دانیل کلمان/ ترجمه امیرحسین اکبری شالچی
همه اش تقصیر بلندپروازی خود برتولد بود. خودش هم می دانست که همیشه بلندپروازی های بیمارگونه ای از خودش بروز می دهد، به مبارزه طلبی های بی معنی تن می دهد، و خودش را در مسابقه های من درآوردی ای قرار می دهد که جز خودش، کسی در آن ها شرکت نمی کند. مثل همین حالا که با بالاتنه برهنه ایستاده و نفس عمیق می کشد.
دکتر مول گفت: “لباس ات را بپوش، عزیز!“، خودش را تا پشت میز تحریر کشید و طوری به روی میز خیره شد که انگار چیز خاصی را آن جا می بیند. برتولد خوشش نمی آمد که دکتر مول او را این طوری خطاب کند، اما او این کار را از دوره کودکی او کرده بود، از سی سال پیش، و دیگر نمی شد کاری کرد. برتولد آهسته پیراهن اش را برداشت و پوشید، دکمه هایش را انداخت؛ مادگی های دکمه ها مقاومت بیهوده ای کردند. بعد، پولیورش را پوشید. وقتی داشت آن را روی سرش می کشید، موهایش جِرِقی کرد، گوش هایش جرقه کوچکی زد؛ پشت یقه اش نوشته بود پشم خالص، اما این هم مثل خیلی چیزهای دیگر واقعیت نداشت.
دکتر مول گفت: “خب، چیز ساده ای است. شما خیلی چاق هستید.”
“چی؟”
“اضافه وزن دارید، تقریبا پانزده کیلو. باید خودتان را لاغر کنید.”
برتولد به پایین نگاه کرد. نوک کفش هایش دیگر چندان تمیز نبود، پولیورش چروک برداشته بود؛ خواست آن ها را صاف کند، اما چروک ها دوباره شکل می گرفتند، نمی رفتند.
دکتر مول گفت: “فقط رژیم غذایی به شما کمک می کند، تقریبا یک سال باید رژیم بگیرید. بعد، باید درست بشود. هرچند کار چندان راحتی نیست.”
برتولد گفت: “حرف بی خود نزنید! من می توانم خیلی زودتر خودم را لاغر کنم.” موجی از تنفری در دلش بالا زد، از خشمی که از آن مطب داشت، دیوارهای سفید، بوی دارو، و پیرمردی که به او می گفت، چاق است.
دکتر مول گفت: “ممکن است، اما خیلیاست.”
“گفتید پانزده کیلو؟”
“تقریبا. اما حواس تان باشد که کار احمقانه ای نکنید، غذای مناسب…”
برتولد گفت: “بسیار خب، بسیار خب. من خودم همه چیز را می دانم.”
در قطاربرقی، فقط یک جای خالی بود، رو به روی زنی بدهیکل؛ داشت ساندویچی را کلف می زد، لپ هایش قلمبه شده بود، یک برش سوسیس بیرون زده بود و برق می زد؛ برتولد زود سرش را برگرداند. ابرهای رنگی از آسمان آویزان بودند. کمی آفتاب زد، برقی زد، ناپدید شد. سگی، گودال آبدار و قهوه ای رنگی را بو می کشید. مردی با روپوشی که لکه هایی قرمز داشت، جلوی یک قصابی ایستاده بود، صورت اش را اصلاح نکرده بود، دست هایش سفید بود و پرمو. قطار برقی مایل شد، ساندویچ یک دفعه از دست زن افتاد؛ باز شد و سوسیس نرم و تر، روی کفش برتولد افتاد. زن گفت: “اُ، ببخشید.”
در خانه، در یخچال را باز کرد. هوای سرد به صورتش خورد، پاهایش را مالش داد. شیر، دو کتلت، گوشت ران، سوسیس، کره، ماست، بستنی تمشک… برتولد گفت: “خب. پس من نمی توانم، هان؟” بسته بستنی را برداشت، در سطل آشغال را باز کرد و همه را در آن انداخت. بعد، سوسیس، کتلت ها، ران ها. شیر را نگه داشت. چیزی به شیشه پنجره خورد، شانه هایش را بالا انداخت، باران شروع به باریدن کرد. دو پیام جدید روی منشی تلفنی بود: یکی از دورا که این آخر هفته هم متاسفانه وقت ندارد؛ و یکی هم از برادرش که یک ماه دیگر به دیدارش خواهد آمد و برای این دیدار خوشحال است؛ برتولد خوشحال نشد. تلویزیون را روشن کرد و کره را آهسته روی نان کشید. گاز زد، نان شکست، تکه نان های ریخته شده را جمع کرد و با عصبانیت در سطل آشغال انداخت. فیلم، خوب نبود. حدود ساعت ده به رختخواب رفت.
ساعت شش از خواب بیدار شد، گرسنگی از خواب بیدارش کرده بود. انگار شکم اش سوراخ شده بود، درونش خلاء دردناکی بود. هنوز داشت باران می آمد. شنبه بود و فردا یکشنبه می شد، کار خاصی نداشت که انجام دهد. با خودش گفت که آیا می تواند صبحانه نخورد؟
چندان کار سختی نبود، نه به آن سختی که انتظار داشت. کمی شیر نوشید و به پیاده روی رفت، قطره های باران روی چترش طبل می زدند، اتوبوسی در چاله رفت، اما برتولد توانست زود کنار بپرد. هنوز گرسنه بود، اما نه خیلی. در خانه، روی ترازو ایستاد، یک کیلو کم کرده بود! بعدازظهر به دورا زنگ زد، اما او گوشی را برنداشت. برای شام، یک لیوان شیر آماده کرد، کمی تامل کرد، شیر را در روشویی ریخت و آب خورد. تلویزیون را روشن کرد و پنجره را باز. هوای شبانه خنک بود، باران آن را تمیز کرده بود. ساعت نه و نیم به رختخواب رفت؛ دل اش درد می کرد، گرسنگی به در و دیوار دل اش می کوفت، انگار می خواست آن را پاره کند. یک قرص خواب قوی خورد و بعد از مدت کمی، در تاریکی افتاد و هیچ خوابی ندید.
چیزی نور انداخت و او از خواب بیدار شد. چشم اش را باز کرد و دید، خورشید پرتوهای دراز و باریک اش را در اتاق انداخته؛ یکی از آن ها هم صورت او را لمس کرده. بلند شد، اما ناگهان دید که کف زمین یک طرفه شد، اتاق دور سرش چرخید، دوباره افتاد، تشک جرقی کرد. مدتی همان جا آرام ماند و صبر کرد تا پیچ وتاب ها کم شود. وقتی توانست بلند شود، لنگ ظهر بود، خورشید داشت از میان ابرهای نیمه روشن می درخشید، یک قوری قهوه برای خودش گذاشت. آن را همان جور خورد، بدون شکر، آهسته و جرعه جرعه. دورا سر تلفن نرفت. خواست تلویزیون را روشن کند، اما بدون آن که علتی داشته باشد، این کار را نکرد. دو سه ساعت همان جا ماند و به دیوار خیره شد، به لکه های نور چراغ که بعضی ها گرد بودند، بعضی بیضی، و روی کاغذدیواری می جنبیدند، به هم می چسبیدند، از هم جدا می شدند، سکوت در گوش اش خش خش می کرد. آخر سر، روی تخت دراز کشید. چند لحظه به سقف سیاه اتاق خیره شد؛ بعد، یک دفعه زیر گریه زد. ناله ها او را تکان داد، انگار امواج آن ها از او بلند می شد، بالشت اش خیس شد، بس نکرد، شدیدتر گریه کرد، تشک اش خش خش کرد، هر از گاهی نور ماشینی که داشت می گذشت، سقف را روشن می کرد. گریه، گرسنگی اش را شدیدتر کرد، یک باره دید روز شده. خوابیده بود؟ بالش که خشک بود. پس خوابیده بود. ساعت تقریبا هفت بود، ساعت باید همان وقت زنگ می زد. برتولد با احتیاط بلند شد، این بار سرش گیج نرفت. دست و صورت اش را شست (آب چه سرد بود، سردتر از همیشه، اما خوش اش آمد)، لباس هایش را پوشید، چند لیوان آب خورد و رفت.
حس می کرد، ضعیف شده، اما به صورتی خاص خودش را سبک احساس می کرد و خوب می توانست خودش را تکان بدهد. هوا ابری بود، اما خیلی هم روشن، انگار هوا از جنس شیشه بود. قطار برقی تندتر از همیشه می رفت، آن جا، باز همان قصابی بود، ماهیچه های بی شکل پشت ویترین آویزان بودند؛ برتولد سعی کرد جلوی حالت تهوع اش را بگیرد، اما به جایی نرسید. پیاده شد. شکم اش قار و قور می کرد، اما گرسنگی اش فروکش کرده بود، انگار به آن کمی عادت کرده بود.
وُل نِر سر میز روبرویش گفت: “رنگ تان پریده. خوب هستید؟”
برتولد گفت: “قطعا” و با تعجب به پرونده های رو به رویش نگاه کرد. کار همه شان به پایان رسیده بود. چه زمانی این همه کار را کرده بود؟او که زودتر از وقت آمده بود!
ول نر گفت: “باریک هم شده اید. رنگ پریده و باریک.”
برتولد یک مداد را برداشت و خواست آن را تند، دور انگشت سبابه اش بگرداند، توانست. مانیتور کامپیوتر، کمی سبز بود و می پرید. برتولد سرش را بالا آورد و خندید. گفت: “راستی؟ لاغر شده ام؟”
وقت نهار، سر میز ماند. بویی که از آشپزخانه راه افتاده بود، آزارش می داد؛ پنجره را باز کرد و قهوه نوشید؛ سرگیجه دوباره سروقت اش آمد؛ اما این بار نرم بود و تقریبا دلپذیر شده بود. چند چیز را باید حتما حساب می کرد، ماشین حساب اش را بیرون آورد، اما حاصل جمع را می دانست، قبلا همه را با ماشین حساب حساب کرده بود. حدود ساعت دو، کارش تمام شد، همه کارها را به انجام رسانده بود، دیگر هیچ کاری نمانده بود. هیچ وقت کارها به این سرعت انجام نشده بود. برگی سفید را برداشت و به آن نگاه کرد. وقتی آدم آن را زیر نور می گرفت و تکان می داد، سایه های خاکستری گوناگونی به وجود می آمد. هنوز نگاه های بدبینانه ول نر را حس می کرد. مداد را برداشت و صلیبی کوچک، روی آن کشید. آخرش، طرحی شد که وسط اش، خط هایی کم رنگ افتاده بود. درست سر ساعت پنج (لازم نبود به ساعت نگاه کند، آن را می دانست)، بلند شد و رفت.
بادی ملایم زد، پر از بو، بیش تر از قبل بو داشت. برتولد منتظر قطار برقی نشد، پیاده راه افتاد؛ آسفالت سفت بود و دلپذیر، مردم می گذشتند، اما هر کدام شان چیز خاصی بود و جالب. چند بار به ناچار ایستاد، راه رفتن برایش خیلی سخت بود، بعد، صدای تپش قلب اش را شنید، چند لحظه طول کشید تا دوباره بتواند با سرعت طبیعی حرکت کند. عرق از سر و رویش می چکید.
خانه که رفت، روی ترازو ایستاد. سه و نیم کیلو سبک تر شده بود. سرش را با رضایت تکان داد. سه لیوان آب خورد، آب، چند لحظه شکم خالی اش را پر کرد، انگار گرسنگی برطرف شد، به دورا زنگ زد، اما او گوشی را برنداشت. یادش افتاد که آن شب، دعوت است. کراوات بست، کتی خاکستری پوشید و تاکسی خواست.
خانم شمولدر گفت: “چی؟ شما چیزی نمی خورید؟ من برای شما غذای مخصوص درست کرده ام!”
آقای شمولدر بلند گفت: “مخصوص شما درست کرده!”
برتولد گفت: “خیلی متاسفم. دلم می خواست می توانستم… اما پزشک!” خنده ای زد؛ خانم شمولدر، شرمنده شد و شانه هایش را بالا انداخت.
برتولد نشست و به آن ها نگاه کرد: آقا و خانم شمولدر و پنج مهمان: یک پیر موسفید و یک زن و شوهر جوان تر و باز هم سفیدمو، و مردی سبیل کلفت و چهارشانه. آن ها دهان شان را باز کردند و تکه های گوشت را بلعیدند، یا این که کمی پوره سیب زمینی و سُس برداشتند، وقتی چیزی می گفتند، زبان شان چند لحظه دیده می شد. “جدی گفتید؟ واقعا نمی خورید؟”
برتولد گفت: “نمی خورم. ببخشید. واقعا نه.”
آقای شمولدر گفت: “ رژیم مطلق. بسیار خوب، چرا که نه؟ خیلی موثر است. اما بهتر است حواس تان هم باشد!”
برتولد پشت چشم اش را برای او نازک کرد. چشم های شمولدر، چروک داشت و روی پیشانی اش خط خیلی عمیقی بود و یکی باریک تر هم روی گردن اش داشت. بیمار بود. یا شاید هم به زودی بیمار می شد. برتولد از خودش پرسید که این را از کجا می داند؟
گفت: “حواسم هست. شما هم باید حواس تان باشد.”
شمولدر خودش را جمع و جور کرد، به برتولد نگاه کرد، دوباره به بشقاب اش نگاه کرد و دیگر چیزی نگفت. برتولد با خودش گفت که نباید به آن جا می رفت. نقش و نگارهای رنگارنگی روی قالی به هم پیچیده بودند. لوستر کریستال، دایره های روشنی را روی کاغذدیواری انداخته بود. خانم شمولدر، دسر را آورد، یک چیز قلمبه چرب و قهوه ای و براق، و یک قاشق نقره ای را روی آن گذاشت. برتولد چشم اش را بست و نفس عمیقی کشید تا حالت تهوع اش را سرکوب کند.
در تاکسی هم حالش خوب نبود. خیابان ها را کج می دید؛ انگار آن ها گاهی به این طرف و گاهی به آن طرف متمایل می شدند؛ تابلوها روی هم می رفتند و ابری از حروف را می ساختند، تیرهای برق، خم می شدند، نماهای خانه ها سیخ می شدند و دوباره پایین می آمدند؛ موج هایی روی آسفالت پیاده روها، روان بودند؛ آسمان هم انگار سیاه و خیلی نزدیک شده بود. برتولد به آپارتمان اش رفت، دنبال تخت اش گشت (سعی کرد به آن نخورد) و خودش را روی آن انداخت.
بعد، ساعت اش زنگ زد، وحشت برش داشت و چشم اش را باز کرد. با خودش گفت، واقعا با لباس هایم خوابیده ام، حتا کفش هایم را هم درنیاورده ام. با کفش! بلند شد، لباس اش را درآورد و دوش گرفت. قلب اش تند می زد، اما خودش را سبک تر از قبل احساس می کرد. خورشید، گرد، پشت پنجره ایستاده بود، همه چیز، میز، صندلی و حمام و روشویی و یخچال خالی و حتا گلدان آبی زشت روی طاقچه پنجره، غرق در نور بود. گوشی را برداشت و شماره نورا را گرفت. این بار منشی تلفنی اش به کار افتاد؛ سوتی زد و برتولد چند لحظه ساکت ماند.
بعد گفت: “بهتر است دیگر همدیگر را نبینیم. منظورم این است که هرگز.” یک لحظه مکث کرد، صدای کار کردن دستگاه را شنید. “لطف می کنی اگر…” سینه ای صاف کرد. “بهتر است دیگر به من زنگ نزنی. این…” کمی فکر کرد و یک بار دیگر سرفه کرد. “این حرف آخرم است.” بعد گوشی را گذاشت.
چند لحظه بی حرکت ماند و سعی کرد احساس کند دل اش گرفته. اما نتوانست. نور زیادی در اتاق زده بود. کفتری روی طاقچه پنجره نشست، بال هایش را باز کرد، خودش را پایین انداخت و ناپدید شد. برتولد متوجه شد که از جمعه، دیگر احساس گرسنگی نکرده. به حمام رفت و روی ترازو ایستاد، پنج کیلوگرم.
از پله ها پایین رفت، پله ها زیر پایش تکان می خوردند، پله ها آرام و دوّار حرکت می کردند. مردم در قطاربرقی برایش راه باز می کردند، زود یک جای خالی پیدا کرد، نشست، چشم اش را بست، حظ می کرد، سرعت، کم و زیاد می شود، ترمزها، راه افتادن ها، باز شدن درها، بسته شدن درها، همیشه دوباره و دوباره…
ول نر پرسید: “دیروز جشن گرفته بودید؟”
“برای چه؟”
“همین جوری فکر کردم. یک نگاهی به آینه بیندازید!”
برتولد نشست و کامپیوترش را روشن کرد؛ مانیتور، تصویری را نشان داد، مرکب از مربع ها و حروف، اما بزرگ شد، انگار می خواست از چارچوب مانیتور بیرون بپرد. برتولد، چشم هایش را باریک کرد و سرش را عقب کشید، اندازه عادی برگشت. انگشت اش را روی دکمه ها گذاشت و شروع به نوشتن کرد. ردیف اعداد در هم رفت، واژه ها پیدا و ناپیدا شدند. با خودش گفت، من اصلا دارم چه کار می کنم؟
ول نر پرسید: “دارید چه کار می کنید؟”
برتولد به او گوش نکرد. بیرون، جلوی پنجره، بالای لبه بالاترین ساختمان، خیلی دور، اما در عین حال، خیلی هم نزدیک، آسمان تیره و آبی بود. برتولد چشم اش را مالید؛ کمی درد می کرد. انگار، رنگ آبی، تُو آمده بود، به داخل اتاق، و آهسته داشت گوشه های اتاق را می گرفت و روی زمین راه می افتاد…
ول نر گفت: “چی گفتی؟”
برتولد سرش را بالا آورد. “چی؟”
ول نر به لکنت افتاد. “نه، منظورم این است که… شما… چه گفتید؟”
برتولد کمی فکر کرد. “هیچی.”
ول نر نگاهی طولانی به او انداخت. یک ربع بعد، از جایش بلند شد، چیزی زیر لب گفت، لنگ لنگان به طرف نهارخوری رفت. برتولد از پشت به او نگاه کرد، بعد، به مانیتور نگاه کرد. شماره ها، ردیف های اعداد، (با کمی تلاش فهمید)، همه حساب های فصل آینده بودند. اما یک جای شان درست نبود، همه اش، یا در واقع: ارتباط یک چیزی در آن با یک چیز دیگر، چیزی که از تعادل پدید آمده، اما در آشفتگی یی که به خوبی حس می شود. برتولد به بیرون نگاه کرد، مردم در خیابان حرکت می کردند؛ از این طرف جریان داشتند و از آن طرف در جهات خلاف، در یک جا، حتا جریانی گرداب مانند را هم دید. با خودش گفت، شاید باید چیزی بخورم…! نه، فکر دیگری داشت، نمی خواست، می خواست خودش را نگه دارد.
اما مانیتور داشت بدقلقی می کرد. مشکل فقط این نبود که اعداد گاهی درست نبودند، این درد سر هم بود که گاهی آن ها چیزهایی از او، از برتولد می گفتند. چارگوش مانیتور به او خیره شده بود. آبی یی که از بیرون آمده بود، دیگر در هوا پراکنده نبود. ساعتی تیک تاک می کرد. تلفن یک باره زنگ زد.
برتولد در را باز کرد و رفت. بهتر بود می دوید، اما هیچ تلاشی نمی کرد، پاهایش سست تر از این ها بودند. می دانست که اصلا نباید سکندری بخورد. از راهرو گذشت، از همان راهروی خالی، زنگ تلفن را تعقیب کرد و به سمت آسانسور رفت. در باز شد، داخل رفت، آینه، قواره اش را چند بار بزرگ کرد و از آن بی نهایتی ساخت، درها بسته شدند، درها باز شدند، او در خیابان بود..
سر و صداها چیزی را ساختند که به نظر او ابری نازک بود؛ ماشین ها وقت رفتن، جای پایی رنگی، از خود باقی می گذاشتند. برتولد آهسته سرش را برگرداند؛ انگار مسیر درست را پیدا کرده بود، راه افتاد. چند قدم برداشت، دست اش را دراز کرد، آن را روی یکی از زنگ های یکی از آپارتمان ها گذاشت. در باز شد و داخل رفت. چند لحظه داشت از خود می پرسید که چطور داخل شده. راه خانه از میان رفته بود، از حافظه او پاک شده بود، یا از ورطه واقعیت ها بیرون افتاده بود. در، پشت سر او قفل شد. روی صندلی رو به روی تلویزیون نشست (چراغک منشی تلفنی چشمک می زد، برتولد از آن خوشش نیامد) و سعی کرد فکر کند: اگر فقط کمی… اما نه، نمی خواست دوباره از اول شروع کند. فکرش هم برایش چندش آور بود. یخ کرد. هلیکوپتری پشت پنجره برق زد، کفتری مسیر کجی را پیمود. برتولد به خاطرش آمد که چند روز است دست شویی نرفته و آن عمل کثیف و غریزی را انجام نداده، حتا یک بار… بادی می خندید. اتاق کمی لرزید، اما دیگر به این سرگیجه ها عادت کرده بود، بخشی از جهان شده بود، نه چیزی که متعلق به آن باشد. فکر کرد، حالا می توانم همین جا بمانم. بنشینم. همین جوری بنشینم. فقط بنشینم.
روکش مبل، نرم بود و احساس دلنشینی به آدم می داد؛ شامه تیز برتولد فهمید که بین لبا س ها یک جورهایی ناصاف است. صدای نفس خودش را شنید، به درون، به بیرون؛ تلفن زنگ زد، به آن نگاه نکرد، صدای آن بعد از چند لحظه خود به خود دوباره آمد. آسمان، سرخ شده بود، بعد خاکستری شد، بعد سیاه؛ سقف اتاق، رنگ دیگری به خودش گرفت و آن را انعکاس داد، رنگی آمیخته با زردی کثیف خودش. هوا که تاریک شد، برتولد چراغ را روشن نکرد؛ سیاه ها تند نبودند و چشم اش را نوازش می دادند. تلفن زنگ زد، کمی معطل ماند، دوباره زنگ زد.
تاریکی، زیاد نماند. نورهایی گرد و رنگی پیدا شدند، شعله ها در اتاق شروع به رقصیدن کردند و خاموش شدند. صداهایی چیزهایی می گفتند، سراسیمه بودند، اما بدبختانه از آن ها چیزی فهمیده نمی شد؛ به زبانی بود که او می دانست، اما به علتی نمی توانست ترجمه شان کند. هیچ چیزش را. همه این چیز ها محو شدند و خورشید دوباره آمد. بالا رفت، مسیری نه چندان مدور را طی کرد، نه قوسی کامل را، فرو رفت، نور قرمزی را روی دیش ها و بام ها انداخت، چند جای خونی در افق بر جا گذاشت و رفت. تلفن، مرتب زنگ می زد، برتولد، آخر سر سیم اش را بیرون کشید. چند بار در آشپزخانه آب خورد، چند بار دست شویی رفت.
شب، چشم هایش را سفت بست تا تیرهای برق و چراغ های دیگر، تاریکی اش را مختل نکنند. اما این هم به او کمکی نکرد، بارها نور در اتاق می افتاد و طرح همه چیز معلوم می شد. برایش روشن شد که نباید غصه این را بخورد، می گذرد. صداها زیرتر و واضح تر شده بودند، اما مثل قبل بلند نبودند. عاقبت، روز شد.
نامه از منفذ نامه در، انداخته شد و از این طرف، روی زمین افتاد. نامه ای با خطی خرچنگ قورباغه: فوت ناگهانی شمولدر، دیروز. نزدیک ظهر، یکی در را زد و در بعد از مدتی کوتاه باز شد. برتولد، چیز دیگری را متوجه شد: عقربه ساعت شمار ساعت دیواری، تندتر حرکت می کرد. با چشم معمولی می توانستی حرکت آن را ببینی، حرکت دورانی اش را، انگار خورشید گردون را هم همراه خودش می کشید و می برد. سر شب، ابرها جمع شدند و تمام شب متراکم ماندند، و بعد از گذشتن یک روز دیگر، قطره هایی روی شیشه ریخت. ماه، تبدیل به خورشید شد و خورشید، تبدیل به ماه؛ هواپیمایی نام مارک لیمونادی را جلوی ستاره ها روی آسمان کشید و برد، بعد، دوباره باران آمد، یک روز دیگر هم هوا خاکستری و فولادی و یک جورهایی بغض آمیز ماند. عقربه ساعت شمار تندتر و تندتر می رفت، اما برتولد فهمید که این یک قلقی دارد: اگر آدم محل نگذارد، بعضی وقت ها زمان می ایستد. صداها برنگشتند، نورها هم کم تر شدند. یک بار، از روی کنجکاوی، به گلدانی که روی طاقچه پنجره بود، خیره شد و به آن دستور داد که تکان بخورد. گلدان تکان خورد و باز تکانی دیگر خورد و بعد، شیرجه ای زد و افتاد و تکه های بودارش، نصف قالی را برداشت. برتولد خودش را روی تکه های گلدان متمرکز کرد، اما آن ها هیچ تکانی نخوردند، دیگر به هم نچسبیدند. لحظه ناگوار و می شود گفت چندش آوری بود، زود از این کارها دست کشید. صبح و شب بسیار به هم دیگر نزدیک شده بودند؛ شب ها کوتاه بودند و تاریکی تقریبا کامل. برتولد کم تر از جایش بلند می شد، جاذبه زمین برایش بیش تر شده بود. اما همه چیز به زودی روشن می شد. این را می دانست، فقط یک لحظه دیگر، بعد، همه چیز را می توانست به وضوح ببیند.
در باز شد، مردی داخل شد. در راهرو نبود، در دیگری بود که برتولد تا آن وقت هنوز به آن توجه نکرده بود، اما حالا که باز شده بود، او می دانست که آن در همیشه همان جا بوده. مرد، کت و شلواری خاکستری به تن داشت و کلاهی بر سر گذاشته بود، چتری در دست داشت.
گفت، بیایید، می رویم.
برتولد گفت، شما کی هستید؟
مرد گفت، بیایید، می رویم.
برتولد گفت، من هیچ کجا نمی روم، مگر این که برایم توضیح بدهید، چه می خواهید و از چطور به خودتان اجازه داده اید که به راحتی به این جا بیایید، ضمنا خواهش می کنم حواس تان به چترتان هم باشد، همه جا را خیس کردید، می خواهم بدانم که…
مرد گفت، بیایید.
برتولد سرش را پایین انداخت. زانویش درد می کرد، به سختی توانست تعادل اش را حفظ کند، آفتاب چشم اش را زد، طوری که چند لحظه هیچ چیزی را ندید؛ پلک هایش را به هم نزدیک کرد. مرد، نگاهی خسته به برتولد انداخت، از چتر و لباس اش آب می چکید. برتولد یک قدم به سمت او برداشت، در باز شد؛ سعی کرد چیزی را ببیند، اما داخل چنان تاریک و بیرون چنان روشن بود که هیچ چیزی درست دیده نمی شد. یک قدم دیگر.
مرد گفت، زود، بیایید دیگر.
یک قدم دیگر. اما دستی روی شانه اش آمد و چهره ای که کلاهی یونیفرمی بر سر داشت، پیدا شد، برتولد حس کرد پاهایش به شدت می لرزند، افتاد و پیشانی اش به فرش خورد. به بالا نگاه کرد، از پایین، دید مردی که کت و شلوار خاکستری پوشیده بود، چترش را باز کرد، ضامن اش را زد و رویش را برگرداند. بعد، حس کرد دوباره افتاد. افتاد، یک بار دیگر در عمقی بیش تر، و این بار دیگر کفی نبود که او را روی خودش نگه دارد…
وقتی برتولد چشم اش را باز کرد، دیواری سفید را رو به رویش دید… نه، سقف سفید اتاقی بود که بالای سرش بود. لامپ مهتابی، نوری متمایل به آبی می انداخت. بوی دارو می آمد، داروهای ضد چرک. روی تختی افتاده بود. جای زخمی روی دست اش بود، سوزنی در دست اش بود و از راه شلنگ باریکی به ظرفی وصل بود. در آن مایعی شفاف بود و هوای درون آن، کم کم و مرتب و مدام بیش تر می شد. کنار تخت، یک صندلی بود و رویش دکتر مول نشسته بود.
گفت: “شما، عزیز، خیلی احمق اید.”
برتولد به او نگاه کرد و لبخند زد. آینه ای دیواری، پشت دکتر مول آویزان بود، برتولد رنگ به چهره اش نبود و حالت عجیب و غریبی داشت، گونه هایی بی حالت و فروافتاده که نوک سبیل اش رویش آمده بود.
“باید می مردید. وضع خیلی بدی داشتید، می دانید؟”
برتولد گفت: “بله می دانم. چه کسی پیشم آمده بود؟”
“پلیس. یکی خبر داده بود که شما گم شده اید، یکی به اسم ول نر، همکارتان. درست هم سر وقتش. اگر مرده بودید هم، باز هم از پس کار برنیامده بودید، عزیز! یازده کیلو لاغر شده اید، یازده کیلو.”
برتولد گفت: “حیف.”
“احتمالا کارتان را از دست خواهید داد. ارزشش را داشت؟”
“شاید.”
“زنی دو بار این جا آمد. گفت به شما بگوییم که پیامی را که در منشی تلفنی اش گذاشته بودید، شنیده و حق کاملا با شماست. خیلی از شما تشکر کرد که کار را این قدر آسان انجام داده اید.”
پیشانی برتولد چروک برداشت و به پنجره نگاه کرد. پرده ها را کشیده بودند، اما از میان آن ها، چیزی از تنه درختی معلوم بود، انگار آن را با آبرنگ کشیده بودند.
“کدام منشی تلفنی؟”
“نمی دانم.” دکتر مور به جلو خم شد و دکمه ای را زد. “الان یک چیزی می خورید! البته در واقع دو روز است که دارید این کار را می کنید.” کیسه ای را که هوا در آن بود، نشان داد. “این هم غذاست، اما الان دیگر وقتش است که درست غذا بخورید.”
در باز شد و پرستاری سینی به دست آمد. برتولد لبخند زد، او هم لبخندش را جواب داد. موهای سیاه بلندی داشت و هیکلی قشنگ. سینی را روی میز کنار تخت گذاشت، برتولد بلند شد و نشست. یک بشقاب فرنی، یک نان تست. پرستار سرش را تکان داد و رفت.
برتولد گفت: “یک چیزی را می دانید؟ فکر کنم بدانید.”
“چی؟”
درخت پنجره، واضح تر شده بود، خط وخال هایش طرح روشن تری را نشان می داد، تا نازک ترین شاخه هایش پیدا شده بود. برتولد نان تست را برداشت.
“فکر کنم ارزشش را داشته.”
دکتر مول، زیر لب، چیز نامفهومی گفت. برتولد نان تست را گاز زد، لب اش را روی آن فشار داد، با زبان آن را حس کرد. دید زبر است، زبر و خشک. برتولد آهسته دندان اش را روی آن فشار داد و شروع به جویدن کرد. مزه ای بیش از اندازه و تقریبا تلخ داشت. برتولد نیروی اش را متمرکز کرد و آن را پایین داد. یک گاز دیگر زد. این بار نرم تر شده بود. جوید و به دکتر مول نگاه کرد و یک دفعه زد زیر خنده.
دوباره گفت: “بله، ارزشش را داشت.”
دنیل کلمان: ردپای نیچه
دانیل کلمان، نویسنده جوان آلمانی در ۱۹۷۵در مونیخ به دنیا آمد. پدر دانیل کارگردان و مادرش هنرپیشه بود. کلمان در دوران تحصیل به مدرسه یسوریان در وین رفت و بعد در دانشگاه وین، فلسفه و زبان و ادبیات خواند. تحصیلات او در رشته فلسفه است و در حال گرفتن دکترا است. ردپای فیلسوفانی چون نیچه در آثار او دیده می شود. کلمان جوان از ۲۲ سالگی نوشتن را آغاز کرده است. منتقدان سن جوانی را در ادبیات آلمان ۳۰ و یا ۴۰ سالگی می دانند، اما او از ۲۲ سالگی شروع کرد، سنی که شیلر در آن کتاب “عشق و دسیسه” را نوشت. اولین رمان کلمان با عنوان “تصور برن هلن” در سال ۱۹۹۸ منتشر شد، یک سال بعد از آن هم مجموعه داستان های او به نام “زیر آفتاب” متتشر شد. در سال ۲۰۰۱ رمان “زمان مالر” به چاپ رسید و این رمان باعث شد که کلمان داستان نویسی را جدی تر از قبل پیگیری کند. او در سال ۲۰۰۳ رمان “من و کامینسکی” را می نویسد، رمانی که در کوتاه زمانی به محبوبیت و شهرت می رسد و چند جایزه معتبر ادبی را از آن خود می کند.