درد، درد، درد

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

حبس نوشت آن چه شاعر پیش از انقلاب می‌سرود و خواننده با این مضمون می خواند که “جمعه روز بدی بود”، امروز واقعا درباره ی من صدق می‌کرد، نه از لحاظ آنچه آن ها “روز بی‌حوصلگی” عنوانش می کردند، بلکه از لحاظ میزان درد و رنجی که درگیرش هستم.

 دیسک کمر و بدتر از آن سیاتیک نفسم را از نیمه شب برید و طاقتم را طاق کرد تا نشان دهد که داروهای مصرفی همه بی اثرند و بی ثمر. درنتبجه مجبور شدم که روز جمعه را با سفر به بهداری آغاز کنم و دیدار یار، پزشک کشیک. او هم دست به دامان تنها وسیله ی پذیرائی ممکن شد، آمپول، آمپول مسکن!

 دیشب مصرف داروهای گوناگون، حتی استعمال شیاف نه تنها اندکی از میزان درد کم نکرده بود، بلکه بفهمی نفهمی بر میزان و گسترش دامنه ی آن نیز افزوده بود. حالا میزبان سنگ تمام گذاشته و وسیله ی پذیرائی را دوبل کرده بود، تا شاید دو آمپول بزرگ فرو رفته در دو سوی بدن، چپ و راست، حال میهمان را جا بیاورد. اما آن ها هم بی اثر بود. درد از بالای کمر شروع می‌شود، در نقطه‌ای روی جا کمری سمت راست شدت می‌گیرد و از آنجا از سه مسیر به سوی پنجه و نوک انگشت شست پا حرکت می‌کند و در عمل پا را از کار می‌اندازد. همه نشانی ها آدرس یک جا را می دهند: مسیر عصب‌های سیاتیک.

 جالب است این جا، در زندان پزشکان حاذقی وجود دارند که هر کدام نسخه های خاص خود را می پیچند و به انجام کارهای مخصوص سفارش می کنند، از پاسدار بند گرفته تا زندانیان عادی سابقه دار. محور درمان این نسخه ی ویژه است :این بده رگ هایت بگیرند. چون تمام کارهای توصیه شده را بی‌فایده دیدم و درد را بی درمان و امکان راه رفتن را غیرممکن، غروب تقاضای ویلچر کردم. اما پیگیری های گوناگون بی فایده بود و کار به فردا حواله شد. بازهم گره ی مشکلم باید به دست گرامی حل شود که بعید می دانم در این جریان از او هم کاری برآید.

 از روی ناچاری خود را به دست تقدیر سپردم و حل مشکل درد را به نسخه های ویژه ی زندان که بعید بود در شرایط عادی به آن تن دهم. درنتیجه پذیرفتم که آن ها پزشک حاذق مورد نظر خود را برایم درمان نزدم بفرستند، اما حالا نوبت او بود که ناز کند و تا نیمه شب به حسینیه پا نگذارد. شاید او هم مانند بسیاری از دیگر زندانیان عادی ملاحظه ی خاصی داشته و نمی خواسته است که به محل اقامت یک زندانیان سیاسی مسئله دار بیاید و به مداوایش پردازد.

 ساعت سه نیمه شب وقتی در راه دستشویی بودم این بار احتمالا به دلیل افت شدید فشار سقوط کردم. باز به صورت اورژانس به بهداری انتقالم دادند و کار دوباره به زدن آمپول، اما از نوع دیگری کشید. ماجرا را که برای رویا تعریف کردم باز صدایش گرفت و حالت عصبی به او دست داد. اشتباه کردم، باید بیش از این احتیاط کنم و خویشتندار باشم. نمی دانم شاید در این گونه موارد، در گوشه ی ذهنش جزئیات مطالب چت آخرین روز و روزهای پیش‌تر نقش می‌بندد و مجبورش می کند که بیش از پیش با خودش کلنجار برود. در این ماه‌ها هر بار که مشکلاتم شدت گرفته، بیماری های ناشی از زندگی در بازداشتگاه و زندان گسترش یافته یا بر تعدادشان افزوده شده، در یک کلام زندگی مسیری غیرمعمول یافته و- حال و احوالش چنین دگرگون شده است.

 هرچه باشد، قرار ندارم تا وقتی از زندان بیرون بیایم، پرونده ی این ماجرا را باز کنم- خدا می داند، شاید هم هیچ‌گاه دست به چنین کاری نزنم. البته این امر مسلما به روند امور سیاسی – اجتماعی جامعه بستگی صددرصد خواهد داشت. رویا امروز در جمع خانواده زندانیان سیاسی است، برای به جا آوردن قضای جشن تولد. خودم هم مشوق انجام چنین کاری هستم تا آنها کمتر وضعیت خاص موجود را درک کنند. امروز در آن جا هم حتما بحث اصلی بیماری تازه ی من خواهد بود و مشکلات روحی و جسمی گوناگونی که زندگی در زندان عزیزان شان را درگیر خود کرده است. قرار شده که ماجرا را به مهدی خبر دهند تا او هم به نوبه ی خود در این مورد اطلاع‌رسانی کند.

 پرسش اساسی این است که چه فایده‌ای از این تبلیغات و اطلاع‌رسانی ها حاصل خواهد شد آمد؟ حاکمیت کمربندها را سفت بسته است و برای نظر افکار عمومی داخلی و خارجی و قضاوت مردم پشیزی هم قائل نیست. مگر نه آن است که آن چه در زندان اوین و در مورد دوستان اعتصابی بند 350 می‌گذرد و برخوردی که با خانواده‌هایشان صورت گرفته برای تک تک اعضای دولت احمدی نژاد و شخص آیت الله خامنه‌ای حتی ارزش فکر کردن هم نداشته است، چه رسد که بنشینند و بیندیشند و راهی انسانی برای حل این معضل پیدا کنند؟

 مگر می شود انسانی اندیشید و اسلامی عمل کرد و به بلایی هم چون آنچه بر سر خانواده مصطفایی آوردند حتی نزدیک شد؟ همسر و برادرش را گروگان گرفتند تا شاید این اعمال فشار عاملی شود تا او به ایران بازگردد و در همان فرودگاه دستگیرش کنند و باز به گوشه ی زندان بیندازنش- تنها به این جرم که در مورد پرونده ی اعدام خانم سکینه محمدی اقدام قانونی کرده و کار حقوقی‌ به عمل آورده و از جمله اطلاع‌رسانی کرده است.

 مگر حاکمیت به قضاوت دیگران در این رابطه کوچکترین اهمیتی داده است؟ ماجرای خانم داسیلوا، رئیس‌جمهور برزیل و واکنش مسخره و توهین‌آمیز مهمانپرست سخنگوی وزارت خارجه هم حتی نتوانست سر سوزنی از این نوع رفتار و کردار بکاهد. دوستان سندیکالیست در این فکرند که نامه‌ای خطاب به داسیلوا بنویسند و توجه ی او را به آنچه که بر سر سندیکالیست‌های ایران- اعم از شرکت واحد، معلمان و روزنامه‌نگاران- آمده است، جلب کنند و آنچه به صورت عام در زندان‌های جمهوری اسلامی می‌گذرد. اما مبنای اقدام آن ها بر اساس این ضرب المثل شکل گرفته است که “کاچی به از هیچی”.

در خصوص اعتصاب غذای زندانیان سیاسی-ـ مطبوعاتی اوین واکنش‌های متفاوتی در میان جریان‌های سیاسی شکل گرفته؛ گاه متناقض و حتی متضاد با یکدیگر. حزب مشارکت از طرفداران جنبش سبز دعوت کرده است که روز شنبه در حمایت از زندانیان روزه سیاسی بگیرند. میرحسین موسوی هم در بیانیه‌ای ضمن تقبیح رفتار حکومت خواستار شکسته شدن اعتصاب غذای زندانیان شده و در مجموع تمی همچون بیانیه ی صادره از سوی ما را دنبال کرده است؛ نیاز ایران به وجود این جوانان و… آیت‌الله بیات زنجانی نیز در واکنش به نامه چندی پیش خانواده‌های زندانیان سیاسی در مورد فجایع رخ داده در اوین و دست زدن آنان به اعتصاب، درخواست کرده است که این افراد اعتصاب غذای خود را بشکنند.

 در این میان، پس از شک و تردیدهای اولیه در مورد واکنش ما نسبت به این اعتصاب و فراخوان موسوی و حزب مشارکت، قرار شده است که ما هم روز شنبه، بسته به مورد، روزه شرعی-ـ سیاسی بگیریم یا دست به اعتصاب غذا بزنیم. با وجود بیماری کشنده و نیاز فراوان به خوردن قرص و کپسول و… بعید است که من بتوانم روزه بگیرم، اما سعی خواهم کرد که سحر همراه دوستان چیزی بخورم و مسیر روزه گرفتن را طی کنم. اگر نشد به سمت اعتصاب غذای تر خواهم رفت که امکان مصرف آب وچای را فراهم می‌کند و همچنین خوردن داروهای ریز و درشت و رنگارنگ را.

 پزشکان کشیک همه توصیه‌ شان این بوده است که روز شنبه به بهداری مراجعت کنم، هر چند که تا روز سه‌شنبه خبری از دکتر متخصص مغز و اعصاب نخواهد بود. مراجعه به بهداری این فرصت را فراهم می‌کند که تقاضای دریافت ویلچر را به صورت رسمی ارائه دهم و احتمالا بحث عکسبرداری و فیزیوتراپی هم مطرح شود. این روند اگر ادامه پیدا کند حالا حالاها خبری از ورزش و نرمش روزانه نخواهد بود.

 با وجود آنکه نزدیک به سه هفته از زمان برگزاری دادگاه من گذشته است اما هنوز خبری از صدور حکم نیست. به نظر می رسد که ترفند به کار رفته هم بی‌نتیجه بوده است- در هر دو هدفی که دنبال شده است. به هر حال، باید صبر کرد و یک دو هفته‌ای هم دندان روی جگر گذاشت و چیزی نگفت؛ به اصطلاح دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. من هم که چندان عجله‌ای برای بیرون آمدن از زندان ندارم.

عصر شنبه ۱۶/۵/۸۹ ساعت ۴۵:۱۶ حسینیه بند۳ کارگری