اعتراف می کنم که افتخار می کنم (copy 1)

نویسنده
مهدی سحرخیز

» اولیس

خاویر ماری‌یاس

ترجمه‌ی نرگس خادمی

داستان خارجی در اولیس  منتشر می‌شود

 

در طول سه هفته هر روز آن‌ها را می‌دیدم. حالا نمی‌دانم چه اتفاقی برای آن‌ها افتاده است احتمالا هرگز دوباره آن‌ها را نخواهم دید. حداقل آن زن را. گفتگوها و حتی صمیمیت‌های تابستان به ندرت راه به جایی می‌برند.

تقریبا همیشه آن‌ها را در ساحل می‌دیدم، جایی که بررسی کردن آدم‌ها کار سختی است. مخصوصا برای من که نزدیک‌بین هستم و همه چیز را در هاله‌ای از ابهام می‌بینم. من هرگز وقتی به ساحل می‌روم از لنزهای تماسی استفاده نمی‌کنم چون ممکن است آن‌ها را برای همیشه در دریا گم کنم. بنابراین هر وقت وسوسه می‌شدم که چیزی یا کسی را دقیق ببینم داخل کیف همسرم لوئیزا را که او جعبه عینکم را در آن می‌گذاشت، می‌گشتم. البته همیشه خود او بود که مرا برای تماشای اطراف وسوسه می‌کرد، واقعا راست می‌گویم چون او همیشه عجیب و غریب‌ترین کارهای شناگران اطرافمان را زیر نظر می‌گرفت و گزارش می‌کرد.

وقتی او توجه مرا به شخصیتی جالب جلب می‌کرد، می‌گفتم:

 و بعد در حالی که با چشم‌های نیمه باز به سمت مورد نظر او نگاه می‌کردم، با بی‌میلی عینکم را بیرون می‌آوردم چون می‌دانستم که بعد از ارضا شدن حس کنجکاویم مجبورم دوباره آن را به محل اختفایش برگردانم. بعد یک روز لوئیزا که عجیب‌ترین و بی‌معنی‌ترین چیزها را می‌داند و همیشه مرا با دانستنی‌های ریز و درشتش غافلگیر می‌کند، کلاه حصیری‌اش را به من داد و از من خواست از میان سوراخ‌های آن به بیرون نگاه کنم و من کشف کردم که با این که نمره چشمم خیلی بالاست از طریق نگاه کردن از میان سوراخ‌های کلاه می‌توانستم تقریبا مثل وقتی که لنز می‌گذارم ببینم و شاید حتی بهتر از آن. از آن به بعد خود من هم به خاطر این که همیشه یک کلاه حصیری زنانه به سر می‌گذاشتم یکی از همان آدم‌های عجیب و غریب ساحل شدم. کلاه من ربان‌هایی داشت که من آن‌ها را دور صورتم می‌بستم و در همان حال طول و عرض ساحل فورنِلز را بررسی می‌کردم. لوئیزا بدون کلمه‌ای اعتراض یا نشانه‌ای از ناراحتی، کلاه دیگری خرید -که آن را خیلی هم دوست نداشت- تا با آن صورت خوش‌ترکیب و مهربان و صافش را از آفتاب بپوشاند.

یک روز بعدازظهر ما خودمان را با کارهای یک ملوان ایتالیایی کوچک که در واقع پسر بچه یک ساله شیطانی بود سرگرم کردیم او فقط یک کلاه ملوانی پوشیده بود و کاملا لخت بود او همچنان که در اطراف می‌چرخید و ما کارهایش را به یکدیگر گزارش می‌کردیم هم سنگرهای شنی‌ای را که خواهر و برادرها و بچه‌های بزرگتر فامیل ساخته بودند و هم بعضی از دوستی‌های دراز‌مدت اجدادی والدینش را خراب می‌کرد و با همان اعتماد به نفس از آب دریا می‌خورد- به نظر می‌رسید که می‌تواند چند گالون از هر چیز را ببلعد- تا بی‌مسئولیتی بزرگسالانی را که مسئول رسیدگی به او بودند کامل کند. کلاه ملوانی او دائم می‌افتاد و او در حالی که کاملا لخت بود مثل یک الهه عشق تحقیر شده روی ساحل دراز می‌کشید. یک روز دیگر تفسیرهای مستبدانه و مزخرف یک مرد انگلیسی میانسال را دنبال کردیم که گاه و بی‌گاه شنیده می‌شد آن جزیره پر از انگلیسی‌ها بود- مرد انگلیسی دائما درباره درجه حرارت، شن، باد و موج‌ها طوری با ژست و جدیت توضیح می‌داد که انگار دارد مجموعه‌ای از کلمات قصار عمیق را ادا می‌کند. او اعتقاد خاصی به این نکته داشت که همه چیز مهم است یا هر چیزی که از او صادر می‌شود بی‌همتاست. این طرز فکر این روزها خیلی نادر است. او هیچ وقت شنا نمی‌کرد و وقتی هم که تنی به آب می‌زد هیچوقت خیلی دور نمی‌رفت و همیشه دنبال یکی از فرزندانش می‌رفت، از او عکس می‌گرفت و در حالی که آب فقط تا روی شکمش را خیس کرده بود به ساحل برمی‌گشت و در همان حال اظهار عقیده‌هایی می‌کرد که باد سریعا پراکنده‌شان می‌کرد و هم‌زمان دوربینش را مثل این که رادیو باشد، روی گوشش فشار می‌داد و معلوم بود که نگران این است که به دوربینش آب پاشیده شده باشد و این روش به نظر من روشی قدیمی برای چک کردن خراب نبودن دوربین بود.

و بعد یک روز ما آن دو نفر را دیدیم. منظورم این است که آن‌ها توجه ما را جلب کردند و مثل همیشه اول لوئیزا بود که آن‌ها را دید و بعد من، از میان سوراخ‌های کلاه حصیری‌ام. از آن به بعد آن دو نفر آدم‌های مورد علاقه ما شدند و ما هر روز صبح بدون آن که متوجه باشیم قبل از آن که جایی را برای نشستن انتخاب کنیم دنبال آن‌ها می‌گشتیم و اگر به طور اتفاقی قبل از آن‌ها به ساحل می‌رسیدیم کمی بعد آن‌ها را می‌دیدیم که با جیغ و داد روی موتور سیکلت بزرگی در حال آمدن هستند. مرد که پشت فرمان بود، کلاه کاسکت سیاهی بر سر می‌گذاشت که بندهای آن آویزان بود و زن در حالی که به او چسبیده بود موهای بلندش در هوا می‌رقصید. به عقیده من چیزی که ما را وا می‌داشت همه جا دنبال آن‌ها بگردیم این بود که آن‌ها صحنه‌ای کمیاب به ما ارائه می‌دادند صحنه‌ای که نگاه نکردن به آن همیشه سخت است: صحنه‌ای که در آن یک انسان، انسان دیگری را ستایش می‌کرد و مطابق با قانونی قدیمی و همچنان معتبر، مرد کسی بود که ستایش می‌کرد و زن همان بت بی‌اعتنا بود. او زیبا، بی‌حال، منفعل و خمار بود و در طول سه ساعتی که ما در ساحل بودیم، آن‌ها بیشتر می‌ماندند. شاید چرت نیم‌روزشان را همان‌جا می‌زدند و کسی چه می‌داند شاید تا غروب آفتاب همان‌جا می‌ماندند- زن به ندرت حرکت می‌کرد و فقط نگران خوشگل کردن خودش بود. او همیشه در حال چرت زدن بود یا در حالی که چشم‌هایش را بسته بود روی سینه، به پشت یا به پهلو دراز کشیده بود و تمام بدنش را با کرم ضد آفتاب پوشانده بود. دست‌ها و پاهای او همیشه کاملا باز بودند بنابراین همه قسمت‌های بدن او برنزه می‌شد. هیچ اثری از چین و چروک روی پوست او به چشم نمی‌خورد. او هر از گاهی خود را بالا می‌کشید و مدتی طولانی با زانوهای تا شده می‌نشست و ناخن‌هایش را لاک می‌زد یا با یک آینه کوچک دنبال نقص‌های صورت یا موهای زاید می‌گشت. و عجیب آن بود که او آینه‌اش را که حتما مقعر هم بود جلوی غیرمحتمل‌ترین قسمت‌های بدنش می‌گرفت، منظورم این است که او آینه را فقط جلوی سر و شانه‌هایش نمی‌گرفت بلکه آرنج‌ها، ساق‌های پا، کفل‌ها، سینه‌ها، داخل ران‌ها و حتی نافش را در آینه بررسی می‌کرد. او علاوه بر بیکینی باریکی که پوشیده بود گردن‌بند و انگشترهای جورواجوری داشت که هیچ وقت کمتر از هشت تا نبودند. من خیلی کم دیدم او داخل آب برود. به راحتی می‌شد گفت که او نوعی زیبایی را که مورد قبول همگان است داراست اما این توصیف گویای حال او نبود. زیبایی او غیرواقعی بود، نوعی که می‌توان آن را ایده‌آل نامید. شبیه نوعی از زیبایی که در ذهن بچه‌هاست. نوعی که تقریبا همیشه معصومانه، آسوده، رام و بی‌حرکت است با پوستی سفید و سینه‌های بزرگ، چشم‌های گرد غیر بادامی و لب‌هایی که طوری شبیه به هم بودند که انگار هر دو لب پایین هستند، نوعی از زیبایی که در کارتون‌ها و یا تبلیغ‌ها دیده می‌شود. البته نه هر تبلیغی بلکه فقط در تبلیغ‌هایی که در داخل داروخانه‌ها می‌شود دید، که در آن‌ها از هر گونه اشاره شهوانی اجتناب شده است.

مرد همراه آن زن چاق و حتی تقریبا خپل بود و حتما بیشتر از سی سال هم از او بزرگ‌تر بود. او هم مثل خیلی از مردهای کچل فکر می‌کرد می‌تواند کم‌مویی خود را با گذاشتن یک سبیل بزرگ و شانه کردن موهایش به سمت جلو بپوشاند- روشی که هیچ وقت هم موثر نیست-. او همچنین فکر می‌کرد می‌تواند سنش را با پوشیدن یک مایوی دورنگ -یک لنگه سبز لیمویی و یک لنگه بنفش- کمتر نشان بدهد. مایوی او تا جایی که بدن گِردش اجازه می‌داد کوچک بود و هرچند که هر حرکت او تهدیدی برای جِر‌خوردن لباسش محسوب می‌شد اما او دائما با حرکاتی فرز و چابک با دوربین فیلمبرداری که در دست داشت در حال راه رفتن بود و در حالی که زنِ همراه او ساعت‌های متوالی کاملا بی‌حرکت باقی می‌ماند، او از چرخیدن به دور او و فیلم گرفتن از او با حالتی خستگی‌ناپذیر دست نمی‌کشید. او روی نوک پنجه‌اش می‌ایستاد، خم می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید، به پشت دراز می‌کشید، روی شکمش می‌خوابید، و از نزدیک و دور و از نمایی باز و بسته و بالا و پایین و تمام‌رخ و نیم‌رخ و از پشت، از او فیلم‌برداری می کرد. او حتی از دانه‌های ایجاد شده بر روی پوست او در اثر آفتاب و احتمالا از منافذ پوست او هم فیلم‌برداری می‌کرد. هرچند به نظر نمی‌رسید که آن پوست صاف، منفذ، چین و چروک یا جوشی داشته باشد و یا حتی خطی روی کپل او افتاده باشد. مرد چاق هر روز ساعت‌ها از او فیلم‌برداری می‌کرد و در آن میان هر بار فقط چند دقیقه استراحت می‌کرد و بعد دوباره همان صحنه تکراری را ضبط می‌کرد؛ صحنه زیبایی غیرطبیعی یکنواخت و ساکتی که او را همراهی می‌کرد. مرد نه علاقه‌ای به ساحل داشت، و نه به آبی که در طول روز بارها تغییر رنگ می‌داد، و نه درختان و صخره‌ها و نه بادبادکی که در حال پرواز در آسمان بود، و نه قایقی که در دور دست دیده می‌شد، و نه زنان دیگر و نه ملوان کوچک ایتالیایی، و نه مرد مستبد انگلیسی و نه لوئیزا. او کاری به کار زنان جوان دیگر نداشت نه از آن‌ها می‌خواست کاری بکنند نه با او بازی کنند نه با او عکس بگیرند. به نظرمی‌رسید او فقط با گرفتن فیلم از آن پیکر تندیس‌وار لخت، آن جسم آرام و رام، آن صورت ساده و آن چشم‌های بسته و شاید بیزار، آن زانوهای خم شده و آن سینه‌های یک‌وری شده یا آن انگشت سبابه‌ای که به آرامی لکه‌ای را از روی گونه پاک می‌کند، کاملا خوشحال است. و وقتی که من و لوئیزا و هر کس دیگری فقط تکرار و یکنواختی می‌دیدیم، او حتما هر لحظه منظره بی‌نظیر و متنوع و جذابی می‌دید. مانند بیننده‌ای که ساعت‌ها در مقابل یک تابلو نقاشی مکث می‌کند و به کلی گذر زمان و تابلوهای دیگر را فراموش می‌کند و آنجاست که «دیدن» جایگزین عادت «نگاه کردن» می‌شود؛ کاری که ما به خاطر ناسازگاری‌اش با سرعت گذر زمان در دنیای فانی هیچ وقت انجامش نمی‌دهیم.

آن‌ها خیلی کم و در قالب جمله‌های کوتاهی که هرگز تبدیل به گفتگو نمی‌شد صحبت می‌کردند و هر تلاشی برای گفتگو از سمت مرد، با توجهی که زن به بدنش نشان می‌داد به گونه‌ای قطع می‌شد که انگار به مرگ طبیعی می‌مرد. بدنی که تمام توجه زن را به خود معطوف کرده بود و مرد نیز به شکلی غیرمستقیم و از طریق لنز دوربینش جذب آن شده بود. به یاد نمی‌آورم که مرد هیچ زمانی کارش را متوقف کرده باشد تا به طور مستقیم و بدون واسطه به زن نگاه کند و از این نظر مثل من بود که هیچ وقت آن‌ها را بدون کلاه جادویی‌ام نمی‌دیدم. از ما چهار نفر فقط لوئیزا می‌توانست همه چیز را بدون دشواری یا واسطه ببیند و به نظر من زن نه به کسی نگاه می‌کرد و نه کسی را می‌دید، او از آینه‌اش فقط برای تفتیش و موشکافی خودش استفاده می‌کرد و معمولا عینک عجیب و غریب خیلی بزرگی هم به چشم داشت.

گاهی مرد سیاحت دایره‌وارش را به دور بدنی که می‌پرستید متوقف می‌کرد و می‌گفت:

و وقتی جواب سریعی نمی‌گرفت با حالتی که مادرها اسم بچه‌هایشان را صدا می‌زنند می‌گفت:

بعد اینس با بی‌میلی و صدایی که به زحمت شنیده می‌شد می‌گفت:

 او هم‌زمان با یک موچین، موی ریزی را از روی چانه‌اش می‌کند و گفتگوی آن‌ها به این شکل خاتمه می‌یافت.

برعکس آن‌ها، گفتگوهای من و لوئیزا همیشه ادامه‌دار می‌شد. او یک روز به من گفت:

لوئیزا توی کیفش را گشت و یک آینه کوچک بیرون آورد و در آن چشم‌هایش را که در آفتاب به رنگ آلویی با رگه‌های رنگین کمانی درآمده بودند، بررسی کرد و گفت:

آن شب من و لوئیزا هر دو هم‌زمان روی تخت دونفره‌مان در هتل دراز کشیدیم، هر کدام در طرف خودمان. من در حالی که دراز کشیده بودم به چیزهایی که گفته بودیم فکر می‌کردم و خوابم نمی‌برد. زمان زیادی را صرف تماشای لوئیزا کردم که خواب بود. اتاق تاریک بود و فقط نور ماه صورت او را روشن می‌کرد. او گفته بود : «بیچاره اینس». نفس کشیدن او خیلی آرام بود اما در سکوت اتاق، هتل و جزیره قابل شنیدن بود. همه جای بدن او جز پلک چشم‌هایش بی‌حرکت بود و چشم‌هایش زیر پلک‌ها در حال حرکت بودند، گویا آن‌ها نمی‌توانستند به انجام ندادن کاری که در طول روز دائما انجام می‌دادند عادت کنند. فکر کردم که شاید مرد چاق هم بیدار باشد و از پلک‌های زیبای اینس فیلم می‌گیرد و یا شاید ملافه را از روی او کنار می‌زند، بدن او را با دقت در حالت دیگری قرار می‌دهد تا از او در حال خواب فیلم بگیرد. در حالتی که احتمالا لباس خوابش بالا رفته و یا اصلا لباس خواب نپوشیده و پاهایش از هم باز است. لوئیزا در تابستان لباس خواب نمی‌پوشید اما ملافه را مثل ردا دور خودش می‌پیچید و با دو دستش آن را به بدنش می‌چسباند. گاهی یکی از شانه‌ها یا پشت گردنش بیرون می‌آمد و آن وقت من اگر متوجه می‌شدم دوباره آن را می‌پوشاندم.

بلند شدم و به بالکن رفتم که تا وقتی خوابم بگیرد زمان را بکشم و از آنجا در حالی که به نرده تکیه داده بودم اول به آسمان و بعد به پایین نگاه کردم و آنجا بود که به نظرم آمد آن مرد چاق را دیدم که تنها در تاریکی کنار استخر نشسته است. آب استخر تصویر ستاره‌ها را منعکس می‌کرد. اول او را نشناختم چون سبیلش را تراشیده بود. لباس‌هایش مثل لباس شنای دورنگش زشت و نامتجانس بود، او یک پیراهن شل و ول پوشیده بود که از جایی که من ایستاده بودم سیاه به نظر می‌رسید اما احتمالا طرح‌دار بود و یک شلوار روشن پوشیده بود که به نظر آبی رنگ و‌ رو رفته می‌آمد، البته امکان داشت رنگ آن نتیجه انعکاس آب استخر باشد. او همچنین یک جفت صندل چرمی قرمز و یک جفت جوراب هم پوشیده بود - تصور کنید کسی در جزیره جوراب بپوشد!- جوراب‌های او به رنگ شلوارش بود و شاید هم رنگشان نتیجه انعکاس نور ماه در آب بود. او روی یک صندلی راحتی گل‌دار نشسته بود و سرش را به یکی از دست‌هایش تکیه داده بود. دوربینش را به همراه نداشت. من متوجه نشده بودم که آن‌ها هم در همان هتلی که ما بودیم ساکن هستند، چرا که ما فقط آن‌ها را صبح‌ها در ساحل می‌دیدیم. او خیلی تنها و به اندازه اینس در ساحل بی‌حرکت به نظر می‌رسید. البته گاهی ژست چرت زدنش را عوض می‌کرد و سرش را به دست دیگرش تکیه می‌داد. صورت او در دستش پنهان بود و پاهایش زیر بدنش جمع شده بود انگار بی‌رمق یا تحت فشار بود و یا شاید داشت با خودش می‌خندید. او ناگهان یک لنگه کفشش را درآورد یا شاید کفش از پایش افتاد اما سریعا پایش را دراز نکرد تا آن را بپوشد و پایش که جوراب ساقه‌بلندی آن را پوشانده بود، همان‌طور روی چمن باقی ماند و این حالت او را از جایی که من بودم خیلی بدبخت نشان می‌داد.

در تاریکی و در حالی که سعی می‌کردم سر و صدا نکنم لباس پوشیدم و لوئیزا را چک کردم که خوب در ردای ملافه‌ایش پیچیده شده باشد. وقتی من از تخت پایین آمدم بیدار نشده بود اما در خواب به نوعی غیبت من را حس کرده بود چون حالا اریب خوابیده بود و پاهایش را به سمت جایی که من خوابیده بودم دراز کرده بود. با آسانسور پایین رفتم، نمی‌دانستم ساعت چند است. از کنار دربان شب که با حالتی معذب سرش را روی پیشخوان گذاشته و خوابیده بود رد شدم. ساعتم را در طبقه بالا جا گذاشته بودم همه جا در سکوت فرو رفته بود و جز صدای مختصری که صندل‌های چرمی من ایجاد می‌کرد صدایی شنیده نمی‌شد- من برعکس مرد چاق جوراب نپوشیده بودم- آهسته از در شیشه‌ای که به استخر می‌رسید بیرون لغزیدم، پایم را روی چمن بیرون گذاشتم و در را بستم. مرد چاق سرش را بلند کرد و نگاه کوتاهی به در انداخت و فوری متوجه حضور من شد. البته در آن نور کم نمی‌توانست مرا بشناسد. انگشت اشاره‌ام را روی لب پایینم گذاشتم و گفتم:

مطمئن نبودم که باید این را بگویم یا نه. قبل از آن که او بتواند جوابم را بدهد کنار او رسیدم و روی یک صندلی راحتی جر‌خورده نشستم. فکر کردم این اولین بار است که صورت او را بدون آن که دوربینی روی آن و کلاهی روی چشم‌های خودم باشد می‌بینم. او صورت مهربان و چشم‌های زیرکی داشت و اجزای صورت او اصلا زشت نبودند بلکه فقط چاق بودند. او مرا یاد بعضی از مردهای کچل خوش تیپ، مثل مایکل پیکولی بازیگر و ریشترِ پیانیست می‌انداخت. او بدون سبیل جوان‌تر به نظر می‌رسید. شاید هم علتش صندل‌های قرمزش بود که یک لنگه‌اش هنوز برعکس روی چمن افتاده بود. او حداقل پنجاه سال داشت.

با هم دست دادیم. من هم اسمم را گفتم و گفتم که اهل مادرید هستم. بعد برای مدتی هر دو ساکت شدیم من شک داشتم که باید حرفی درباره جزیره، تعطیلات یا چیزی در ارتباط با فعالیت‌های او که ما در ساحل زیرنظر گرفته بودیم بگویم یا نه. کنجکاوی من درباره آن کارها بود که مرا کنار استخر کشانده بود. خوب البته کنجکاوی و بی‌خوابی! می‌توانستم آن بالا با بی‌خوابی کلنجار بروم و یا حتی لوئیزا را بیدار کنم اما این کار را نکرده بودم. من تقریبا پچ‌پچ می‌کردم. خیلی بعید بود که کسی بتواند صدای ما را بشنود اما یادآوری حالتی که لوئیزا و دربان شب خوابیده بودند این احساس را به من می‌داد که اگر صدایم را بالا ببرم چرت آن‌ها را پاره می‌کنم. صدای آرام من خیلی سریع حالت صحبت کردن ویانا را هم تحت تاثیر قرار داد. بعد از کمی مکث و تردید پرسیدم:

او با حالتی متعجب یا حالتی که بخواهد وقت‌کشی کند گفت:

او بعد از گفتن این جملات با حالتی نیمه خوشحال و نیمه شرمنده خندید.

او با دستپاچگی از من پرسید:

همان‌طور که حدس زده بودم پیراهن او طرح‌دار بود. مخلوطی رنگارنگ از درخت‌های نخل، لنگرها، دلفین‌ها و دماغه کشتی‌ها. اما در هر صورت زمینه همان رنگ مشکی بود که من از بالا دیده بودم. شلوار و جوراب او هم همان رنگ آبی رنگ و رورفته بود. جواب دادم:

ویانا گفت:

 مردک خیلی رک بود. البته مطلقا محتاط نبود چون می‌توانست چیزی را که گفته بود طور دیگری هم که توهین‌آمیز نباشد بگوید. او خنده کوتاه دیگری کرد و گفت:

 او دوباره تکرار کرد:

احتمالا به خاطر اینکه دیروقت بود من متوجه حرف‌های او نمی‌شدم، به خصوص قسمت دوم توضیحش. و از آنجایی که علاقه‌ای به سمت و سویی که گفتگویمان درباره ویدئوهای هنری- به قول او- و پاک کردن روزانه نوارها پیدا کرده بود نداشتم، فکر کردم که بهتر است شب به خیر بگویم و به اتاقم برگردم. اما خوابم نمی‌آمد و فکر کردم اگر به اتاقم برگردم احتمالا مجبور خواهم شد لوئیزا را بیدار کنم تا با من حرف بزند. گفتم:

او یکی از پاهای پوشیده در جورابش را دراز کرده و انگشت بزرگش را در آب فرو برده بود و به آرامی آن را به سمت عقب و جلو حرکت می‌داد، پای او کاملا دراز شده بود اما او فقط می‌توانست سطح آب را لمس کند. برای چند ثانیه ساکت ماندم و بعد در حالی که او را تماشا می‌کردم که چطور آب را به حرکت در می‌آورد، پرسیدم:

ویانا لب‌هایش را غنچه کرد و دستش را روی سر تاسش کشید و این کار را طوری انجام داد که انگار هنوز مو داشت و داشت آن را صاف می‌کرد، یک ژست باقی‌مانده از گذشته. او داشت فکر می‌کرد و بالاخره دوباره به حرف آمد. اما حرفی که زد جواب سوال قبلی من بود:

من دوباره پرسیدم:

او این بار بدون این که برای فکر کردن مکث کند، گفت:

در حالی که همچنان به پاهای او نگاه می‌کردم گفتم:

 با گفتن این حرف‌ها، خیلی کوتاه به این فکر کردم که اگر لوئیزا در یک تصادف بمیرد من عکس‌های زیادی ندارم که او را به یادم بیاورد و کلا خیلی کم عکس می‌گیرم. من مطمئنا هیچ فیلمی هم از او نداشتم. بدون این که فکر کنم سرم را بلند کردم و به بالکن اتاق‌مان، جایی که از آنجا ویانا را دیده بودم نگاه کردم. هیچ چراغی در هیچ جا روشن نبود.

ویانا دوباره در افکار خودش غرق شده بود، البته حالا پایش را از توی آب درآورده بود و آن را با جوراب خیسش روی چمن گذاشته بود. فکر کردم او از جهت خاصی که گفتگو پیدا کرده خوشش نمی‌آید و دوباره تصمیم گرفتم شب به خیر بگویم و به اتاقم برگردم. ناگهان دلم می‌خواست بروم بالا و لوئیزا را در حالی که خواب بود و نمرده بود، پیچیده در ملافه‌اش، با یک شانه برهنه ببینم. اما گفتگو وقتی که شروع می‌شود، نمی‌توان همان‌طور به امان خدا رهایش کرد. ویانا دوباره داشت چیزی می‌گفت اما این بار پچ‌پچ نمی‌کرد، بلکه انگار با خودش حرف می‌زد. پرسیدم:

صدای او ناگهان خیلی بلند شده بود. انگار بین تغییر تن صدایش از صحبت با خود تا صحبت با دیگری دچار اشتباه شده بود. با حالتی مضطرب گفتم:

البته هیچ دلیلی برای ترسیدن وجود نداشت چون خیلی بعید بود کسی صدای ما را بشنود. دوباره به سمت بالکن‌های طبقه بالا نگاه کردم اما آن‌ها همچنان در تاریکی فرو رفته بودند و هیچ‌کس بیدار نشده بود.

ویانا با تذکر من تکانی خورد و فوری صدایش را پایین‌تر آورد اما او آن‌قدر نترسیده بود که جمله‌ای را که شروع کرده بود نیمه‌تمام بگذارد:

ویانا دوباره خندید و در همان حال پایش را بیشتر دراز کرد و کل پای پوشیده در جورابش را در آب فرو برد و به آرامی شروع به حرکت دادنش کرد. این‌بار خیلی آهسته‌تر پایش را تکان می‌داد چون حالا کل پای گنده و چاقش در آب غوطه‌ور بود. گفت:

و در حالی که می‌خندید تکرار کرد:

این را گفتم تا در برابر چیزی که درباره عشق غیرطبیعی‌اش به اینس می‌گفت کم نیاورم. بعد اضافه کردم:

این دفعه حرف ویانای خیکی کمی ناراحتم کرد. حرفش به نظرم گستاخانه آمد. احساس کردم در سکوتی که در دنباله آمد چیزی جریحه‌دار شده وجود داشت، چیزی ترسناک، انگار ناگهان دیگر جرات آن را نداشتم که چیزی از او بپرسم و مجبور بودم به هر چیزی که او برای گفتن به من انتخاب می‌کرد گوش کنم. گویی آن حرف بی‌ادبانه ناگهانی، کنترل گفتگو را به دست گرفته بود و من فهمیدم که ترس من علاوه بر همه این‌ها، به خاطر استفاده او از فعلِ گذشته بود. او درباره لوئیزا گفته بود «دقیقا همان‌طور که او بود». در حالی که باید می‌گفت: «دقیقا همان‌طوری که هست». تصمیم گرفتم او را به حال خودش رها کنم و به اتاقم برگردم. عصبانی بودم. به هر حال بعد از چند ثانیه ویانا صحبت را ادامه داد و آن موقع برای گوش نکردن، خیلی دیر شده بود.

ویانا بعد از گفتن این جمله پای آب چکانش را از آب درآورد و جوراب ابرایشمی خیسش را با دقت و با حالتی خاص روی چمن گذاشت.

ویانا به پیشنهاد من عمل کرد و جوراب خیسش را با حالتی بی‌تفاوت درآورد. چند ثانیه با حالتی ناخوشایند آن را بین دو انگشتش نگه داشت و بعد آن را روی پشتی صندلی‌اش آویزان کرد و در آنجا جوراب که بوی بد رطوبت می‌داد، شروع به چکه کردن کرد. حالا یکی از پاهای او کاملا برهنه و پای دیگرش پوشیده در یک لنگه جوراب آبی کمرنگ و صندل قرمز تند بود. پای لختش خیس و پای دیگرش کاملا خشک بود. برایم سخت بود به پای لخت او نگاه نکنم، اما شاید علت زل زدن من به پای او در واقع راهی برای گول زدن خودم و وانمود کردن به این نکته بود که آن چه در آن لحظه اهمیت داشت، پای ویانا بود، نه چیزی که گفته بود، این که روزی مجبور خواهد شد اینس را بکشد.

دیگر علاقه‌ای به ادامه گفتگو نداشتم، اما صراحت من او را مجبور به ادامه گفتگو کرد:

او دوباره موهایی را که وجود نداشتند صاف کرد و ادامه داد:

ویانا برای مدت کوتاهی مکث کرد. حالا چشم‌های ما به تاریکی و نور منعکس شده در آب عادت کرده بود. ما در یک جزیره بودیم. من ساعت نداشتم. لوئیزا خواب بود. اینس هم همین‌طور. آن‌ها هر کدام در اتاق خودشان یک‌وری روی تختی دونفره خوابیده بودند و شاید در خواب دلشان برای ما تنگ شده بود. شاید هم بدون ما بیشتر احساس راحتی می‌کردند.

ویانا دوباره مثل وقتی که از بالا دیده بودم صورتش را بین دست‌هایش پنهان کرد و آن موقع بود که فهمیدم این حالت او ربطی به خندیدن با خودش ندارد و نشانه نوعی وحشت است، وحشتی که البته توان بر هم زدن آرامش او را نداشت. من دوباره به بالکن اتاق‌مان و همه بالکن‌های دیگر نگاه کردم اما همه آن‌ها همچنان ساکت، تاریک و خالی بودند، گویی آن طرفِ بالکن‌ها، پنجره‌ها و پرده‌های توری و درون همه آن اتاق‌های بی‌شمارِ شبیه به هم، هیچ‌کس نخوابیده بود، نه لوئیزا، نه اینس، و نه هیچ‌کس دیگری. ویانا دوباره شروع به حرف زدن کرد. صورت او همچنان بین دست‌هایش پنهان بود.

این جمله از دهانم پرید. من به حرف‌های ویانا گوش می‌کردم نه به این دلیل که دوست داشتم گوش کنم بلکه به این خاطر که چاره دیگری نداشتم. احساس می‌کردم بهترین راه برای این که نقشی در ماجرا نداشته باشم این است که حرفی نزنم و طوری رفتار کنم که انگار من فقط رازدار او هستم بدون اینکه اعتراض یا توصیه‌ای بکنم. بدون این که او را تایید کنم یا از حرف‌هایش تعجب کنم. چشم‌هایم می‌خارید. آرزو می‌کردم ملافه لوئیزا از رویش کنار برود و او بیدار شود. آن وقت حتما متوجه غیبت من می‌شد و مثل من به بالکن می‌رفت و از آنجا مرا آن پایین زیر نور کم‌رنگ ماه کنار استخر می‌دید و بعد به طبقه بالا احضارم می‌کرد.

در حالی که نشسته بودم و به حرف‌های ویانا گوش می‌کردم، فکر کردم از آن به بعد مجبورم همه روزنامه‌ها را مرتب بخوانم و هربار تیتری درباره زنی بود که به دست مردی کشته شده بود، مجبور بودم همه مطلب را بخوانم تا شاید اسم آن‌ها را پیدا کنم. چه کار سختی. حالا همیشه باید می‌ترسیدم که اینس زن کشته شده و ویانا قاتل او باشد. هرچند ممکن بود همه حرف‌های او دروغ باشد، حرف‌هایی که او آنجا در آن جزیره در حالی که زن‌ها خواب بودند به من می‌گفت.

ویانا در حالی که دستش را از روی صورتش برمی‌داشت گفت:

او با حالتی که انگار بیشتر از این که از حرفم تعجب کرده باشد، از آن خنده‌اش گرفته به من نگاه کرد. شاید هم در تاریکی این‌طور به نظرم آمد.

به نظر می‌رسید پای ویانا خشک شده است اما جوراب او روی پشتی صندلی همچنان روی چمن چکه می‌کرد. من تقریبا می‌توانستم رطوبت آن را روی صندلم احساس کنم. نمی‌توانستم تصور کنم پوشیدن آن جوراب خیس چه حسی خواهد داشت. کفش پای چپم را درآوردم تا کف پایم را با صندل مشکی پای راستم پاک کنم.

ویانا انگشت‌های قلاب شده‌اش را پشت گردنش گذاشت و روی صندلی راحتی‌اش به عقب رفت تا جایی که سر تاسش به جوراب خیس برخورد کرد، او فوری عکس‌العمل نشان داد و صاف نشست. یک لنگه صندل قرمزی را که قبلا وقتی که من هنوز روی بالکن ایستاده بودم، درآورده بود به پا کرد و این کار تا حدی حالت درماندگی او را از بین برد. با این کار، ناگهان این حس به من دست داد که گفتگو به پایان رسیده است.

ویانا کمی مردد شد و بعد ادامه داد:

او دوباره مردد شد. به آسمان نگاه کرد، به ماه و بعد به آب استخر و دوباره آن ژست ناشی از وحشت را تکرار کرد و صورتش را با دست‌هایش پوشاند و ادامه داد:

نمی‌توانستم حرف‌های او را باور کنم. زیبایی ایده‌آل اینِس تلف نشده بود، انگشترهای هشت تایی او روی میز کنار تخت، سینه‌های بزرگ او زیر ملافه، تنفس مرتب او و لب‌های مشابهش که مثل لب‌های یک بچه نیمه‌باز بودند، هیچ‌کدام تلف نشده بود. لوئیزا هم خواب بود من او را دیده بودم صورت مهربان و بی‌نقص و صاف او را، چشم‌های بی‌قرار او را که زیر پلک‌هایش حرکت می‌کردند، چون نمی‌توانستند همان کارهایی را که در طول روز عادت به انجامش داشتند، انجام بدهند. برخلاف چشم‌های اینس که احتمالا حالا کاملا آرام بودند، چون او در زمان خواب نیاز داشت از زیبایی ابدی‌اش نگه‌داری کند. هردوی آن‌ها خواب بودند و به همین خاطر روی بالکن اتاق‌هایشان نیامده بودند. لوئیزا در غیاب من نمرده بود. هر چقدر هم که غیبت من طولانی بوده باشد. دوباره بی‌اختیار به اتاق‌های طبقه بالا، بالکن اتاقم و همه بالکن‌های دیگر نگاه کردم و در یکی از آن‌ها هیئت آدمی پیچیده در ردای ملافه‌ای را دیدم و شنیدم که دوبار اسمم را صدا کرد. او اسمم را با حالتی که مادرها اسم بچه‌هایشان را صدا می‌کنند صدا می‌کرد. بلند شدم و دیدم که روی بالکن اینِس- هر کدام از آن بالکن‌ها که بود- هیچ‌کس نبود.

از مجموعه داستان “روزگاری یک امپراتوری” ترجمه‌ی نرگس خادمی

 

درباره‌ی نویسنده

خاویر ماریاس

 

 

متولد ۱۹۵۱، نویسنده، مترجم و مقاله‌نویس اسپانیایی. او در مادرید به دنیا آمد اما بخشی از کودکی‌اش را در ایالات متحده گذراند. از همان کودکی به ادبیات علاقمند شد و نخستین داستان کوتاهش را در ۱۴ سالگی و نخستین رمانش را در ۱۷ سالگی نوشت. پس از حضور در دانشگاه کامپلوتنس مادرید، به ترجمه هم روی آورد و آثاری را از نویسندگانی چون آپدایک، ناباکوف، فاکنر و… ترجمه کرد. او در سال ۱۹۷۹ برنده جایزه ملی ترجمه اسپانیا شد. او بین سال‌های ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۶ در دانشگاه آکسفورد ادبیات اسپانیایی تدریس می‌کرد و در سال ۲۰۱۴ نامزد دریافت جایزه حلقه منتقدان کتاب شد.


[](typo3/#_ftnref1)1- جزیره‌ای در مدیترانه