♦ داستان/۹ ‏ ‏ ‏

امید حبیبی نیا
امید حبیبی نیا

♦♦♦ بهاران خجسته باد ‏ ‏ ‏ ‏ ‏

♦♦ ویژه نوروز 1388 ‏ ‏ ‏

سرش به گردنم چسبیده بود و کم کم ریش تازه ش داشت گردنم را اذیت می کرد ولی دلم نمی آمد خودم را کنار بکشم، شب ‏آخرش بود.براندازش کردم شکمش از توی تی شرت سرمه ای زده بود بیرون و پاهای پشمالویش در شلوارک سفیدش بس ‏مضحک بود.‏

habibib.jpg

‎ ‎شب آخر‎ ‎

آرام خوابیده بود، به آهستگی کنارش دراز کشیدم و نگاهش کردم داشت خودش را مثل جنین جمع می کرد به طرف من،‏‎ ‎حتما عطر بدنم را بو کشیده بود. پاهایش را کشید توی شکمش و سرش را نزدیک من آورد، سردش شده بود. نفس هایش ‏روی گردنم بود و موهای بلندش که تازه چند تار موی سفید درآورده بود کنار دستم.‏

سرش را روی بیشتر توی بالش فرو کرد، می خواست جای سرش را راحت تر کند. این عادتش بود از بچگی این عادت را ‏داشت.‏
سرش به گردنم چسبیده بود و کم کم ریش تازه ش داشت گردنم را اذیت می کرد ولی دلم نمی آمد خودم را کنار بکشم، شب ‏آخرش بود.‏
براندازش کردم شکمش از توی تی شرت سرمه ای زده بود بیرون و پاهای پشمالویش در شلوارک سفیدش بس مضحک ‏بود.‏
طفلک، کجایی؟
آرام دستم را بردم داخل سرش، هوم! خواب من را می بینی؟ طفلک!‏
ناگهان بیدارشد و وحشت زده نگاهم کرد، سعی کردم در نگاهم آرامش و استفهام را درهم بیامیزم.‏
هنوز وحشت زده و متحیر نگاهم می کرد، حالا باید با صدایم آرامش می کردم. با صدایی گرم و عاشقانه پرسیدم: “چیه ‏عزیزم؟ از من ترسیدی؟!“‏
مبهوت بود کم کم با صدایی ترس خورده گفت: “نه!… نه!“‏
دروغ می گفت، شاید برای این لبخند زدم. از کنارش بلند شدم و دستش را گرفتم: “بیا!“‏
نگاهم کرد، بدن برهنه ام را در روبدوشامبر سفیدم که زیر نور مهتاب پوستم را روشن تر نشان می داد نگاه می کرد، ‏مستقیم به چشمهایش نگاه کردم: “بیا!” جادو شد، برخاست و دست در دست من راه افتاد.‏
از کنار قفسه کتابهایش گذشتیم، روی میز کارش داستان نیمه کاره ش مانده بود، صبح قرار داشت با ناشرش و به دروغ گفته ‏بود که تمامش کرده! پایش سست شد.‏
هنوز عادت داشت با خودکار می نوشت، آن شب جوهر خودکارش تمام شده بود و من همه خودکارهایش را نیست کرده ‏بودم!‏
جلو می رفتم و او را دنبال خودم می کشاندم، داشت باسن برجسته ام را نگاه می کرد که موقع راه رفتن دل هر مردی را می ‏برد، طفلک!‏
از باغ گذشتیم، حواسش پرت شد، داشت سردش می شد، ایستاد. برگشتم و نگاهش کردم، سرش را پایین انداخت و تسلیم شد، ‏دنبال خودم کشاندمش.‏
باد می آمد و موهای بلندم به صورتش می خورد، از دور صدای پارس سگ های ولگرد می آمد و در کوچه که همه ‏چراغهایش سوخته بود ظلمات بود.‏
پایش روی خرده شیشه رفت و با اعتراض آخی گفت. سرزنش بار نگاهش کردم، خرده شیشه از پایش بیرون آمد.‏
باز دستش را گرفتم و دنبال خودم کشاندمش سر خیابان ایست بازرسی بسیج بود، با دیدن آنها دستش را از دستم بیرون ‏کشید،ایستاد و حتی یک قدم هم عقب رفت.‏
گفتم: “بیا!” آسفالت را نگاه می کرد: “آخه”… چیزی پیدا نکرد.‏
پرسیدم: “آخه؟” سعی کرد توی چشمهایم نگاه نکند، بسیجی ها را نگاه کرد که از دور دیده بودندش، من من کرد: “آخه با ‏شلوارک، پا برهنه، لباس خواب…“‏
سعی کردم لحنم بی حوصله باشد: “خوب؟” با هیجان انگار دلیلی برای تعلل پیدا کرده باشد گفت: “تو هم که لختی!“‏
واقعا خنده ام گرفته بود، دستش را گرفتم و کشیدمش به طرف خیابان… بسیجی که وسط خیابان ایستاده بود، ژ‎-‎‏3 ش را ‏روی دوشش جابجا کرد و به ما خیره شد. شاید فکر می کرد دارد درست می بیند یا نه؟ بعد پوزخندی زد و به بسیجی ‏دیگری که به در اتومبیل تکیه داده بود و یواشکی هایده گوش می کرد اشاره ای کرد: “ممد آقا رو باش! “‏
صدای بسیجی را که شنید باز دلهره گرفت، چاره ای نداشتم با خودم کشیدمش تا از کنار بسیجی بگذریم، بسیجی با تعجب ‏سر تا پای مرد را برانداز کرد که داشت از وسط خیابان رد می شد، از کنارش که رد شدم عطر بدنم محسورش کرد و گیج ‏و حیران وسط خیابان ماند.‏
آن دیگری کنارش آمد و وقتی چهره گیج ش را دید. واکمن ش را خاموش کرد و گفت: “میخ شدی مشدی؟” و رد نگاهش را ‏گرفت، مردی لابد دیوانه با لباس خواب وسط خیابان راه می رفت.‏
صدایش را بلندتر کرد: “کی بود این یارو؟” جواب شنید: “کی؟” دوباره با تحکم پرسید: کی؟! همین مرد لخت و پاپتی؟! ‏گذاشتی بره؟!” محسور جوابش را داد: “یه زن بود!“‏
آن دیگری پوزخندی زد، کلاش ش را روی دوشش انداخت، هدفون را دوباره توی گوشش گذاشت و قبل از آنکه واکمن ‏قدیمی ش را روشن کند، طعنه زد: “اخوی حشر زده بالا، فردا به حاجی باید بگم دستی برات بالا کنه!“‏
‏”اخوی” همچنان وسط خیابان مرد را که دور می شد، نگاه می کرد و محسور مانده بود.‏
برگشتم بسیجی را نگاه کردم و برایش لبخندی زدم اگر می توانست مرا ببیند حتما از اندامم خوشش می آمد چون سینه های ‏بزرگ و باسن گرد و برجسته دوست دارد.‏
مرد باز سردش شده بود، دستش سرد بود و موهایم که باد به صورتش می زد جلوی چشمهایش را می گرفت. داشت به ‏داستانش فکر می کرد. طفلک!‏
می خواست برگردد تمامش کند ولی دیگر رسیده بودیم. بولدوزرها تازه گورهای دستجمعی قدیمی را زیر و رو کرده بودند ‏تا دیگر نشانی از آنها نماند.‏
ترسیده بود، پایش به تکه ای از باقیمانده سنگ قبری گرفت و داشت سکندری می خورد، با ملامت گفتم: “جلوی پایت را ‏نگاه کن!“‏
جلوی پایش را نگاه کرد، زمین سرد و شخم زده بود. پیدایش کردم یک قبرخالی. تازه برای دختری کنده بودند که امشب ‏خودکشی کرده بود، خودش را از بالای پل سیدخندان پایین انداخته بود. وسط زمین و هوا پشیمان شده بود ولی من بغلش ‏کردم لبخند زد و سرش محکم خورد به آسفالت، خون ریزی مغزی کرده بود و داشت جان می داد، مردم ترسیده فرار کرده ‏بودند.بهش گفتم نگران نباش دیگر داری می میری.‏
مرد را بالای قبر خالی نگه داشتم، ترسیده بود و پاهای لختش با آن شلوارک سفیدش می لرزید، گفت: “اینجا؟”.‏
عشوه آلود گفتم: “آره، اینجا!“‏
روبدوشامبرم را به آرامی درآوردم و گذاشتم تا با نگاه حریص ش خوب اندامم را نگاه کند. هولش دادم توی قبر، سرش به ‏دیواره قبر خورده بود و تنش خاکی بود.خواست اعتراض کند. شلوارکش را بیرون کشیدم و رفتم رویش توی گوشش نجوا ‏کردم: “هر شب یک جا بودیم، حالا امشب نوبت اینجاست!” آلتش را که از ترس و شهوت سخت شده بود توی مهبلم فرو ‏کردم و قبل از آنکه از حال برود و من شروع کنم، بوسیدمش؛ دیگر کارش تمام بود…‏
سرش را این طرف و آن طرف می برد انگار راه نفس ش بند آمده بود، ناله می کرد و می لرزید، ناگهان با یک تکان ‏ناگهانی از خواب پرید، دستم را از روی سرش برداشتم و سعی کردم با نگاهی آرام بخش و استفهامی خیالش را راحت کنم. ‏متحیر مرا نگاه می کرد، با صدایی گرم و عاشقانه پرسیدم: “چیه عزیزم؟ از من ترسیدی؟”‏
ترسیده و مبهوت نگاهم می کرد: “نه!…نه!“‏
دروغ می گفت، طفلکی شب آخرش بود! لبخند شیرینی برایش زدم که دلش را بیشتر ببرم، به آرامی از کنارش بلند شدم و ‏گذاشتم تا با چشمهایش خوب اندام برهنه ام را که در روبدوشامبر سفید حریر قالب گرفته شده بود ببیند. دیگر محسور شده ‏بود. دستش را گرفتم و بلندش کردم: “بیا!”…‏

ا.ح مالمو 22 اسفند ماه 1387‏