داد از تو و
آه از من

مسعود بهنود
مسعود بهنود

رویتان بپوشانید ای دست در کاران نمایشی چنین سیاه.، روی پنهان کنید از اسیران که مبادا فردا روزی در خیابان چشم در چشم شوید و از خود شرمتان آید. دوربین ها را بگردید مبادا تصویرتان را به خانه تان برساند. مبادا  باد  به  دست همسایگان و بستگانتان برساند، یا از وحشت بلرزید  زمانی که فرزندانتان  از مدرسه به خانه آیند و شرم زدگی را در اشک هایشان ببینید.

اما در فراز دارید، سرهایتان را بالا بگیرید ای همه شمایان که شب جامه های لاجوردی به تنتان کرده اند با دم پائی های سفید، هم اکنون هنوز هیچ نشده همه در و همسایه که در جام عدالت نما تماشایتان کردند، خانه تان را در زده اند تا به همسر و بچه هایتان  بگویند به شما افتخار می کنند. بگویند ترا به خدا اگر کاری دارید از ما دریغ نکنید. از شما بپرسند، از آن ها بپرسند آیا هیچ وقت از نزدیک آقای حجاریان را دیده اید.

روزی نه دور و نه دیر، زودتر از آن که به گمان مغروران آید افتخار از آن همه  کسانی خواهد بود که در این روزها در شب جامه  آبی کمرنگ در آن سالن نشستند و تماشاگر، نه بازیگر، نمایشی شدند که هیچ کس را به خنده نینداخت. مگر وقتی کارگردانان نمایش وحشت زده آخرین فرامین را به سربازان بیگناه ابلاغ می کردند و آن ها را می چیدند در بین زندانیان.  چه خوب که شما روی گشوده و چهره نموده بودید. و چه خوب که همه عاملان و آمران این “بازی کثیف” پنهان بودند. ورنه روزی روزگاری به همین زودی نمی شد فوران خشم ها را علیه آن ها مهار کرد. ورنه فرزندانشان شرم داشتند در مدرسه بگویند آن بابامان بود.

روزی نه دور و نه دیر، زودتر از آن که به گمان آید همه رونهان کرده های پشت صحنه، حضور خود را در نمایشی چنین انکار خواهند کرد. همچنان که امروز دادگاه های چند دقیقه ای  اوین دهه شصت هیچ صاحب و بانی و مدعی ندارد. انگار اشباح بوده اند. چنان می نمایند که در همه آن سال ها در اوین تنها یک نفر بوده است، آن هم  اسدالله لاجوردی. نه بازجوئی و نه شکنجه گری، نه آزار دهنده ای و نه تواب سازی. فردا نیز امروزیان اشباح خواهند شد.

بگذار چنین شود. بگذار روی بپوشانند، بگذار نهان بمانند، بگذار بچه های امروز و فردا فراموش کنند اینان را. بگذار کس به آنان خشم نگیرد. سلاح ما در نبرد روبه رو مداراست و لبخند، مهربانی و گذشت، سلاح آنان که کینه و نفرت است، ارزانی خودشان.

فرمان بریدگان راست نمی گویند که اگر به حق و راست بودند، رو پوشیدنشان از چه بود. فرمان بریدگان همچون تمامی دروغگویان، در راندن ماشین دروغ خود ناتوانند، لو می روند. مگر نگفتند مدرک ها یافته اند از دخالت بیگانگان در ناارامی های پایان خرداد، مگر نگفتند می خواهند نشان دهند عاملان انقلاب مخلمی را، پس چرا همه ادعاها بر آب افتاد و حاصل این همه دین فروشی و لطمه به آبروی نظام و خود  این شد که عده ای در لباس زندان بیایند و بگویند انتخابات واقعی بود و این دولت به خدا قانونی است. همان کاری که دادگاه های پائیز 32 تا 34  کرد که از همه زندانیان ورقه گرفت که به “دولت قانونی” ابراز علاقه کنند. در حالی که به قول شاعر تو خود انکار خودی تکیه به محراب مده.

یاد نگرفتند از افغانستان در اشغال با انتخابات چهار روز پیشش، کشوری که بعد از آزاد شدن از گیر طالب ها، همه می گویند باسوادترین، با فرهنگ ترین، متعادل ترینشان همان ها هستند که این سی سال را در ایران گذرانده اند، اینک نگاه کنید با چه ظرافت، در میان مین و بمب، خود را اداره کرد، در مملکت ویران و هر گوشه اش گروهی دست به اسلحه، دانستند چه کنند تا اعتماد مردم از دست نرود. اما در تهران ما همه در کارند که مگر با سروصدا و نمایش دادگاه، با رعب، با تهمت و ترساندن چهار سال مجال بگیرند.

در زمان جنگ جهانی، فیلم و تلویزیون و دی وی دی و ضبط صوت نبود، بنگاه های ارکسترال بودند و معروف ترینشان  مهدی مصری نمایشگر و بازی ساز [به قول امروزی ها استاندآب کمدین] که رقاص و نوازنده و اکروبات کار خود را داشت و می توانست ساعت ها محفلی را گرم نگاه دارد. مهدی که خود سیاهکار برجسته ای بود در خاطراتش می گوید شبی به یک میهمانی فراخوانده شده، و همان زمان که سیم کش ها داشتند سیم میکروفن ها را می کشیدند تخت روی حوض می زدند و صحنه را آماده می کنند او می شنود که داماد در پنجدری دارد افشاگری ها می کند و عروس را ناشزه می خواند و واویلا.

صاحب مجلس سر می رسد و برای پوشاندن آن راز که از پرده داشت بر می افتاد  از مهدی می خواهد که سنگ تمام بگذارد، و هر کار لازم است بکند و در عوض هم دستمزد مناسبی بگیرد. چنین می شود اما هنوز میهمان ها رسیده نرسیده یکی از بچه ها که از پشت بام سیاه بازی را تماشا می کرد [یا دعوت نداشتند یا فقیر بودند و لباس مناسب نداشتند] از همان بالا با مغز افتاد در حیاط. همسایه ها دویدند و بچه را روی دست بردند که به بیمارستان دولتی برسانند، ولی باز به وعده صاحب مجلس، مهدی مصری به صورتخانه دستور داد که هر چه در چنته دارند رو کنند. ویلون زن چنان ارشه می کشید که نزدیک بود خرک از جا در برود، ضرب زن چنان بر دمبک می نواخت که خشگ پوست داشت می درید. با همه این ها انگار در عروسی خاک مرده پاشیده بودند کسی جم نمی خورد. در عروسی شرکت نمی کرد. میوه ها دست نخورده مانده بود، سگرمه ها در هم بود، رقاصه ها هم نتوانستند شوری در جمع اندازند.  دخترک و پسرک ها که حرکات اکروباتیک انجام می دادند چندین و چند پشتک و وارو زدند. اما نشد. از پنجدری صدای داد می آمد و از پشت بام  صدای زاری مادر بچه ای که از پشت بام افتاده بود عروس هم آن قدر که گریه کرده بود ریملش آب شده و راه افتاده بود.

مهدی مصری می گفت فکری به سرم زد و دست داماد را گرفتم و کشیدم  رو حوض و آن جا شروع کردم به رقصاندنش که بلکه این شوری در جمع بیندازد و مصیبت از یادشان ببرد، صدای انکری هم داشت اما یادش دادم دو دانگی بخواند،  اما تو گوئی همه از سنگ و کلوخ بودند. مجلس یخ کرده بود و همه صورتخانه هم که میدان آمدند باز نائی از کس برنیامد. همه مسخرگی های عامل اثر نداشت. هیچ لطیفه ای نمی خنداند، هیچ متلکی لبخند بر لب ها نمی آورد، تازه دم در پاسبان با زور داشت بچه ها را از ورود به مجلس وامی داشت. بچه ها دم گرفته بودند سنگ و کلوخ و تیشه، این عروسی نمیشه. همین جا بود که صدای شیون مادر آن بچه که از بام افتاده بود بلند شد که حزین می خواند:

 

این کاخ که می بینی گاه از تو و گاه از من

جاوید نمی ماند، خواه از تو و خواه از من

کبکی به هزاری گفت پیوسته بهاری نیست

این خنده و افغان چیست، گل از تو گیاه از من

با خویش در افتادیم تا ملک ز کف دادیم

از جنگ کسان شادیم، داد از تو و آه از من