♦♦♦ بهاران خجسته باد
♦♦ ویژه نوروز 1388
سرش به گردنم چسبیده بود و کم کم ریش تازه ش داشت گردنم را اذیت می کرد ولی دلم نمی آمد خودم را کنار بکشم، شب آخرش بود.براندازش کردم شکمش از توی تی شرت سرمه ای زده بود بیرون و پاهای پشمالویش در شلوارک سفیدش بس مضحک بود.
شب آخر
آرام خوابیده بود، به آهستگی کنارش دراز کشیدم و نگاهش کردم داشت خودش را مثل جنین جمع می کرد به طرف من، حتما عطر بدنم را بو کشیده بود. پاهایش را کشید توی شکمش و سرش را نزدیک من آورد، سردش شده بود. نفس هایش روی گردنم بود و موهای بلندش که تازه چند تار موی سفید درآورده بود کنار دستم.
سرش را روی بیشتر توی بالش فرو کرد، می خواست جای سرش را راحت تر کند. این عادتش بود از بچگی این عادت را داشت.
سرش به گردنم چسبیده بود و کم کم ریش تازه ش داشت گردنم را اذیت می کرد ولی دلم نمی آمد خودم را کنار بکشم، شب آخرش بود.
براندازش کردم شکمش از توی تی شرت سرمه ای زده بود بیرون و پاهای پشمالویش در شلوارک سفیدش بس مضحک بود.
طفلک، کجایی؟
آرام دستم را بردم داخل سرش، هوم! خواب من را می بینی؟ طفلک!
ناگهان بیدارشد و وحشت زده نگاهم کرد، سعی کردم در نگاهم آرامش و استفهام را درهم بیامیزم.
هنوز وحشت زده و متحیر نگاهم می کرد، حالا باید با صدایم آرامش می کردم. با صدایی گرم و عاشقانه پرسیدم: “چیه عزیزم؟ از من ترسیدی؟!“
مبهوت بود کم کم با صدایی ترس خورده گفت: “نه!… نه!“
دروغ می گفت، شاید برای این لبخند زدم. از کنارش بلند شدم و دستش را گرفتم: “بیا!“
نگاهم کرد، بدن برهنه ام را در روبدوشامبر سفیدم که زیر نور مهتاب پوستم را روشن تر نشان می داد نگاه می کرد، مستقیم به چشمهایش نگاه کردم: “بیا!” جادو شد، برخاست و دست در دست من راه افتاد.
از کنار قفسه کتابهایش گذشتیم، روی میز کارش داستان نیمه کاره ش مانده بود، صبح قرار داشت با ناشرش و به دروغ گفته بود که تمامش کرده! پایش سست شد.
هنوز عادت داشت با خودکار می نوشت، آن شب جوهر خودکارش تمام شده بود و من همه خودکارهایش را نیست کرده بودم!
جلو می رفتم و او را دنبال خودم می کشاندم، داشت باسن برجسته ام را نگاه می کرد که موقع راه رفتن دل هر مردی را می برد، طفلک!
از باغ گذشتیم، حواسش پرت شد، داشت سردش می شد، ایستاد. برگشتم و نگاهش کردم، سرش را پایین انداخت و تسلیم شد، دنبال خودم کشاندمش.
باد می آمد و موهای بلندم به صورتش می خورد، از دور صدای پارس سگ های ولگرد می آمد و در کوچه که همه چراغهایش سوخته بود ظلمات بود.
پایش روی خرده شیشه رفت و با اعتراض آخی گفت. سرزنش بار نگاهش کردم، خرده شیشه از پایش بیرون آمد.
باز دستش را گرفتم و دنبال خودم کشاندمش سر خیابان ایست بازرسی بسیج بود، با دیدن آنها دستش را از دستم بیرون کشید،ایستاد و حتی یک قدم هم عقب رفت.
گفتم: “بیا!” آسفالت را نگاه می کرد: “آخه”… چیزی پیدا نکرد.
پرسیدم: “آخه؟” سعی کرد توی چشمهایم نگاه نکند، بسیجی ها را نگاه کرد که از دور دیده بودندش، من من کرد: “آخه با شلوارک، پا برهنه، لباس خواب…“
سعی کردم لحنم بی حوصله باشد: “خوب؟” با هیجان انگار دلیلی برای تعلل پیدا کرده باشد گفت: “تو هم که لختی!“
واقعا خنده ام گرفته بود، دستش را گرفتم و کشیدمش به طرف خیابان… بسیجی که وسط خیابان ایستاده بود، ژ-3 ش را روی دوشش جابجا کرد و به ما خیره شد. شاید فکر می کرد دارد درست می بیند یا نه؟ بعد پوزخندی زد و به بسیجی دیگری که به در اتومبیل تکیه داده بود و یواشکی هایده گوش می کرد اشاره ای کرد: “ممد آقا رو باش! “
صدای بسیجی را که شنید باز دلهره گرفت، چاره ای نداشتم با خودم کشیدمش تا از کنار بسیجی بگذریم، بسیجی با تعجب سر تا پای مرد را برانداز کرد که داشت از وسط خیابان رد می شد، از کنارش که رد شدم عطر بدنم محسورش کرد و گیج و حیران وسط خیابان ماند.
آن دیگری کنارش آمد و وقتی چهره گیج ش را دید. واکمن ش را خاموش کرد و گفت: “میخ شدی مشدی؟” و رد نگاهش را گرفت، مردی لابد دیوانه با لباس خواب وسط خیابان راه می رفت.
صدایش را بلندتر کرد: “کی بود این یارو؟” جواب شنید: “کی؟” دوباره با تحکم پرسید: کی؟! همین مرد لخت و پاپتی؟! گذاشتی بره؟!” محسور جوابش را داد: “یه زن بود!“
آن دیگری پوزخندی زد، کلاش ش را روی دوشش انداخت، هدفون را دوباره توی گوشش گذاشت و قبل از آنکه واکمن قدیمی ش را روشن کند، طعنه زد: “اخوی حشر زده بالا، فردا به حاجی باید بگم دستی برات بالا کنه!“
”اخوی” همچنان وسط خیابان مرد را که دور می شد، نگاه می کرد و محسور مانده بود.
برگشتم بسیجی را نگاه کردم و برایش لبخندی زدم اگر می توانست مرا ببیند حتما از اندامم خوشش می آمد چون سینه های بزرگ و باسن گرد و برجسته دوست دارد.
مرد باز سردش شده بود، دستش سرد بود و موهایم که باد به صورتش می زد جلوی چشمهایش را می گرفت. داشت به داستانش فکر می کرد. طفلک!
می خواست برگردد تمامش کند ولی دیگر رسیده بودیم. بولدوزرها تازه گورهای دستجمعی قدیمی را زیر و رو کرده بودند تا دیگر نشانی از آنها نماند.
ترسیده بود، پایش به تکه ای از باقیمانده سنگ قبری گرفت و داشت سکندری می خورد، با ملامت گفتم: “جلوی پایت را نگاه کن!“
جلوی پایش را نگاه کرد، زمین سرد و شخم زده بود. پیدایش کردم یک قبرخالی. تازه برای دختری کنده بودند که امشب خودکشی کرده بود، خودش را از بالای پل سیدخندان پایین انداخته بود. وسط زمین و هوا پشیمان شده بود ولی من بغلش کردم لبخند زد و سرش محکم خورد به آسفالت، خون ریزی مغزی کرده بود و داشت جان می داد، مردم ترسیده فرار کرده بودند.بهش گفتم نگران نباش دیگر داری می میری.
مرد را بالای قبر خالی نگه داشتم، ترسیده بود و پاهای لختش با آن شلوارک سفیدش می لرزید، گفت: “اینجا؟”.
عشوه آلود گفتم: “آره، اینجا!“
روبدوشامبرم را به آرامی درآوردم و گذاشتم تا با نگاه حریص ش خوب اندامم را نگاه کند. هولش دادم توی قبر، سرش به دیواره قبر خورده بود و تنش خاکی بود.خواست اعتراض کند. شلوارکش را بیرون کشیدم و رفتم رویش توی گوشش نجوا کردم: “هر شب یک جا بودیم، حالا امشب نوبت اینجاست!” آلتش را که از ترس و شهوت سخت شده بود توی مهبلم فرو کردم و قبل از آنکه از حال برود و من شروع کنم، بوسیدمش؛ دیگر کارش تمام بود…
سرش را این طرف و آن طرف می برد انگار راه نفس ش بند آمده بود، ناله می کرد و می لرزید، ناگهان با یک تکان ناگهانی از خواب پرید، دستم را از روی سرش برداشتم و سعی کردم با نگاهی آرام بخش و استفهامی خیالش را راحت کنم. متحیر مرا نگاه می کرد، با صدایی گرم و عاشقانه پرسیدم: “چیه عزیزم؟ از من ترسیدی؟”
ترسیده و مبهوت نگاهم می کرد: “نه!…نه!“
دروغ می گفت، طفلکی شب آخرش بود! لبخند شیرینی برایش زدم که دلش را بیشتر ببرم، به آرامی از کنارش بلند شدم و گذاشتم تا با چشمهایش خوب اندام برهنه ام را که در روبدوشامبر سفید حریر قالب گرفته شده بود ببیند. دیگر محسور شده بود. دستش را گرفتم و بلندش کردم: “بیا!”…
ا.ح مالمو 22 اسفند ماه 1387