1 ـ قبل از ظهور اصلاحات:
همه می دیدند که امید و اعتماد بزرگ دارد بیهوده می شود و اصلی ترین شعارهایش، استقلال، آزادی، … دیگر جاذبه ای برای بسیج یا حتا نگاهداری مردم ندارند. خلاف انتظار نیز نباید می بود. “استقلال” پس از اینکه به دست آمد، باید بتوانی در سایه اش بنشینی و لابد پس از قطع دست بیگانگان، سهم خود را نیز افزون کنی! اما سهمیه ها می رفت تا از زمان دخالت اجانب کمتر شود!
آزادی به سرعت تقسیم شده بود و جز به دینداران، آنهم آن بخشی که دینداری برایش جز انجام فرایض مذهبی نبود، به دیگران چیزی نرسیده بود.
جمهوری اسلامی؟ باری، به دست آمده بود با همین دستاوردها، و تعداد مردمی که در مفهومش حیران می ماندند، روزافزون بود.
حاکمان از بالا با پرسش چه باید کرد مواجه بودند زیرا با وجود اینکه هنوز شمار حامیان شان قابل توجه بود، اما انبوه رو به تزایدی ازمردم را نیز می دیدند که خسته و مأیوس از شکست های کوچک و بزرگ، دیگر نیروی محرکه ای برای ساختن نیستند و ایضاً نه اتکایی برای مقاومت در برابر آفاتی که از بیرون و درون نظام را تهدید می کرد.
نیروهای سیاسی گوناگون بیرون از حاکمیت هم، با همین پرسش مواجه بودند و همه شیوه هایی هم که در سالهای رفته، آزموده بودند عقیم مانده بود. همه شیوه های مسالمت آمیزی که می شناختند؛ و همه شیوه های انقلابی و رادیکال؛ از جنگهای محلی و منطقه ای، تا طغیان و شورش های اجتماعی. تئوری سازان و اندیشه ورزان اپوزیسیون، از اردوی چپ ـ چپ سیاسی یا مذهبی ـ اگر کشته و اسیر نبودند، بیرون ِ دروازه ها و بیرون از دایره اثرگذاری بودند و اغلب هنوز مشغول هزینه کردن…
آنچه به عنوان اپوزیسیون انقلابی انقلاب، مدتی به مشکل حاکمان تبدیل شده بود، به خشن ترین شیوه ها حذف شده بود و مشکلات جدید که می رفت اپوزیسیون جدید بیافریند، چهره می کرد.
طغیان سیاسی بزرگی در زندانها و پای چوبه های اعدام، سرکوب شده و بحران بزرگ اقتصادی ناشی از انقلاب و جنگ در راه بود. هیچ در بر پاشنه پیشین نمی توانست بچرخد..
پیش از اینکه کار به اینجاها بکشد، پس از پایان جنگ هشت ساله که دیگر حماسه میهنی نمی توانست کمبودها را جبران کند، هاشمی رفسنجانی و گروهش سعی کرده بودند پاسخی برای مشکلات مادی جامعه بیابد. اما لیبرالیسم اقتصادی دولت سازندگی، از آنجایی که سازو کار سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مناسب خود را نداشت، و بر ساختار شبه فئودالی و عقب مانده راست سنتی نیز نمی توانست حرکت کند، به بن بست رسیده بود. لیبرالیسم اقتصادی ایشان به یک پایگاه اجتماعی فرهنگی نیاز داشت. پایگاهی که در شرایط ویژه انقلاب ایران فرصت تکوین نیافته بود و “سازندگی” ها راباید بر پایه ادعاهای انقلاب خویش، خلق می کردندش؛ یک پایگاه واسطه. این بود که درست در لبه خط پایان و قبل از شکست برای همیشه، شتابزده و باری به هرجهت، تصمیم گرفتند تا به جای تسلیم به نیروی در قفای خود، باقیمانده توان خود را در اختیار جریانی بگذارند که حتا اگر موقتاً، نیروی مخالف را عقب براند. جریانی که مهمترین خصیصه اش اعتراض به وضع موجود بود و در درون خود از نواندیش دینی تا ملی مذهبی مغضوب و روشنفکران سکولار و لائیک را جا می داد. ریسکی که خطرناک بودن خود را با آتشبار بی امان اکبر گنجی و موجی از اصلاح طلبان رادیکال نشان داد. موجی که انگار پیش از آنکه مبشر منطق اصلاحگرانه باشد، خشم بخون کشیده در گورستانهای دسته جمعی بود، اگر حتا تعلق تاریخی و سیاسی با آن نداشتند.
مسئله این بود که بیست ساله های انقلاب کرده چهل ساله شده بودند، بی آنکه گوشه ای از بهشتی را که دین یا مسلک شان وعده کرده بود، ببینند. باقیمانده انقلاب در حاکمیت، در برخورد با موانع آشکار پیش رویش، به ناچار و خوشبختانه نیروی اصلاح را در درون خود می پرورد.
از سوی دیگر، جامعه روشنفکری ایران، که هرگز چنین به سوک قهرمانان عملگرایش ننشسته بود، پس از سکوت و خمود سنگین، اینبار با تلاشهایی بیشتر از جنس اندیشه و سیاست، بجای شور و قهرمانی به میدان می آمد. دو حلقه، ناگزیر به هم رسیدند. علاوه بر تلاش جامعه روشنفکری ایران، از لائیک تا دینی، پشتیبانی دولت هاشمی رفسنجانی که از راست سنتی جز زیان ندیده بود، زمینه بروز و حضور اصلاح طلبان در صحنه سیاست ایران شد.
2 ـ محتوی اصلاحات دوم خرداد
اما هیچکدام از زمینه های وجوب و آن حالات و شرایطی که پیش آمده بود، به معنای تهیه و تکوین یک پروژه سیاسی نبود. اصلاحات دوم خردادی، بیش از آنکه چون اصلاحات سیاسی و اجتماعی دوره قاجار، حاصل یک پروژه برای تغییرات معین باشد، یک ضرورت شده بود. ضرورتی برای تغییر که نه اهداف معلوم و نه راه مشخصی را بیان می کرد؛ چیزی شبیه انقلاب بهمن! با چهره ای متفاوت در بیرون و درونی همچنان سوزان و انقلابی. مثل دوران انقلاب، همه چیز خراب بود و مثل همان وقتها قرار بود همه چیز درست شود. اقتصاد بعد از جنگ بطور طبیعی مشکل آفرین بود و ایده های مغشوش و من درآوردی آقایان تأمین کننده نان و برنج مردم نبود. آزادی ها در همه عرصه های فردی و اجتماعی از سیاسیون گذشته مردم عادی جامعه را جان به سر کرده بود. هر کس از هر یک از این گوشه ها و با هر میزان نیاز و انتظار می دید که کسانی می گویند این وضع تغییر خواهد کرد و باز یکبار دیگر همه امید و انتظار خود را به راهی بستند که راهبران شان بی تجربه تر از آن بودند که در برخورد با اولین شکست، سامانه کار بزرگشان از هم نپاشد. یکبار دیگر شرایطی فراهم آمده بود که همه می دانستند چه نمی خواهند و این« نه» بزرگ را راهنما و پرچم کرده بودند.
3 ـ شکست و ناامیدی و انتظارات کاذب
من در این باره که چه میزان از انتظارات مردم از جریان دوم خرداد کاذب و حتا چه میزان اصلاح طلبان، خودً دچار توهم از توان خود و آمادگی جامعه و حکومت برای تغییر بودند، و چقدر همین فضای کاذب به خیزش امواج ناامیدی بر پایه تحلیل های غلط سیاسی، کمک کرد، بارها نوشته ام.
مشکل این توهم دو سویه نا گزیر به مشکل بزرگتری فرا رویید. ناامیدی نه تنها به سرعت توده های اجتماعی را فرا گرفت بلکه بسیاری از نظریه پردازان و تئوریسین های مؤمن اصلاحات را نیز مأیوس کرد و همچنان که یک شبه اصلاح طلب کرده بود، به روزی یا شبی، چنان دگرگون کرد که در خلوت خود تئوری های ساختند که بر هیچ پایه ذهنی و مادی استوار نبود و هیچ نیرویی نیز برای اجرایش سراغ نداشتند. حاصلش تنها گسترش بی اعتمادی از مشارکت سیاسی و عدم تلاش مجدد بود که در فضای مشوش و نگران و کم تجربه سیاسی تعمیق می شد. این اولین تجربه اصلاحات سیاسی از طریق انتخابات در تاریخ ایران بود، که نتیجه اش حتا شکست کامل نبود بلکه عدم تحقق برنامه جهانشمولی بود که تنها بر پایه کمبودهای وسیع و انتظارات نامحدود آفریده شده بود. ولی نظریه پردازان از چپ و راست، به جای تشویق و تشجیع جامعه به خیزش مجدد و پیگیری مستمر، نشستند تا تئوریهای جدید بسازند. گویا تئوری های سیاسی، نه بربستر امکانات واقعی در دو سوی حاکمیت و مردم که در خلوت اندیشه ها ساخته می شوند؛ در زندان یا آزادی.
در باره اکبر گنجی و مانیفست و راهبردهای تک نفره اش در زمان خود نوشته و بسیار نواخته شده ام، اما عباس عبدی نیز در این مسیر کم تلاش نکرده است.
به یاد می آورم و نقل به مضمون می کنم از زمانی که عباس عبدی خروج از حاکمیت را طرح می کرد. او در جایی احیاناً در برابر این پرسش که آخر چرا باید سکان سیاست را با دست خود به محافظه کاران سپرد، استدلال کرده بود که : این آقایان که بیست سال از انقلاب، هنوز نمی توانند هلال ماه شعبان را به موقع ببینند و مردم ایران هر سال باید یک روز بیشتر یا کمتر روزه بگیرند، مگر توان اداره مملکت را دارند؟
منظور آقای عبدی این بود که حضرات راست خود وادار می شوند چون از عهده اداره امور ( به زعم ما) برنیامده اند، حکومت را تحویل بدهند و حق به حقدار خواهد رسید. بیاد دارم که این تز ایشان آن زمان در میان چپ، بخصوص در خارجه هواداران زیادی داشت و این حرف هم که ایهالناس، می شود و شده است و به هر شکلی افراد نالایق بر سر کار مانده اند و به ازایش پدر ملک و ملت درآمده است، همه به حساب محافظه کاری و عدم شهامت من و ما گذاشته می شد. و به یاد دارم پس از یکی از جلسات سخنرانی که دوستانی از اصلاح طلبان در شهر ما داشتند، وقتی این موضوع را طرح کردم، آقای سخنران لبخندی زد و گفت ممکن است بشود!
زمان برآن حکایت و بر آقای عبدی بسیار گذشت و با خروج یا اخراج از حاکمیت، هر روز نالایق تر از گذشتگان دارند مملکت “اداره” می کنند و به زعم خود هم خوب اداره می کنند. اما هنوز آقای عبدی به خروج، نه تنها از حاکمیت که از دولت و پارلمان فکر می کند. هنوز این استدلال حیرت آور بستر ایده ها و گفته هایش است که اگر یکپارچه و در کثرت نمی توانیم قدرت را بگیریم بگذار هیچ سهمی نداشته باشیم.
گفتگوی ایشان با سعید حجاریان، که روی سایت ایشان و تقریباً تمام سایت های فعال اصلاح طلبان قرار دارد البته در تمام لحظات خود پر است از اشارات قاطعانه ای به نمی شود ها…
اما برای شروع ورود محدود و مشروط به بحث، بررسی نگاه ایشان به مسئله تحزب و تشکل، که هم در خروج ایشان از مشارکت و هم در طرحشان برای خروج از حاکمیت مبنا بوده موردی برای تأمل باشد. آقای عبدی پس از اصرار بی دلیل بر اینکه: “آیا هواداران یک حزب نباید بدانند که در یکسال آینده این حزب کدام مسیر را طی خواهد کرد؟” با وجود اینکه حزب هنوز به تصمم نرسیده است، در مقابل این پاسخ مفهوم آقای حجاریان که: “در دفتر سیاسی چالش داریم.” با حکمی که هیچ فعال حزبی نمی تواند فرمولش را کشف کند، می گویند: “چالش در بدنه حزبی مهم است نه در شورای مرکزی و دفتر سیاسی. آنجا باید انعکاسی از خواسته های بیرون باشد” در حالیکه چالش در بدنه حزبی با هیچ ابزاری قابل مشاهده و بیان نیست مگر از طریق پی بردن به همین چالش ها در شورای مرکزی و هیئت سیاسی. یعنی کسی مثل حجاریان یا هر عضو مؤثر دیگری، نمی تواند در بدنه بحثی برانگیزد که زمینه اش در کل جامعه نباشد ولی وقتی می گوید در دفتر سیاسی بحث است، یعنی که چالش های موجود در بدنه منتقل شده اند. ولی آقای عبدی که فقط مخالفت می کند و بهانه می گیرد، برای اینکه ثابت کند همین حالا و همینجا و گرنه هیچ، این قاعده و نظم را نیز برنمی تابد. و وقتی که حجاریان به درستی می گوید : “آنجا هم یک بحث مطرح می شود و چالش ایجاد می شود.” ایشان باز اصرار می کند و ادم نمی فهمد یعنی چه که: “ولی چالش در بدنه و جامعه با چالش در دفتر سیاسی و راس هرم حزبی فرق دارد.” خوب فرق داشته باشد! منظور چیست؟ آیا در دفتر سیاسی و شورای مرکزی نباید مسائلی را که در بدنه به چالش نرسیده اند، طرح کرد؟ ـ به فرض اینکه نرسیده اند ـ یا حتماً باید قبل از رسیدن به هیچ نتیجه منسجمی نظر و عقیده پراکند و توهم ایجاد کرد؟
اما دخالت در این بحث ظاهراً تشکیلاتی میان آقایان عبدی و حجاریان، نه واقعاً ایراد به نگاه ایشان به تشکل و نظم تشکیلات است؛ که تنها نمودی از بیقراری ایشان در مقابل شکست های قابل پیش بینی و نمونه وار سیاسی است. واِلا آنچه باید مورد بحث و نقد قرار بگیرد این نگاه انقلابی ایشان به مسئله حضور سیاسی است که همچنان بارزترین عنصرش “امتناع” است. ایشان می گوید:
”من معتقدم که الان زمان، زمان امتناع تصمیم گیری اصلاح طلبان است. هر عملی هم که انجام دهند تاثیر مخرب آن بیشتر از تاثیر مثبت آن است. بهترین دلیل هم سال اول مجلس هفتم بعد از روی کار آمدن دولت جدید است. بهترین کار این است که به خودشان بپردازند و اصلا هم اصرار بر حضور در انتخابات نداشته باشند.“
ایشان در حمایت از این “امتناع” مورد علاقه شان می گویند که اصلاح طلبان، “هر عملی هم که انجام دهند تاثیر مخرب آن بیشتر از تاثیر مثبت آن است”. چون این ادعا چرایی اش معلوم نیست و با فلسفه استفاده از ممکنات نمی خواند، شاید دلیلی که ایشان برای اثبات آن می آورند، کمک کند: “بهترین دلیل هم سال اول مجلس هفتم بعد از روی کار آمدن دولت جدید است.” یعنی ایشان در نقد نوع حضور اصلاح طلبان، اگر مجلس و فعالیت های حزبی شان منظور باشد، نمی گویند که آن حضور باید پررنگ تر بشود و یا فلان برنامه های حزبی می بایست به این یا آن شیوه اصلاح شود می گویند که: “بهترین کار این است که به خودشان بپردازند و اصلا هم اصرار بر حضور در انتخابات نداشته باشند.“
ایشان گمان می کنند که در دنیای سیاست می توان گوشه گرفت و هر وقت رضایت کامل درونی از دانسته ها و بایسته های خود به دست آمد، پا به میدان گذاشت و گفت : ما آمدیم لطفاً به ما گوش کنید! گویا سروران جبهه ملی که پس از کودتا انتخابات را به برگزارکنندگانش واگذار کردند، پس از حضور ناگزیر در صحنه سیاست توانستند، گوشه ای از جایگاهی را که داشتند، بازبیابند.
انتخابات مهمترین و تنها فعالیت سیاسی موجود درجامعه ماست که علیرغم تحریم ها و تهدیدها و دخالت های حاکمان، وسیعترین مشارکت ها را در جامعه ایجاد می کند و اثرگذارترین حرکت سیاسی بوده و هست. غایب این صحنه غایب از اذهان و باور مردم خواهد بود.
[](http://)