‏♦ داستان/۵‏

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

♦♦♦ بهاران خجسته باد‏

♦♦ ویژه نوروز 1388‏

صورتش راشست. خوب خشک کرد. ته مانده ادوکلن”پاکارابن” را زد. مثل همیشه. مثل هر روز. مثل سال های دراز. ‏مثل سالهای خیلی خیلی دراز. ادوکلن عطر پله های آب انبار، بوی سحرگاهان بیدار باش وشب های آماده باش را می ‏داد…‏

farmanbaharb.jpg

‎ ‎فرمان، بهار‎ ‎

مثل هر روز، مثل هر سال، مثل همه سالها، صبح زود، صبح خیلی زود، صبح خیلی خیلی زود، بیدارشد. کمی غلتید. ‏چشن هایش رامالید. جایی دور، خیلی دور، خیلی خیلی دور داشتند شیپور بیدار باش می زدند. دستش راگذاشت لبه تخت ‏که ژیسکار بو کند و بلیسد. قلبش فشرده شد. دستش راکشید. سر چرخاند و زنش را نگاه کرد. زن نفس بلندی کشید. ‏دستش رادراز کرد و دست او را لحظه ای لمس کرد. خیالش که راحت شد، غلتید و با صدای بلند گوزید. خنده اش ‏گرفت. بلندشد ونشست. زنش درخواب وبیداری به عادت هر صبح، به عادت صبح هائی که حالا هزار هزار صبح می ‏شد و بیشتر گفت:‏
‏- میری بیرون سرده. خیلی سرده مرد. مواظب خودت باش مرد. سرما نخوری مرد. موبایل یادت نره. پسر ه راهم ببر..‏
پرده را گرفت و کمی باز کرد.سرک کشید و اداره پلیس را از پشت نرده ها وگلها دید. ا نگار این ژیسکار بود که پرسه ‏می زد و صف پناهنده ها، بی کاغذها، سیاهها، چینی ها، هندی ها وسرخپوست ها را بومی کشید. دوست نداشت سگ ‏بیاورد. وقتی بچه ها یکی یکی رفتند و تنها شدند، کلفت کلمبیائی که کون عجیبی داشت این تخم لق راتوی دهان زنش ‏شکست که سگ بیاورند. او زیر با رنرفت. زنش گفت:‏
‏- عادتته اول بگی نه…‏
بعد از آن صبح سرد، سرش را پائین می انداخت و تسلیم می شد. نفهمید چراگفت:‏
‏-… باشه.. بیار بشرطی که اسمشو بذاری ژیسکار..‏
‏- من می خوام صداش کنم سیدجواد..‏
‏- گفتم که…‏
‏- حالا چرا ژیسکار ؟
‏- همه اش تقصیر این مردکه لند هور است..‏
زنش زیر لبی گفت:‏
‏- تقصیر خودتونه…‏
توله بی قرار فردایش توی خانه بود.کمی که قد کشید، او هم عاشقش شد. صدایش می زد ژیسکار. بقیه می گفتند ژیسی. ‏او می خندید و به خودش می گفت:‏
‏- عاشق نفرتم شده ام..‏
پرده را انداخت. بزحمت از تخت پائین آمد. با نوک پا دمپائی را پیدا کرد.روبدشامبر.. ‏
‏- زهر ما ر ر بدشامبر چیه؟ لباس خونه دیگه….‏
لباس خانه اش راپوشید. بیرون آمد. سعی می کرد صدا نکند. لامپ کم مصرف راروشن کرد.‏
‏- کی فکر می کردی؟ هان؟ چراغ کم مصرف…‏
‏ روی دستشوئی فرنگی نشست و ازسرمای پلاستیک خودش را جمع کرد. عطر زنش در تمام خانه جاری بود. هما ‏نطور که داشت، راحت می شد با خودش فکرکرد:‏
‏- شاشیدن هم عین انزال است..‏
‏ سرش را میان دست هایش گرفت. هیچوقت بجای انزال کلمه فارسی مناسبی پبدا نکرده بود. سرش را تکان داد تا فکر ‏سمج را دور کند.به آینه خیره شد. همه به صف بودند. انگا رهمه می دانستند روز تولدش امروز است. چه خوب شد ‏یادش آوردند. بلندشد. با دستمال کاغذی کیر نا امید وپژمرده اش را تمیز کرد. موهایش تا آن پائین سفیدشده بود. خواست ‏سیفون را بکشد، انگار کسی دستش را گرفت. در را آهسته بست که صدا بیرون نرود. ‏
‏- سیفون را می زنند یا می کشند؟ فارسی سیفون چه می شود؟‏

یکی از ته کلاس پرسید. یکی دیگر جوابش را داد:‏
‏- سی یعنی گه.. فون یعنی بر… میشه گه بر…‏
‏ همه خندیدند. خودش همه خنده اش گرفت، اما برویش نیاورد. آهسته رو به کلاس برگشت و محکم گفت:‏
‏- وقتی پشت این نیمکت ها می نشیند حتی اگر سن خر پیره را هم داشته باشین، بچه میشین…‏
سیفون را گرفت و طناب نازک راپائین کشید. رفت جلوی آینه. درواقع نرفت. بلندکه شد آینه جلویش بود. ماتیک زنش ‏رابرداشت. روی آینه با خط خوش نستعلیق نوشت:‏
‏- فقط چهار کلمه… چهار… چهار…چهار..‏
فرچه را برداشت. کشید به صابون. صورتش را حسابی کف مال کرد. از میان خطوط نوشته، صورتش را می دید و ‏پاک تراش می کرد.‏
‏- مورچه بایدسربالائی صورت مرد لیز بخوره..‏
صورت ها را از نزدیک نگاه می کرد. گاهی هم نوگ انگشتش را روی گونه ها می کشید. به چشم ها خیره می ماند. ‏خم می شد و به پوتین ها دقیق می شد. اگر برق نمی زد، برق صاحبش را می گرفت. گاه دست می بردو فانوسقه ها را ‏تکان می داد.‏
‏- طبل بزرگ زیر پای چپ…‏
چند بار صورتش را خوب برانداز کرد.‏
‏- کو مورچه…؟
چند سالی می شد مورچه ندیده بود. قیچی کوچک را درآورد وموهای سفید و دراز دماغ و گوشش راگرفت.‏
‏- آدم به یه جائی میرسه که فقط موهاش بلند میشه…‏
صورتش راشست. خوب خشک کرد. ته مانده ادوکلن”پاکارابن” را زد. مثل همیشه. مثل هر روز. مثل سال های دراز. ‏مثل سالهای خیلی خیلی دراز. ادوکلن عطر پله های آب انبار، بوی سحرگاهان بیدار باش وشب های آماده باش را می ‏داد.‏
عطر اودکلن به دماغ زن خورد. غلتی زد. دستش رادراز کرد که ژیسکی بلیسد. مرد را دید که بطرف آشپرخانه می ‏رود.‏
دوست نداشت چراغ را روشن کند. از پنجره اتوبان 86 را نگاه می کرد که آرام آرام زنده می شد.‏
‏ چراغ های روشن بسرعت می گذشتند. هنوز مردمانی بودند که باید صبح زود می رفتند، تا جهان از دست نرود. بادهان ‏تلخ باید می رفتند. باخمیازه هائی که خواب را صدا می زدند. باپلک هائی که لذ ت هم خوابگی را به یاد می آوردند.‏
‏- یک و دو و سه و چهار….سحر خیزان عزیز…‏
‏ خم و راست می شد ودست هایش را می چرخاند. دولا که می شد بوی سطل زباله را می شنید. بر که می خاست، ‏نورها را می دید که بیشتر می شوند و تندتر می گذرند. ‏
‏- فاصله نور وزباله…‏
توی نورها بود و یکی از گماشته ها آشغال ها را می برد. او، فقط سر سال عیدی سپوررا می داد. بیرون می آمد. راننده ‏خبر دار می ایستاد. سپور پیر به جارویش تکیه داده بود. می دوید که دستش را ببوسد. دستش رامی کشید. یادآن دست ‏پرمو می افتاد وحالش بهم می خورد.‏
‏- همیشه بوی گه فرانسوی می داد…‏
به هر عطری غیر از “پاکوراین” می گفت گه. ‏
‏ پول سپور رامی داد. راه می افتادند.خیابان های خلوت صبح را می رفتند. درست سرپیچ راننده ‏
‏ ا زتوی آینه نگاهش می کرد.اگر سرحال بود، یا افکارش جای دیگر پرسه نمی زد ؛ لبخند از دهانش می گذشت. راننده ‏کناری می ایستاد. دامنی گل از نرده های آهنی به خیابان ریخته بود. او شیشه را پائین می کشید، گاهی هم پیاده می شد. ‏نفس عمیقی می کشید. بعد می رفتند. جاده که می پیچید و به بلندی مشرف به پادگان می رسید، راننده بی آنکه در آینه ‏نگاهش کند، کنار می زد. صبر می کرد تا از دور، از پشت درختان صدای شیپور خبر دار بلندشود. بعد راه می افتاد. ‏پادگان خبر دار می ایستاد تا پیچ ها را رد شود، از در بزرگ بگذرد، خیابانهای درختی را با قدم های بلند برودو بر ‏بالای سکو ظاهر شود.‏
‏- آزاد…‏
‏- سپاس تیمسار…‏
زن می شنیدش که سماور راروشن کرد. بیرون آمد. مثل همیشه، مثل هرشب، مثل شب های هزار شب ‏
، لبا س ورزش را آماده گذاشته بود. قفسه فلزی جیغ تیزی کشید و باز شد.انگار چیزی یادش رفته باشد، برگشت توی ‏آشپزخانه. سرش را به شیشه چسباند و بیرون را نگاه کرد.چمن و خیابان ها سیاهی می زد. همه چراغ های راهنمائی ‏قرمز بود. آن طرف میدان، درست زیر درخت بزرگ زبان گنجشک، اسب سفید زین کرده ای بابیقراری پا به زمین می ‏کشید…‏
چشم هایش را باز و بسته کرد. چرا غ های سبز روشن بودند وهمه جاسیاهی می زد.‏
زن با صدای باز شدن پنجره غلتید.. سوز سردی زد. پتو راکشید رویش. پیش از انکه بگوید:‏
‏- اون پنجره را بببند…‏
‏ دیدش که پنجره را بست. خم شد. کیسه زباله را برداشت. درش را به دقت گره زد. در قفسه را آهسته بست. ‏منتظرصدای روشن شدن سماور ماند وخوابش برد.‏

کیسه زباله را انداخت توی شوتینگ. صدایش راشنید که هو می کشید و 16 طبقه را می رفت پائین.‏
‏- فارسی شوتینگ چی میشه استاد؟
‏- زباله بر….‏
پس سپور چی میشه ؟
نگاهشان می کرد و کسی جرئت نداشت بخندد. مثل اینکه تصمیم آخر راگرفته باشد باقدم های بلند به طرف جالباسی ‏رفت.در چوبی صدا نمی داد. روکش سفید لباس در تاریکی پیدابود. بیرونش آورد. روی نوک پا بلندشد و از بالای قفسه ‏جعبه کفش را برداشت.برگشت به آشپرخانه.مه داشت اتوبان 86 رامی گرفت و چراغ های بلند را می پوشاند. زیپ ‏روکش را باز کرد.‏
زن در خواب چیزی گفت. انگار صدایش کرد:‏
‏- فرمان…‏
لباس رابدقت باز کرد. آن روز برفی هم همین لباس تنش بود. اینهمه سال نگه اش داشته بود. فقط مراقبش بود و هیچوقت ‏نمی پوشیدش. حالا، انگار وقت پوشیدنش بود. پیراهن کمی تنگ شده بود. دکمه یقه اش بسته نمی شد.‏
‏- وای بحال کسی که دکمه اش باز باشد… از اینکه زیپ شلوارش بازباشد، بدتر است..‏
تا توانست بادکمه کلنجار رفت. شکست خورد و ولش کرد. کراوات را انداخت گردنش و عین برق گره زد و تا می شد ‏گره را محکم کرد که یقه را ببندد. کفش را از جعبه د رآورد. تف زد و با دستمال کاغذی برق انداخت. پایش کرد. چندقدم ‏برداشت. پشت پای چپش را می زد. از اینهمه تنهائی به تنگ آمده بود وپارا فشار می داد.‏
‏- این سال های دراز کجا بودی بی معرفت..؟
دسته کلید رابرداشت. خواست راه بیافتد که یادحرف زنش افتاد:‏
‏- موبایل یادت نره مرد…‏
موبایل روشن بود. توی جیبش گذاشت. در قفسه را باز کرد. قلاده ژیسکی را برداشت. رفت بیرون. دکمه آسانسور را ‏زد. خیلی طول کشید تا بیاید.‏
‏- چه مسخره. واقعا مسخره. فکر می کردم بالاخره یک کلمه فارسی پیدا شده و چه قشنگه. آسان و سور. سا لها بعد ‏فهمیدم این کلمه فرانسویه…‏

‏ زن صدای باز و بسته شدن در را شنید. پتو را روی سرش کشید. پهلو به پهلو شد. نگرانی از جائی می آمد.. صدای ‏سماور رانشنیده بود. صدای استکان را که هزار دفعه قول داده بود بی صدا روی نعلیکی بگذارد. بلندشد و نشست. ‏عینکش را زد. از تخت بیرون آمد.پرده ترمه را کنار زد. در سایه روشن سحرگاه، مردی از میان درختان خزان دیده ‏می گذشت. سایه سیاهی کنارش می دوید. مردپای چپش رامی کشید و می رفت. نعش کشی آمد و درست زیر درخت ‏زبان گنجشک ایستاد. چراغ های هشدارش روشن خاموش می شد. جور عجیبی بزرگ بود و راه رابر نگاه می بست. ‏لحظه ای هول برش داشت. بر خود لرزید. روی تخت نشست.‏
‏- بازم خیالات زن…‏
کلمات د رگوشش می وزید ودستی سینه مرده اش را می مالید. سردش شد. رفت زیر لحاف و خرخرش خانه خالی را ‏پرکرد.‏

ناگهان چراغها خاموش شدند. بادی وزید که در درختان ولوله انداخت. هزاران هزار پرنده با هم خواندن را آغاز کردند. ‏جهان بار دیگر به جهان می آمد.و برف گرفت. مرد، پای چپش را می کشید و در دالان برف و برگ و آواز آغاز جهان ‏می رفت.‏
گله قوها خود راکنار ساحل تکا ندند. بر آب پر کشیدند. به شکل اسکادران در آمدند. بالهایشان ثابت ماند. غریدن گرفتند ‏و به سوی افق رفتند. حالاقایق هابر آب بودند و موج می خوردند. زیاد بودند و بادبان های آبی داشتند که در برف سیاهی ‏می زد. در لحظه ای چرا غ های ساحل روبرو هم خامو ش شدند. قایق ها، به سوی ساحل روبرو چرخیدند. قد کشیدند. ‏کشتی ها جنگی بودند با بادبان های قدیمی. توپ هایشان بالا آمد و به جانب ساحل نشانه رفت.‏
‏-اینها را که می دانیم..‏
دوباره خم شدم. دست مبارک رابوسیدم. دلم داشت از بوی گه فرانسوی بهم می خورد. خم ماندم تاعنایت کردند و ‏دستشان را تکان دادند. خبر دار ایستادم. فرمودند:‏
‏- بقیه اش..‏
صدای مبارکشان لرز داشت وپر از خشم بود. به عرض مبارک رساندم:‏
‏-مارانشانه رفته بودند. خبر داشتیم که آرایش جنگی گرفته اند. حسب وظیفه…‏
ناگهان حرکت کردند. باقدم های آهسته تا آخر سالن رفتند. آهسته می رفتند، اما شیشه ها از هیبتشان می لرزید و ‏چلچراغ بزرگ جرنگ جرنگ می کرد.‏
‏- آژیر آماده باش. چرا غ های شهر خاموش. توپ ها رو به دشمن. اسکادران هفتم آماده…..‏
‏- خب؟‏
حالابرگشته بودند و چشم در چشم من داشتند. از ترس نزدیک بود، خودم راخیس کنم.‏
تعظیم کردم:‏
‏- کلمه آخر را نگفته بودم که فرمان مبارک رسید…‏
‏- چرا اجازه نگرفتی ؟‏
‏- بفرمان ملوکانه مسئول منطقه بودم. حس کردم کشور در خطر..‏
‏- غلط کردی مردکه… کشور مال من است یا نه؟
‏- البته شماقربان…به پاگون مبارک…‏
‏- گه خوردی مرتیکه… ‏
فریاد می زدند. انگار چلچراغ بزرگ روی سرم افتاد. ‏

برف تندتر می شد و ردپایش را پاک می کرد. بادبان کوچک قایقها راهم برف پوشانده بود. احساس خستگی عجیبی می ‏کرد. ایستاد و پا ی راستش را توی برف چرخاند. سبک بود وزود آب می شد. مثل همین برف آبشان می کردیم. تمام ‏می شد. تمام. سی وسه سال بعدجرئت نمی کردند از آب بگذرند.‏
‏ د رخیابانهای شهر بدوند…‏
‏- گه خوردی مرتیکه… برای خودت فرمانی..برای ما.. ‏
صورتشان را د رهم کشیدند. انگار فینی هم فرمودند. بادست در را نشان دادند. گفتی درست حالابود که سلام نظامی داد. ‏عقب گردکرد. بیرون آمد. از جاده شنی که درختان بلندچنار دو طرفش زیر برف خم شده بودند، گذشت. سر بازان پیش ‏فنگ می کردند واو تلوتلوخوران می گذشت. رفت و برای همیشه گم شد.‏
‏ راه افتاد. برف تندتر می شد و راه نگاه را می بست.بو را می شنید. پیچ کوچک را که ردکرد، بادبان را دید وبوها تندتر ‏شد. برف بادبان را گرفته بود و کرباس کهربائی حالا مثل پنبه بود. نیکمت را با دست پاک کرد و نشست. روز اول، ‏صبح زود به اینجا رسیده بود. خورشید بر می آمد و روی بادبان کرباسی می افتاد که باسیم به دکل آویزان بود و در باد ‏صبحگاهی وزش دلپذیری داشت. عرشه از گلهای رنگارنگ بود.‏
‏- یه هولش بدی میفته توی آب…‏
‏ بوی گلها خیلی تند بود. مشامش را می زد. گلهای بنفش تند هم زیاد داشت. مجذوب صحنه شد و نشست. روز بعد ‏باخودش ماژیگ قرمزی آورد و طرح محو یک شیر را زد. صبح ها همیشه جوری می رسید که برآمدن آفتاب را از ‏پشت سر شیرببیند.‏
‏ در قاب خط خط برف، قایق ها را دید که آمدند و بهم چسبییدند. قوها کنار شان صف کشیدند. صدای شیپور بلندشد.‏
‏- طبل بزرگ زیر پای چپ…‏
برف ناگهان ایستاد. در لحظه ای خورشید بر آمد و روی سر شیر نشست.‏
‏- طبل بزرگ زیر پای چپ….‏
شیر، خورشید را د ردست گرفت. غرید و از بادبان بیرون پرید. خورشید رابه هوا پرتاب کرد. خورشید رفت و رفت ‏ولای درختان گم شد. شیرآمد. سرش راروی پا ی او گذاشت.‏

‏ ‏
زن غلتی زد و بیدارشد. طبق عادت همیشه، صدایش زد:‏
‏- فرمان…‏
جوابی نیامد. از جاپرید، آفتاب بالا آمده بود. داد زد:‏
‏- مرد…‏
‏ صدایش درخانه دویدوبرنگشت. از تخت بیرون آمد. همانطور که لباس خانه اش رامی پوشید، آفتاب تندی توی اتاق ‏افتاد.‏
‏- خواب دیدم برف می اومد؟ ژیسکی هم بود انگار..‏
بیرون را نگاه کرد. نعش کش هنوز آنجابود و چرا غ های هشدارش روشن و خاموش می شد. نفهمید چراهول برش ‏داشت.رفت توی دستشوئی. جای لکه های زرد مثل همیشه روی کاسه توالت بود. با عصبانیت دستمال کاغذی را کشید و ‏لکه ها را پاک کرد. آینه خیس نشان می دادریشش را زده است. ‏
روی آینه مثل هر صبح، مثل همه صبح های خیلی خیلی زود، باماتیک چیزی نوشته شده بود. مثل هر سال، مثل همه ‏سالها، مثل هرصبح با خط بد کلمات از مدافتاده را نوشته بود:‏

‏- گل بهار نارنج من..‏
‏- صبح شیراز من…‏

مثل هر روز صبح دستمال کاغذی را برداشت. نخوانده پاکش کرد. به آخر جمله که رسید، دستش از حرکت ماند.‏
‏- انگار با همیشه فرق داشت…‏
‏ روی آینه یک “هار” قرمز مانندبادباکی که فقط دنباله اش مانده باشد، دیده می شد. به دستمال نگاه کرد. کلمات رنگ ‏شده بودند و توی دستمال غرق می شدند.‏
موبایلش زنگ زد. بطرف صدادوید. تا موبایل راپیدا کند، صداقطع شده بود. عینکش را زد و صفحه را نگاه کرد.‏
‏ - فرمان..‏
خیالش راحت شد. دکمه برگشت را فشار داد و صدای زنگ راشنید. همانطور که گوش می داد، بطرف آشپزخانه رفت.‏
‏- جواب بده مرد…‏
سماور داشت قلقل می کرد. صدای زنگ رامی شنید.‏
‏- شاید باخودش نبرده..‏
قوری چای نداشت.‏
‏- جواب بده مرد…‏
استکان بزرگ چای دست نخورده بود. مثل هر روز، مل هزاران روز با لبه کثیف روی دستشوئی نبود که داداش راد ‏ربیاورد.‏
‏- یه آب می زدی به اون استکان…‏
تلفن هنوز زنگ می زد.‏
‏- شاید نبرده…‏
دوان دوان به اتاق کار رفت. صدا قطع شد. موبایل نبود. باز شماره گرفت. زنگ زد. خودش راتسلاداد.‏
‏- لابد صدایش رانمی شنود…‏
درقفسه لباس باز بود. چیزی به پایش گرفت. روکش پلاستیکی بود. بزحمت دولا شد وبرش داشت. با یک دست لباس ها ‏را پس زد. لباس های ورزش سر جایش بود. قلاده ژیسکی نبود. موبایل را که هنوز زنگ می زد، خاموش کرد. چیزی ‏به تنش کشید. نفهمید چطوری به خیابان رسید. روز دیگر قدکشیده بود. حتی به چراغ های عابر نگاه نکرد که قرمز ‏بودند. حالا کنار درختان خزان خزده می دوید. باد سردی می وزید و برف و برگ را از جلوی پایش می روبید. باز ‏موبایل را گرفت.صدای زنگ رامی شنید که در سفیدی هو ا لک می انداخت. می دوید و دامنه لباسش برگهای خیس ‏راباخود می آورد. پایش به چیزی گرفت. در جاایستاد. خم شد. نشست.‏
‏- قلاده ژیسکی…؟
ا زجا پرید. بسوی صدا پر کشید. دکمه تکرار موبایل را زد. ازپیچ درختان افرا که گذشت چند دختر مدرسه ای رادید ‏که کیف هایشان را زمین گذاشته اند و دور چیزی می چرخند. صدای زنگ نزدیکتر می شد. بچه ها هلههله می کردند. ‏چرخ می زدند. دولا می شدند. از زمین چیزی بر می داشتند و بطرفی پرت می کردند. تاپاهای پیرش زور داشت، تندتر ‏دوید. حالا بچه ها را می دید که می خندند و به چیزی گلوله برفی می زنند. صدایشان را می شنید که به زبان خودشان ‏داد می زنند:‏
‏- ‏le home de neije
به مغزش فشار آورد.‏
‏- آدم…برفی..‏
به نیمکت رسید. بچه ها ایستادند.آدم برفی روی نیمکت نشسته بود. روی زانوهایش دو چشم سیاه بی تابی می کرد. زن ‏راکه دید، صدای عجیبی کرد. چیزی بین زوزه و غرش. بچه هاکیف هایشان را برداشتند و یکی یکی در رفتند. زن ‏زانوزد. برف آب می شد و از روی آدم برفی می ریخت. از لبه های کلاه نظامی شره می کرد. حالا نخل و تاج روی لبه ‏کلاه زیر آفتاب برق می زد. آب پائین می ریخت و قپه ها وتاج روی سر شانه ها را می شست. آدم برفی دست راستش ‏بطرف آب دراز کرده و دهانش برای دادن فرمانی نیمه با زمانده بود. دست چپش روی سر حیوانی باتن شیر وچشم ‏های سگ که روی زانویش نشسته بود، قرار داشت.‏

دو هفته بعد، یک نشریه فارسی زبان، د رجائی نزدیک قطب، در پائین صفحه هشتم خود نوشت:‏
‏- فرمانده سابق نیروهای مسلح ایران در گذشت. او معروف به فرمان بود.‏

‏ ‏

از وقتی نوشتن داستان را تمام کردم تاحالا، یعنی حدود شش ماه آزگارکنار دریاچه نرفتم. در واقع نمی توانستم بروم.می ‏ترسیدم. از پنجره که نگاه می کردم، مسیر شخصیت های داستان رااز پشت درخت های برهنه می دیدم. دریاچه همیشه ‏موج داشت. باد می آمد و لانه کلاغ ها را جاکن می کرد. جرئت نداشتم بروم. تا امروز صبح که درست صد وپنجاه و دو ‏روز می گذشت. تمام شب، اسیر کابوس بودم. ببدار شدم که ازکابوس فرار کنم. ماه توی آسمان دو تابود. وقتی بلند شدم ‏و نشستم یکی شد. سگم آمد و دستم رالیسید. جوری زوزه کشید که فهیمدم دیگر طاقت ندارد. تندی لباس پوشیدم و بیرون ‏آمدیم. بادسری با همه چیز بازی می کرد. پرنده ها می خواندند. سگ مرا کشیدو برد.از وسط درخت هاردشدیم. همه ‏جوانه زده بودند. سگ کشید و از خیابان ردم کرد. چمن ها ی خیس را دویدیم. کنار دریاچه کسی نبود. قوها و غازها ‏روی آب پرسه می زدند. مه نرمی که روی آب بازی بازی می کرد، محومی شد. بهار بود. آن زیر بهار بود. زیرآب. ‏زیر خاک. سگ بو می کشید و می رفت. دخترکی بادوچرخه از کنارمان گذشت. روز باقانون بهار بالا آمده بود. سرپیچ ‏قلاده سگم را کشیدم. دلم نمی آمد بقیه راه رابروم. سگ جور عجیبی می کشیدم و می رفت. تسلیم شدم. رفتم. چشمم دنبال ‏نیکمت بود. پیدایش نمی کردم. نیکمت را برداشته بودند. جایش خالی بود. دور و بر رانگاه می کردم که ببینم دراین ‏چندماه دیگر چه چیزی تغییر کرده است که صدای خنده شنیدم. بخودم لرزیدم. همان صدای خنده دختر بچه هابود. ‏بعدخودشان را دیدم. معلم چاقی جلویشان حرکت می کرد که روی جورابهای کلفت سیاهش دامن کوتاهی پوشیده بود. ا ‏زما رد شدند. انگار که نبودیم. روی عرشه نشستند. معلم از کیفش کرباس سفیدی را بیرون آوردو پهن کرد. بچه ها از ‏توی کیفهایشان مدادرنگی د رآوردند و دور کرباس جمع شدند. رفتم جلو. داشتند عکس خورشید را می کشیدند.‏

‏18 مهر- آذر‏
‏20 اسفند 1387‏

کرته