نگاه ما

نویسنده

با اینگمار برگمن در “مُهر هفتم”

مُهر چهارم


امیر مومبینی

 



گاهی 
چراغ‌ را روشن می‌کنم

تا فیلم‌ تاریک تو را ببینم

‌
گاهی برای تماشای تاریکی

چراغ فیلم تو را روشن می‌کنم

ظُلمت

چنان‌چون سُتردن گَرد ماهتاب از رخ شب

در تابش تاریک فیلم تو

سنگین و یک‌ دست می‌شود


پرومته در زنجیر است

عیسا بر صلیب و

برونو در آتش شرع

گیلگمش

سردار سرنوشت بشر

خسته از زیارت ظلمت

به اوروک عزا باز می‌گردد

دستان و داستان

تهی از پیام شادی بخش

آنتونیوس بلوک

جنگجوی شکاک “مُهر هفتم” تو

در شطرنج رنجبار زندگی

برابر مرگ مات می‌شود

و تو

آفریدگار سوگ سترگ

در جستجوی پرتوی از نور

چنگ می‌کشی بر شب


شک کرده در خدا

پی خدا می‌گردی:


-‌«آن سوی افق‌های دور دریاها

آن سوی بی‌نهایت و بی‌کران کیهان‌ها

آن سوی آخرین سؤال انسانها

باید که پاسخی باشد


چیزی از جنس روح و عشق و خرد

چیزی از جنس نورها شاید

در سینه ی سیاه نیستی نهان باشد

چیزی از امید

چیزی از اینگرید

پرنسس زیبای سرزمین سرد

چیزی از گرمی دستان دختران عشق

چیزی از سقراط

از غرور غمین فلسفه‌های جهان

چیزی از شعر و رنگ و موسیقی

چیزی از چیزی

شاید آن سوی بی‌نهایت باشد”


دریغا که 
ظلمت داستان تو را

شعله‌های حکم شریعت

ژرف‌تر کرداست

مصلوب بر تل هیزم

نالان به کام اژدر آتش

چشمان دختر معصوم مهر هفتم تو

این طعمه‌ی تکفیرهای دین دیو

تهی از خدا و شیطان است

ز آن سوی مرز‌های شک

به تو می‌گوید “یونس”:



-‌ “نگاه کن!

نگاه کن!

خلأ!

تنها خلأ است که در این چشم‌ها پدیدار است!”


معصومانه می‌سوزد

دخت معصوم مریم عذرا

بی آن که لمس رنج ورا

خدایی باشد 
یا که شیطانی

تنها تویی

انسان

انسان وارهیده از دد انسان

که در آستانه‌ی ‌آتش

چکه‌ای آب در گلوی دخترک می‌ریزی

چکه‌ای زهر 
از سر مهر

تا که از آتش سوزان مذهب رحم

مدهوشانه و بی‌درد بگذرد

اینک پسین پرده‌ی این داستان تلخ

طنین کوبش مرگ

بر قلب قلعه‌ی خاموش

شب می‌وزد

شمع می‌لرزد

شبح مرگ می‌رسد از راه

بانوی مهربان

بانوی باور و ایمان

تسلیم سرنوشت و سکوت

پیش پای مرگ می‌افتد

واپسین کلام پیامبرش در جان:

”اینکم به کمال شد پیغام”


”یونس”

جنگجوی بی‌باور

روشن از روشنایی خرد

رخ در رخ عفریت مرگ می‌غرد:


”کس دعای شما را نمی‌شنود

چون کسی نیست بشنود!”

اما تو

آنتونیوس بلوک

شکاک و شکوه‌گر

همچنان پی خدا می‌گردی

پی چیزی از معنی

در این فسانه‌ی سوگوار بی‌معنی·


- ‌”چیزی باید باشد

آن سوی آخرین سؤال بشر

چیزی باید باشد!”


پس دگر بار

تثلیث 
شک و

 باور و

 انکار

شکی میان دو یقین

با آرزوی گذار شک به یقین


تثلیث فلسفه را اما

تربیع می‌کند سؤالی تلخ

گر ترس ‌ورنج و فنا

انگیزه‌‌های نیاز آدمی به خدا

در بود و نبود او یکی است

این بحث بی ‌‌کران بود و نبود او پی چیست

وان راز سربه‌ مُهرِ مُهرهفتم تو چیست؟

استکهلم

مارس ۱۹۹۶