نام اش نیره جلالی مهاجر بود اما کمتر کسی او را بدین نام می شناخت. مادر بهکیش؛ مادری که ۵ فرزند و همچنین دامادش در فاصله اسفند ۱۳۶۰ تا شهریور ۱۳۶۷ توسط جمهوری اسلامی کشته یا اعدام شدند. ۷ سال از عمرش در مقابل زندان ها در جستجوی فرزندانش گذشت و باقی عمر در گورستان خاوران؛ گورستانی در جنوب شرقی تهران که جنازه های اعدام شدگان شهریور ۶۷ در آنجا دفن است.
مادر بهکیش روز شنبه در منزل شخصی اش در تهران درگذشت. جعفر بهکیش، فرزند او در فیسبوک شخصی اش نوشته است: مادر دادخواه بیداد کم نظیری بود که در مورد فرزندانش روا داشته بودند. او بیش از چهار دهه از عمرش را در پی دانستن چرائی و چگونگی پیگرد و قتل بیرحمانه فرزندانش بود.
او مادرش را مسلمانی معتقد توصیف کرده که به همان میزان برای عقاید فرزندانش احترام قائل بود و آنان را در مسیر راهی که باور داشتند حمایت می کرد.
منصوره بهکیش، دیگر فرزند مادر بهکیش که از حامیان مادران عزادار است خرداد ۱۳۹۰ بازداشت شده بود. او که بعد در دادگاه بدوی به ۴ سال و ۶ ماه زندان محکوم شد.،همان زمان در مصاحبه با روز گفته بود: مادر من ۹۱ سال دارد و خیلی به من وابسته است. هرچند روحیه بسیار بالایی دارد به این امید که شاید یک روزی جواب بگیرد که چرا بچه هایش را کشته اند. آدم مقاومی است و صبر بسیار بالایی دارد و همیشه به ما هم قوت قلب میدهد ولی شدیدا به من وابسته است. او با واکر چرخ دار حرکت میکند و حتی دو پله ر هم نمی تواند برود اما مرا که گرفته بودند امد اوین و بیش از ۴۰ تا ۵۰ پله را بالا امده بود من شوکه بودم که چگونه این همه پله را امده و چگونه پایین خواهد رفت. تمام وقت ملاقات هم ننشست و ایستاده با من حرف زد اگر می نشست از شیشه دوجداره مرا نمیدید…. انرژی عجیبی دارد اما شدیدا به من وابسته است. ما ۹ بچه بودیم که ۵ تا را به همراه دامادمان کشتند و ماندیم ۴ نفر. اما در میان آنها وابستگی شدید به من دارد.
مادر بهکیش اما در گزارشی که سایت مادران عزادار که به مادران پارک لاله تغییر نام داد منتشر کرد، درباره فرزندانش گفته بود: محمد را اسفند سال شصت، سیامک را مهر ماه ۶۰، زهرا رو شهریور ۶۲، محسن را اردیبهشت ۶۴ و محمود و علی را شهریور ۶۷ کشتند. من بیشتر عمرم را جلوی در زندان ها، برای گرفتن ملاقات و در گورستان ها گذراندم.
او توضیح داده بود: جسد هیچ کدام از بچه هایم را به من ندادند. داغ فرزند خیلی سخت است. آن هم نه یکی نه دو تا پنج تا، با دامادم میشود شش تا. آن هم چه بچه هایی، یکی از یکی نازنین تر. من به اسم همه شان قسم می خورم و امید دارم که روزی دادم را بستانم. محمود و علی را که کشتند، بعداز سه ماه فقط ساک انها را دادند و حتی وصیتنامه هایشان را هم ندادند و گفتند پاره کرده ایم. هر چه فریاد می زدم، التماس می کردم، بگویید کجا خاکشان کرده اید؟ نگفتند. مدتهای طولانی در راه اوین و بهشت زهرا سرگردان بودم. به بهشت زهرا می رفتم می گفتند بروید از اوین بپرسید ما نمیدانیم. به اوین می رفتم می گفتند بروید از بهشت زهرا بپرسید ما نمی دانیم. آخر، یکی از مامورهای بهشت زهرا دلش به حال ما سوخت و آدرس خاوران را داد که با همسرم به خاوران رفتیم ودیدیم چه فاجعه ای اتفاق افتاده.
مادر بهکیش سپس از دیوانه شدن همسرش در سه سال آخر عمر او سخن گفته و آنچه بر او و فرزندان اش گذشته بود: محمود زمان شاه هم زندان بود و حبس ابد داشت و بعد از رفتن شاه، پیش از انقلاب سال ۵۷ روی دست مردم به همراه سایر زندانیان سیاسی از زندان آزاد شد. ولی دوباره او را در سال ۶۲ دستگیر کردند و ده سال حکم دادند. پنچ سال حبس اش را کشیده بود که در سال ۶۷ اعدام اش کردند. یک روز که ملاقات رفته بودم یک دفعه دیدم دندان های جلوی محمود نیست. گفتم چی شده پسرم؟ گفت: هیچی مامان جان زمین خورده ام ناراحت نباش. محمد نازنین که می گویند جلوی خانه تیمی اش کشته شده. او هیچ اسلحه ای به همراه نداشته ولی دور خانه اش محاصره بود و در همانجا او را به همراه دوستش خشایار پنجه شاهی به رگبار بستند و باهم کشته شدن. مادر پنجه شاهی هم پنج تا بچه اش کشته شدند. ما با هم خیلی دوست شده بودیم و او دایم به خانه ما در کرج می آمد. ما دردهای مشترکی داشتیم و زبان هم را خوب می فهمیدیم. او زن خیلی مقاومی بود که متاسفانه فوت کرد. محسن نازنین و مهربان مرا که ۲۱سال داشت و برای استقبال آقای خمینی سر و دست می شکست که از مشهد به تهران بیاید، در سال ۶۲ گرفتند و سال ۶۴ کشتند. اصلاً نفهمیدیم که چرا او را اینقدر بی سر و صدا و با سرعت کشتند. علی کوچولوی ته تغاری مرا که ۱۹سال بیشتر نداشت و هیچ کار خلافی نکرده بود، در شهریور سال ۶۲دستگیر کردند. او یک هوادار ساده سازمان فدایی بود و چند اعلامیه پخش کرده بود. او را آنقدر کتک زده بودند و با پاهای خون آلود به خانه آوردند. من مادر که قیافه او را دیدم داشتم دیوانه می شدم. او فقط می خواست مردم فقیر نباشند و زندگی راحتی داشته باشند. با این جرم برای او هشت سال حکم بریدند و او را هم در سال ۶۷ با اعدام های دسته جمعی کشتند. همسرم، سه سال آخر عمرش دیوانه شده بود. او بچه ها، بخصوص زهرا و محمود را خیلی دوست داشت. دم خانه قالیچه می انداخت و می نشست و می گفت: “مواظبم نیان ما رو ببرن سر چهار راه داربزنن”. می گفتم مگه ما چیکار کردیم که ما رو بکشن؟ می گفت “هیچی، مگه بچه های ما چیکار کرده بودند”.