می شد که نخلستان را به بیابان وصل می کرد در تاریکی و انتظار به دختر فکر کرد که حالا توی اتاق خود تنها بود چون عقیل ساعتی پیش مادر او را دیده بود که آهسته آرام در لباس خواب تازه از اتاق خود بیرون آمده به میهمانخانه رفته بود جایی که حاجی در رختخواب خود او را انتظار می کشید
اگر کار امشب به سلامت انجام شود حالا همه امید عقیل به انجام کار امشب بود
بعد او را از حاجی خواستگاری می کنم
جرقه ای در آسمان جهید بیابان را برای لحظه ای روشن کرد صدای پرنده ای خاموش شد حرف دختر جدی نبود وقتی گفت من هم میام؛ نه؛ این را فقط گفت برای سر به سر گذاشتن شیطنت کردن
انگار صدای نفس زدن آدمی را شنید گوش سپرد به دیواری که انبار را از طویله جدا می کرد صدا از گاوها بود
قول می دم با زنم مهربون بمونم از او بیشتر مراقبت کنم
اما توی این حیاط دیگه جا برای یک اتاق تازه نیس
کنار انبار کمی جا هس
اونجا نزدیک به طویله س صدای گاوا اذیتت می کنه
فقط اجازه بده با او باشم حاجی کجا مهم نیس
باشه این تو و این هم دختر خوشبخت بشی
اول پسربزرگ وارد انبار شد با عجله آمد دست بر شانه عقیل گذاشت او را بر چارپایه نشاند: تو فعلا بشین بعد خواهر حاجی و پسر کوچک درحالیکه حصیر لوله شده را حمل می کردند آمدند هرکدامشان یک گوشه از بار را گرفته بود عقیل خواست جلو برود اما پسربزرگ او را نگه داشت: الان تموم می شه
وسط بار را بر بشکه نفت گذاشتند خواهرحاجی به پسرکوچک گفت محکم بگیر پسرکوچک بار را بر بشکه نگه داشت خواهرحاجی فانوس و چارپایه زیر آنرا جلوتر کشید شروع کرد به دوختن سرهای لوله حصیر و هر دو طرف لوله را طوری محکم دوخت که آنچه وسط لوله حصیر بود بیرون نزند: حاضره
پسرکوچک دوچرخه را از انبار بیرون برد پسربزرگ و خواهرحاجی حصیر را حمل کردند بردند با طناب محکم بستند بر ترک دوچرخه: سوار شو
سه نفری دوچرخه را نگه داشتند تا عقیل بتواند بر زین جای بگیرد کدامشان گفت برو عقیل راند رکاب زد بر راهی که یکراست او را به قبرستان می برد
ما همینجا توی انبار منتظرت می مونیم تا برگردی
بادی به سر و رویش وزید قطره ای باران بر صورتش ریخت قطره ها بیشتر شدند تندتر رکاب زد انتظار داشت بار پشت دوچرخه وزن بیشتر از این داشته باشد به خود گفت نه به بار فکر کن نه به اینکه داری چه می کنی
به خود گفت فقط به پاداش این کار فکر کن
حالا مادر دختر مشغول به لذت و لذت دادن ست و دختر تا دم صبح در اتاق تنها می ماند تنها در رختخواب خود غلت می زند زیر لحاف با فقط یک پیرهن که به راحتی می توان از تنش کند
رعد و برق ناگهانی او را ترساند نفس نفس می زد
تا به گودال برسم حصیر را تند در آن می اندازم گودال را با خاک پُر می کنم برمی گردم همین بعد در چشم حاجی عزیزتر می شوم بالاخره برای این عشق کاری باید کرد می بینی که ترسو نیستم نبودم
در بیابان چیزی دیده نمی شد جز سایه های ثابت نشانی از کوره های آجرپزی و سایه های کوچک متحرک که سگ های ولگرد بودند از ترس باران به هر سو سرگردان می گریختند دنبال پناهگاهی می گشتند
راه نمناک می شد باید احتیاط می کرد با احتیاط می راند سایه دیوار قبرستان نمایان شد رسید باید پا به پای دیوار می رفت قطره های باران درشت شفاف بودند
انگشتان ظریف دختر در موهای سینه مرد فرو می روند بوسه ها از زیر گلو شروع می شوند چه تن سُبکی دارد چه خنده هایی که مرد را به دنیای دیگر می برد خدا را شکر من زنده هستم هنوز می توانم بهره ببرم از اینهمه خوشی
جغدی خواند سگی زیر باران نالید سگ ها به این سو نمی آیند چون درمانده تر از آنند که بخواهند با آدمی درگیر شوند مُرده ها هم که مُرده اند و کارشان فقط دراز کشیدن در خاک است خب خدا را شکر این هم درخت بید با شاخه های سبز آویخته منتظر رسیدن او
از روی زین پایین آمد با گذاشتن پاها بر زمین دوچرخه را متوقف کرد پیاده شد دوچرخه را به درخت تکیه داد نگاهش دنبال گودال گشت سایه هایی که ثابت نبودند از همه سو او را نگاه می کردند می گریختند باز ظاهر می شدند گودال کمی بزرگتر از قد و قامت حصیر و عمیق دهن باز کرده منتظر بلعیدن حصیر با هرچه در آن هست
گره طناب که حصیر را به ترک و به زین بسته باز کرد از روی ترک پایینش آورد بر زمین گذاشت کشید کشید ده قدم رو به قبله غلتاندش به درون گودال پرنده ای نالید و خاموش شد یا زنی جیغ کشید بیلچه را برداشت خاک کنار گودال را به درون ریخت با اولین حرکت پایش بر گل لغزید افتاد داخل گودال حصیر پای او را کشید سفت گرفت لرزشی به جان و باز خود را بیرون کشید با بیلچه خاک ریخت درون گودال روی حصیر که ذره ذره گم می شد زیر خاک بعد همانطور که حاجی به او سپرده بود کف بیل را مالید روی خاک تا زمین یکسان شود اثری از بودن گودال نمایان نباشد باران به او کمک کرد تا زمین زودتر یکسان شود شد ایستاد نتیجه کار را وارسی کرد با فشار کف پاها بر روی گودال آخرین نگرانی را برطرف کرد حالا هیچکس تشخیص نمی داد اینجا گودالی کنده و پُر شده بیلچه را باز بست پشت دوچرخه چرا برای رفتن شتاب نداشت؟ باران بر سر و رویش می ریخت و او ایستاده به محل دفن محموله نگاه می کرد مثل وقتی خواب می بینی در جایی هستی که نمی خواهی باشی تقلا می کنی خود را از خواب به بیداری بیرون بکشی نمی شود باید برم ولم کن
پرید روی زین دوچرخه در تاریکی به سمت خانه راند
پسرهای حاجی در انبار منتظر او بودند برادر کوچک در را برای او باز کرد وارد شد سراپا زیر گِل هم خود هم دوچرخه برادر کوچک دوچرخه را از او گرفت پرسید انجام شد؟ عقیل آرام گفت ها برادربزرگ پرسید کسی هم تو را دید؟ عقیل گفت نه برادربزرگ پیش تر آمد با او دست داد دو مرد دست های یکدیگر را فشردند و شانه هایشان را یکی پس از دیگری به هم ساییدند عقیل لبخند زد با حسی از امید حس نزدیکی بیشتر به اهل خانه
برادر بزرگ گفت خب پس حالا برو به اتاقت لباست را عوض کن بخواب راحت بخواب بعد به برادرش گفت تو هم برو
برادرکوچک دوچرخه را به دیوار تکیه داد برادر بزرگ گفت ما می ریم تو اتاقامون عمه خودش به موقع حاجی را خبر می کنه بعدم دوچرخه را می شوره عقیل از انبار در آمد باران قطع شده بود وسط حیاط زیر درخت خواهر حاجی ایستاده کمر بسته چیزی را که در دست داشت دراز کرد بطرف او یک دشداشه سفید نو همراه با یک چفیه خاکستری عقیل آنها را گرفت زن لبخند زد عقیل فقط نگاهش کرد و به اتاق خود رفت فانوس روشن بود و زنش منتظر: خسته نباشی او هیچ نگفت زن گفت لباس خشک برات گذاشتم بپوش عقیل گفت احتیاجی نیس دارم
همه لباسهای خیس را کند انداخت پشت در اتاق و لباس خشک را پوشید فانوس را خاموش کرد توی رختخواب نشست سیگاری پیچید دراز کشید پشت به زن دست زن در خیسی موهای او فرو رفت گفت خسته شدی عقیل پُک می زد به سیگار از خودش راضی بود هیچگاه تا این اندازه از خود راضی نبوده بود خواست چیزی بگوید انگشتان زن بر لبهای او لغزیدند سکوت
زن گفت می دونم سکوت زن گفت حالا بخواب نه چیزی بگو نه چیزی بشنو فقط بخواب
تو را می برم به مشهد
مشهد یا شیراز؟
کی بود؟
بخواب مرد
خوابید به خواب برده شد شکل ها و صداها یکی یکی رفتند با حرکت آرام انگشتان زن بر گوش او از تماس نرمه تا غضروف آرام آرامش
چه مدت طول کشید که باز به بیداری پرت شد ناخواسته با جیغ های مقطع زنی وحشتزده که می پرسید دخترم؟ کو کجاس؟ یا امام هشتم و مُلتمس در باد: هی
عقیل از رختخواب بیرون آمد آماده رفتن شد زنش پرسید کجا می ری؟ عقیل گفت یه چیز بدی پیش اومده انگار باید برم ببینم گیوه ها را پوشید زن گفت دیگه کاری از تو ساخته نیس بمون
عقیل به حیاط رفته بود مادر دختر در لباس سفید پاهای لخت همچون مرغ سر کنده ای در تاریکی به هر سو می رفت برگشت می نالید عقیل به او نزدیک شد: چی شده؟ پهنای صورت زن پر از قطره های سیاه بود سرازیر: دخترم دستم به دامنت هرچه می گردم نیس عقیل پرسید پس بقیه افراد خانه کجا هستند چرا هیچکس از اتاقش در نمیاد؟ زن مویه کرد: نیس نیس
عقیل گفت شاید من بدونم
مادر با التماس گفت می دونی؟ پس تو را به خدا پیداش کن برام
عقیل دشداشه را تا زد تا کمر آورد بالا آنرا با لبه های خود بهم بست گره زد دوید
از در رو به نخلستان رفت سوی شط
پس دختر جدی بود وقتی گفت من هم میام اما بدی این بود که دختر خیال کرده او واقعا به شط رفته
می دوید و خود را سرزنش می کرد: چرا به نگفتم نرو؟
برای کوتاه کردن راه از روی جوی ها می پرید گاهی صدای گریز پرنده ای از لای نخلی
لابد حالا دختر بر سکوی کنار شط ایستاده به قایق ها نگاه می کند و آمدن او را انتظار می کشد
تو را از پدرت خواستگاری می کنم تنها راه چاره ی ما همین ست عشق ما باید با آشتی با صلح به مقصد برسد نه با جنگ نه با خون
عقیل به مقصد رسید هیچکس بر سکو نبود همان بالا ایستاد به اطراف نظر انداخت علف های روی ساحل قد کشیده آب پایین بود قایق ها به گل نشسته غمگینانه انگار اصلا خیال به آب زدن و رفتن نداشتند آب گل آلود آرام بود بی جنبش
پس دختر کجاست؟
رفت و آمدها بر سکو جستجو در نخلستان و بر ساحل هیچکدام برای او جوابی نداشتند
هی عقیل هی
صدای خواهر حاجی را شنید بعد روشنایی فانوس او را دید در میان نخلستان: حاجی اینجاس بیا
دو سایه جنبده در روشنایی فانوس
عقیل گفت اینجا هم نیس زن گفت نه نیس بیا
عقیل برگشت سر به زیر ناامید پیش از آنکه به آنان برسد حاجی راه افتاد پشت به او بطرف خانه برمی گشت می گفت نترس پسرم چیزی که بد باشه پیش نمیاد تازه اگه هم پیش بیاد تو تنها نیستی
خواهرحاجی فانوس به دست منتظر او بود: شنیدی حاجی چه گفت؟ عقیل پرسید پیدا شد؟ زن گفت میگه تو دلواپس نباش اگه هم پیدا بشه توتنها نیستی
صدای حاجی ازلای تاریکی شنیده شد: حالا برو استراحت کن فقط بخواب، استراحت کن.