♦♦♦ بهاران خجسته باد
♦♦ ویژه نوروز 1388
صورتش راشست. خوب خشک کرد. ته مانده ادوکلن”پاکارابن” را زد. مثل همیشه. مثل هر روز. مثل سال های دراز. مثل سالهای خیلی خیلی دراز. ادوکلن عطر پله های آب انبار، بوی سحرگاهان بیدار باش وشب های آماده باش را می داد…
فرمان، بهار
مثل هر روز، مثل هر سال، مثل همه سالها، صبح زود، صبح خیلی زود، صبح خیلی خیلی زود، بیدارشد. کمی غلتید. چشن هایش رامالید. جایی دور، خیلی دور، خیلی خیلی دور داشتند شیپور بیدار باش می زدند. دستش راگذاشت لبه تخت که ژیسکار بو کند و بلیسد. قلبش فشرده شد. دستش راکشید. سر چرخاند و زنش را نگاه کرد. زن نفس بلندی کشید. دستش رادراز کرد و دست او را لحظه ای لمس کرد. خیالش که راحت شد، غلتید و با صدای بلند گوزید. خنده اش گرفت. بلندشد ونشست. زنش درخواب وبیداری به عادت هر صبح، به عادت صبح هائی که حالا هزار هزار صبح می شد و بیشتر گفت:
- میری بیرون سرده. خیلی سرده مرد. مواظب خودت باش مرد. سرما نخوری مرد. موبایل یادت نره. پسر ه راهم ببر..
پرده را گرفت و کمی باز کرد.سرک کشید و اداره پلیس را از پشت نرده ها وگلها دید. ا نگار این ژیسکار بود که پرسه می زد و صف پناهنده ها، بی کاغذها، سیاهها، چینی ها، هندی ها وسرخپوست ها را بومی کشید. دوست نداشت سگ بیاورد. وقتی بچه ها یکی یکی رفتند و تنها شدند، کلفت کلمبیائی که کون عجیبی داشت این تخم لق راتوی دهان زنش شکست که سگ بیاورند. او زیر با رنرفت. زنش گفت:
- عادتته اول بگی نه…
بعد از آن صبح سرد، سرش را پائین می انداخت و تسلیم می شد. نفهمید چراگفت:
-… باشه.. بیار بشرطی که اسمشو بذاری ژیسکار..
- من می خوام صداش کنم سیدجواد..
- گفتم که…
- حالا چرا ژیسکار ؟
- همه اش تقصیر این مردکه لند هور است..
زنش زیر لبی گفت:
- تقصیر خودتونه…
توله بی قرار فردایش توی خانه بود.کمی که قد کشید، او هم عاشقش شد. صدایش می زد ژیسکار. بقیه می گفتند ژیسی. او می خندید و به خودش می گفت:
- عاشق نفرتم شده ام..
پرده را انداخت. بزحمت از تخت پائین آمد. با نوک پا دمپائی را پیدا کرد.روبدشامبر..
- زهر ما ر ر بدشامبر چیه؟ لباس خونه دیگه….
لباس خانه اش راپوشید. بیرون آمد. سعی می کرد صدا نکند. لامپ کم مصرف راروشن کرد.
- کی فکر می کردی؟ هان؟ چراغ کم مصرف…
روی دستشوئی فرنگی نشست و ازسرمای پلاستیک خودش را جمع کرد. عطر زنش در تمام خانه جاری بود. هما نطور که داشت، راحت می شد با خودش فکرکرد:
- شاشیدن هم عین انزال است..
سرش را میان دست هایش گرفت. هیچوقت بجای انزال کلمه فارسی مناسبی پبدا نکرده بود. سرش را تکان داد تا فکر سمج را دور کند.به آینه خیره شد. همه به صف بودند. انگا رهمه می دانستند روز تولدش امروز است. چه خوب شد یادش آوردند. بلندشد. با دستمال کاغذی کیر نا امید وپژمرده اش را تمیز کرد. موهایش تا آن پائین سفیدشده بود. خواست سیفون را بکشد، انگار کسی دستش را گرفت. در را آهسته بست که صدا بیرون نرود.
- سیفون را می زنند یا می کشند؟ فارسی سیفون چه می شود؟
یکی از ته کلاس پرسید. یکی دیگر جوابش را داد:
- سی یعنی گه.. فون یعنی بر… میشه گه بر…
همه خندیدند. خودش همه خنده اش گرفت، اما برویش نیاورد. آهسته رو به کلاس برگشت و محکم گفت:
- وقتی پشت این نیمکت ها می نشیند حتی اگر سن خر پیره را هم داشته باشین، بچه میشین…
سیفون را گرفت و طناب نازک راپائین کشید. رفت جلوی آینه. درواقع نرفت. بلندکه شد آینه جلویش بود. ماتیک زنش رابرداشت. روی آینه با خط خوش نستعلیق نوشت:
- فقط چهار کلمه… چهار… چهار…چهار..
فرچه را برداشت. کشید به صابون. صورتش را حسابی کف مال کرد. از میان خطوط نوشته، صورتش را می دید و پاک تراش می کرد.
- مورچه بایدسربالائی صورت مرد لیز بخوره..
صورت ها را از نزدیک نگاه می کرد. گاهی هم نوگ انگشتش را روی گونه ها می کشید. به چشم ها خیره می ماند. خم می شد و به پوتین ها دقیق می شد. اگر برق نمی زد، برق صاحبش را می گرفت. گاه دست می بردو فانوسقه ها را تکان می داد.
- طبل بزرگ زیر پای چپ…
چند بار صورتش را خوب برانداز کرد.
- کو مورچه…؟
چند سالی می شد مورچه ندیده بود. قیچی کوچک را درآورد وموهای سفید و دراز دماغ و گوشش راگرفت.
- آدم به یه جائی میرسه که فقط موهاش بلند میشه…
صورتش راشست. خوب خشک کرد. ته مانده ادوکلن”پاکارابن” را زد. مثل همیشه. مثل هر روز. مثل سال های دراز. مثل سالهای خیلی خیلی دراز. ادوکلن عطر پله های آب انبار، بوی سحرگاهان بیدار باش وشب های آماده باش را می داد.
عطر اودکلن به دماغ زن خورد. غلتی زد. دستش رادراز کرد که ژیسکی بلیسد. مرد را دید که بطرف آشپرخانه می رود.
دوست نداشت چراغ را روشن کند. از پنجره اتوبان 86 را نگاه می کرد که آرام آرام زنده می شد.
چراغ های روشن بسرعت می گذشتند. هنوز مردمانی بودند که باید صبح زود می رفتند، تا جهان از دست نرود. بادهان تلخ باید می رفتند. باخمیازه هائی که خواب را صدا می زدند. باپلک هائی که لذ ت هم خوابگی را به یاد می آوردند.
- یک و دو و سه و چهار….سحر خیزان عزیز…
خم و راست می شد ودست هایش را می چرخاند. دولا که می شد بوی سطل زباله را می شنید. بر که می خاست، نورها را می دید که بیشتر می شوند و تندتر می گذرند.
- فاصله نور وزباله…
توی نورها بود و یکی از گماشته ها آشغال ها را می برد. او، فقط سر سال عیدی سپوررا می داد. بیرون می آمد. راننده خبر دار می ایستاد. سپور پیر به جارویش تکیه داده بود. می دوید که دستش را ببوسد. دستش رامی کشید. یادآن دست پرمو می افتاد وحالش بهم می خورد.
- همیشه بوی گه فرانسوی می داد…
به هر عطری غیر از “پاکوراین” می گفت گه.
پول سپور رامی داد. راه می افتادند.خیابان های خلوت صبح را می رفتند. درست سرپیچ راننده
ا زتوی آینه نگاهش می کرد.اگر سرحال بود، یا افکارش جای دیگر پرسه نمی زد ؛ لبخند از دهانش می گذشت. راننده کناری می ایستاد. دامنی گل از نرده های آهنی به خیابان ریخته بود. او شیشه را پائین می کشید، گاهی هم پیاده می شد. نفس عمیقی می کشید. بعد می رفتند. جاده که می پیچید و به بلندی مشرف به پادگان می رسید، راننده بی آنکه در آینه نگاهش کند، کنار می زد. صبر می کرد تا از دور، از پشت درختان صدای شیپور خبر دار بلندشود. بعد راه می افتاد. پادگان خبر دار می ایستاد تا پیچ ها را رد شود، از در بزرگ بگذرد، خیابانهای درختی را با قدم های بلند برودو بر بالای سکو ظاهر شود.
- آزاد…
- سپاس تیمسار…
زن می شنیدش که سماور راروشن کرد. بیرون آمد. مثل همیشه، مثل هرشب، مثل شب های هزار شب
، لبا س ورزش را آماده گذاشته بود. قفسه فلزی جیغ تیزی کشید و باز شد.انگار چیزی یادش رفته باشد، برگشت توی آشپزخانه. سرش را به شیشه چسباند و بیرون را نگاه کرد.چمن و خیابان ها سیاهی می زد. همه چراغ های راهنمائی قرمز بود. آن طرف میدان، درست زیر درخت بزرگ زبان گنجشک، اسب سفید زین کرده ای بابیقراری پا به زمین می کشید…
چشم هایش را باز و بسته کرد. چرا غ های سبز روشن بودند وهمه جاسیاهی می زد.
زن با صدای باز شدن پنجره غلتید.. سوز سردی زد. پتو راکشید رویش. پیش از انکه بگوید:
- اون پنجره را بببند…
دیدش که پنجره را بست. خم شد. کیسه زباله را برداشت. درش را به دقت گره زد. در قفسه را آهسته بست. منتظرصدای روشن شدن سماور ماند وخوابش برد.
کیسه زباله را انداخت توی شوتینگ. صدایش راشنید که هو می کشید و 16 طبقه را می رفت پائین.
- فارسی شوتینگ چی میشه استاد؟
- زباله بر….
پس سپور چی میشه ؟
نگاهشان می کرد و کسی جرئت نداشت بخندد. مثل اینکه تصمیم آخر راگرفته باشد باقدم های بلند به طرف جالباسی رفت.در چوبی صدا نمی داد. روکش سفید لباس در تاریکی پیدابود. بیرونش آورد. روی نوک پا بلندشد و از بالای قفسه جعبه کفش را برداشت.برگشت به آشپرخانه.مه داشت اتوبان 86 رامی گرفت و چراغ های بلند را می پوشاند. زیپ روکش را باز کرد.
زن در خواب چیزی گفت. انگار صدایش کرد:
- فرمان…
لباس رابدقت باز کرد. آن روز برفی هم همین لباس تنش بود. اینهمه سال نگه اش داشته بود. فقط مراقبش بود و هیچوقت نمی پوشیدش. حالا، انگار وقت پوشیدنش بود. پیراهن کمی تنگ شده بود. دکمه یقه اش بسته نمی شد.
- وای بحال کسی که دکمه اش باز باشد… از اینکه زیپ شلوارش بازباشد، بدتر است..
تا توانست بادکمه کلنجار رفت. شکست خورد و ولش کرد. کراوات را انداخت گردنش و عین برق گره زد و تا می شد گره را محکم کرد که یقه را ببندد. کفش را از جعبه د رآورد. تف زد و با دستمال کاغذی برق انداخت. پایش کرد. چندقدم برداشت. پشت پای چپش را می زد. از اینهمه تنهائی به تنگ آمده بود وپارا فشار می داد.
- این سال های دراز کجا بودی بی معرفت..؟
دسته کلید رابرداشت. خواست راه بیافتد که یادحرف زنش افتاد:
- موبایل یادت نره مرد…
موبایل روشن بود. توی جیبش گذاشت. در قفسه را باز کرد. قلاده ژیسکی را برداشت. رفت بیرون. دکمه آسانسور را زد. خیلی طول کشید تا بیاید.
- چه مسخره. واقعا مسخره. فکر می کردم بالاخره یک کلمه فارسی پیدا شده و چه قشنگه. آسان و سور. سا لها بعد فهمیدم این کلمه فرانسویه…
زن صدای باز و بسته شدن در را شنید. پتو را روی سرش کشید. پهلو به پهلو شد. نگرانی از جائی می آمد.. صدای سماور رانشنیده بود. صدای استکان را که هزار دفعه قول داده بود بی صدا روی نعلیکی بگذارد. بلندشد و نشست. عینکش را زد. از تخت بیرون آمد.پرده ترمه را کنار زد. در سایه روشن سحرگاه، مردی از میان درختان خزان دیده می گذشت. سایه سیاهی کنارش می دوید. مردپای چپش رامی کشید و می رفت. نعش کشی آمد و درست زیر درخت زبان گنجشک ایستاد. چراغ های هشدارش روشن خاموش می شد. جور عجیبی بزرگ بود و راه رابر نگاه می بست. لحظه ای هول برش داشت. بر خود لرزید. روی تخت نشست.
- بازم خیالات زن…
کلمات د رگوشش می وزید ودستی سینه مرده اش را می مالید. سردش شد. رفت زیر لحاف و خرخرش خانه خالی را پرکرد.
ناگهان چراغها خاموش شدند. بادی وزید که در درختان ولوله انداخت. هزاران هزار پرنده با هم خواندن را آغاز کردند. جهان بار دیگر به جهان می آمد.و برف گرفت. مرد، پای چپش را می کشید و در دالان برف و برگ و آواز آغاز جهان می رفت.
گله قوها خود راکنار ساحل تکا ندند. بر آب پر کشیدند. به شکل اسکادران در آمدند. بالهایشان ثابت ماند. غریدن گرفتند و به سوی افق رفتند. حالاقایق هابر آب بودند و موج می خوردند. زیاد بودند و بادبان های آبی داشتند که در برف سیاهی می زد. در لحظه ای چرا غ های ساحل روبرو هم خامو ش شدند. قایق ها، به سوی ساحل روبرو چرخیدند. قد کشیدند. کشتی ها جنگی بودند با بادبان های قدیمی. توپ هایشان بالا آمد و به جانب ساحل نشانه رفت.
-اینها را که می دانیم..
دوباره خم شدم. دست مبارک رابوسیدم. دلم داشت از بوی گه فرانسوی بهم می خورد. خم ماندم تاعنایت کردند و دستشان را تکان دادند. خبر دار ایستادم. فرمودند:
- بقیه اش..
صدای مبارکشان لرز داشت وپر از خشم بود. به عرض مبارک رساندم:
-مارانشانه رفته بودند. خبر داشتیم که آرایش جنگی گرفته اند. حسب وظیفه…
ناگهان حرکت کردند. باقدم های آهسته تا آخر سالن رفتند. آهسته می رفتند، اما شیشه ها از هیبتشان می لرزید و چلچراغ بزرگ جرنگ جرنگ می کرد.
- آژیر آماده باش. چرا غ های شهر خاموش. توپ ها رو به دشمن. اسکادران هفتم آماده…..
- خب؟
حالابرگشته بودند و چشم در چشم من داشتند. از ترس نزدیک بود، خودم راخیس کنم.
تعظیم کردم:
- کلمه آخر را نگفته بودم که فرمان مبارک رسید…
- چرا اجازه نگرفتی ؟
- بفرمان ملوکانه مسئول منطقه بودم. حس کردم کشور در خطر..
- غلط کردی مردکه… کشور مال من است یا نه؟
- البته شماقربان…به پاگون مبارک…
- گه خوردی مرتیکه…
فریاد می زدند. انگار چلچراغ بزرگ روی سرم افتاد.
برف تندتر می شد و ردپایش را پاک می کرد. بادبان کوچک قایقها راهم برف پوشانده بود. احساس خستگی عجیبی می کرد. ایستاد و پا ی راستش را توی برف چرخاند. سبک بود وزود آب می شد. مثل همین برف آبشان می کردیم. تمام می شد. تمام. سی وسه سال بعدجرئت نمی کردند از آب بگذرند.
د رخیابانهای شهر بدوند…
- گه خوردی مرتیکه… برای خودت فرمانی..برای ما..
صورتشان را د رهم کشیدند. انگار فینی هم فرمودند. بادست در را نشان دادند. گفتی درست حالابود که سلام نظامی داد. عقب گردکرد. بیرون آمد. از جاده شنی که درختان بلندچنار دو طرفش زیر برف خم شده بودند، گذشت. سر بازان پیش فنگ می کردند واو تلوتلوخوران می گذشت. رفت و برای همیشه گم شد.
راه افتاد. برف تندتر می شد و راه نگاه را می بست.بو را می شنید. پیچ کوچک را که ردکرد، بادبان را دید وبوها تندتر شد. برف بادبان را گرفته بود و کرباس کهربائی حالا مثل پنبه بود. نیکمت را با دست پاک کرد و نشست. روز اول، صبح زود به اینجا رسیده بود. خورشید بر می آمد و روی بادبان کرباسی می افتاد که باسیم به دکل آویزان بود و در باد صبحگاهی وزش دلپذیری داشت. عرشه از گلهای رنگارنگ بود.
- یه هولش بدی میفته توی آب…
بوی گلها خیلی تند بود. مشامش را می زد. گلهای بنفش تند هم زیاد داشت. مجذوب صحنه شد و نشست. روز بعد باخودش ماژیگ قرمزی آورد و طرح محو یک شیر را زد. صبح ها همیشه جوری می رسید که برآمدن آفتاب را از پشت سر شیرببیند.
در قاب خط خط برف، قایق ها را دید که آمدند و بهم چسبییدند. قوها کنار شان صف کشیدند. صدای شیپور بلندشد.
- طبل بزرگ زیر پای چپ…
برف ناگهان ایستاد. در لحظه ای خورشید بر آمد و روی سر شیر نشست.
- طبل بزرگ زیر پای چپ….
شیر، خورشید را د ردست گرفت. غرید و از بادبان بیرون پرید. خورشید رابه هوا پرتاب کرد. خورشید رفت و رفت ولای درختان گم شد. شیرآمد. سرش راروی پا ی او گذاشت.
زن غلتی زد و بیدارشد. طبق عادت همیشه، صدایش زد:
- فرمان…
جوابی نیامد. از جاپرید، آفتاب بالا آمده بود. داد زد:
- مرد…
صدایش درخانه دویدوبرنگشت. از تخت بیرون آمد. همانطور که لباس خانه اش رامی پوشید، آفتاب تندی توی اتاق افتاد.
- خواب دیدم برف می اومد؟ ژیسکی هم بود انگار..
بیرون را نگاه کرد. نعش کش هنوز آنجابود و چرا غ های هشدارش روشن و خاموش می شد. نفهمید چراهول برش داشت.رفت توی دستشوئی. جای لکه های زرد مثل همیشه روی کاسه توالت بود. با عصبانیت دستمال کاغذی را کشید و لکه ها را پاک کرد. آینه خیس نشان می دادریشش را زده است.
روی آینه مثل هر صبح، مثل همه صبح های خیلی خیلی زود، باماتیک چیزی نوشته شده بود. مثل هر سال، مثل همه سالها، مثل هرصبح با خط بد کلمات از مدافتاده را نوشته بود:
- گل بهار نارنج من..
- صبح شیراز من…
مثل هر روز صبح دستمال کاغذی را برداشت. نخوانده پاکش کرد. به آخر جمله که رسید، دستش از حرکت ماند.
- انگار با همیشه فرق داشت…
روی آینه یک “هار” قرمز مانندبادباکی که فقط دنباله اش مانده باشد، دیده می شد. به دستمال نگاه کرد. کلمات رنگ شده بودند و توی دستمال غرق می شدند.
موبایلش زنگ زد. بطرف صدادوید. تا موبایل راپیدا کند، صداقطع شده بود. عینکش را زد و صفحه را نگاه کرد.
- فرمان..
خیالش راحت شد. دکمه برگشت را فشار داد و صدای زنگ راشنید. همانطور که گوش می داد، بطرف آشپزخانه رفت.
- جواب بده مرد…
سماور داشت قلقل می کرد. صدای زنگ رامی شنید.
- شاید باخودش نبرده..
قوری چای نداشت.
- جواب بده مرد…
استکان بزرگ چای دست نخورده بود. مثل هر روز، مل هزاران روز با لبه کثیف روی دستشوئی نبود که داداش راد ربیاورد.
- یه آب می زدی به اون استکان…
تلفن هنوز زنگ می زد.
- شاید نبرده…
دوان دوان به اتاق کار رفت. صدا قطع شد. موبایل نبود. باز شماره گرفت. زنگ زد. خودش راتسلاداد.
- لابد صدایش رانمی شنود…
درقفسه لباس باز بود. چیزی به پایش گرفت. روکش پلاستیکی بود. بزحمت دولا شد وبرش داشت. با یک دست لباس ها را پس زد. لباس های ورزش سر جایش بود. قلاده ژیسکی نبود. موبایل را که هنوز زنگ می زد، خاموش کرد. چیزی به تنش کشید. نفهمید چطوری به خیابان رسید. روز دیگر قدکشیده بود. حتی به چراغ های عابر نگاه نکرد که قرمز بودند. حالا کنار درختان خزان خزده می دوید. باد سردی می وزید و برف و برگ را از جلوی پایش می روبید. باز موبایل را گرفت.صدای زنگ رامی شنید که در سفیدی هو ا لک می انداخت. می دوید و دامنه لباسش برگهای خیس راباخود می آورد. پایش به چیزی گرفت. در جاایستاد. خم شد. نشست.
- قلاده ژیسکی…؟
ا زجا پرید. بسوی صدا پر کشید. دکمه تکرار موبایل را زد. ازپیچ درختان افرا که گذشت چند دختر مدرسه ای رادید که کیف هایشان را زمین گذاشته اند و دور چیزی می چرخند. صدای زنگ نزدیکتر می شد. بچه ها هلههله می کردند. چرخ می زدند. دولا می شدند. از زمین چیزی بر می داشتند و بطرفی پرت می کردند. تاپاهای پیرش زور داشت، تندتر دوید. حالا بچه ها را می دید که می خندند و به چیزی گلوله برفی می زنند. صدایشان را می شنید که به زبان خودشان داد می زنند:
- le home de neije
به مغزش فشار آورد.
- آدم…برفی..
به نیمکت رسید. بچه ها ایستادند.آدم برفی روی نیمکت نشسته بود. روی زانوهایش دو چشم سیاه بی تابی می کرد. زن راکه دید، صدای عجیبی کرد. چیزی بین زوزه و غرش. بچه هاکیف هایشان را برداشتند و یکی یکی در رفتند. زن زانوزد. برف آب می شد و از روی آدم برفی می ریخت. از لبه های کلاه نظامی شره می کرد. حالا نخل و تاج روی لبه کلاه زیر آفتاب برق می زد. آب پائین می ریخت و قپه ها وتاج روی سر شانه ها را می شست. آدم برفی دست راستش بطرف آب دراز کرده و دهانش برای دادن فرمانی نیمه با زمانده بود. دست چپش روی سر حیوانی باتن شیر وچشم های سگ که روی زانویش نشسته بود، قرار داشت.
دو هفته بعد، یک نشریه فارسی زبان، د رجائی نزدیک قطب، در پائین صفحه هشتم خود نوشت:
- فرمانده سابق نیروهای مسلح ایران در گذشت. او معروف به فرمان بود.
از وقتی نوشتن داستان را تمام کردم تاحالا، یعنی حدود شش ماه آزگارکنار دریاچه نرفتم. در واقع نمی توانستم بروم.می ترسیدم. از پنجره که نگاه می کردم، مسیر شخصیت های داستان رااز پشت درخت های برهنه می دیدم. دریاچه همیشه موج داشت. باد می آمد و لانه کلاغ ها را جاکن می کرد. جرئت نداشتم بروم. تا امروز صبح که درست صد وپنجاه و دو روز می گذشت. تمام شب، اسیر کابوس بودم. ببدار شدم که ازکابوس فرار کنم. ماه توی آسمان دو تابود. وقتی بلند شدم و نشستم یکی شد. سگم آمد و دستم رالیسید. جوری زوزه کشید که فهیمدم دیگر طاقت ندارد. تندی لباس پوشیدم و بیرون آمدیم. بادسری با همه چیز بازی می کرد. پرنده ها می خواندند. سگ مرا کشیدو برد.از وسط درخت هاردشدیم. همه جوانه زده بودند. سگ کشید و از خیابان ردم کرد. چمن ها ی خیس را دویدیم. کنار دریاچه کسی نبود. قوها و غازها روی آب پرسه می زدند. مه نرمی که روی آب بازی بازی می کرد، محومی شد. بهار بود. آن زیر بهار بود. زیرآب. زیر خاک. سگ بو می کشید و می رفت. دخترکی بادوچرخه از کنارمان گذشت. روز باقانون بهار بالا آمده بود. سرپیچ قلاده سگم را کشیدم. دلم نمی آمد بقیه راه رابروم. سگ جور عجیبی می کشیدم و می رفت. تسلیم شدم. رفتم. چشمم دنبال نیکمت بود. پیدایش نمی کردم. نیکمت را برداشته بودند. جایش خالی بود. دور و بر رانگاه می کردم که ببینم دراین چندماه دیگر چه چیزی تغییر کرده است که صدای خنده شنیدم. بخودم لرزیدم. همان صدای خنده دختر بچه هابود. بعدخودشان را دیدم. معلم چاقی جلویشان حرکت می کرد که روی جورابهای کلفت سیاهش دامن کوتاهی پوشیده بود. ا زما رد شدند. انگار که نبودیم. روی عرشه نشستند. معلم از کیفش کرباس سفیدی را بیرون آوردو پهن کرد. بچه ها از توی کیفهایشان مدادرنگی د رآوردند و دور کرباس جمع شدند. رفتم جلو. داشتند عکس خورشید را می کشیدند.
18 مهر- آذر
20 اسفند 1387
کرته