کودتای بزرگ و توافق برای خروج از بحران
( خلاصه قسمت اول تا چهارم) ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی مهدی کلهر مشاور رئیس جمهور صبح از خواب بیدار شد و هنوز سرش منگ ویسکی بود که دیشب خورده بود، دید هر کاری می کند نمی تواند دروغ بگوید، از هیچ کس نمی ترسد و نمی تواند جز آن طور که می خواهد رفتار کند. کت و شلوار مشکی شیکی پوشید و کراوات قرمزی زد و به جلسه هیات دولت رفت. دست دادن او را اعضای هیات دولت و رئیس جمهور باعث شد آنها هم دچار همین مشکل بشوند. وقتی جلسه هیات دولت تمام شد، همه آنها به مصاحبه مطبوعاتی رفتند، مصاحبه ای که برای اولین بار رئیس جمهور نمی توانست در آن دروغ بگوید. در جلسه مصاحبه مطبوعاتی احمدی نژاد برای اولین بار اعلام کرد که با کودتا سر کار آمده است و اعلام کرد که استعفا خواهد داد. این جلسه در حال پخش بود که رهبری خبر را شنید و دستور داده شد که ادامه مصاحبه مطبوعاتی پخش مستقیم تلویزیونی نشود. احمدی نژاد به تلفن بیت رهبری پاسخ نداد و پذیرفت که در مصاحبه هایش در آمریکا دروغ گفته و به دلیل ناتوانی در اداره کشور قصد ادامه کار را ندارد. خبر در شهر پیچید، ساعت هنوز به ساعات عصر نرسیده بود که هیات دولت برای دیدار با بیت رهبری به آنجا رفت. وقتی هیات دولت به دیدار رهبری رفت، او سخنرانی اش را علیه دولت آغاز کرده بود، با همان لحنی که همیشه داشت. وزرا وارد بیت رهبری شدند. دستور داده شده بود که کلهر و مشائی دستگیر شوند، ولی وقتی حاج آقا وحید، مرد اول بیت، با احمدی نژاد دست داد، او نیز احساس کرد که دیگر مثل گذشته با وضعیت برخورد نمی کند. آنها را به داخل جلسه راه داد. احمدی نژاد دست رهبر را بوسید. همان بوسه ای که می توانست احساس او را که خودش نمی دانست چگونه در او بوجود آمده منتقل کند. آیت الله خامنه ای، سخنرانی را ادامه داد، اعلام کرد که کودتا کرده است و گفت که بیمار است و خواهد مرد. گفت مایل است کناره گیری کند و بعد از جلسه از شورای تشخیص مصلحت و مجلس خواست تا کار را به سرانجام برسانند. در وزارت کشور اتاق بحران به این نتیجه رسید که طرح 1300 را برای خارج کردن رهبران مهم کشور به مقصد دمشق انجام دهد. از طرف دیگر آیت الله خامنه ای با هاشمی رفسنجانی تماس گرفت و از او خواست تا کار انتقال قدرت را برعهده بگیرد، هاشمی که تردید داشت، سرانجام این پیشنهاد را پذیرفت. خبرها به گوش مردم نرسید، مدیر پخش بعد از گفتگو با مدیر صدا و سیما حاضر نشد که خبرها را پخش کند، او گفته بود تا وقتی که استعفای او رسما پذیرفته نشود، کسی را به ساختمان پخش راه نخواهد داد. مشائی مامور شد تا با حزب الله تماس بگیرد و از آنها بخواهد که فردا جلوی مجلس بروند و علیه دولت شعار بدهند، اما آنها با او توافق نکردند، مشائی از کانال های دیگر خواست سبزها را وارد درگیری کند، اما آنها هم حاضر به پذیرش این پیشنهاد که به خیابان بروند نشدند. در شهر صدای الله اکبر پیچیده بود که جلسه شورای تشخیص مصلحت تشکیل شد. موسوی و احمدی نژاد بعد از یک سال و نیم در آنجا همدیگر را دیدند.
شورای تشخیص مصلحت، ساعت هفت و یک دقیقه
مردی که بارها مردم دروغگویش خوانده بودند، در حالی که دو نفر از وزرای کابینه او را همراهی می کردند، به سوی مردی رفت که شال سبزش را به دوش انداخته بود، همسرش گفته بود “ یا نرو یا اگر می روی یادت باشد که بخاطر این رنگ سبز بهترین بچه های این مردم قربانی شدند.” از زیر چشم نگاهی به رئیس جمهور کرد و به راهش ادامه داد. می شود گفت راهش را سد کرد. دستش را دراز کرد و نشان داد که می خواهد در آغوشش بکشد. موسوی با او دست داد، اما بسرعت رد شد، آنچنان که آغوش مرد کوتاه قد انگار هیچ را در بغل گرفته باشد.
میرحسین موسوی احساس کرد چیزی در او تغییر کرده است، از اینکه با او دست داده بود پشیمان شد. کاش دست نمی داد. به سوی در سالنی رفت که سالها هر هفته به آنجا می رفت و بیش از یک سال بود که وارد سالن نشده بود. پیرمرد با دست به او اشاره کرد و صندلی مجاورش را که جای نشستن رئیس جمهور بود نشانش داد. احمدی نژاد از در دیگر وارد شد و با همه کسانی که نشسته بودند دست داد. بعضی با اشتیاق، بعضی با کراهت و بعضی بی تفاوت با او دست دادند، اما همه آنها احساس می کردند که اتفاقی در درون شان افتاده است. وقتی احمدی نژاد به کنار صندلی هاشمی رسید، او سرش را بلند نکرد. دستش را روی شانه پیرمرد گذاشت، ولی او از جایش تکان نخورد، فقط دست راستش را بی آنکه تغییری در شکل نشستنش ایجاد شود، بالا برد و روی دست رئیس جمهور گذاشت، و صندلی خالی را دورتر از خودش به او نشان داد.
هاشمی مثل اینکه برق گرفته باشدش، یادش افتاد که در یک سال گذشته چه روزهای سختی را گذرانده است. صدایی در درونش می گفت بلند شو و بیرون برو و صدای دیگری می گفت که حالا همان روزی است که بخاطرش همه چهره های پرسووال را بی پاسخ رها کرده و همه روزهای سخت را برای نگهداشتن چیزی که هیچ ارزشی برایش نداشت تحمل کرده است. موسوی روی صندلی کنار هاشمی نشست، مرد بلند قد موحنایی هم کنار هاشمی نشست، جواد لاریجانی دیرتر وارد شد، وقتی دید موسوی جای رئیس جمهور نشسته است، یادش افتاد که سالها تصور کرده که زمانی روی همین صندلی خواهد نشست، سه برادر در کنار همدیگر، سه بخش قدرت را اداره خواهند کرد. راهش را کج کرد و به طرف احمدی نژاد رفت، باید کنار او می نشست. همیشه سعی کرده بود جایی بنشیند که ضعیف ترین حلقه قدرت است تا بتواند بیشترین قدرت را نشان بدهد و احساس می کرد که احمدی نژاد در آن اتاق از همه تنهاتر است. با او دست داد، رویش را بوسید و خواست بگوید که “ برو بشین سر جای قانونی ات” اما صدایش تغییر کرده بود، یک لحظه باورش نشد که آنجا جای قانونی احمدی نژاد است. گفت: “ خدا رو شکر که مهندس هم دوباره به جلسه آمد.” به صدای خودش گوش کرد. باورش نمی شد که این جمله را گفته باشد. دو سه نفری دیگر وارد جلسه شدند و جلسه شورا آغاز شد.
دفتر مصباح یزدی، ساعت هفت و بیست دقیقه
ساختمان سبز خیابان فرمانیه، با ورودی یک پارکینگ بزرگ زیرزمینی این شانس را ایجاد کرده بود که حتی اگر بیست ماشین ضد گلوله هم مقامات را به آنجا برده باشند، باز هم هیچ چیزی معلوم نمی شد. ماشین ها وارد پارکینگ می شدند، نظامیانی را که کیف ها و پوشه هایی را حمل می کردند، پیاده می کردند و محافظان می دانستند که در نمازخانه طبقه دوم همیشه جایی برای چای خوردن و غذایی برای بلعیدن وجود دارد. وقتی راننده سردار فیروزآبادی و سردار جعفری و سردار قنبری و سردار جوانی آنها را پیاده کرد، آنها یک راست به طبقه ششم رفتند. جایی که استاد منتظرشان بود. استاد روز سختی را گذرانده بود. وقتی با احمدی نژاد دست داده بود، احساس کرده بود که دیگر هیچ ترسی از هیچ کس ندارد، احساس کرده بود که نمی خواهد چیزی را پنهان کند و سخنان رهبر و رئیس جمهور آنقدر او را خشمگین کرده بود که باید تصمیم می گرفت. باید خودش هر چه زودتر عمل می کرد.
وقتی که ظهر به استاد اعظم زنگ زده بود و به او گفته بود که می خواهد از خدا برای او استخاره کند، صدای زمخت و زنگدار ولی محکم استاد گفته بود که “ خوب است، بکنید.” یادش می آمد که وقتی برای اولین دور ریاست جمهوری یا برای روزی که سعید عسگر جوان روبرویش نشسته بود، همین صدای زمخت و زنگدار و محکم، گفته بود که “ خوب است، بکنید، خدا همین را می خواهد.” از اتاق بیرون رفت و سری به اتاق خبر وب سایتش زد، اتاقی تمام چوبی که رنگ زرد چوبهایش همیشه او را آرام می کرد. گفته بود بولتنی آماده کنند تا ببیند چه خبرهایی از سخنان رهبر و مصاحبه مطبوعاتی رئیس جمهور درز کرده است. از همانجا هم به مدیر پخش تلویزیون گفته بود، خبر را پخش نکند و حتی اگر با تانک هم وارد شدند، مدیر پخش گفته بود “ تانک” و استاد خندیده بود.
خبرهای تازه را گرفت و به اتاق پسرک رفت، پسر جوان موبور و خوش قیافه ای که با شلوار لی و تی شرت قرمزش پای کامپیوتر نشسته بود. دستی به شانه پسرک مالید و بوسه ای بر سرش زد. پسرک پاهای استاد را بغل کرد و عبایش را بوسید. امیدوار بود شب خوبی در انتظارش باشد، تهران را به همین خاطر دوست داشت. داشت دیر می شد. به جلسه رفت، جلسه ای که هشت مقام نظامی در آن حضور داشتند. چهار نفر نبودند. استاد تاکید کرده بود که همه افراد باید باشند. هرگز نشده بود وقتی بر چیزی تاکید می کند کسی دستورش را اجرا نکند.
شورای تشخیص مصلحت، ساعت هفت و سی دقیقه
احمدی نژاد خبر استعفایش را داده بود. جز یکی دو نفری که غرغری کرده بودند، هیچ کس نبود که از این خبر ناراحت شده باشد. هاشمی داشت حرف می زد: “من با آقا هم صحبت کردم، ایشون هم پذیرفت که قضیه را تمام کنیم. آقای لاریجانی! مجلس چکار می کند؟”
لاریجانی گفت: “من تا به حال هم جلوی مجلس را به دستور آقا گرفتم. وگرنه مجلس تا به حال چند بار طرح عدم کفایت سیاسی آماده شده. البته گویا بعض جناح ها می خواهند لشگرکشی کنند و جلوی مجلس آدم بیاورند، البته منظورم برادران حزب الله است، ولی اصلا این کارها ضرورت ندارد. فقط مساله این است که بعضی از نمایندگان می گویند که باید همزمان تصویب کنیم که آقایان موسوی و کروبی و خاتمی حق شرکت در انتخابات بعدی را ندارند، من البته در مورد آقای خاتمی مخالفم.”
خاتمی گفت: “مخالفت نکنید، من خودم هم در انتخابات نامزد نخواهم شد، به هیچ قیمت.”
جواد لاریجانی گفت: “این حرف نامربوطی است. اگر رئیس جمهور خودش می گوید کودتا کرده و رهبری هم قبول می کند که اشتباه کرده، آقای موسوی و کروبی حق داشتند اعتراض کنند، پس اصلا مجلس حقی ندارد چنین چیزی تصویب کند. مجلس اگر خیلی استقلال داشت تا حالا حرف ملت را زده بود، حالا هم که آقا شرط نگذاشته. ( همه با تعجب به جواد لاریجانی نگاه کردند. ادامه داد:) خودم هم تعجب می کنم، الآن یک ساعت است دارم فکر می کنم من چطور تا به حال این حرف ها را نزده بودم. ولی بالاخره سیاست همین است، آدم سیاستمدار باید بالا و پائین برود. این آقای احمدی نژاد هزینه زیادی تا حالا گردن نظام گذاشته، حالا هم که هم عروس راضی است هم بابای عروس.( نگاهی به موسوی کرد و گفت): باید ببینیم داماد چه حرفی می زند؟”
موسوی گفت: “والله من که قبلا ازدواج کردم و خیلی هم از زندگی ام راضی ام. مردم در همین خیابانهای تهران به من ماموریت دادند و گفتند برو رای ما را پس بگیر، نگفتند برو رئیس جمهور بشو. آقا و این آقای احمدی نژاد هم اگر اشتباهشان را اصلاح کند، خودش را نجات می دهند وگرنه من و جنبش سبز که خیال می کنم ما هنوز اعتباری پیش آنها داریم، حرف مان این است که رای مان را پس بدهید. ما وارد بازی آقایان نمی شویم. نتیجه آرا معلوم است، یا دوباره شمارش کنند یا همان نتیجه را که خود آقایان می دانند اعلام کنند. خواسته های ما هم همین جا تمام نمی شود، هر کسی خلاف کرده باید مجازات بشود.”
احمدی نژاد گفت: “ ما گردن مان از مو هم باریک تر است، ترسی هم نداریم، حرفی هم زدیم پای حرف مان هستیم.”
هاشمی به احمدی نژاد گفت: “شما زیادی هم حرف زدی. یک مملکتی را نابود کردید که حالا همه چیزش به هم ریخته، جواب همه اینهایی که یک سال بیشتر زندانی اند چه کسی می خواهد بدهد؟ البته، من کاری به آقای موسوی ندارم، حرف من این است که فعلا آقای احمدی نژاد باید برود، شورایی قدرت را در دست بگیرد، بعد انتخابات را زیر نظر همین شورای تشخیص مصلحت که نماینده اش را جانشین وزیر کشور می کند، برگزار کنیم. وقتی برکناری رئیس جمهور قطعی شد، آن وقت به کار رهبری رسیدگی کنیم.”
جواد لاریجانی گفت: “شما مطمئن هستید آقا می خواهد کناره گیری کند؟”
هاشمی گفت: “بله، ایشان خودشان شخصا به من گفت.”
جواد لاریجانی گفت: “پس یعنی خبرگان می تواند در مورد شورای رهبری تصمیم بگیرد، یا مجلس می تواند هر چیزی را به رفراندوم بگذارد.”
چند نفر با هم گفتند: “هر چیز؟”
خانه سعید مرتضوی، ساعت هشت شب
همه چیز را در دو چمدان جا دادند. زن به فکر چمدان سوم بود.
سعید گفت: “خانم! به من گفتند که فقط دو چمدان.”
زن گفت: “تو یک طوری حرف می زنی که انگار هیچ وقت دیگه برنمی گردیم.“
سعید گفت: “بله، احتمال قریب به یقین دیگر برنمی گردیم.”
زن گفت: “با این حساب یعنی من دیگه فامیل و پدر و مادرم رو ممکنه سالها نبینم؟”
سعید گفت: “خوب، بله، ممکنه.”
زن گفت: “و نمی خوای به من بگی داریم کجا می ریم، حداقل همین رو بگو.”
سعید دستش را محکم به پیشانی زد: “ببین، محرمانه است، این هزار بار.”
زن به او نگاهی کرد و گفت: “خب، اگر من نخوام از مملکتم برم، چی؟ من که اصلا کاری به سیاست نداشتم، ربطی هم به کارهای شما نداشتم.”
سعید گفت: “یعنی چه؟ شما زن من هستی، به موجب قانون انتخاب حق محل سکونت با مرده.”
زن گفت: “فعلا که قانون داره خودش می ره جایی که معلوم نیست کجاست، از کجا معلوم این قانون شش ماه دیگه هم باشه( بعد نگاهی به چشم های سعید کرد و گفت): شما نمی خواهی ملیحه خانوم رو با خودت بیاری.”
سعید یک لحظه باورش نشد. گفت: “چی؟ ملیحه خانوم کیه؟”
زن چمدانش را برداشت و به طرف اتاق خواب راه افتاد.
سعید که برخلاف همیشه احساس ترس از زنش نمی کرد، گفت: “ اگر می خواستم ملیحه رو بیارم، با اون می رفتم.”
زن گفت: “پس زودتر برو، چون من دیگه از اینکه زن آدمی باشم که یک ملت نفرینش می کنه، خسته شدم. من نمی آم.”
دفتر مصباح یزدی، ساعت هشت و دوازده دقیقه
تازه بعد از اینکه سردار جعفری توضیح داد که قرار است طرح “1300” توسط گروهی از اعضای “اتاق بحران” اجرا شود، استاد متوجه شد که چرا آن سه سردار و آن روحانی قدرتمند برای جلسه نیامده اند. برای آنها توضیح داد که کاری که می خواهند بکنند، اجتناب ناپذیر است. گفت بهترین کار این است که احمدی نژاد برکنار شود، دولت کودتا قدرت را در دست بگیرد، آیت الله خامنه ای تحت الحفظ باشد، بدون اینکه هیچ کس متوجه شود. سردار جعفری گفته بود: “چطور ممکنه ایشون تحت نظر باشه ولی کسی متوجه نشه؟”
استاد گفت: “اتفاقا کار ساده ای است، در یک سال گذشته، دفتر ایشون رو دوستان ما اداره می کردند، از طرفی خود ایشون در همین سال گذشته رابطه شو با همه قطع کرده، به همین دلیل کسی متوجه نمی شه که ایشون نیست. می مونه جلسات عمومی مثل ملاقات با شاعران و هنرمندان ابله که لغو شدن شون هیچ لطمه ای به هیچ کس نمی زنه. ایشون خودشون قبلا ملاقات هاشون رو قطع کردند.”
سردار فیروزآبادی گفت: “من دقیقا نمی فهمم که شما می خواهید چکار کنید؟”
مصباح بلند شد و در حالی که راه می رفت به آنها طرحش را توضیح داد. ده سال قبل پزشک به او گفته بود که برای کنترل حالت پرخاشگری اش، یا باید زن جوانی بگیرد، یا مشروب بخورد، یا شنا کند، و او پاسخ داده بود که نه این غلط رو می کنم، نه اون گه رو می خورم ولی شنا می کنم و از آن پس همیشه عادت کرده بود که زیاد راه برود، بخصوص نشستن طولانی مدت در جلسه آزارش می داد، اگر چه میثم، جوانکی که نام سابقش، قبل از اینکه شیعه بشود و به ایران بیاید، در فرانسه آندره بود گاهی اوقات چنان رسش را می کشید که کاملا خسته می شد. استاد در حالی که راه می رفت، توضیح داد که می خواهد چه کند، توضیحاتی که پنج سال بود هرگز جرات نکرده بود بطور دقیق و کامل به زبان بیاورد، اما امروز از وقتی که دست های آن رئیس جمهور احمق را فشرده بود، احساس می کرد هیچ ترسی از هیچ کس ندارد و دوست دارد با صراحت نقشه اش را عملی کند.
استاد توضیح داد که آنها از همه اختیارات رهبری استفاده خوهند کرد، چه راضی باشد و چه نباشد، احمدی نژاد و دوازده عضو کابینه اش را عوض می کنند، کابینه را نظامیان زیر نظر همین گروه اداره می کنند، تمام رهبران جنبش سبز را از جمله موسوی و کروبی و خاتمی و هاشمی را سریعا اعدام می کنند و تمام کسانی که یک سال است زندانی هستند بسرعت می کشند. او توضیح داد که مجلس باید منحل شود و تشکیل جلسه خبرگان تا یک سال به تعویق بیافتد. گفت اعلام می کنیم که از یک هفته دیگر خروج افراد از کشور ممنوع است و در یک هفته هر کسی که می خواهد می گذاریم برود. تمام فعالیت های اقتصادی کشور، از جمله درآمد نفت و شرکتهای اقتصادی زیر نظر شرکتی از مجموعه هفت شرکت اصلی سپاه است، قرار خواهد گرفت. دانشگاهها برای دو سال تعطیل می شوند و رفت و آمد در کشور کنترل می شود. سردار تنومندی که انگار خودش قبلا به همه این چیزها فکر کرده بود گفت: “و اگر آقا بخاطر بیماری اش فوت کند چه می کنیم؟”
استاد گفت: “هیچ کس نخواهد فهمید. یادتان باشد که همه کار ما بر اساس سه اصل می تواند موفق شود، کنترل کامل ارتباطات اینترنتی و عمومی، ایجاد وحشت عمومی در مردم، تشدید بحران در جهان. ما حتی تا دو سال بعد از مرگ آقا هم نمی گذاریم کسی متوجه شود. ما یک چیز می خواهیم، حکومت اسلامی، امیدوارم دیگر هیچ کس نام جمهوری اسلامی را نیاورد.”
وقتی جلسه تمام شد، همه رفتند، فقط سردار فیروزآبادی ماند. استاد گفت “من به یکی از افراد شک دارم.” فیروزآبادی گفت: “جعفری؟” استاد سری به نشانه موافقت تکان داد. گفت: “ترتیبش را بدهید.”
جلسه شورای تشخیص مصلحت که تمام شد، سی اتومبیل ضد گلوله از ساختمان بیرون رفتند. ساعت ده شب شده بود، صدای الله اکبر و مرگ بر دیکتاتور در شهر پیچیده بود. هشت اتومبیل به سوی فرودگاه امام خمینی در حرکت بودند تا طرح 1300 را اجرا کنند. در خیابانها ماشین های زیادی سرگردان بودند، گفتن اینکه شهر چهره ای متفاوت با همه شبها دارد، کار سختی نبود. رئیس جمهور، به خانه اش نرفت، به او گفته شده بود باید به صدا و سیما برود و همه را در جریان اتفاقاتی که افتاده بود بگذارد.
ادامه دارد
این داستان تا دو قسمت دیگر ادامه دارد، برایم بنویسید که دوست دارید داستان چگونه ادامه پیدا کند و نوشته های تان را برای آدرس اینترنتی اصلی من بفرستید. ضمنا مطالب خاص و ویژه روزانه مرا در وب سایت ای نبوی بخوانید.