دست ها روی شهر
( خلاصه قسمت اول تا سوم) ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی مهدی کلهر مشاور رئیس جمهور صبح از خواب بیدار شد و هنوز سرش منگ ویسکی بود که دیشب خورده بود، دید هر کاری می کند نمی تواند دروغ بگوید، از هیچ کس نمی ترسد و نمی تواند جز آن طور که می خواهد رفتار کند. کت و شلوار مشکی شیکی پوشید و کراوات قرمزی زد و به جلسه هیات دولت رفت. دست دادن او را اعضای هیات دولت و رئیس جمهور باعث شد آنها هم دچار همین مشکل بشوند. وقتی جلسه هیات دولت تمام شد، همه آنها به مصاحبه مطبوعاتی رفتند، مصاحبه ای که برای اولین بار رئیس جمهور نمی توانست در آن دروغ بگوید. در جلسه مصاحبه مطبوعاتی احمدی نژاد برای اولین بار اعلام کرد که با کودتا سر کار آمده است و اعلام کرد که استعفا خواهد داد. این جلسه در حال پخش بود که رهبری خبر را شنید و دستور داده شد که ادامه مصاحبه مطبوعاتی پخش مستقیم تلویزیونی نشود. احمدی نژاد به تلفن بیت رهبری پاسخ نداد و پذیرفت که در مصاحبه هایش در آمریکا دروغ گفته و به دلیل ناتوانی در اداره کشور قصد ادامه کار را ندارد. خبر در شهر پیچید، ساعت هنوز به ساعات عصر نرسیده بود که هیات دولت برای دیدار با بیت رهبری به آنجا رفت. وقتی هیات دولت به دیدار رهبری رفت، او سخنرانی اش را علیه دولت آغاز کرده بود، با همان لحنی که همیشه داشت. وزرا وارد بیت رهبری شدند. دستور داده شده بود که کلهر و مشائی دستگیر شوند، ولی وقتی حاج آقا وحید، مرد اول بیت، با احمدی نژاد دست داد، او نیز احساس کرد که دیگر مثل گذشته با وضعیت برخورد نمی کند. آنها را به داخل جلسه راه داد. احمدی نژاد دست رهبر را بوسید. همان بوسه ای که می توانست احساس او را که خودش نمی دانست چگونه در او بوجود آمده منتقل کند. آیت الله خامنه ای، سخنرانی را ادامه داد، اعلام کرد که کودتا کرده است و گفت که بیمار است و خواهد مرد. گفت مایل است کناره گیری کند و بعد از جلسه از شورای تشخیص مصلحت و مجلس خواست تا کار را به سرانجام برسانند
جلسه 3000 اتاق بحران
جلسه 3000 در اتاق کنترل بحران وزارت کشور تشکیل شد. طائب و مرتضوی و نقدی و الهام و تعدادی دیگر از اعضای اتاق بحران جمع شدند. الهام تنها کسی بود که در جلسه هیات دولت حاضر شده بود و بدون اینکه مورد تماس با کسی قرار بگیرد از شدت عصبانیت از جلسه بیرون رفته بود و به اعضای جلسه 3000، طرح بکلی سری شرایط بسیار بحرانی خبر داده بود که در جلسه باشند.
نقدی از الهام پرسید: “تو با همین چشم های خودت دیدی که دکتر گفت ما کودتا کردیم؟”
الهام گفت: “با همین چشمهام دیدم و دیدم که وقتی تلفن بیت رهبری با دکتر کار داشت، مرتیکه برگشت گفت من جلسه مطبوعاتی دارم، به آقا بگین وقت ندارم.”
مرتضوی گفت: “باید دستگیرشون کنیم.”
نقدی گفت: “آخه به چه جرمی؟”
مرتضوی پاسخ داد: “جرمش مهم نیست، من تا یک ساعت دیگه جرمش رو پیدا می کنم.”
نقدی گفت: “نه اینکه خودت خیلی اوضاع ات خوبه، ما اگر پشتت وانستاده بودیم تا حالا ده بار رفته بودی اوین.”
الهام گفت: “آقا چه برخوردی کردن؟”
طائب که تا آن لحظه سکوت کرده بود، سری تکان داد و گفت: “هیچ. من با آقا مجتبی قبل از جلسه حرف زدم. گفت ایشون می خواست دستور بده مشائی و اون مرتیکه سوسول کلهر رو بگیرن. خیلی عصبانی بودن. حتی گفتند اگر دکتر حرفش رو پس نگیره، خودم می ذارمش کنار. گفته بود اینقدر عصبانی بودند که من ترسیدم بگم چطوری؟….”
الهام پرید توی حرفش و گفت: “اگر آقا بخواد بایسته سه شوت طرف رو می ذاریم کنار.”
طائب گفت: “…. وسط حرفم پریدی، قضیه به همین جا تموم نشد. این مال قبل از جلسه بود. بعد از جلسه زنگ زدم به مجتبی، اصلا بکلی عوض شده بود. گفت حاج آقا گفته می خوام کناره گیری کنم و جلسه شورای تشخیص و مجلس خبرگان و مجلس رئیس جمهور رو بذاره کنار. گفتم مجتبی می دونی یعنی چی؟ یعنی آب افتاد دست یزید، هاشمی می شه همه کاره. این آخوندها رو ولشون کنی آقا رو می کنن مثل شیخ فضل الله نوری. می دونین مجتبی چی جواب داد؟ (سکوتی کرد و به چهره رنگ پریده و بهت زده اعضای ستاد 3000 نگاه کرد.) مجتبی گفت، آقام خسته است، مریضه، دکتر گفته تا یک سال هم ممکنه دووم نیاره. گفتم، مجتبی ما وقتی وایستادیم روبروی فتنه همه اینها رو می دونستیم، آقا هم می دونست، ولی این ها ول نمی کنن. مجتبی گفت، می دونین چی گفت، همین آقا مجتبی که از اول کار با ما بود گفت، اگر آقا رو دوست دارین فکر سلامتی اش باشین و ولش کنین، اینقدر هم نگین فتنه، خودمون که می دونیم کودتا کردیم و چی شده. اومدم جوابش رو بدم، گفت، شما هیچ اقدامی نکنین، شلوغ بازی هم نباشه. بعد گوشی رو قطع کرد.”
همه ساکت شدند. نقدی نگاهی به مرتضوی و محسنی اژه ای و طائب کرد و گفت: “طرح 1300 رو اجرا می کنیم. کی مخالفه؟”
با آمدن نام طرح 1300 همه به هم خیره شدند. سردار جعفری گفت: “من مخالفم، اون مال زمانی یه که حکومت سقوط کرده باشه، و برای نجات سریع رهبری است، وقتی خود ایشون نمی خواد، نمی شه طرح رو اجرا کرد.”
طرح 1300 می گفت که در صورت قرمز شدن وضع پایتخت رهبران باید بسرعت به سوریه منتقل شوند. همه طرح را خوانده بودند و توی همین جلسه تصویب شده بود و فقط 27 نفر از آن اطلاع داشتند. 12 نفر از آنها در جلسه بودند.
نقدی گفت: “من حالیم نیست، بلکه آقا بخواد خودش رو به کشتن بده، ما فقط دستورات رو اجرا کردیم، من نمی خوام گرفتار این، این، این…..( مکثی کرد و گفت) دارودسته هاشمی و موسوی بشم، پوست من رو که زنده زنده می کنن.”
مرتضوی نیز گفت: “من که در هر حال قربانی می شم، خودم هم از اول هیچی رو قبول نداشتم، فقط دستور اجرا کردم.”
دستها یکی یکی بالا رفت، چشم های نقدی به عنوان رئیس جلسه 3000 ده نفر موافق را شمرد. الهام و جعفری تنها کسانی بودند که با اجرای طرح مخالف بودند. نقدی پوشه ها را جمع کرد و گفت: “با رعایت همه موارد احتیاطی، دستور العمل الف رو اجرا می کنید. ساعت الآن 6 و 20 دقیقه است، راس ساعت 11 شب همه در فرودگاه امام خمینی هستیم، من به کسانی که در طرح هستند خبر می دم.”
جلسه تمام شد و همگی با نگرانی سوار ماشین های شان شدند. وقتی وزیر کشور وارد وزارتخانه شد، هنوز دو ماشین در حال خروج بود. هر چه به مغزش فشار آورد، متوجه نشد که ممکن است چه جلسه ای و توسط کدام افراد تشکیل شده باشد. از ماشین پیاده شده و از پله های وزارت کشور بالا رفت.
بیت رهبری، ساعت شش عصر
وقتی سردار نقدی تلفن بیت رهبری را گرفت تا با سردار وحید حرف بزند، منشی گفت که وحید در جلسه ای با رهبر است. تصمیم گرفت به تلفن دستی مجتبی که فقط چهار نفر شماره آن را داشتند زنگ بزند. مجتبی احساس کرد توی جیبش چیزی می لرزد، تلفن را درآورد و روی صفحه نمایشگر را نگاه کرد و نام نقدی را خواند. تلفن را خاموش کرد و باطری اش را بیرون آورد. مطمئن نبود که صدایشان را شنود نکنند. آیت الله در حالی که گوشی را به گوش چسبانده بود، داشت به حرف های هاشمی رفسنجانی گوش می داد. حرفش که تمام شد، گفت: “حاج علی اکبر! شما من رو نشوندی روی این صندلی، خودتم تمومش کن. طبق قانون و فقط با ملاحظه اینکه وقتی کسی در قدرت تصمیم گرفته، نمی شه مجازاتش کرد.”
از آن طرف صدای ملایمی می آمد، صدایی که مجتبی دوست داشت بشنود، ولی بعد از ماهها پدرش بدون اینکه تلفن را روی اسپیکر بگذارد، حرف می زد.
آقا گفت: “اکبر آقا! من دارم به شما می گویم که هیچ طرحی و نقشه ای در کار نیست، شما ممکنه فکر کنید من بازهم دارم حقه ای می زنم، ولی اینطور نیست. باور کنید. من به شما حق می دم که بگید نمی خواهید با جناب… با این… با این مردک روبرو بشی، ولی ایشون ساعت هفت با هیات دولت می آد به جلسه و خودش هم می خواد استعفا بده…. چه جوری بگم؟ کلک شو بکن بره، بابا من مریضم، خودت که می دونی.”
وقتی تلفن تمام شد، هاشمی رفسنجانی به همه روزهایی فکر می کرد که مورد فشار قرار گرفته بود. گوشی را زمین گذاشت. عفت روبرویش نشسته بود. عفت گفت: “ اکبرو! تو دوباره فریب ای مار هفت خطه می خوری، آخرش زندگی مونه به فنا می دی. اگر دنبال حرفش بری، خیلی خری.” منم اگر ببینم با این مردکه یه جا نشستی محلت نمی دم و می گذارم می رم.”
هاشمی فکری کرد. او همه این کلمه ها را می توانست حدس بزند، شک نداشت که روزی این کلمه ها را خواهد شنید، ولی هر چه فکر کرد، متوجه نشد، چه اتفاقی در خامنه ای افتاده است. لحن صحبت او شبیه بیست سال قبل بود. روزهایی که همیشه از اینکه رهبر خوانده بشود خجالت می کشید. آیا آنها قصد تصفیه خونین داشتند؟ یا همه چیز واقعی بود؟
صدا و سیما، ساعت شش عصر
مدیر واحد پخش بارها تصاویری که از دفتر ریاست جمهوری و بیت رهبری آمده بود نگاه کرد. تلفن زد به مدیر عامل سازمان. مدیرعامل گفت: “حتما می خوای بگی غیر قابل پخشه، آره؟” مدیر پخش گفت: “شما خودتون دیدید متن رو؟” مدیرعامل گفت: “ببین، خودشون سه بار تماس گرفتند و گفتند که باید پخش بشه.” مدیر پخش فکری کرد و گفت: “ من استعفا می دم، ولی این رو پخش نمی کنم.” مدیرعامل سازمان گفت: “آقا جان! با مسوولیت من پخش کن.” مدیر پخش گفت: “یه حرفی می زنی شما هم، انگار ما این مملکت رو نمی شناسیم، فردا اگر نظر کسی عوض بشه شما رو کسی کار نداره، من رو دراز می کنن.” مدیر عامل گفت: “ شما استعفا بده و برو.” مدیر پخش گفت: “تا وقتی استعفای من از نظر اداری مورد قبول قرار نگیره، من از این ساختمون نمی تونم برم بیرون. اینجا پخشه، ویدئوکلوب که نیست.” من نه این رو پخش می کنم و نه تا زمانی که استعفای من قبول نشده، می رم کنار. شما هم هر کاری می خوای بکن.” مدیر پخش تلفن را قطع کرد. به سراغ زنی که در باکس تدوین بود و شش ماه قبل به عنوان همسر دوم با او ازدواج کرده بود رفت، در را بست، کمی با زن ور رفت و به او گفت “ مثل ان توی کارشون گیر کردن، بعد می خوان بندازن گردن ما. فردا اگر کسی یقه ما رو بگیره، چی کار باید بکنیم؟” زن خودش را مثل گربه به مرد که چشمهایش حشری شده بود، نگاهی کرد و گفت: “حسین جون! فکر کن این خرا برن، مردم چه حالی می کنن.” حسین جلوی شلوارش را صاف کرد و مقنعه زن را پائین تر کشید و گفت: “پس قربون هیکلت برم، تا وقتی این ها نرفتن، شما اصلا به روی خودت نیار.”
دفتر مشائی، ساعت شش و نیم عصر
صدای الله اکبر در شهر پیچیده بود. سابقه نداشت که در ساعت هفت بعد از ظهر کسی الله اکبر بگوید. اگر چه شب شهر را پوشانده بود. مشائی پنجره را بست و به منشی اش که خبر ورود هیات انصار المهدی را داده بود، گفت بیایند داخل. هفت نفری از آنها آمدند. بسرعت بسراغ شان رفت، می دانست که تا وقتی آنها را لمس نکند، آنها مثل او از ترس و دروغ تهی نمی شوند. آنها با اکراه با او دست دادند، اما حاج عبدالله رئیس هیات با او دست نداد و با اخم سر جایش نشست. مشائی گفت “اینجا جمع شدیم که هماهنگی بکنیم. دکتر استعفا داده و فردا احتمالا مجلس ایشون رو برکنار می کنه. بهتره شما برین جلوی مجلس و پونصد ششصد نفری رو هم ببرین. باید فریاد بزنید که احمدی احمدی استعفا استعفا.”
یکی از آنها گفت: “من که یک ساله دارم می گم، بجز بدنامی برای ما چیزی نداشته، زن من که می خواد از من طلاق بگیره. من اگر این موسوی چی ها هم ده هزار تاشون بیان، خودم ریشم رو می زنم می رم جلوی مجلس. دیگه خسته شدیم، گه زدین به مملکت رفت. مردم نون ندارن بخورن. خیابون هم شده پر آدمای سوسول. من موندم ما تا حالاشم از چی دفاع کردیم.”
دومی گفت: “منم بچه های نازی آباد رو می آرم، همین حالاشم اونها دیدن مردم تو خیابون بوق می زنن، خوشحال بودن، فردا تیغ توی شهر گیر نمی آد.”
سومی به مشائی گفت: “من نیستم. من می دونم این دکتر دهن مملکت رو سرویس کرده، ولی چه اطمینانی هست فردا شما خودتون نیروی انتظامی و ضدشورش نیارین و ما رو کتک نزنین. البته ما هم بیکار نمی شینیم، بریم تو شیکم شون همه شون در می رن و جا می زنن، ولی من مخالفم. ما به شما اطمینان نداریم. من که زن و بچه مو برمی دارم فردا می رم شهرستان. گور بابای دکتر و همه تون با هم.”
حاج عبدالله گفت: “یعنی چی؟ این مزخرفات چیه می گین؟ ما تا آخرش پای این دولت وایستادیم، فردا هم اگر کسی جرات داره، پاشو بگذاره جلوی مجلس، من خودم با حاج آقا نقدی هماهنگ می کنم، می زنیم هر کی مخالف دولت و آقا یک کلمه حرف بزنه، سرویس می کنیم. دستت درد نکنه آقای مشائی، نکنه شما هم مثل نوری زاد پولارو بالا کشیدی و حالا شدی از این سبزهای لجنی؟ لابد فردا دستبند سبزم باید ببندیم؟ می خوای به دخترامون هم بگیم بیان براتون قر بدن؟”
چهارمی نگاهی خشمگین به حاج عبدالله کرد و گفت: “جمع کن بینیم بابا. دودره بازی درآوردی! حالا ما هیچی نمی گیم، شما دیگه واسه ما ارزشی نشو. خوبه دو ساله خبر از دختر و پسرت نداری؟ تو اگر غیرت داشتی وقتی دخترت رو تو راهپیمایی عاشورا گرفتن، مثل مرد می رفتی ازش دفاع می کردی. بازم به غیرت اون نوری زاد.”
حاج عبدالله بلند شد و با دیگران درگیر شد. مشائی نمی دانست چه کند. گفت: برادرا، بفرمائید بشینید. قضیه جدیه.
دومی گفت: جدی یه؟ چی شد حالا یاد ما افتادین؟ کتک کاری تو خیابون و دستگیر کردن طفل معصوم های بدبخت با ما بود، نیویورک رفتن و ونزوئلا رفتن اش مال شما، حالا هم که می خواین تشریف نحس تونو ببرین ما باید ضایع بشیم. ما نیستیم داداش.
درگیری میان گروه جدی بود که از آنجا رفتند. در راهروها صدای فحاشی آنها به رئیس جمهور می آمد. مشائی سرش را توی دستش گرفته بود و داشت فکر می کرد. فکری شیطانی کرد. چرا بازی را به دست خود سبزها ندهد؟ مگر نمی دانست که اگر دولت مجوز راهپیمایی می داد، میلیونها نفر تمام شهر را به اختیار خود در می آوردند. شیطان وسوسه اش کرد. شاید بتواند رهبری اعتراض را به دست بگیرد؟ مگر او نبود که از ایرانیت در مقابل اسلامیت دفاع کرده بود؟ مگر همه نمی دانستند که او نزد رهبری مغضوب و مطرود است؟
هنوز رابطی در آمریکا و کانادا و فرانسه داشت، می توانست از طریق آنها جریان را به دفتر تحکیم بکشاند، یک ساعتی تلاش کرد. تلاش او برای کشاندن دانشجویان سبز برای حمایت از مجلس و برکناری احمدی نژاد عملا با پاسخ منفی مواجه شد. سبزها حاضر نبودند بدون تصمیم گیری خودشان وارد بازی حکومتی شوند که تا به حال با آنها بیرحمانه برخورد کرده بود. هر چه سعی کرد آنها را قانع کند که این بار بازی نمی کنند و دولت و رهبری واقعا می خواهند کنار بروند، کسی حرف هایش را نپذیرفت. نگرانی اش زمانی بیشتر شد که فهمید مدیر پخش تلویزیون جلوی پخش سخنرانی رهبر و مصاحبه رئیس جمهور را گرفته و حتی تماس بیت هم برای این کار بی ثمر بوده است. ساعت را نگاه کرد. ده دقیقه ای از ساعت هفت گذشته بود. نگران جلسه شورای تشخیص مصلحت بود که از ده دقیقه قبل آغاز شده بود. نمی دانست چه اتفاقی رخ داده، فقط فهمیده بود که دیگر از هیچ چیز نمی ترسد و نمی تواند دروغ بگوید. و این را خوب می دانست که هر کس را لمس کند، او نیز به همین وضع دچار می شود. دلش خواست کاش دستی معجزه گر می آمد و بر تمام شهر و همه مردم کشیده می شد و دروغ و ترس را از دل آنها می راند.
شورای تشخیص مصلحت، ساعت هفت شب
بعد از پانزده ماه که از آن جلسه کذایی در تلویزیون گذشته بود و مردی که مردم همه جا نامش را آواز کرده بودند، در آن جلسه انگشتش را به او نشانه رفته بود و به او گفته بود که ساکت بشود، بارها این تصویر جلوی چشمش آمده بود. حالا دوباره مرد را می دید که با شالی سبز رنگ از آن سوی سالن نزدیک می شد. باید با او دست می داد، با او و با پیرمردی که یک سال بود هر روز تلاش کرده بود از قدرت ساقطش کند.
ادامه دارد
برایم بنویسید که دوست دارید داستان چگونه ادامه پیدا کند و نوشته های تان را به آدرس من بفرستید. ضمنا مطالب خاص و ویژه روزانه مرا در وب سایت ای نبوی بخوانید.