حس مزخرف و عجیبی دارم، خفگی و تهوع با هم. خانه انگار قفسی شده بود که تنگ و تنگتر می شد. من در جاهای بسته، حس خفگی دارم. هر چند در خانهای بسیار بزرگ زندگی میکنم اما امروز حس میکنم مرا در جایی یک متری محبوس میکنند یا کردهاند. تاب نیاوردم و بیرون زدم.
گور پدر ماشین؛ یه امروز رو کمی پیاده برم. شاید حالم بهتر شه.
به تاخت از حیاط رد شدم. انگار هیچ چیز در آن ندیدم؛ شاید هم هیچ چیز نبود. همان حیاطی که برایش پول بسیار هزینه کرده بودم.
توی یه معاملهی توپ کلی پول به جیب زدم. یه ماشین داغون رو به قیمت نو انداختم به یارو. خیلی حال داد! [پوزخند] یارو احمق بود؛ بیخودی به حرف من اطمینان کرد. تقصیر خودش بود. بعدش با اون پول حیاطوُ ردیفش کردم.
عاشق این شهرم. وختی اومدم اینجا هیچی نداشتم، گدا بودم. اسمش قبلنا چیز دیگه بوده اما الان «تآگلان» شده. جای آشغالیه اما پول توشه. از مردم میشه پول بیرون کشید.
من «هوشونو کانو» بودم، یه عکاس احمق. الان واسه خودم کسی شدم، بهم میگن: «سزان». دم و دسگاهی بهم زدم و پول پارو میکنم. دقیقا نمیدونم کارم چیه. میدونم از ماشین دست دوم فروختن و بعد خونه دسته دوم فروختن شروع کردم و یاد گرفتم چطور باس جنس قالب کنم. مردم هم خوب میخرن، حالیشون نیس اصلا.
در حیاط را بستم. پشتم را نگاه کردم، پیادهرویی باریک و دراز که یک طرفش کاج کاشتهاند مثل قارچ و آن طرفش دیوار حیاطها و خانهها را. پیادهرو با سنگهای توسی تیره وُ روشن سنگ فرش شده است. حاشیهی دیگر خیابان نیز کپی همین پیادهرو سبز شده. خیابانی نه کوچک و نه بزرگ، با آسفالت خاکستریِ رنگ وُ رو رفتهای، منقوش به لکههایی با رنگهای تیره. نگاه پیادهرو را گرفتم و راه افتادم، درختان را میشمرم. هر روز همین است؛ درختان وارفته و دراز و بیثمر کاج.
درخت باید پول توش باشه. [پوزخند]
مدتهاست که من دایم سردم است؛ اما امروز حس میکنم سرما به مغز استخوانم رسیده، انگار استخوان گونهام را میخواهد بشکند. به زور دستم را درون جیبم فرو میکنم و سرم را درون شال گردنی که دور گردنم پیچیدهام فرو میکنم.
آفتاب مسخرهی سردی خود را به روی کاجها و پیادهرو میمالد، نور اندک وُ گرما هیچ. نگاهم را از پیادهرو به سوی نوک شاخسارِ سبز کاجها میچرخانم.
کاجای مسخرهی همیشه سبز الکی خوش. اینا به چه دردی میخورن؟ زرتی فرو کردنشون تو خاک. فقط جلو راه منو گرفتن وُ راهمو تنگ کردن.
پیادهرو پایان یافت و به بلوار بزرگی وارد شدم. یک سر این بلوار به عمق شهر میرود. شهری غرق در دود وُ بوی گند؛ آکنده از رنگ خاکستری. من دوستش دارم چرا که همیشه چراغهایش روشن است و پول روی پول انباشته میشود. سوی دیگر آن به جایی فراخ میرود. محلهای به نام « تِنزو کانگِن ». سرسبز، آرام وُ پر نور.
یه مُش ابله بهترین زمینای شهر وُ برداشتن پارکش کردن. احمقا! اینا چه میفهمن پول چیه. اینجا بهترین جا واسه خونهسازی وُ پول کپه کردنه. لونههای نقلی بسازی وُ بندازی به مردم. وای! چه حالی میده. [قهقه زدن]
پارک بزرگ وُ مسطح است با چندین خیابان اصلی و پر از خیابانهای فرعی برای ورزش و پیادهروی. خیابانهای اصلی هر چند متر به چند متر به میدانی میرسند که در وسطش استخر آبی است با فوارههایی عظیم که آب را در شکلهای گوناگونی با آسمان میپاشند و شبها نور افشانی و آب، مردم را به اینجا میکشد.
لعنت به اینا! این زمینا رو من باید میگرفتم و توش خونه میساختم و پولش میکردم. خاک توُ سر احمقِ خرشون. [محکم گره کردن مشت دستانش]
نمیدانم چرا به جای رفتن به آنسوی بلوار و رسیدن به عمق شهر، به سمت دیگر راه افتادم؛ شاید به خاطر نور بیشتر این سو بود. راه بسیار طولانی بلوار را به سرعت باد گذر کردم و آنگاه که به خود آمدم در چند گامی انتخاب مسیر بودم. مسیری که به پارک جنگلی عظیم حومهی شهر میرود و راهی دیگر که جایی نگونبخت میرود.
پارک را بارها دیده و بارها تلاش کرده بودم با شرکایم آنجا را مالک شویم و بکوبیم و بسازیم اما …
زنکهی چُلمنِ عجوزهی نفهم، هی به ما میگه: «ریههای شهره، من نمیذارم این آخرین پارک رو هم شما پول پرستها بگیرید و لونههای سگ بسازید وُ به جای خونه به مردم بدبخت بندازید». زنکهی الاغ؛ معلوم نیس کدوم خری به این دکترای معماری داده!
نمیدانم چرا اما راهم را کژ کردم و وارد آن راه دیگر شدم. شاید به خاطر بی سر و صدا بودنش بود. اینجا گورستان « خآمآ کارآ » بود؛ آخر خطِ این جهان.
چه جایی واسه مُردهها دُرس کردن؛ مردم واقعا احمقنا! اینا که حالیشون نیس. مُردن! چه پولایی اینجا خرج کردن. یارو سنگ گرانیت ایتالیایی اصل رو انداخته رو گور یه فسیل.
اون یکی مقبرهی خانوادگی برا خودش ساخته، به چه شیکی! مردم خیلی کودنن. باس پولشون رو گرف، چون اینا که حالیشون نیس چطو خرجش کنن.
گوری در گوشهای حواسم را به خود فراخواند.
این گورِ « ساکنزو کاگان » لعنتیه! ناکس تا زنده بود نمیذاش یه پِنی پول به جیب بزنیم. همش چرند میگف: « من یه فیلسوفِ کانتیام. نمیتونم اجازه بدم مردم رو بدوشید. قانون! قانون باید به نفع همه باشه. همین! ».
کاگان مُرد و از روز پس از مرگش دست ما برای پول پارو کردن باز شد. شانس به ما رو کرد که از دست فیلسوف کانتی راحت شدیم.
اکنون اینجا دراز شده است و روی دیوارهی یادمانش افتخاراتش را حک کردهاند؛ با شکوه!
چند خط از افتخارات و ثمره زندگیش را خواندم؛ در یکی از آنها هم حرف از پول نبود. هرچند او مردی بی نیاز و ثروتمند بود.
زمزمهای از پشت سرم شنیدم، برگشتم. چیزی نبود، خوب دقت کردم. نه! کسی این حوالی نیست. دوباره رویم را به سوی گور گرداندم. زمزمه واضحتر شد انگار به آرامی سخن میگفت. پیش رفتم؛ گویی از درون اتاقک مقبره آوایی بیرون میآمد. آن اندازه پیش رفتم که بتوانم از پنجرههای یادمان به درون نگاه کنم. دستم را روی پنجرههای پولادی گذاشتم و به درون خیره شدم. تاریک بود و چیزی دیده نمیشد. صدا اکنون به وضوح شنیده میشد، گفتوگویی بود. کنار همین پنجره که من به درون نگریستم در ورودی بود. خودم را از پنجره عقب کشیدم و در را که در نزدیکیام بود هُل دادم. باز بود! آن را کامل گشودم. اکنون میتوانستم به داخل یادمان بروم. وارد شدم. به یکباره گفتوگو خاموش شد اما دقایقی بعد کسی گفت:
دقیقا چهارده سال گذشته. خیلی وقته ندیدمت! هنوز هم دنبال کپه کردن پولی وُ تیغ زدن همشهریهات؟
شگفتیام بیشتر شد. هنوز چشمم به کم نوری درون مقبره عادت نکرده بود که بتوانم اطرافم را خوب ببینم. آرام آرام مردی بلند قد با کت و شلوار سرمهای تیره و پیراهنی سپید آشکار شد. « کاگان » ایستاده بود. جا خوردم ولی با خود گفتم حتما نیرنگی در کار است همچون تکنیک «هولگرام» یا چیزی شبیه آن که فیلم اشخاص مشهور را سه بعدی پخش میکنند. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «شما؟«
ساکت شو! کلاهبردار. من رو خوب میشناسی.
بعد چنان ضربهای به سینهام زد که در وسط یادمان پخش زمین شدم. حالا دیگر شوکه شده بودم. خودم را مثل کرم روی زمین کشیدم و به در ورودی رساندم؛ با کمک آن ایستادم و توانستم از مقبره خودم را به بیرون پرت کنم و فرار کنم … .
همچون باد میدویدم، بدون خستگی و با تمام توان. همهی راه رفته را دوباره باز گشتم، بی وقفه. به دو راهی ابتدای بلوار اصلی شهر رسیدم. به پشت سرم نگاه کردم کسی نبود، پیش رو هم کسی دیده نمیشد. اما ترس … همچنان در انگشتان دستم و در چشمانم که به اینسو و آنسو میپرید جا مانده بود. زانوانم روی ساق پایم میلرزید، خستگی نبود، وحشت بود. دیدگانم اینسو و آنسو میچرخید بی هیچ تمرکزی. مبل شهری به چشمم خورد. بی ریخت و بی قواره، کنار پیاده روی بلوار رها شده. هر چند خسته نبودم اما روی آن نشستم. خودم را دلداری می دادم که خستهام و باید بنشینم. در همهی عمرم اینقدر ندویده بودم و ترس … .
در حالی که نشسته بودم کمرم را خم کردم و سرم را بین دو دستم گرفتم. حس کردم بخشی از کت چرمیام آویزان شده.
لعنتی! فک کنم گیر کرد به در مقبرهی اون عوضی و پاره شده. کلی پولشو دادم. اینو خیلی گرون خریدم تا به مشتریام نشون بدم مایه دارم و قابل اعتماد.
اصن اشتباه کردم رفتم توی اون سگ دونی؛ بیخودی خودم رو ترسوندم. حالا بهترِ تا کسی کت پاره رو تن من ندیده یه بوتیک پیدا کنم و یکی بخرم. نمیخام مردم بگن: « سزانِ مایهدار رو ببین لباسش پارهاس». ممکنه مشتریام رو از دست بدم. [پوزخند]
برخاستم و در مسیر پیاده رو پیش رفتم. میدانستم شاپینگ سنتر بزرگی همین اطراف است. پیدایش کردم و وارد شدم. سریع چرخی زدم. در ویترین فروشگاهی کت بلندی چشمم را گرفت. همیشه تا به فروشگاهی وارد میشوم مرا میشناسند و بیدرنگ تعظیم میکنند. اما این بار همه جا خیلی خلوت بود و انگار کسی مرا ندید. یکی از فروشندگان را با اشارهی دست فراخواندم، به طرف من آمد و نزدیک من که شد سرعتش را بیشتر کرد و از کنارم گذشت. شگفت زده شدم. مگر میشود سزان بزرگ را ندید؟!
حالا از کنار من رد میشی وُ محل نمیذاری آشغال پاپتی! پوستت رو میکنم عوضی. الان بهتره چیزی نگم. تا کسی ندیده کتم رو عوض کنم. بعدش به حسابت میرسم کارگر بدبخت.
این بار یکی از فروشندگان را صدا زدم.
هی! تو. دختر بیا اینجا. میخام گرونترین کت فروشگاه رو برام بیاری. زود باش! یالا!
فروشنده مرا نگاه کرد و رو برگرداند. به شدت خشمگین شدم و یک راست به سمت بخش مدیریت راه افتادم.
دخترهی گدای سر راهی! صد تا زن مثِ تو زیر دست منن. به چه جراتی جواب منو نمیدی؟ مُردنی اینجا رو رو سر تو وُ اون رییس احمقت خراب میکنم.
خودم را به تاخت به پیشخوان فروشگاه رساندم که اتاق مدیریت هم همانجا بود. به پیشخوان که رسیدم با مشت روی آن کوبیدم و داد زدم …
به یکباره نیرویی بسیار قوی مثل پُتک به کمرم اصابت کرد و من را وسط فروشگاه پرت کرد. نقش زمین شدم، گیج و منگ. دقایقی هاج و واج اینسو و آنسو را نگریستم و به سختی خودم را از روی زمین جمع کردم و سرم را بالا گرفتم. برابر صورتم، صورت بزرگ و بد فرم جانوری تنومند و سترگ را دیدم که نیشاش تا بنا گوش باز بود. بالای سرم ایستاده بود و من خوابیده روی زمین وسط پاهای غول آسای او. یقهام را گرفت و مرا ایستاند. سرش را نزدیک گوشم آورد و با تمام توان نعره زد:
خفه شو حیوون!
دورهی تو تموم شده عوضی.
به جهان جدید خوش اومدی!
با التماس گفتم:
ولم کن! هر چی بخوای بهت میدم.
اینجا دیگه هیچی نداری کلاهبردار آشغال.
تو کی هستی؟
یکی از اونایی که تو بیچارهشون کردی توی اون جهان.
من اصن نمیشناسمت.
اینجا خیلی وقت داری تا منو بشناسی.
ولم کن! ازت شکایت میکنم. لباسم خراب میشه.
موجود تنومند به شدت از سخن من خندهاش گرفت. آن اندازه زیاد که مرا رها کرد و من دوباره روی زمین پهن شدم. خندهاش که قطع شد از پشت یقهام مرا گرفت و بسان لاشهی گربهای که در زمستانی سرد اتومبیل رهگذری به او زده و او را کشته است، بلندم کرد و در برابر آینهی بسیار بزرگ فروشگاه گرفت تا خودم را در آن ببینم. استخوان فکام کنده شده و نیمی از صورتم متلاشی شده بود و کرمی در چشم نیمهی دیگر صورتم ووُل میخورد.
در گوشم زمزمه کرد:
خودت رو خوب ببین که خراب نشی.
به جهان کثافت کارییات خوش اومدی همشهری سزان!