یک روز از آزادی....

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

برای دخترهایم: نوشین، بهار و ساندرا

پاکشان می رفتم وچشمان ساندرا مراقب همه چیز بود. پاریس بود وچشمانم خیس بود. پاریس همینگوی.  پاریس کمون. پاریس نرودا. پاریس آزادی.

و صف می رفت و به نام ایران می رفت. بغض در گلو راهی به فریاد می جست. صف می رفت.

پاکشان می رفتم و چشمان ساندرا مراقب همه چیز بود. صدای نوشین می آمد از پشت فاصله ها:

صف می رفت و ای ایران می خواند. پاریس کاموبود و سارتر بود. وزیر دفاع گفته بود:

ژنرال دوگل جواب  داده بود:

 صدای نوشین می آمد. از پشت میله ها می آمد. کسی برایم نوشته بود:

و شراب کوفتم شده بود. سرم را به شیشه خیس از باران چسبانده بودم:

می گریستم و پاکشان می رفتم. صف می رفت وچشمان ساندرا مراقب همه چیز بود. پرچم ایران تاب می خورد. آسمان نمی گریست، اما گرفته بود. صف می رفت و می خواند:

از میدان جمهوری آمده بودیم و زیر چشم پاریس می رفتیم. پاریس کوزت. پاریس «عشاق پون نوف». به میدان ملت می رفتیم. سرودمی خواندیم آزاد. فریاد می زدیم آزاد. صف می رفت  و می خواند:

بردرخت های زمستانی آراگون بود که می دوید و می نوشت:

پاکشان می رفتم و چشمان ساندرا مراقب همه چیز بود. نوشین از پشت میله ها برایم دست تکان می داد:

سبز و قرمز  وآبی یکی می شد. در ابرها می دوید. بهار رویش می نوشت:

برعکسهای طلایی
بر زره جنگجویان
بر تاج هر شاه
نامت را نوشتم
بر جنگل و صحرا
بر آشیانه و بر سرو کوهی
بر انعکاس کودکی ام
نامت را نوشتم

پاکشان می رفتم. صف بود. از چراغ قرمزهای سیمون دوبوار می گذشت. چراغهای زرد کامو  را نمی دید. غریبه می رفت. نام ایرانش بر زبان و بغضش در گلو بود. همراه ابدی را می دید. پشت دیوار شیشه ای پیدایش می شد. بابرق دندانهایش روی شیشه می نوشت:

 مرمر شبها
برسفیدی نان روزها
بر همه ی فصلهای موعود
نامت را می نویسم
بر هر وصله آبی در آسمانهای سربی
بر برکه در آفتاب پوسیده
بر آبراه زندگی
نامت را می نویسم
بر دشتها، بر افق
بر هر بال هر پرنده
بر آسیاب سایه ها
نامت را نوشتم

پاکشان می رفتم. صف درازبود و سبز بود و بهار بودو ایران بود. چشمان ساندرا مراقب همه چیز بود.

به ناسیون رسیده بودیم. میدان بزرگ بود. آفتاب تند می شد. دستی مجسمه وسط میدان رابر می داشت. هوابوی زیتون و گازوئیل می گرفت. روزهاورق می خورد. 22 بهمن می شد. پاکشان رسیده بودم. صف یکی می شد. دستها در هم گره می خورد. دست نوشین را از پشت میله می گرفت. صف می رفت و من می رفتم. میهنم ایران بود. باداغ هایش. با ندا.بارنج هایش. با سهراب. زیاد می شدیم. زیاد. زیاد. میدان راپر می کردیم و می خواندیم:

هر وزش غروب
بر دریا، بر کشتی ها
بر کوهستان دیوانه
نامت را می نویسم
بر جوش و خروش ابرها
بر عرق طوفان
بر بوی نا و انبوهی باران
نامت را می نویسم
بر هر مساعدت
بر پیشانی دوستانم
بر هر دست کمک
نامت را می نویسم
بر پنجره شگفتی ها
بر لبان شنونده
به مراتب برتر از سکوت
نامت را خواهم نوشت
بر بهشتهای بر باد رفته ام
بر فانوسهای دریایی مخروب
بر دیوارهای یاس
نامت را نوشته ام
بر غیبت بی آرزو
بر برهنگی تنهایی
حتی بر قدمهای مرگ
هنوز نامت را می نویسم
بر سلامت بازگشته
بر خطر بیهوده
بر امید بی عداوت
نامت را می نویسم
و با قدرت یک کلمه
زندگی ام را دوباره باز می یابم
من زاده شدم تا ترا بشناسم
تا ترا نام دهم
آزادی

چشمان ساندرا خیس بود. عکس ما را می گرفت و تکثیر می کرد. ما برای آزادی مرده بودیم و آزاد بودیم.