خاویر مارییاس
ترجمهی نرگس خادمی
داستان خارجی در اولیس منتشر میشود
در طول سه هفته هر روز آنها را میدیدم. حالا نمیدانم چه اتفاقی برای آنها افتاده است احتمالا هرگز دوباره آنها را نخواهم دید. حداقل آن زن را. گفتگوها و حتی صمیمیتهای تابستان به ندرت راه به جایی میبرند.
تقریبا همیشه آنها را در ساحل میدیدم، جایی که بررسی کردن آدمها کار سختی است. مخصوصا برای من که نزدیکبین هستم و همه چیز را در هالهای از ابهام میبینم. من هرگز وقتی به ساحل میروم از لنزهای تماسی استفاده نمیکنم چون ممکن است آنها را برای همیشه در دریا گم کنم. بنابراین هر وقت وسوسه میشدم که چیزی یا کسی را دقیق ببینم داخل کیف همسرم لوئیزا را که او جعبه عینکم را در آن میگذاشت، میگشتم. البته همیشه خود او بود که مرا برای تماشای اطراف وسوسه میکرد، واقعا راست میگویم چون او همیشه عجیب و غریبترین کارهای شناگران اطرافمان را زیر نظر میگرفت و گزارش میکرد.
وقتی او توجه مرا به شخصیتی جالب جلب میکرد، میگفتم:
- آره میبینمش اما مبهمه، نمیتونم دقیق ببینمش.
و بعد در حالی که با چشمهای نیمه باز به سمت مورد نظر او نگاه میکردم، با بیمیلی عینکم را بیرون میآوردم چون میدانستم که بعد از ارضا شدن حس کنجکاویم مجبورم دوباره آن را به محل اختفایش برگردانم. بعد یک روز لوئیزا که عجیبترین و بیمعنیترین چیزها را میداند و همیشه مرا با دانستنیهای ریز و درشتش غافلگیر میکند، کلاه حصیریاش را به من داد و از من خواست از میان سوراخهای آن به بیرون نگاه کنم و من کشف کردم که با این که نمره چشمم خیلی بالاست از طریق نگاه کردن از میان سوراخهای کلاه میتوانستم تقریبا مثل وقتی که لنز میگذارم ببینم و شاید حتی بهتر از آن. از آن به بعد خود من هم به خاطر این که همیشه یک کلاه حصیری زنانه به سر میگذاشتم یکی از همان آدمهای عجیب و غریب ساحل شدم. کلاه من ربانهایی داشت که من آنها را دور صورتم میبستم و در همان حال طول و عرض ساحل فورنِلز را بررسی میکردم. لوئیزا بدون کلمهای اعتراض یا نشانهای از ناراحتی، کلاه دیگری خرید -که آن را خیلی هم دوست نداشت- تا با آن صورت خوشترکیب و مهربان و صافش را از آفتاب بپوشاند.
یک روز بعدازظهر ما خودمان را با کارهای یک ملوان ایتالیایی کوچک که در واقع پسر بچه یک ساله شیطانی بود سرگرم کردیم او فقط یک کلاه ملوانی پوشیده بود و کاملا لخت بود او همچنان که در اطراف میچرخید و ما کارهایش را به یکدیگر گزارش میکردیم هم سنگرهای شنیای را که خواهر و برادرها و بچههای بزرگتر فامیل ساخته بودند و هم بعضی از دوستیهای درازمدت اجدادی والدینش را خراب میکرد و با همان اعتماد به نفس از آب دریا میخورد- به نظر میرسید که میتواند چند گالون از هر چیز را ببلعد- تا بیمسئولیتی بزرگسالانی را که مسئول رسیدگی به او بودند کامل کند. کلاه ملوانی او دائم میافتاد و او در حالی که کاملا لخت بود مثل یک الهه عشق تحقیر شده روی ساحل دراز میکشید. یک روز دیگر تفسیرهای مستبدانه و مزخرف یک مرد انگلیسی میانسال را دنبال کردیم که گاه و بیگاه شنیده میشد آن جزیره پر از انگلیسیها بود- مرد انگلیسی دائما درباره درجه حرارت، شن، باد و موجها طوری با ژست و جدیت توضیح میداد که انگار دارد مجموعهای از کلمات قصار عمیق را ادا میکند. او اعتقاد خاصی به این نکته داشت که همه چیز مهم است یا هر چیزی که از او صادر میشود بیهمتاست. این طرز فکر این روزها خیلی نادر است. او هیچ وقت شنا نمیکرد و وقتی هم که تنی به آب میزد هیچوقت خیلی دور نمیرفت و همیشه دنبال یکی از فرزندانش میرفت، از او عکس میگرفت و در حالی که آب فقط تا روی شکمش را خیس کرده بود به ساحل برمیگشت و در همان حال اظهار عقیدههایی میکرد که باد سریعا پراکندهشان میکرد و همزمان دوربینش را مثل این که رادیو باشد، روی گوشش فشار میداد و معلوم بود که نگران این است که به دوربینش آب پاشیده شده باشد و این روش به نظر من روشی قدیمی برای چک کردن خراب نبودن دوربین بود.
و بعد یک روز ما آن دو نفر را دیدیم. منظورم این است که آنها توجه ما را جلب کردند و مثل همیشه اول لوئیزا بود که آنها را دید و بعد من، از میان سوراخهای کلاه حصیریام. از آن به بعد آن دو نفر آدمهای مورد علاقه ما شدند و ما هر روز صبح بدون آن که متوجه باشیم قبل از آن که جایی را برای نشستن انتخاب کنیم دنبال آنها میگشتیم و اگر به طور اتفاقی قبل از آنها به ساحل میرسیدیم کمی بعد آنها را میدیدیم که با جیغ و داد روی موتور سیکلت بزرگی در حال آمدن هستند. مرد که پشت فرمان بود، کلاه کاسکت سیاهی بر سر میگذاشت که بندهای آن آویزان بود و زن در حالی که به او چسبیده بود موهای بلندش در هوا میرقصید. به عقیده من چیزی که ما را وا میداشت همه جا دنبال آنها بگردیم این بود که آنها صحنهای کمیاب به ما ارائه میدادند صحنهای که نگاه نکردن به آن همیشه سخت است: صحنهای که در آن یک انسان، انسان دیگری را ستایش میکرد و مطابق با قانونی قدیمی و همچنان معتبر، مرد کسی بود که ستایش میکرد و زن همان بت بیاعتنا بود. او زیبا، بیحال، منفعل و خمار بود و در طول سه ساعتی که ما در ساحل بودیم، آنها بیشتر میماندند. شاید چرت نیمروزشان را همانجا میزدند و کسی چه میداند شاید تا غروب آفتاب همانجا میماندند- زن به ندرت حرکت میکرد و فقط نگران خوشگل کردن خودش بود. او همیشه در حال چرت زدن بود یا در حالی که چشمهایش را بسته بود روی سینه، به پشت یا به پهلو دراز کشیده بود و تمام بدنش را با کرم ضد آفتاب پوشانده بود. دستها و پاهای او همیشه کاملا باز بودند بنابراین همه قسمتهای بدن او برنزه میشد. هیچ اثری از چین و چروک روی پوست او به چشم نمیخورد. او هر از گاهی خود را بالا میکشید و مدتی طولانی با زانوهای تا شده مینشست و ناخنهایش را لاک میزد یا با یک آینه کوچک دنبال نقصهای صورت یا موهای زاید میگشت. و عجیب آن بود که او آینهاش را که حتما مقعر هم بود جلوی غیرمحتملترین قسمتهای بدنش میگرفت، منظورم این است که او آینه را فقط جلوی سر و شانههایش نمیگرفت بلکه آرنجها، ساقهای پا، کفلها، سینهها، داخل رانها و حتی نافش را در آینه بررسی میکرد. او علاوه بر بیکینی باریکی که پوشیده بود گردنبند و انگشترهای جورواجوری داشت که هیچ وقت کمتر از هشت تا نبودند. من خیلی کم دیدم او داخل آب برود. به راحتی میشد گفت که او نوعی زیبایی را که مورد قبول همگان است داراست اما این توصیف گویای حال او نبود. زیبایی او غیرواقعی بود، نوعی که میتوان آن را ایدهآل نامید. شبیه نوعی از زیبایی که در ذهن بچههاست. نوعی که تقریبا همیشه معصومانه، آسوده، رام و بیحرکت است با پوستی سفید و سینههای بزرگ، چشمهای گرد غیر بادامی و لبهایی که طوری شبیه به هم بودند که انگار هر دو لب پایین هستند، نوعی از زیبایی که در کارتونها و یا تبلیغها دیده میشود. البته نه هر تبلیغی بلکه فقط در تبلیغهایی که در داخل داروخانهها میشود دید، که در آنها از هر گونه اشاره شهوانی اجتناب شده است.
مرد همراه آن زن چاق و حتی تقریبا خپل بود و حتما بیشتر از سی سال هم از او بزرگتر بود. او هم مثل خیلی از مردهای کچل فکر میکرد میتواند کممویی خود را با گذاشتن یک سبیل بزرگ و شانه کردن موهایش به سمت جلو بپوشاند- روشی که هیچ وقت هم موثر نیست-. او همچنین فکر میکرد میتواند سنش را با پوشیدن یک مایوی دورنگ -یک لنگه سبز لیمویی و یک لنگه بنفش- کمتر نشان بدهد. مایوی او تا جایی که بدن گِردش اجازه میداد کوچک بود و هرچند که هر حرکت او تهدیدی برای جِرخوردن لباسش محسوب میشد اما او دائما با حرکاتی فرز و چابک با دوربین فیلمبرداری که در دست داشت در حال راه رفتن بود و در حالی که زنِ همراه او ساعتهای متوالی کاملا بیحرکت باقی میماند، او از چرخیدن به دور او و فیلم گرفتن از او با حالتی خستگیناپذیر دست نمیکشید. او روی نوک پنجهاش میایستاد، خم میشد، روی زمین دراز میکشید، به پشت دراز میکشید، روی شکمش میخوابید، و از نزدیک و دور و از نمایی باز و بسته و بالا و پایین و تمامرخ و نیمرخ و از پشت، از او فیلمبرداری می کرد. او حتی از دانههای ایجاد شده بر روی پوست او در اثر آفتاب و احتمالا از منافذ پوست او هم فیلمبرداری میکرد. هرچند به نظر نمیرسید که آن پوست صاف، منفذ، چین و چروک یا جوشی داشته باشد و یا حتی خطی روی کپل او افتاده باشد. مرد چاق هر روز ساعتها از او فیلمبرداری میکرد و در آن میان هر بار فقط چند دقیقه استراحت میکرد و بعد دوباره همان صحنه تکراری را ضبط میکرد؛ صحنه زیبایی غیرطبیعی یکنواخت و ساکتی که او را همراهی میکرد. مرد نه علاقهای به ساحل داشت، و نه به آبی که در طول روز بارها تغییر رنگ میداد، و نه درختان و صخرهها و نه بادبادکی که در حال پرواز در آسمان بود، و نه قایقی که در دور دست دیده میشد، و نه زنان دیگر و نه ملوان کوچک ایتالیایی، و نه مرد مستبد انگلیسی و نه لوئیزا. او کاری به کار زنان جوان دیگر نداشت نه از آنها میخواست کاری بکنند نه با او بازی کنند نه با او عکس بگیرند. به نظرمیرسید او فقط با گرفتن فیلم از آن پیکر تندیسوار لخت، آن جسم آرام و رام، آن صورت ساده و آن چشمهای بسته و شاید بیزار، آن زانوهای خم شده و آن سینههای یکوری شده یا آن انگشت سبابهای که به آرامی لکهای را از روی گونه پاک میکند، کاملا خوشحال است. و وقتی که من و لوئیزا و هر کس دیگری فقط تکرار و یکنواختی میدیدیم، او حتما هر لحظه منظره بینظیر و متنوع و جذابی میدید. مانند بینندهای که ساعتها در مقابل یک تابلو نقاشی مکث میکند و به کلی گذر زمان و تابلوهای دیگر را فراموش میکند و آنجاست که «دیدن» جایگزین عادت «نگاه کردن» میشود؛ کاری که ما به خاطر ناسازگاریاش با سرعت گذر زمان در دنیای فانی هیچ وقت انجامش نمیدهیم.
آنها خیلی کم و در قالب جملههای کوتاهی که هرگز تبدیل به گفتگو نمیشد صحبت میکردند و هر تلاشی برای گفتگو از سمت مرد، با توجهی که زن به بدنش نشان میداد به گونهای قطع میشد که انگار به مرگ طبیعی میمرد. بدنی که تمام توجه زن را به خود معطوف کرده بود و مرد نیز به شکلی غیرمستقیم و از طریق لنز دوربینش جذب آن شده بود. به یاد نمیآورم که مرد هیچ زمانی کارش را متوقف کرده باشد تا به طور مستقیم و بدون واسطه به زن نگاه کند و از این نظر مثل من بود که هیچ وقت آنها را بدون کلاه جادوییام نمیدیدم. از ما چهار نفر فقط لوئیزا میتوانست همه چیز را بدون دشواری یا واسطه ببیند و به نظر من زن نه به کسی نگاه میکرد و نه کسی را میدید، او از آینهاش فقط برای تفتیش و موشکافی خودش استفاده میکرد و معمولا عینک عجیب و غریب خیلی بزرگی هم به چشم داشت.
گاهی مرد سیاحت دایرهوارش را به دور بدنی که میپرستید متوقف میکرد و میگفت:
- امروز آفتاب خیلی داغه، باید ضدآفتاب بیشتری بزنی. نمیخوام بسوزی.
و وقتی جواب سریعی نمیگرفت با حالتی که مادرها اسم بچههایشان را صدا میزنند میگفت:
- اینِس! اینِس!
بعد اینس با بیمیلی و صدایی که به زحمت شنیده میشد میگفت:
- آره معلومه که آفتاب از دیروز داغتره، اما من ضدآفتاب زدم. خیلی!
او همزمان با یک موچین، موی ریزی را از روی چانهاش میکند و گفتگوی آنها به این شکل خاتمه مییافت.
برعکس آنها، گفتگوهای من و لوئیزا همیشه ادامهدار میشد. او یک روز به من گفت:
- صادقانه بگم من اصلا دوست ندارم جای اینس بیچاره باشم و یه نفر دائم ازم فیلمبرداری کنه. این کار منو عصبی میکنه هرچند که فکر میکنم شاید اگه یه نفر مثل اون مرد خیکی دائما بخواد ازم فیلم بگیره بالاخره بهش عادت میکنم و بعد منم مثل اون زن تا جایی که میتونم به بدنم میرسم. اصلا شاید اون به خاطر این که یه نفر مدام داره ازش فیلم میگیره و میدونه که بعدا قراره خودشو ببینه اینقد به بدنش میرسه. شایدم به خاطر بچههاشون که بعدا این فیلمارو میبینن.
لوئیزا توی کیفش را گشت و یک آینه کوچک بیرون آورد و در آن چشمهایش را که در آفتاب به رنگ آلویی با رگههای رنگین کمانی درآمده بودند، بررسی کرد و گفت:
بعدشم چه جور بچههایی در آینده دوست دارند وقتشونو برای دیدن این فیلمای تکراری و یکنواخت هدر بدن؟ به نظر تو بقیه روزم از اون فیلم میگیره؟
شاید.
چرا فقط تو ساحل این کارو میکنه؟ به نظر من اون این کارو میکنه تا بهونه داشته باشه اونو لخت تماشا کنه.
فکر نمیکنم مرد فقط چون اون لخته ازش فیلم بگیره، شرط میبندم اون تمام مدت این کارو میکنه شاید حتی وقتی زن خوابه. کاملا معلومه که اون فقط به اون زن فکر میکنه. بیچاره اینس! هرچند به نظر نمیآد براش اهمیتی داشته باشه.
آن شب من و لوئیزا هر دو همزمان روی تخت دونفرهمان در هتل دراز کشیدیم، هر کدام در طرف خودمان. من در حالی که دراز کشیده بودم به چیزهایی که گفته بودیم فکر میکردم و خوابم نمیبرد. زمان زیادی را صرف تماشای لوئیزا کردم که خواب بود. اتاق تاریک بود و فقط نور ماه صورت او را روشن میکرد. او گفته بود : «بیچاره اینس». نفس کشیدن او خیلی آرام بود اما در سکوت اتاق، هتل و جزیره قابل شنیدن بود. همه جای بدن او جز پلک چشمهایش بیحرکت بود و چشمهایش زیر پلکها در حال حرکت بودند، گویا آنها نمیتوانستند به انجام ندادن کاری که در طول روز دائما انجام میدادند عادت کنند. فکر کردم که شاید مرد چاق هم بیدار باشد و از پلکهای زیبای اینس فیلم میگیرد و یا شاید ملافه را از روی او کنار میزند، بدن او را با دقت در حالت دیگری قرار میدهد تا از او در حال خواب فیلم بگیرد. در حالتی که احتمالا لباس خوابش بالا رفته و یا اصلا لباس خواب نپوشیده و پاهایش از هم باز است. لوئیزا در تابستان لباس خواب نمیپوشید اما ملافه را مثل ردا دور خودش میپیچید و با دو دستش آن را به بدنش میچسباند. گاهی یکی از شانهها یا پشت گردنش بیرون میآمد و آن وقت من اگر متوجه میشدم دوباره آن را میپوشاندم.
بلند شدم و به بالکن رفتم که تا وقتی خوابم بگیرد زمان را بکشم و از آنجا در حالی که به نرده تکیه داده بودم اول به آسمان و بعد به پایین نگاه کردم و آنجا بود که به نظرم آمد آن مرد چاق را دیدم که تنها در تاریکی کنار استخر نشسته است. آب استخر تصویر ستارهها را منعکس میکرد. اول او را نشناختم چون سبیلش را تراشیده بود. لباسهایش مثل لباس شنای دورنگش زشت و نامتجانس بود، او یک پیراهن شل و ول پوشیده بود که از جایی که من ایستاده بودم سیاه به نظر میرسید اما احتمالا طرحدار بود و یک شلوار روشن پوشیده بود که به نظر آبی رنگ و رو رفته میآمد، البته امکان داشت رنگ آن نتیجه انعکاس آب استخر باشد. او همچنین یک جفت صندل چرمی قرمز و یک جفت جوراب هم پوشیده بود - تصور کنید کسی در جزیره جوراب بپوشد!- جورابهای او به رنگ شلوارش بود و شاید هم رنگشان نتیجه انعکاس نور ماه در آب بود. او روی یک صندلی راحتی گلدار نشسته بود و سرش را به یکی از دستهایش تکیه داده بود. دوربینش را به همراه نداشت. من متوجه نشده بودم که آنها هم در همان هتلی که ما بودیم ساکن هستند، چرا که ما فقط آنها را صبحها در ساحل میدیدیم. او خیلی تنها و به اندازه اینس در ساحل بیحرکت به نظر میرسید. البته گاهی ژست چرت زدنش را عوض میکرد و سرش را به دست دیگرش تکیه میداد. صورت او در دستش پنهان بود و پاهایش زیر بدنش جمع شده بود انگار بیرمق یا تحت فشار بود و یا شاید داشت با خودش میخندید. او ناگهان یک لنگه کفشش را درآورد یا شاید کفش از پایش افتاد اما سریعا پایش را دراز نکرد تا آن را بپوشد و پایش که جوراب ساقهبلندی آن را پوشانده بود، همانطور روی چمن باقی ماند و این حالت او را از جایی که من بودم خیلی بدبخت نشان میداد.
در تاریکی و در حالی که سعی میکردم سر و صدا نکنم لباس پوشیدم و لوئیزا را چک کردم که خوب در ردای ملافهایش پیچیده شده باشد. وقتی من از تخت پایین آمدم بیدار نشده بود اما در خواب به نوعی غیبت من را حس کرده بود چون حالا اریب خوابیده بود و پاهایش را به سمت جایی که من خوابیده بودم دراز کرده بود. با آسانسور پایین رفتم، نمیدانستم ساعت چند است. از کنار دربان شب که با حالتی معذب سرش را روی پیشخوان گذاشته و خوابیده بود رد شدم. ساعتم را در طبقه بالا جا گذاشته بودم همه جا در سکوت فرو رفته بود و جز صدای مختصری که صندلهای چرمی من ایجاد میکرد صدایی شنیده نمیشد- من برعکس مرد چاق جوراب نپوشیده بودم- آهسته از در شیشهای که به استخر میرسید بیرون لغزیدم، پایم را روی چمن بیرون گذاشتم و در را بستم. مرد چاق سرش را بلند کرد و نگاه کوتاهی به در انداخت و فوری متوجه حضور من شد. البته در آن نور کم نمیتوانست مرا بشناسد. انگشت اشارهام را روی لب پایینم گذاشتم و گفتم:
- شما سیبیلتونو زدید!
مطمئن نبودم که باید این را بگویم یا نه. قبل از آن که او بتواند جوابم را بدهد کنار او رسیدم و روی یک صندلی راحتی جرخورده نشستم. فکر کردم این اولین بار است که صورت او را بدون آن که دوربینی روی آن و کلاهی روی چشمهای خودم باشد میبینم. او صورت مهربان و چشمهای زیرکی داشت و اجزای صورت او اصلا زشت نبودند بلکه فقط چاق بودند. او مرا یاد بعضی از مردهای کچل خوش تیپ، مثل مایکل پیکولی بازیگر و ریشترِ پیانیست میانداخت. او بدون سبیل جوانتر به نظر میرسید. شاید هم علتش صندلهای قرمزش بود که یک لنگهاش هنوز برعکس روی چمن افتاده بود. او حداقل پنجاه سال داشت.
اِ شمایید؟ شمارو با لباس نشناختم. ما فقط همدیگرو با لباس شنا دیدیم. نمیتونید بخوابید؟
نه، تهویه اتاق همیشه کمک نمیکنه. گاهی آدم مجبوره فرار کنه بیاد اینجا! اشکالی نداره یه کم کنارتون بشینم؟
نه، البته که نه. اسم من آلبرتو ویانا است. اهل بارسلونا هستم.
با هم دست دادیم. من هم اسمم را گفتم و گفتم که اهل مادرید هستم. بعد برای مدتی هر دو ساکت شدیم من شک داشتم که باید حرفی درباره جزیره، تعطیلات یا چیزی در ارتباط با فعالیتهای او که ما در ساحل زیرنظر گرفته بودیم بگویم یا نه. کنجکاوی من درباره آن کارها بود که مرا کنار استخر کشانده بود. خوب البته کنجکاوی و بیخوابی! میتوانستم آن بالا با بیخوابی کلنجار بروم و یا حتی لوئیزا را بیدار کنم اما این کار را نکرده بودم. من تقریبا پچپچ میکردم. خیلی بعید بود که کسی بتواند صدای ما را بشنود اما یادآوری حالتی که لوئیزا و دربان شب خوابیده بودند این احساس را به من میداد که اگر صدایم را بالا ببرم چرت آنها را پاره میکنم. صدای آرام من خیلی سریع حالت صحبت کردن ویانا را هم تحت تاثیر قرار داد. بعد از کمی مکث و تردید پرسیدم:
- من متوجه شدم که شما خیلی به دوربین فیلمبرداری علاقه دارید.
او با حالتی متعجب یا حالتی که بخواهد وقتکشی کند گفت:
- دوربین فیلمبرداری؟ آها فهمیدم! نه، نه خیلی، من کلکسیوندار نیستم درسته که من خیلی از دوربین فیلمبرداری استفاده میکنم اما علاقهای به خود دوربین ندارم. اصل ماجرا نامزدمه که مطمئنم شما دیدیدش. من فقط ازون فیلم میگیرم و فکر میکنم این کاملا واضحه.
او بعد از گفتن این جملات با حالتی نیمه خوشحال و نیمه شرمنده خندید.
- آره، البته، من و همسرم هردومون متوجه شدیم. فکر کنم همسر من یه کم به توجه زیادی که شما به نامزدتون میکنید غبطه میخوره. آخه حالت شما یه کم غیرطبیعیه. با این که خیلی وقته ازدواج کردیم، من حتی یه دوربین معمولی هم ندارم.
او با دستپاچگی از من پرسید:
- شما دوربین ندارید؟ دوست ندارید بعدا بتونید چیزها رو به یاد بیارید؟
همانطور که حدس زده بودم پیراهن او طرحدار بود. مخلوطی رنگارنگ از درختهای نخل، لنگرها، دلفینها و دماغه کشتیها. اما در هر صورت زمینه همان رنگ مشکی بود که من از بالا دیده بودم. شلوار و جوراب او هم همان رنگ آبی رنگ و رورفته بود. جواب دادم:
- بله، البته که دوست دارم اما آدم میتونه از راههای دیگه هم چیزا رو به یاد بیاره، شما اینطوری فکر نمیکنید؟ مثلا حافظه یه جور دوربینه به استثنای این که ما همیشه اون چیزی رو که میخوایم به یاد بیاریم، به یاد نمیآریم و اون چیزی رو که میخوایم فراموش کنیم، فراموش نمیکنیم.
ویانا گفت:
- چه مزخرف!
مردک خیلی رک بود. البته مطلقا محتاط نبود چون میتوانست چیزی را که گفته بود طور دیگری هم که توهینآمیز نباشد بگوید. او خنده کوتاه دیگری کرد و گفت:
- چطور میتونی چیزی رو که میتونی به یاد بیاری با چیزی که میتونی ببینی مقایسه کنی؟ چیزی رو که دقیقا همونطور که اتفاق افتاده، میتونی دوباره ببینیش. چیزی رو که میتونی بارها و بارها تماشاش کنی، چیزی که همیشگی و ثابت شده؟
او دوباره تکرار کرد:
چه مزخرف!
بله حق با شماست اما منظور شما این نیست که شما تمام مدت از نامزدتون فیلم میگیرید که بتونید بعدا اونو به یاد بیارید؟ یا این که اون احیانا یه هنرپیشه است؟ هرچند که اگر بود وقت کافی نداشت که شما هر روز بتونید ازش فیلم بگیرید. یا مگر اینکه شما این فیلما رو برای وقتی نگه دارید که هردوتون پیر شدید و میخواید خاطرات اقامتتون تو مینورکا[1] رو لحظه به لحظه زنده کنید.
آها نه من همه اونارو نگه نمیدارم. فقط تکههای کوتاه. مثلا هرچندماه یه نوار. کاری که من هم توی ساحل و هم توی خونه انجام میدم اینه که بعد از ضبط یه نوار یه روز صبر میکنم و بعد اونو پاک میکنم. میفهمید چی میگم؟ همه این مدت من فقط دو تا نوار استفاده کردم همیشه هم همون دوتا رو. یه دونه امروز استفاده میکنم و بعدی رو فردا و روز سوم دوباره نوار اولی رو. من روی همون نوارها دوباره ضبط میکنم. البته فردا دیگه نمیتونم چیزی ضبط کنم چون ما داریم برمیگردیم به بارسلونا، تعطیلات من تموم شده.
فهمیدم اما بعد که رفتید خونه چیکار میکنید؟ چیزهایی رو که ضبط کردید مونتاژ میکنید؟
نه شما نمیفهمید! ویدئوهای هنری رو مونتاژ نمیکنن. فقط دستهبندی و بایگانیشون میکنن. من تقریبا هر چهارماه یه کاست بایگانی میکنم. فیلمبرداری روزانه جریانش فرق میکنه چون من یه روز بعد پاکشون میکنم.
احتمالا به خاطر اینکه دیروقت بود من متوجه حرفهای او نمیشدم، به خصوص قسمت دوم توضیحش. و از آنجایی که علاقهای به سمت و سویی که گفتگویمان درباره ویدئوهای هنری- به قول او- و پاک کردن روزانه نوارها پیدا کرده بود نداشتم، فکر کردم که بهتر است شب به خیر بگویم و به اتاقم برگردم. اما خوابم نمیآمد و فکر کردم اگر به اتاقم برگردم احتمالا مجبور خواهم شد لوئیزا را بیدار کنم تا با من حرف بزند. گفتم:
خوب چرا هر روز از اون فیلم میگیرید وقتی فردا قراره پاکش کنید؟
من ازش فیلم میگیرم چون اون قراره بمیره.
او یکی از پاهای پوشیده در جورابش را دراز کرده و انگشت بزرگش را در آب فرو برده بود و به آرامی آن را به سمت عقب و جلو حرکت میداد، پای او کاملا دراز شده بود اما او فقط میتوانست سطح آب را لمس کند. برای چند ثانیه ساکت ماندم و بعد در حالی که او را تماشا میکردم که چطور آب را به حرکت در میآورد، پرسیدم:
- اون مریضه؟
ویانا لبهایش را غنچه کرد و دستش را روی سر تاسش کشید و این کار را طوری انجام داد که انگار هنوز مو داشت و داشت آن را صاف میکرد، یک ژست باقیمانده از گذشته. او داشت فکر میکرد و بالاخره دوباره به حرف آمد. اما حرفی که زد جواب سوال قبلی من بود:
- من هر روز از اون فیلم میگیرم چون اون قراره بمیره و من میخوام فیلم آخرین روز زنده بودنشو داشته باشم و اینطوری میتونم کاملا اونو به یاد بیارم و وقتی که اون دیگه زنده نیست من میتونم هر چقدر دوست دارم اونو ببینم، به اضافه ویدئوهای هنری که قبلا گفتم. من واقعا دوست دارم همه چیزو زنده نگه دارم.
من دوباره پرسیدم:
- اون مریضه؟
او این بار بدون این که برای فکر کردن مکث کند، گفت:
- نه اون مریض نیست. حداقل تا جایی که من میدونم مریض نیست اما اون یه روزی میمیره. میدونید که. هر کسی میدونه همه قراره بمیرن و من میخوام تصویر اونو نگه دارم. آخرین روز زندگی هر کسی یه روز مهمه.
در حالی که همچنان به پاهای او نگاه میکردم گفتم:
- البته شما احتیاط میکنید. اون مثلا ممکنه تصادف کنه.
با گفتن این حرفها، خیلی کوتاه به این فکر کردم که اگر لوئیزا در یک تصادف بمیرد من عکسهای زیادی ندارم که او را به یادم بیاورد و کلا خیلی کم عکس میگیرم. من مطمئنا هیچ فیلمی هم از او نداشتم. بدون این که فکر کنم سرم را بلند کردم و به بالکن اتاقمان، جایی که از آنجا ویانا را دیده بودم نگاه کردم. هیچ چراغی در هیچ جا روشن نبود.
ویانا دوباره در افکار خودش غرق شده بود، البته حالا پایش را از توی آب درآورده بود و آن را با جوراب خیسش روی چمن گذاشته بود. فکر کردم او از جهت خاصی که گفتگو پیدا کرده خوشش نمیآید و دوباره تصمیم گرفتم شب به خیر بگویم و به اتاقم برگردم. ناگهان دلم میخواست بروم بالا و لوئیزا را در حالی که خواب بود و نمرده بود، پیچیده در ملافهاش، با یک شانه برهنه ببینم. اما گفتگو وقتی که شروع میشود، نمیتوان همانطور به امان خدا رهایش کرد. ویانا دوباره داشت چیزی میگفت اما این بار پچپچ نمیکرد، بلکه انگار با خودش حرف میزد. پرسیدم:
ببخشید چیزی گفتید؟
نه، من گمون نمیکنم اون یه روزی تصادف کنه.
صدای او ناگهان خیلی بلند شده بود. انگار بین تغییر تن صدایش از صحبت با خود تا صحبت با دیگری دچار اشتباه شده بود. با حالتی مضطرب گفتم:
- صداتونو بیارید پایین.
البته هیچ دلیلی برای ترسیدن وجود نداشت چون خیلی بعید بود کسی صدای ما را بشنود. دوباره به سمت بالکنهای طبقه بالا نگاه کردم اما آنها همچنان در تاریکی فرو رفته بودند و هیچکس بیدار نشده بود.
ویانا با تذکر من تکانی خورد و فوری صدایش را پایینتر آورد اما او آنقدر نترسیده بود که جملهای را که شروع کرده بود نیمهتمام بگذارد:
گفتم که گمون نمیکنم یه روزی تصادف کنه اما قطعا اون زودتر از من میمیره. نمیدونم منظور منو میفهمی یا نه…
چرا اینقدر از مرگ اون مطمئنید وقتی اون مریض نیست؟ شما خیلی پیرتر از اونید و حالت طبیعیش اینه که شما زودتر از اون بمیرید.
ویانا دوباره خندید و در همان حال پایش را بیشتر دراز کرد و کل پای پوشیده در جورابش را در آب فرو برد و به آرامی شروع به حرکت دادنش کرد. اینبار خیلی آهستهتر پایش را تکان میداد چون حالا کل پای گنده و چاقش در آب غوطهور بود. گفت:
- طبیعی!
و در حالی که میخندید تکرار کرد:
طبیعی…. هیچی بین من و اون طبیعی نیست و هیچوقتم نبوده. من اونو از وقتی که یه بچه بود میشناسم. نمیفهمی؟ من اونو میپرستم.
آره میفهمم چی میگید. واضحه که شما اونو میپرستید. منم همسرمو میپرستم.
این را گفتم تا در برابر چیزی که درباره عشق غیرطبیعیاش به اینس میگفت کم نیاورم. بعد اضافه کردم:
اما من و اون تقریبا همسنیم و کی میدونه کدوممون اول میمیره؟
تو اونو میپرستی؟ منو نخندون! تو حتی یه دوربین معمولی نداری. تو هیچ علاقهای نداری که وقتی اونو از دست دادی و دیگه نتونستی ببینیش، بتونی همونطور که بود به یاد بیاریش.
این دفعه حرف ویانای خیکی کمی ناراحتم کرد. حرفش به نظرم گستاخانه آمد. احساس کردم در سکوتی که در دنباله آمد چیزی جریحهدار شده وجود داشت، چیزی ترسناک، انگار ناگهان دیگر جرات آن را نداشتم که چیزی از او بپرسم و مجبور بودم به هر چیزی که او برای گفتن به من انتخاب میکرد گوش کنم. گویی آن حرف بیادبانه ناگهانی، کنترل گفتگو را به دست گرفته بود و من فهمیدم که ترس من علاوه بر همه اینها، به خاطر استفاده او از فعلِ گذشته بود. او درباره لوئیزا گفته بود «دقیقا همانطور که او بود». در حالی که باید میگفت: «دقیقا همانطوری که هست». تصمیم گرفتم او را به حال خودش رها کنم و به اتاقم برگردم. عصبانی بودم. به هر حال بعد از چند ثانیه ویانا صحبت را ادامه داد و آن موقع برای گوش نکردن، خیلی دیر شده بود.
- حرف شما کاملا درسته. اما یه نابغه هم به سختی درکش میکنه. معلومه که خیلی سخته بفهمی کی اول میمیره، پس برای اینکه بفهمی مجبوری خودت در اون دخیل باشی، نمیدونم منظورمو میفهمی یا نه… ما نمیتونیم ترتیب مردنمون رو به هم بزنیم چون غیرممکنه اما میتونیم در ترتیب مردنمون دخیل باشیم. گوش کن! وقتی من میگم که اینس رو میپرستم، منظورم پرستیدن به معنای واقعی کلمهست. «من اونو میپرستم» این فقط یه جمله بیمعنی و الکی نیست که من و تو بتونیم مشترکا به کار ببریمش اون چیزی که تو بهش میگی «پرستیدن» هیچ ربطی به «پرستیدنی» که من میگم نداره. ما هر دو از یک کلمه مشترک استفاده میکنیم چون کلمه دیگهای وجود نداره اما معنی این کلمه برای هر کدوم از ما متفاوته. من اونو میپرستم و از وقتی که برای اولین بار دیدمش پرستیدمش و میدونم که برای سالیان سال به پرستیدن اون ادامه میدم. به خاطر همین دیگه نمیتونم دووم بیارم. چون این احساس سالهای سال در من به همین شکل بوده و هیچ تغییری نکرده. این احساس به زودی برای من غیرقابل تحمل میشه، اون باید قبل از من بمیره چون من دیگه نمیتونم پرستیدن اونو تحمل کنم. یه روز من مجبور میشم اونو بکشم. میفهمی؟
ویانا بعد از گفتن این جمله پای آب چکانش را از آب درآورد و جوراب ابرایشمی خیسش را با دقت و با حالتی خاص روی چمن گذاشت.
- سرما میخورید. بهتره جورابتونو دربیارید.
ویانا به پیشنهاد من عمل کرد و جوراب خیسش را با حالتی بیتفاوت درآورد. چند ثانیه با حالتی ناخوشایند آن را بین دو انگشتش نگه داشت و بعد آن را روی پشتی صندلیاش آویزان کرد و در آنجا جوراب که بوی بد رطوبت میداد، شروع به چکه کردن کرد. حالا یکی از پاهای او کاملا برهنه و پای دیگرش پوشیده در یک لنگه جوراب آبی کمرنگ و صندل قرمز تند بود. پای لختش خیس و پای دیگرش کاملا خشک بود. برایم سخت بود به پای لخت او نگاه نکنم، اما شاید علت زل زدن من به پای او در واقع راهی برای گول زدن خودم و وانمود کردن به این نکته بود که آن چه در آن لحظه اهمیت داشت، پای ویانا بود، نه چیزی که گفته بود، این که روزی مجبور خواهد شد اینس را بکشد.
- چی داری میگی؟ دیوونه شدی؟
دیگر علاقهای به ادامه گفتگو نداشتم، اما صراحت من او را مجبور به ادامه گفتگو کرد:
- دیوونه شدم؟ چیزی که الان میخوام واست بگم نظر من درباره این مسئلهست و کاملا هم منطقیه.
او دوباره موهایی را که وجود نداشتند صاف کرد و ادامه داد:
- من اینس رو از وقتی که یه بچه بود میشناسم. از وقتی که هفت سالش بود. الان بیست و سه سالشه. اون دختر زن و مردیه که تا پنج سال پیش از دوستان خیلی نزدیک من بودن اما الان دیگه نیستن. به خاطر این که اونا از این که دختر هجده سالشون از خونه فرار کرد تا بیاد با من زندگی کنه خیلی عصبانین. عصبانیت اونا کاملا طبیعیه و دیگه نه کاری به کار من دارن نه اینس. من قبلا به خونه اونا میرفتم و همونجا بود که اینس رو میدیدم و میپرستیدمش. اونم منو تحسین میکرد اما یه جور دیگه. اون موقع نمیتونست از جریان سر دربیاره اما من همون اول میدونستم چی میخوام. واسه همین تصمیم گرفتم خودمو برای یازده سال انتظار آماده کنم تا وقتی که اون به سن قانونی برسه. نمیخواستم عجله کنم و همه چیزو خراب کنم و حتی در طول ماههای آخر، من بودم که به اینس میگفتم صبر کنه و عجله نکنه. بعضیا به این میگن علاقه زیاد اما من بهش میگم «پرستیدن ». میدونستم که وقتی اون هجده ساله بشه من تقریبا پنجاه سالهام. بنابراین به خاطر اون به شدت به خودم میرسیدم. البته نمیتونستم برای وزنم کاری بکنم چون متابولیزم آدم با بالا رفتن سنش تغییر میکنه و برای تاسی سرم هم نمیتونستم کاری بکنم، چون هنوز درمان راضیکنندهای برای اون وجود نداره و حتما شما هم در این مورد با من موافقید که گذاشتن کلاهگیس کار موقری نیست. اما در عوض من یازده سال مرتب به باشگاه رفتم، غذای سالم خوردم و هر سه ماه چکآپ میکردم، من از جراحی وحشت دارم- من از زنهای دیگه هم دوری میکردم و حواسم بود که بیماری خاصی نگیرم و البته خودمو از نظر ذهنی هم آماده میکردم، طوری که همون آهنگایی رو که اون گوش میداد گوش میدادم، بازی یاد میگرفتم، برنامه کودک تماشا میکردم، طوری که من همه آهنگای بچگانه رو از حفظم. در مورد مطالعه هم حتما خودت میتونی حدس بزنی. اول داستانای کمدی رو خوندم بعد داستانای هیجانانگیز، چند تا رمان عاشقانه و ادبیات اسپانیایی که اون تو مدرسه میخوند. من یه عالمه تنیس و اسکوآش بازی کردم، اسکی کردم و بیشترِ آخر هفتهها همراه اون به مادرید و سانسپاستین رفتم تا اون بتونه به مسابقه اسبدوونی بره. ما به همه فستیوالها، توی همه روستاها رفتیم تا اسبها و سوارکاراشونو ببینیم. تو حتما متوجه شدی که من موتورسیکلت سوار میشم و دیدی که من چطور لباس میپوشم، هرچند که آدم توی تابستون هر چیزی میتونه بپوشه. میفهمی چی دارم میگم؟ همه این سالها من یه شخصیت دیگه موازی با خودم داشتم. من وکیلم و اتفاقا تخصصم هم طلاقه. من اول یه زندگی بچگانه داشتم، بعد یه دوران نوجوانی. مثلا من خدای بازیهای ویدئویی هستم. و چون نمیتونستم با اون به سینما برم. خودم تنهایی به سینما میرفتم و همه فیلمهای مخصوص نوجوونها رو درباره آدمکشی و آدم فضاییها، تماشا میکردم. من یه شخصیت موازی با شخصیت واقعی خودم ایجاد کردم اما این شخصیت هیچ ربطی به خود واقعی من نداره. بینهایت سخته که آدم همیشه به روز باشه چون حوزههای علاقه جوونها همیشه در حال تغییره. تو گفتی که تو و همسرت تقریبا همسنید پس حتما درباره موضوعات مشابهی صحبت میکنید. این کارِ تو رو راحت میکنه. اما تصور کن اگه شما همسن نبودید چه اتفاقی میافتاد. چه سکوتهای طولانیای بین گفتگوهای شما وجود داشت و بدتر از همه اینها اینه که مجبور باشی همه چیزو توضیح بدی، همه اشارهها و همه کنایهها و همه جوکهای مربوط به گذشته و دوره خودت رو. کمکم به این نتیجه میرسی که اصلا هیچ حرفی نزنی. من یه دوره انتظار طولانی داشتم و حالا مجبورم گذشته خودمو کنار بذارم و تا جایی که ممکنه یه گذشته شبیه گذشته اون برای خودم درست کنم.
ویانا برای مدت کوتاهی مکث کرد. حالا چشمهای ما به تاریکی و نور منعکس شده در آب عادت کرده بود. ما در یک جزیره بودیم. من ساعت نداشتم. لوئیزا خواب بود. اینس هم همینطور. آنها هر کدام در اتاق خودشان یکوری روی تختی دونفره خوابیده بودند و شاید در خواب دلشان برای ما تنگ شده بود. شاید هم بدون ما بیشتر احساس راحتی میکردند.
- همه اون تلاش و تقلاها الان تموم شده، دیگه اهمیتی نداره. چیزی که مهمه حس پرستیدن تغییرناپذیر منه. احساس من کاملا شبیه احساس شونزده سال پیش منه و من نمیتونم تحمل کنم که یه روز از همین روزا تغییر کنه. اگه احساس من تغییر کنه فاجعه میشه. من مدتی طولانی خودم رو به اون اختصاص دادم، به بزرگ شدنش، تحصیلاتش. نمیتونستم جور دیگهای زندگی کنم. اما همه چیز برای اون فرق میکنه. اون به همه رویاهای کودکیش دست پیدا کرده و پنج سال پیش وقتی که اون اومد تا با من زندگی کنه به اندازه خود من یا حتی بیشتر از من خوشحال بود چون خونه من کاملا برای اون چیده شده بود. اما شخصیت اون در حال رشده. اون خیلی به چیزای تازه علاقه داره و غرق مسائل دنیای خارجه. اون همهش منتظره ببینه بعد از من چی منتظرشه. فکر نکن من اینو نمیفهمم، اتفاقا من پیشبینی کرده بودم که یه روز این اتفاق میافته اما این واقعیت که من این موضوع رو درک میکنم، یه ذره هم فایده نداره. همه ما مجبوریم زندگی خودمون رو بکنیم و ما فقط یه بار زندگی میکنیم و فقط آدمایی که هیچ خواستهای ندارن، زندگیای رو که مطابق خواستههاشون نیست، ادامه میدن. در واقع اکثر مردم همینطوری زندگی میکنن. آدما میتونن بگن چی دوست دارن، میتونن از فداکاری و ایثار و گذشت یا پذیرش و تسلیم صحبت کنن اما هیچ کدوم اینا درست نیست. حالت طبیعی اینه که آدما فکر کنن هر چیزی که براشون پیش میآد یا هر چیزی رو که در مسیر زندگی بهش میرسن یا به اونا داده میشه رو دوست دارن. اونا هیچ خواسته از پیش تعیین شدهای ندارن. احساس پرستیدن من بیش از اندازه است و این بیش از اندازه بودن هست که اونو تبدیل به «پرستیدن» میکنه. طول زمانی که من مجبور بودم منتظر بمونم هم بیش از اندازه بود و حالا هم من به منتظر موندن ادامه میدم اما نوع انتظار من تغییر کرده، قبلا انتظار میکشیدم تاچیزی رو به دست بیارم، حالا همه کاری که میتونم بکنم اینه که انتظار تموم شدن همون چیز رو بکشم. قبلا من انتظار میکشیدم تا چیز ارزشمندی رو به دست بیارم و حالا منتظر از دست دادن اون هستم. قبلا منتظر رشد و ترقی اون چیز بودم و حالا منتظر خراب شدنش هستم. نه فقط من بلکه اون هم منتظر همینه و این چیزیه که من تحملشو ندارم. احتمالا تو فکر میکنی من زیادی شلوغش کردم و هیچ چیز به طور کامل قابل پیشبینی نیست و مثال واضحش ترتیب مردن ما دوتاست و این که شاید ما کنار همدیگه پیر بشیم اما حتی اگه موضوع این بود و ما قرار بود سالهای زیادی رو با هم باشیم باز هم احساس پرستش، منو مجبور به کشتن اون میکرد. یا نکنه تو فکر میکنی میتونم اجازه بدم احساس پرستش من بمیره؟ تو فکر میکنی من میتونم بشینم و تماشا کنم که اون داره پیر میشه و رو به زوال میره، بدون اینکه به تنها راه چارهای که وجود داره متوسل بشم؟ و اونو نکشم؟ تو فکر میکنی وقتی من اینس رو که هفت سالش بوده میپرستیدم، میتونم تحمل کنم که اون پنجاه ساله یا حتی چهل ساله بشه؟ و هیچ اثری از بچگیش در وجودش باقی نمونه؟ اینقد مسخره نباش. این مثل اینه که از پدری که عمر طولانی کرده انتظار داشته باشیم برای پیر شدن بچههای خودش جشن بگیره. هیچ پدر و مادری نمیتونه قبول کنه که بچههاش دارن به سمت پیری میرن. اونا از پیر شدن بچههاشون متنفرن. به خاطر همین به سمت نوههاشون خیز برمیدارن و فقط اونارو میبینن، البته اگه نوهای داشته باشن. زمان همیشه دشمن چیزیه که تازهست، چیزی که «هست».
ویانا دوباره مثل وقتی که از بالا دیده بودم صورتش را بین دستهایش پنهان کرد و آن موقع بود که فهمیدم این حالت او ربطی به خندیدن با خودش ندارد و نشانه نوعی وحشت است، وحشتی که البته توان بر هم زدن آرامش او را نداشت. من دوباره به بالکن اتاقمان و همه بالکنهای دیگر نگاه کردم اما همه آنها همچنان ساکت، تاریک و خالی بودند، گویی آن طرفِ بالکنها، پنجرهها و پردههای توری و درون همه آن اتاقهای بیشمارِ شبیه به هم، هیچکس نخوابیده بود، نه لوئیزا، نه اینس، و نه هیچکس دیگری. ویانا دوباره شروع به حرف زدن کرد. صورت او همچنان بین دستهایش پنهان بود.
به خاطر همینه که زمان هیچ مشکلی رو حل نمیکنه. من ترجیح میدم اونو بکشم تا این که اجازه بدم احساسم بمیره، میفهمی؟ من ترجیح میدم بکشمش تا اینکه اجازه بدم ترکم کنه و احساس پرستش من بدون این که سوژه پرستش وجود داشته باشه ادامه پیدا کنه. من میتونم کشتن اونو تا جایی که امکان داره به تاخیر بندازم اما این فقط مسئله زمانه. حالا حتما میفهمی که من برای احتیاط هر روز از اون فیلم میگیرم.
تا حالا به کشتن خودت فکر نکردی؟
این جمله از دهانم پرید. من به حرفهای ویانا گوش میکردم نه به این دلیل که دوست داشتم گوش کنم بلکه به این خاطر که چاره دیگری نداشتم. احساس میکردم بهترین راه برای این که نقشی در ماجرا نداشته باشم این است که حرفی نزنم و طوری رفتار کنم که انگار من فقط رازدار او هستم بدون اینکه اعتراض یا توصیهای بکنم. بدون این که او را تایید کنم یا از حرفهایش تعجب کنم. چشمهایم میخارید. آرزو میکردم ملافه لوئیزا از رویش کنار برود و او بیدار شود. آن وقت حتما متوجه غیبت من میشد و مثل من به بالکن میرفت و از آنجا مرا آن پایین زیر نور کمرنگ ماه کنار استخر میدید و بعد به طبقه بالا احضارم میکرد.
در حالی که نشسته بودم و به حرفهای ویانا گوش میکردم، فکر کردم از آن به بعد مجبورم همه روزنامهها را مرتب بخوانم و هربار تیتری درباره زنی بود که به دست مردی کشته شده بود، مجبور بودم همه مطلب را بخوانم تا شاید اسم آنها را پیدا کنم. چه کار سختی. حالا همیشه باید میترسیدم که اینس زن کشته شده و ویانا قاتل او باشد. هرچند ممکن بود همه حرفهای او دروغ باشد، حرفهایی که او آنجا در آن جزیره در حالی که زنها خواب بودند به من میگفت.
ویانا در حالی که دستش را از روی صورتش برمیداشت گفت:
- خودمو بکشم؟ نظر خوبی نیست.
او با حالتی که انگار بیشتر از این که از حرفم تعجب کرده باشد، از آن خندهاش گرفته به من نگاه کرد. شاید هم در تاریکی اینطور به نظرم آمد.
اما این که اینس رو بکشی فقط به خاطر این که بعد مرگش بتونی ویدئوهای اونو ببینی و به ستایش اون ادامه بدی بدتره.
نه، تو نفهمیدی من چی گفتم. من به دلایلی که توضیح دادم خوبه که اونو بکشم. هیچکس روش خاص زندگی کردنشو ول نمیکنه، اونم وقتی که یه ایده تقریبا خوب برای ادامه دادن داره، منم یه ایده خوب دارم فقط یه کم غیرمعموله. بعدشم من چطور میتونم خودمو بکشم؟ قتل یه کار مردونه است. درست مثل حلقآویز کردن. اما خودکشی نه. خودکشی بین زنها و مردها به یه نسبت متداوله. قبلا گفتم که اینس فکر میکنه جز من چیزی داره، اما اشتباه میکنه. جز من هیچی نیست، حداقل برای اون هیچی نیست. هیچی. اون ممکنه الان اینو نفهمه اما یه روزی باید بفهمه. اگه قرار بود خودمو بکشم این قضیه دیگه مهم نبود و بعد از من نباید هیچی باشه. میفهمی؟
به نظر میرسید پای ویانا خشک شده است اما جوراب او روی پشتی صندلی همچنان روی چمن چکه میکرد. من تقریبا میتوانستم رطوبت آن را روی صندلم احساس کنم. نمیتوانستم تصور کنم پوشیدن آن جوراب خیس چه حسی خواهد داشت. کفش پای چپم را درآوردم تا کف پایم را با صندل مشکی پای راستم پاک کنم.
- چرا اینارو به من میگی؟ نمیترسی به پلیس گزارش کنم یا صبح با اینس صحبت کنم؟
ویانا انگشتهای قلاب شدهاش را پشت گردنش گذاشت و روی صندلی راحتیاش به عقب رفت تا جایی که سر تاسش به جوراب خیس برخورد کرد، او فوری عکسالعمل نشان داد و صاف نشست. یک لنگه صندل قرمزی را که قبلا وقتی که من هنوز روی بالکن ایستاده بودم، درآورده بود به پا کرد و این کار تا حدی حالت درماندگی او را از بین برد. با این کار، ناگهان این حس به من دست داد که گفتگو به پایان رسیده است.
- تو نمیتونی نیت منو گزارش کنی. ما فردا به بارسلونا میریم. من و تو هرگز دوباره همدیگرو نمیبینیم. ما صبح زود میریم. حتی برای رفتن به ساحل هم وقت نداریم. تو فردا همه حرفای منو فراموش میکنی و تلاش نمیکنی از چیزی سر دربیاری و حتی به همسرت هم چیزی نمیگی. چرا بیخودی نگرانش کنی؟ میدونی چرا؟ چون در عمق وجودت دوست نداری حرفای منو باور کنی. پس سعی میکنی نگران نباشی.
ویانا کمی مردد شد و بعد ادامه داد:
- تو ممکن نیست این کارو بکنی اما اگه بخوای چیزی به اینس بگی خیلی راحت مردن اونو جلو میندازی و من مجبور میشم همین فردا اونو بکشم. میفهمی؟
او دوباره مردد شد. به آسمان نگاه کرد، به ماه و بعد به آب استخر و دوباره آن ژست ناشی از وحشت را تکرار کرد و صورتش را با دستهایش پوشاند و ادامه داد:
- و اصلا کی میتونه بگه تو فردا میتونی با اون صحبت کنی؟ کی میتونه بگه من امشب قبل از اینکه بیام پایین اونو نکشتم؟ کی میتونه بگه اون قبلا کشته نشده و من به خاطر همین نیست که الان دارم با تو صحبت میکنم. هر کسی هر لحظه ممکنه بمیره، ما اینو از بچگی میدونیم. تو همسرت رو وقتی خواب بود ترک کردی و اومدی اینجا. از کجا میدونی وقتی داشتی با من حرف میزدی اون نمرده؟ شاید اون همین الان داره میمیره. از کجا میدونی اینِس به دست من کشته نشده و من به خاطر همین سبیلمو نتراشیدم؟ قبل از این که تو بیای پایین! قبل از این که من بیام پایین! یا اینس و زن تو با هم! از کجا میدونی هردوتای اونا وقتی خواب بودن کشته نشدن؟
نمیتوانستم حرفهای او را باور کنم. زیبایی ایدهآل اینِس تلف نشده بود، انگشترهای هشت تایی او روی میز کنار تخت، سینههای بزرگ او زیر ملافه، تنفس مرتب او و لبهای مشابهش که مثل لبهای یک بچه نیمهباز بودند، هیچکدام تلف نشده بود. لوئیزا هم خواب بود من او را دیده بودم صورت مهربان و بینقص و صاف او را، چشمهای بیقرار او را که زیر پلکهایش حرکت میکردند، چون نمیتوانستند همان کارهایی را که در طول روز عادت به انجامش داشتند، انجام بدهند. برخلاف چشمهای اینس که احتمالا حالا کاملا آرام بودند، چون او در زمان خواب نیاز داشت از زیبایی ابدیاش نگهداری کند. هردوی آنها خواب بودند و به همین خاطر روی بالکن اتاقهایشان نیامده بودند. لوئیزا در غیاب من نمرده بود. هر چقدر هم که غیبت من طولانی بوده باشد. دوباره بیاختیار به اتاقهای طبقه بالا، بالکن اتاقم و همه بالکنهای دیگر نگاه کردم و در یکی از آنها هیئت آدمی پیچیده در ردای ملافهای را دیدم و شنیدم که دوبار اسمم را صدا کرد. او اسمم را با حالتی که مادرها اسم بچههایشان را صدا میکنند صدا میکرد. بلند شدم و دیدم که روی بالکن اینِس- هر کدام از آن بالکنها که بود- هیچکس نبود.
از مجموعه داستان “روزگاری یک امپراتوری” ترجمهی نرگس خادمی
دربارهی نویسنده
خاویر ماریاس
متولد ۱۹۵۱، نویسنده، مترجم و مقالهنویس اسپانیایی. او در مادرید به دنیا آمد اما بخشی از کودکیاش را در ایالات متحده گذراند. از همان کودکی به ادبیات علاقمند شد و نخستین داستان کوتاهش را در ۱۴ سالگی و نخستین رمانش را در ۱۷ سالگی نوشت. پس از حضور در دانشگاه کامپلوتنس مادرید، به ترجمه هم روی آورد و آثاری را از نویسندگانی چون آپدایک، ناباکوف، فاکنر و… ترجمه کرد. او در سال ۱۹۷۹ برنده جایزه ملی ترجمه اسپانیا شد. او بین سالهای ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۶ در دانشگاه آکسفورد ادبیات اسپانیایی تدریس میکرد و در سال ۲۰۱۴ نامزد دریافت جایزه حلقه منتقدان کتاب شد.
[](typo3/#_ftnref1)1- جزیرهای در مدیترانه