از اینجا

منصوره شجاعی
منصوره شجاعی

مادرم مال هیچ کس نبود

“مادرم مال هیچکس نبود، او مال رؤیاها و آرزوهایش بود، مال قول و قراری که روزگاری با زندگی اش گذاشته بود….”

 و هم بدین نقل از پرستو فروهر، مادرش پروانه، زن مبارز ملی گرای ایرانی، طبق قول و قراری که با زندگی اش گذاشته بود در تاریخ اول آذرماه 1377، در جدالی نابرابر، با جوهرخون خویش حکایتی دیگر برصفحه تاریخ مبارزات ایران نوشت و پا به پای همسر و همرزمش داریوش فروهر به سوی قول و قراری دیگر شتافت.

 مادرم نبود”…پرستو می نویسد. از خانه ای که نشانی از مادرش در آن یافت نمی شود مگر حضور مادربزرگ و خاله ها..!

 شمع هست، حلوا هست بوی هِل و زعفران و ردیف تا ردیف استکان و نعلبکی…! چه ابزار بی فایده ای بودند اینها برای مادرش، اگر بود و در مراسم عزای خود نیز نقش داشت. پس چه بود ابزار عزای او…؟ پرستو می نویسد…ابزار او درهر فضا وحالی، زبان معترض، قلم بی پروا و کاغذ بی غش ذهن اش بود…

 مادرش اگر بود، بی تردید عزاداری نمی کرد اعتراض می کرد… و او دختر اعتراض های محقانه و بی پروای این مادر بود…دخترِ مادرِ اعتراض…

 پس عزاداری نکرد و شیون عزای پدر ومادر را به فریاد اعتراض و دادخواهی بدل کرد. فریادی که ایران را پُرکرده بود، فریادی که میرفت تا گوش جهان نیز پُر کند… این فریاد به گوش من هم رسید…

غمگین و خشمگین می شنیدم و نگاه اش می کردم حضور پُرصلابت اش بر شهر سایه افکنده بود…چقدر شبیه مادرش بود آخرین بار که با آن کت و دامن زیبا در خانه دوستی دیده بودم اش…

 پرستو که بود ؟ این پرنده مهاجر از کدام سرزمین به ایران آمده بود ؟ از سرمای کدام قاره به شوق آغوش گرم پدر و مادر باز می گشت و حالیا آن آغوش را از خاک سرد پُر کرده بودند. پرستو چرا حالا کوچ کرده بود ؟ فصل کوچ پرستوها دیری گذشته بود…

 چرایی پرواز بی هنگام این پرنده مهاجر به سرعت پاسخ خود را یافت… قتل های زنجیره ای یکی پس از دیگری برملا می شد و او همچون سکاندار این کشتی دادخواهی پیش میراند… زنی از قبیله ی داد…

 آمده بود تا که پا در جای مادر و پدر بگذارد. آمده بود که راه را ادامه دهد. آمده بود که مرده درخاک کند و زنده گان را برآن خاک قسم دهد که میدان مبارزه را تا رسیدن به آزادی خالی نگذارند.

 شیرینی آشنایی و دوستی با او از همان روزهای تلخ بر جانم نشست… نه بر من که بر جان ایران نشست.

 پس از مراسم عزاداری و مسجد رفتن ها در سال بلا… دیگر هر سال می آمد…هرسال پرستوی پاییزه می آمد که بهار آزادی ایران را بذرپاشی کند…هرسال می دیدمش، گاه پیش از مراسم و یا در بازگشت از فلان بازجویی و فلان اداره دولتی برای گرفتن مجوز، می نشست و سیگارش را روشن می کرد و پُرشور و خستگی ناپذیر تعریف می کرد….گاه در کتابخانه زنان یا در گالری نقاشی، گاه در خانه و یا دفتر یک دوست… و سپس روز موعود فرا می رسید، اول آذر قرار مردم و پرستو همیشه پا برجا بود.

 

سالهای اول در مسجد و حسینیه و خانه… اما سالهای بعد پلیس می آمد و پراکنده امان می کرد و ما به هزار بهانه می ماندیم. در خیابان ها و کوچه های اطراف، کافه سرخیابان، ساندویچ فروشی، کابین تلفن عمومی، دکه های روزنامه فروشی، ایستگاه اتوبوس، … مقصود به رخ کشیدن حضور مردم بود و پاسداشت دو چهره ملی و مبارز ایران! و مردم تهران و حتی شهرستان های اطراف طبق قرارهرساله در روز موعود به سوی خانه پرستو سرازیر می شدند. پلیس نیز می آمد و حمله می کرد و مردم نیز می آمدند و مقاومت می کردند و پرستو…همواره نگاهبان شجاع و غمگین این روز و این خانه بود.

 بازجویی، تهدید، حبس موقت خانگی، ممنوع خروجی و هزار ماجرا که بر او می گذشت و هزار ستاره نورانی که در آسمان شهر از چراغ روشن خانه پرستو نور می گرفتند و در کنار هم راه شیری آزادی و رهایی ایران را می ساختند.

 هر یک از این ستاره ها روشنگر یک راه بود، یکی از آنها راه موزه زنان ایران را روشن می کرد. همان که در کنار زنانی همچون شیرین عبادی، نسرین ستوده، نوشین احمدی خراسانی و نیز پرستوفروهر قرار بود بسازیم و نشد… نه ! نه اینکه دیگر نشود…کار دل نشد ندارد، یعنی کار دلِ پُرآرزوی زنِ ایرانی نشد ندارد… زنانی از سلاله پروانه فروهر مادر پرستو و دیگرانی چون او که دل به رؤیاها و آرمان های این جهانی و ساده خویش سپرده اند. زنانی که متعلق به آرزوی خویش اند مثل مادر پرستو که مال هیچکس نبود، مال رؤیاها و آرزوهایش بود، مال قول و قراری که روزگاری با زندگی اش گذاشته بود…

 اینک، سیزده روز دیگر به روز قرار باقی مانده و سیزده سال از آن روز می گذرد… نحسی به دور! پرستو طبق قول و قراری که با زندگی اش گذاشته امسال نیز مثل هرسال به ایران می رود تا چراغ آن خانه با حضورش دوباره روشن شود و ستاره ها روشن شوند و راه شیری آزادی و رهایی را در کنار هم روشن سازند.

 هر سال این روزها بی تاب و مضطرب در انتظار آمدنش بودم و به استقبال اش می رفتم… این بار از بد روزگار، نه استقبال کننده که بدرقه کننده او هستم. این روزها دور از یار و دیار حالی غریب دارم. حسی میان اضطراب و حسرت در من می جوشد و مثل خوره از درون می کاهدم. اضطراب از آنچه که ممکن است بر او بگذرد و حسرت بودن در کنار یارانی که امسال نیز دست در دست هم به سوی آن خانه می روند.

منبع: مدرسه ی فمینیستی