داستان تولد شهرنو به روایت “دکتر محمود زند مقدم”
“ساکنان محله غم”
عکس ها: کاوه گلستان
این که در شَهنامهها آوردهاند
رستم و رویینهتـن اسفندیار
تا بدانند این خداوندانِ مُلک
کَز بَسی خلق است دنیا یادگار…
نامِ نیکِ رفتگان ضایع مکن
تا بمانَد نامِ نیکت پایدار.
سعدی
خانمِ دکتر ستّاره فرمانفرماییان بود بانیِ “دانشکدۀ خدماتِ اجتماعی” که کاری بود کارستان. شاد زی، سرفَراز زی، همیشه ایّام، بادا باد!
و بانیِ طرحِ مطالعۀ روسپیان در شهرِ تهران همین بانویِ گرامی بود؛ پژوهشی که برایِ نخستین بار اجرا میشد در پایتخت.
و مُجریِ طرح حضرتِ استادی مهندس عزّت راستکار. فرزانهاستادی بود و به نیکی و بزرگواری مانَد نامش، بادا باد و دیده فُروبست بر این فَلَکِ کَجمَدار، در غُربتِ هجرت و یاد رودکی میاُفتم و این دو بیتش، هرگاه که به یاد میآوَرَم کرامتهایِ اُستادم را:
شاد بودهست ازین جهان هرگز
هیچکس تا ازو تو باشی شاد؟
داد دیدهست ازو به هیچ سَبَب
هیچ فرزانه تا تو بینی داد؟
به سه بخش شدند روسپیانِ تهران: روسپیانِ خیابانی، روسپیانی که در خانههایِ اُمن به کار مشغول بودند و روسپیانِ شهرِنو که قُرعۀ فال اُفتاد به نامِ این قَلَمزن، حدود سالهایِ ۴۶، ۴۷.
شهر نو- کاوه گلستان
بخش دوّم، بهتوصیۀ سازمانِ بهزیستی انجام شد، پس از دورانِ جنگ با عراق، نگران کرده بود مُدیرانِ سازمان را افزایش ناگهانیِ شُمارِ طلاقها و اعتیادها و در آن روزگاران و هم این روزگاران، پناهگاهی ندارند جُز واحدهایِ بهزیستی، این از همهجا راندهشدگان، در سرتاسرِ ایران.
این پژوهش، مَحضِ نمونه و یافتنِ رَوشی مُناسب برایِ مطالعۀ سرتاسریِ ایران، در چهار اُستان انجام شد: تهران، یزد (بهخاطرِ کمترین شُمارِ طلاق)، خُرّمآباد (بالاترین شُمارِ طلاق) و بلوچستان (بهعنوانِ منطقهای عشایری) و دریغ و درد که گُم و گور شدند یادداشتهایِ خُرّمآباد و یزد و بلوچستان، که هر کدام نمونهای بودند بیهَمتا برایِ خودشان.
باقی مانده بود همین ورقپارهها، که سرِ هَم کردم، تا آنجا که میشد و ملاحظه میفرمایید حاصلش را و مُشتی یادداشت، پراکنده، که پیداکردنش در این ظُلَمات، کارِ حضرتِ خِضر است و پیاده کردنش بهسلامت در ساحلی اَمن، کارِ حضرتِ نوح.
ببخشید بر این جریدهرو، در این گُذرگاهِ تنگ، بُزرگواران و زنده دلان!
این ماجرا را برایِ من یکی از بازیگرانِ خود واقعه، یعنی ژنرال حبیبالله خان، شاگرد پیشینِ سَن سیِر و بهطورِ قطع مرد شایستۀ قُشونِ ایران بازگو کرده است. اِسمارت در آن موقع، مُستشارِ شرقیِ سفارتِ انگلیس بود. این مرد دانشآموخته، ادیب و ظریف، شناساییِ کاملی در مورد ایران داشت. زبان و ادبیاتش را میشناخت، با آداب و سُننِ ایرانی آشنا بود. اگر همۀ جنایاتی که ایرانیان به او نسبت میدهند واقعیّت داشته باشد، روحش در اَعماقِ جهنم خواهد سوخت. ولی یک مطلب مُسلَم است: او عاملِ ارتباطِ رئیس خود نورمَن و سیّد ضیاء بود که به او دستورهایِ وزارت خارجۀ انگلیس را ابلاغ میکرد، یا بهتر بگویم اوامرِ لُرد کرزن را. براساس یکی از این دستورها که به تهران رسید، حاکی از براندازیِ رضاخان، ظاهراً حبیبالله خان که به او اعتماد داشتند، مأموریت یافت مَراتب را به سیّد حالی کند و این مأموریت در حضورِ اسمارت داده شد. حبیبالله خان بهجایِ انجامِ این زشتکاری، رئیس خود را از توطئه آگاه ساخت و او توانست با پیشبینیهایِ لازم و تدابیرِ بهجا، در ماهِ ژوئنِ ۱۹۲۱، حساب سیّدضیاء را برسد و به دولتِ او خاتمه بخشد.
برایِ رضاخان پس از خروجِ سیّدضیاء، یک مطلب ماند و آن طرحِ یک برنامۀ انتقام بدین سان بود:
بریچمَن و اسمارت دو خانمباز قَهار بودند. اوّلی بهعنوانِ معشوقه یک زنِ فرانسویِ چاق و قدکوتاه داشت که اتفاقاً شوهرش اهلِ مُدارا بود. دوّمی ازدواج کرده بود و همسر داشت، ولی همسرش را به پاریس فرستاده بود. هر دوِ اینها علیرَغمِ مُخاطرات و مشکلاتی که میتوانست بهوجود آوَرَد، تمایُل به معاشرت و سرگرم شدن با زنانِ ایرانی داشتند. بدین منظور، هر دو برایِ سرگرمی و وقتگذرانی، به عشرت کدهای مُتعلق به یک زنِ سرشناس میرفتند که جُز خود صاحبخانه، گهگاه برایشان دوستانِ خویش را نیز دعوت مینمود. شبی که اینان برایِ سرگرمیِ چندساعته، به این عشرتکده رفته بودند، توسطِ قزاقها غافلگیر شدند. اسمارت از پنجرۀ اتاق به خارج پرید و ناپدید شد، ولی بریچمن که فِرز و زیرک نبود، بهعنوانِ فاسق و فاجر، توسطِ پلیس ایران دستگیر و به قرارگاه منتقل گردید و به مدتِ چهار ساعت ـ تا هویّتِ اصلیِ وی فاش و مُسَجَل شد ـ در توقیف به سر بُرد.
بریچمن که بهسبب این فاجعه، مورد طَعن و تمسخر قرار گرفته بود، ناچار از تَرکِ ایران شد. کرزن که از ماجرا دلتنگ و خشمناک بود، نامِ وی را از فهرستِ دیپلماتها حذف کرد. البته اِسمارت نیز وضعی مُشابه داشت، مُنتها با شرایطِ مناسبتری تهران را پشتِ سر گذارد.
طبیعی است از این ماجرا روزنامههایِ وقت آگاه شده و خبر را بهنَحوی که به آنها داده شده بود، منتشر ساختند؛ بهویژه که دستِ سردارسپه در کار بود و میخواست به آن آب و تاب داده شود.
در کتاب پدر و پسر، ناگفتههایی از زندگیِ و روزگارِ پهلویها که هفتاد سال بعد جمعآوَری و تنظیم یافته است، میخوانیم:
“از وقایعِ عجیبی که در این زمان اتفاق افتاد، بازداشتِ دو دیپلماتِ ارشد انگلیسی (اِسمارت و بریچمن) در خانۀ فاحشۀ معروفی به نامِ عزیز کاشی بود. اعضایِ سفارتِ انگلیس پس از تنظیمِ صورتمجلس و اِحراز هویّتشان، آزاد میشوند، ولی عزیز کاشی و زنِ بدنامِ دیگری را که در منزلِ او بوده دستگیر میکنند. خبرِ رفتنِ دو مرد اَجنبی به خانۀ زنهایِ ایرانی و دستگیریِ زنها روز بعد، در شهرِ میپیچد و حاج آقاجمال اصفهانی که از عُلمایِ مُتنفذ تهران بود شرحی به سردار سپه مینویسد که بایستی حدّ شَرعی بر آنها جاری شود.
رضاخان در اجرایِ این اَمر دستور میدهد آن دو زن را در میدانِ توپخانه به سهپایه بسته حدّ بزنند و افسرِ قزاقی که مأمورِ اجرایِ این دستور بوده طوری در چوب زدن به آن دو خشونت به خرج میدهد که هر دو خون استفراغ میکنند.
بعد از اجرایِ حدّ شَرعی آنها را به خوار تبعید میکنند و درضمن، به نظمیه دستور میدهد که کلیهِ فَواحش را از تهران خارج کرده و در بیرونِ دروازه قزوین، در محلهای که بعداً به نامِ شهرِنو معروف شد اسکان بدهند.”
در تاریخِ بیست و پنج سالۀ ایران به این واقعه اشاره شده و هاوارد کُنسولِ انگلیس را نیز یکی از بازیگران میشناسد:
”…حدّ زدنِ فواحش و تبعید آنها از طرفِ سردارسپه مدّتی در شهر زبانزد خاص و عام بود و سردارسپه هم در اثرِ این اقدام تا اندازهای بینِ عوام محبوبیّت پیدا کرد… هیچکس[…] نمیدانست که این موضوع از یک سرچشمۀ سیاسی جریان پیدا کرده…”
در کتاب خاطرات و خطرات، مُخبرالسلطنه هدایت نوشته است:
“از قضایایِ بیسابقۀ این دوره حدّ زدنِ عزیز کاشی و امیرزاده خانم بود به پافشاریِ حاج آقاجمال اصفهانی که شب ۹ رَجَب ۱۳۴۰. (۱۸ حوتِ ۱۳۰۰) دو نفر از اجزایِ سفارتِ انگلیس در خانۀ عزیز بودهاند (اسمارت و بریچمَن). امیرزاده خانم هم بوده است…”
نخستوزیرِ پیشینِ ایران میافزاید:
“عزیز آواز خوب دارد و صبیحیِ مطلوب و از حدّخوردنِ امیرزاده بسیاری مُتألم شدند.”
نقل از کتاب قَزاق، عصرِ رضاشاهِ پهلوی (براساس اسناد وزارتِ خارجهِ فرانسه)
نویسنده و مترجم: محمود پورشالچی. انتشاراتِ مُروارید.
مُشتَمل بر دو بخش است این وَجیزه: بخش اوّل، مطالعهای مُجمل در اَحوالِ روسپیانِ شهرِنو و بهقولِ خانمها “قَله” [قَلعه]، دربانها و پااندازها و مُشتریانِ قلعه و باز بهقولِ اهلِ قلعه دو “تیاتر” در تماشاخانه یا تیاترِ حافظ نوِ آن روزگار، به مُدیریّتِ ببرازخان سُلطانی.
برایِ نوشتنِ دقیقِ تیاترِ اوّل، بیش از ده شب رفتم به تیاتر، نشستم و مشغول شدم به یادداشت؛ با خطی درشت، در صفحاتِ دفتر. البته کم میشد، زیاد میشد، زیاد میشد و تغییر میکرد گفتوگوها: برحَسَب موقع و حال و حوصلۀ تماشاچیان که مُشارکت داشتند در اجرایِ صحنهها و گفتوگوها و در واقع، دو صحنه بود تیاتر با دو گُروه بازیگر و هنرپیشه: یکی صحنۀ نمایش و آن یکی صحنۀ وسیعِ تماشاچیان که پیش میرفتند پابهپایِ هم؛ چیزی که معنا نداشت “زمان” بود، نه یکخطی و نه دوخطی، نه دهخطی… رَقّاص بود عقربۀ ساعت در تیاتر…
تیاترِ دوّم: فقط موفق شدم یک شب بنشینم و تماشا کنم. سفری پیش آمد و برگشتم، برگشته بود وَرَق. هرچه جُستوجو کردم، نیافتم یادداشتهایِ آن شب را؛ مثلِ باقیِ یادداشتها و ای دریغ! ولی صحنۀ اوّلِ نمایش جا خوش کرده بود در طاقچۀ حافظهام، مثلِ یک عکس فوری، تو یک قاب… ولی قابش باز میشد و بسته میشد، مثلِ درِ یک پَستو، به تاریکیِ دالانها و سوراخ سُمبۀ حافظهام… دیدهام اینگونه پَستوها را: در نگاهِ اول، یک اَنباری، ولی در یک گوشۀ آن، دری پنهان به دالانی پیچدرپیچ، برایِ ذخیره کردنِ مَوّاد ماندگارِ غذایی، مانند ماش و لوبیا و عدس و گندم… اشیائی که بهائی داشتند، بازمانده از نیاکان، برایِ روزگارِ ایلغارها، نه یکی، نه دو تا، بشمار… و کوچهها، باریک و پیچدرپیچ، تا نتوانند بهسُرعت برسند سواران برایِ چَپو و از دَمِ تیغ گذراندنِ صَغیر و کبیر، فُرصتی برایِ پناه بُردن، و در اَمان ماندن، شاید، از قَحطیِ پس از ایلغار، و بر همین رَوال، و از هَراس غارتها و رهاکردنِ اسبان، در کِشتزار، پناه میبُردند به تَنگنایِ درّههایِ دور از دسترس، زاویۀ بیابانهایِ دور و دراز، مُشتی جو میافشاندند و گندمی و اَرزنی، بُخور و نَمیری و نمیرَوَد از یادم نَقلِ یک روستایی، وقتی پُرسیدم: “با اینهمه آب، چرا بیشتر نمیکاری؟” پاسُخ داد: “وصیّتِ پدرانِ ماست؛ بَس که ناچار شدهاند از برابرِ قتل و غارت و ستم، پناه ببرند به کوهها و غارها…”
و بهقولِ حافظ:
ساقیا! عِشرتِ امـروز به فـردا مَفِکَن
یا ز دیوانِ قضا، خطِ اَمانی به من آر.
تا دیشبی که نرسیده بود خطِ اَمان به حافظ و چشم به راه است همچنان….
آن عکس مانده بود در طاقچۀ حافظه و تصاویری مُبهم در کوچه پَس کوچههایِ ذهن و آزارم میدادند، تا چهار پنج سال پیش، که نشستم و سرِهَمشان کردم و این درآمد از کار…
تَتَمۀ بخش نخُست فهرستی است سر و تَه زده از نامدارانِ قلعه و شهرِ تهران و بخش دوّم: واحدهایِ بهزیستی و مُجتمعِ بهزیستی.
نتیجه:
روشن شد و مُبَرهَن مثلِ لامپِ روشنِ برق، فیالحال ـ از خوشاقبالی ـ که تا چه پایه اُستوار است و لولهِهنگش آب برمیدارد، این اعتقاد خواص و عوام و از جمله دایی جان ناپلئون، حاصلِ تجربۀ مُکررِ چندصد سال، که در وُقوعِ هر حادثه، واقعه، چه تاریخی، چه تفریحی ـ مَضِ خنده ـ مَبادا اِغفال شوید، مَبادا، در کار است دستِ پنهانِ اینگیلیزیها، یه اَنگولَکی، کَلَکی، اَنگُشتی، کاسهای قَدّ لانجین، زیرِ نیمکاسهای قَدّ فنجان… میفرمایند: “مَدرک؟” اینهم مدرک! خُطور میکرد بر خاطرِ مُبارکِ عالی، و خیالِ نازُکِ آن حضرتِ مُستطاب، که دست دارند، دستی بهظاهر، پنهان تویِ آستینِ بلند قبا، خادمانِ سفارتِ فَخیمه و حتا شخصِ لُرد کرزن، وزیرخارجۀ نامدارِ امپراتوریِ بریتانیایِ کبیر در دربهدر شدنِ فَواحش بیپَناهِ تهران، چنان دوز و کَلَکی چیدن، که بَرآیندش، حَدّ زدنِ عزیز کاشیِ خوشاَلحان (بهقولِ حاج مُخبرالسلطنه هدایت، صَدرِاَعظَمِ ایران) و امیرزادهِ طَنّاز، غوغایِ عَوام، و نام درکردنِ رضاخان، و از همه عجیبتر، پِی اَفکندن و تأسیس شهری نو، به نامِ “شهرِنو”، کجا؟ بیرونِ دروازه قزوین! نه دروازه رشت و گیلان و بهقولِ حافظ:
هر کو نکند فَهمی زین کِـلکِ خیالانگیز
نقشش بهغَلَط اَر خود صورتگرِ چین باشد.
قریۀ دَرَکهِ تهران، اسفندماهِ ۱۳۹۰