بوف کور

نویسنده

بعد از حمله آمریکا…..

حسام الدین مطهری

 

توضیح :  این داستان را در یک نشست و همین امروز صبح نوشته‌‌ام. و پس از آن هم دستی در آن نبرده‌ام. پیش از هر چیز خواستم آزمون و خطا کنم و نشان دهم که می‌شود به جایِ پرچم آتش زدن و از دیوارِ سفارت بالا رفتن، داستان نوشت و فیلم ساخت و جنگِ فرهنگی را با ابزارِ فرهنگ پیش بُرد. و خواستم بگویم چه‌قدر در این فضا داستان کم داریم. شاید این آزمون، کسانی را که بهتر از من می‌نویسند به نوشتن دربارهٔ رویاروییِ ایمان و کُفر ترغیب کند. و شاید بسیاری هم بگویند فلانی جنگ‌طلب بی‌کله‌ای است که داستان می‌نویسد.

از گیت می‌گذریم. خودرو نیم‌دور می‌زند و راننده در محوطهٔ بیتِ رهبری ترمز می‌کند. می‌جنبم تا زودتر از درِ جلو پیاده شوم. تقریباً با دکتر همزمان پیاده می‌شویم. انگار که من وجود نداشته باشم راهش را می‌گیرد و می‌رود سمتِ دفترِ رهبر. ساعت را نگاه می‌کنم: هشت و بیست و نُه دقیقه. یک دقیقه هم زودتر رسیده‌ایم. پشتِ سرم صدایِ پارکِ خودرویِ دیگری را می‌شنوم. مردد می‌مانم به عقب نگاه کنم یا دنبالِ دکتر بدوم. دنبالِ دکتر می‌دوم.

پیش از ما فرماندهٔ سپاه رسیده است و محافظش را می‌بینم که بیرونِ دفتر نشسته است و با کسی که نمی‌شناسمش حرف می‌زند. درِ دفتر پشتِ سرِ ما بسته می‌شود و ما می‌مانیم و اتاقِ شش متریِ انتظار. صندلی زیرِ وزنم جیر جیر می‌کند. می‌خواهم با محافظِ فرماندهٔ سپاه گپ بزنم که مرد ناشناس می‌گوید: “مستعمل شدن. می‌خوایم بدیم ترمیم بشن.” سری تکان می‌دهم. مشغولِ سلام و علیک با محافظِ فرماندهٔ سپاهم که کسی وارد اتاق می‌شود و فوری کلاهش را برمی‌دارد. فرماندهٔ ارتش است. شق و رق پیش می‌رود و به ما سلامِ عادی می‌دهد. جواب می‌دهم و فکر می‌کنم من شق و رق‌ترم یا او.

روزنامهٔ جلویِ رویم را برمی‌دارم و نگاهی بهش می‌اندازم. کنارِ عکس بزرگ نوشته است: “حملهٔ ناموفقِ هواپیماهایِ بدونِ سرنشینِ دشمن به مناطقِ مسکونی و بیمارستانیِ پایتخت.” و هواپیمایی در حالِ دود کردن در آسمانِ عکس پیداست. تیترِ بزرگ می‌گوید: “انهدامِ ناوِ دشمن در تنگهٔ هرمز: دستِ خدا بر گلویِ دشمن!”

هشت و سی و چهار دقیقه است که رئیس مجلس سر می‌رسد و محافظش را پشتِ سر می‌گذارد و داخلِ دفترِ رهبر می‌شود. چهار دقیقه تأخیر داشته است. درونِ اتاق، دور از چشم و گوش ما، رهبر با تلفنِ رمزدارش با کسی در حزب الله لبنان حرف می‌زند. بر خلافِ سال‌هایِ قبل که نبرد کماندویی و چریکی در مرزهایِ اسراییل و لبنان شکل می‌گرفت، جنگ طی ماه‌هایِ اخیر به جنگِ موشکی تبدیل شده است. می‌دانم که اخیراً موشک‌هایِ تازه‌ای به دستِ حزب الله رسانده‌ایم. بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان این خبر را رسانه‌ای کرده‌اند اما تلویزیونِ ایران چیزی درباره‌شان نگفته است.

تقریباً خوابم گرفته است که رئیس جمهور پیش از همه از دفترِ رهبر بیرون می‌زند و بی‌آن‌که منتظرِ من بماند راهش را می‌گیرد و می‌رود. با لب‌هایش بازی می‌کند و می‌دانم که این یعنی عمیقاً به فکر فرورفته است.

روزنامه‌ها از بی‌نانی در کشور چیزی ننوشته‌اند. دیروز نانوایی‌هایِ پایتخت عملاً تعطیل بودند و مردم بدونِ نان به خانه‌ها برگشتند. رییس جمهور تا تویِ ماشین می‌نشیند با تلفنِ رمزدارش با وزیرِ بازرگانی صحبت می‌کند و می‌پرسد: “چی شد این سیلوها؟ می‌خواید مردم گشنه بمونن؟ من یه کار نمی‌تونم به شما بسپارم؟” صدایِ وزیر را مثلِ نویزی دور می‌شنوم ولی نمی‌توانم کلماتش را تشخیص بدهم. رئیس جمهور امان نمی‌دهد و می‌گوید: “خبرِ راه افتادنش رو امروز تا ظهر می‌خوام. امروز تا ظهر.” و تلفن را قطع می‌کند. از گیت رد می‌شویم و تو خیابانِ فلسطین می‌افتیم. راننده با چهل کیلومتر سرعت خیابانِ خلوت را خلاف رو به بالا می‌رود. منتظر است رئیس جمهور بگوید مسیرِ بعدی کجاست ولی زبانش نمی‌چرخد که چیزی بپرسد. آرام می‌رود تا بلکه رئیس جمهور اشاره‌ای کند. در عینِ حال می‌ترسد رئیس جمهور بهش بتوپد که “دیر شد… بجنب.” عاقبت بر می‌گردم طرفِ رئیس جمهور و می‌پرسم: “دکتر! مقصد بعدی؟”

می‌دانم که این یعنی رئیس جمهور می‌خواهد وزیر را دربارهٔ قضیهٔ احتکارِ گندم توبیخ کند.

نهار نخورده‌ایم و ماشین هنوز از خیابان‌هایِ شهر عبور می‌کند. سعی می‌کنم برایِ رئیس جمهور توضیح بدهم که بهتر است با هلی‌کوپتر پرواز کنیم ولی رئیس جمهور رد می‌کند: “وقت ندارم وسیله عوض کنم.” رو می‌کند به راننده و می‌گوید: “گاز بده سمتِ بیت.”

تلفنِ رمزدار زنگ می‌خورد و رئیس جمهور جواب می‌دهد. سلام و علیکی در کار نیست. با توپِ پر می‌پرسد: “من الآن باید بفهمم؟ رئیس جمهورم یا پشم؟” دو هواپیما از بالایِ سرمان رد می‌شوند. نمی‌دانم ایرانی‌اند یا هواپیمایِ دشمن. راننده می‌گوید: “یا علی! اینا که امریکایی‌ان.” رئیس جمهور بی‌آن‌که نگاهش کند می‌گوید: “برو کارت نباشه.” می‌فهمم که تلفن به همین دو هواپیما ربط داشته است. کمی جلوتر صدایِ چند انفجارِ پشتِ سرِ هم بلند می‌شود و یکهو ماشین‌ها می‌زنند رویِ ترمز. ماشینِ رئیس جمهور گیر افتاده و از محافظ‌هایِ پشتِ سر دور افتاده‌ایم. فکر می‌کنم چه‌جوری از آن وسط فرار کنیم که ماشینی محکم از پشت می‌کوباند به خودرویِ ما. یک لحظه گیج می‌شوم. صدایِ چند انفجارِ جدید می‌آید که از صداهایِ قبلی نزدیک‌ترند. می‌خواهم پیاده شوم که درِ ماشین محکم می‌خورد به ماشینِ کناری. رانندهٔ ماشینِ کناری دستش را تو هوا تاب می‌دهد و از پشتِ شیشه می‌گوید: “اووووی!” و بعد چشمش به رئیس جمهور می‌افتد. چشم‌هاش گرد می‌شود و بعد دست تکان می‌دهد. رئیس جمهور می‌خندد و دست تکان می‌دهد. من عصبانی‌تر می‌شوم و به راننده می‌گویم دریچهٔ سقف را باز کند. تا چشم کار می‌کند ترافیک است. باید رئیس جمهور را جوری از آن اطراف دور کنیم. تلفنِ رمزدارِ ماشین زنگ می‌خورد و رئیس جمهور جواب می‌دهد: “من که نمی‌تونم به مردم بگم چتر بگیرن رو سرشون تا موشک نخورن. تلویزیون مگه اعلام نکرده موشک بارونه؟”

راننده رادیویِ ماشین را روشن می‌کند. آژیرِ قرمز پخش می‌شود و صدایی مردم را به فرار به پناهگاه‌ها می‌خواند. بعد مارش پخش می‌شود و گویندهٔ اخبار می‌گوید: “موشک‌بارانِ ناوِ امریکاییِ مستقر در خلیجِ فارس، با حملهٔ تکاورانِ نیرویِ دریاییِ سپاهِ پاسدارانِ انقلاب اسلامی به این ناو موقتاً متوقف شده است.”

بی‌آن‌که به رئیس جمهور گوش کنم تماس می‌گیرم و درخواستِ هلی‌کوپترِ پلیس می‌کنم. نیم ساعت طول می‌کشد تا هلی‌کوپتر بالایِ ساختمانی برِ خیابانِ انقلاب برسد. رئیس جمهور را بالایِ پشتِ بام می‌رسانم و سوارِ هلی‌کوپتر می‌شویم. فکر می‌کنم کاش هلی‌کوپتر هم رادیو داشت.

تا بیتِ رهبری نه خبری از تلفنِ رمزدار بود نه رادیو. فقط صدایِ شلپ شلپِ بال‌هایِ هلی‌کوپتر می‌آمد و می‌شد ترافیک را دید که تا دودهایِ بلند و سیاهی که به آسمان می‌رفت ادامه داشت. انگار آتشفشانی فوران کرده بود و ترافیک، رود مذابش بود.

در اتاقِ انتظار دوباره محافظ‌ها جمع بودند و انتظارِ آقایانِ درونِ دفترِ رهبر را می‌کشیدند. تلویزیون خاموش بود و جز روزنامه‌هایِ رویِ میز، هیچ رسانه‌ای دور و برمان نبود. تلویزیون از هفته قبل و بعد از موشک‌بارانِ سنگینِ ناوِ امریکایی مختل شده بود و برنامه‌ای پخش نمی‌کرد. در سکوت نشسته بودیم و هر کس فکری می‌کرد. کسی گفت: نیرویِ دریایی حمله به ناوِ امریکایی رو شروع کرده. پرسیدم: “نیرویِ دریایی سپاه؟” وقتی جواب داد تازه متوجه شدم محافظِ فرماندهٔ ارتش است: “نه. نیروهایِ ارتش. سپاه یه حملهٔ مقطعی کرد که مفید بود و بعدش ما ناو جماران رو بردیم جلو.”

در دفترِ رهبری برایِ مرحلهٔ تازه‌ای از جنگ تصمیم‌گیری می‌شد. قبلاً ایرانی‌ها هشدار داده بودند که اگر لازم باشد می‌توانند جنگ را به درونِ خاکِ دشمن بکشانند. طی روز گذشته پنجاه موشکِ شهاب سه به طرفِ تل‌آویو شلیک شده بود و حالا، صحبت از امپایراستیت بود. یک گروه بنا بود امروز دو طبقهٔ میانیِ برجِ امپایراستیت را منفجر کند. امریکا همزمان هواپیماهایش را از آذربایجان روانهٔ آسمانِ ایران می‌کرد و اگر موفق می‌شد از موشک‌هایِ ضدهواییِ ایران بگذرد، تهران را به هم می‌ریخت. در عینِ حال پیغام داده بود که آماده‌ست مذاکره کند. در اتاقِ رهبری، رؤسای نظامی و اجرایی کشور منتظرِ خبرِ امپایراستیت بودند تا جواب پیغامِ امریکا را بدهند. انفجار در نیویورک می‌توانست قدرتِ ایران را سرِ میز مذاکره بیش‌تر کند.

بستنِ تنگهٔ هرمز و زیرِ آتش گرفتنِ اسرائیل تقریباً امریکا را در استفاده از پایگاه‌هایِ نظامی‌اش در اطرافِ مرزهایِ ایران مردد کرده بود. فرانسه و آلمان، امریکا را یکه و تنها گذاشته بودند و تنها انگلیس بود که از پایگاهش در افغانستان علیهِ ایران نیرویِ نظامی می‌فرستاد. جنگِ زمینی تقریباً یک کاریکاتور از جنگِ واقعی بود و این موشک‌ها بودند که تکلیفِ دو سرِ جنگ را معلوم می‌کردند. حزب الله اعلام کرده بود بعد از موشک‌بارانِ سرزمین‌هایِ اشغالی، طیِ هفتهٔ آینده وارد فلسطین خواهد شد و سراسرِ اراضیِ اشغالی را “فلسطین” خواهد نامید.

در اتاقِ رهبر تلفنِ رمزدار زنگ خورد و کسی از کیلومترها دورتر یک جملهٔ کوتاه گفت: “امپایراستیت برجِ قشنگی بود!”

سی‌ان‌ان و بی‌بی‌سی تمام برنامه‌هایِ خود را قطع کردند و مستقیماً دودی را که از امپایراستیت بلند می‌شد نمایش دادند. سی‌ان‌ان پایِ تصویر نوشته بود: “تهدیدهایِ ایران عملی شد؛ جنگی فراتر از مرزها”. اما رهبر منتظرِ خبرِ دیگری از انگلستان بود تا بعد از آن به رئیس جمهور و دبیرِ شورایِ امنیتِ ملی مأموریتِ مذاکره با امریکایی‌ها را بدهد. وقتی همه مبهوتِ دودهایِ امپایراستیت بودند، ساعتی در ساختمانِ نخست‌وزیری در لندن تیک تاک می‌کرد و بمب کنارش را به انفجار نزدیک می‌کرد.

تلفنِ اتاقِ رهبر دوباره زنگ خورد و این‌بار کسی از پشتِ خط گفت: “این روزها ساختمون‌هایِ خوشگلِ انگلیسی زیاد دوام ندارن!”

رئیس جمهور وقتی از اتاقِ رهبر بیرون آمد می‌خندید و به من اشاره کرد دنبالش بروم. فرماندهٔ سپاه پشتِ سرش از اتاق بیرون آمد و چند لحظه‌ای هم‌کلام شدند. هر دو خندیدند. فکر کردم چند روز بود خندهٔ رئیس جمهور را ندیده بودم؟

تا بخواهیم برویم هلی‌کوپترِ شخصیِ رئیس جمهور سر رسیده و دیگر نیازی به هلی‌کوپترِ پلیس نیست. آن‌جا تلفنِ رمزدار همراهِ رئیس جمهور است و از این بابت مطمئنم که کارهایش را همان‌جا می‌تواند پیگیری کند و قید رویِ زمین نشستن را بزند. دوباره با وزیرِ بازرگانی تماس می‌گیرد: “خبرِ خوش می‌خوام! نداری قطع کن از اتاقت برو بیرون.” وزیر چیزهایی می‌گوید که به‌نظر کمی رئیس ‌جمهور را سرِ دماغ می‌آورد ولی این را پیش وزیر بروز نمی‌دهد و دوباره تأکید می‌کند: “باید ظهرِ فردا ببینم نتیجه‌اش رو. مردم نون می‌خوان.” و تلفن را قطع کرد.

تلفنِ دیگری می‌زند و از وزیرِ نیرو دربارهٔ بازسازیِ نیروگاهِ اتمیِ بوشهر می‌پرسد. طیِ ماه‌هایِ پیش نیروگاه تقریباً ۷۵ درصد آسیب جدی دیده است و زیرِ موشک‌باران از کار افتاده است. برخی از مناطقِ کشور قطعی دائمی برق دارند و تهران هم برایِ ساعاتی برق را جیره‌بندی کرده است. از جواب‌هایِ وزیر قانع نمی‌شود و برایش خط و نشان می‌کشد. “من نمی‌تونم به مردم بگم «تلاش می‌کنم» که. بجنب آقا، بجنب.”

بلافاصله بعد از این‌که تلفن را قطع می‌کند، تلفن زنگ می‌خورد و خود رئیس جمهور جواب می‌دهد. از بیتِ رهبری‌ست و دوباره خبرِ جلسه‌ای فوری را می‌دهد. برمی‌گردیم. تا به بیت برسیم رئیس جمهور با وزیرِ امورِ خارجه کوتاه صحبت می‌کند و می‌گوید تماس با امریکایی‌ها را تا بعد از جلسه‌ام با رهبر عقب بیندازید. من حس می‌کنم چه‌قدر خسته‌ام و یادم می‌افتد ناهار نخورده‌ام.

در اتاقِ انتظارِ بیتِ رهبری محافظِ فرماندهٔ سپاه از من می‌پرسد: “خبر رو شنیدی؟”. من شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم: “خبر که زیاده. چی رو؟” سرش را رو به همه می‌چرخاند و انگار بخواهد واکنش‌ها را ملاحظه کند، همزمان می‌گوید: “خبرِ مکّه رو.”

چشم‌هام گرد می‌شود و نگاهش می‌کنم: “قضیه چیه؟”

منبع: وبلاگ کاغذ استنسیل- عنوان از هنر روز