تعریف نباشه ممتازیم!
خوبی جنگ و سهمیهبندی اعزام معلمها به جبهه این بود که اگر با معلمی مشکل داشتی میتوانستی امیدوار باشی که بزودی قرعه به نامش بیفتد و به «منطقه» اعزام بشود و حداقل یکماه را تا معلم جدید بفرستند خوش بگذرانی و از بعدش هم معلم جدیدی بیاید و اگر از قیافهی او هم خوشت نیامد دعا کنی که الهی هرچه زودتر اسم این یکی هم دربیاید و برود همان «منطقه»ای که قبلی رفت. این دعا و آرزو و امیدواری در مورد معلمهای سختگیر هم بشدت رایج بود.
یک روز صبح که علی وارد مدرسه شد تمام همکلاسیهایش را کتاب بهدست دید. جریان چیه؟ ای بابا! امتحان ریاضی زنگ اول و آقای میدانسرائی هم که الهی زودتر به منطقه اعزام بشود و پوستی که سر امتحان از آدم میکند. روح علی از ماجرا بیخبر بود. امتحان؟ امروز؟ واویلا. خدایا، چرا آقا میدانسرائی تا حالا اعزام نشده؟ لامصب آدم گیر گیر کمیته میافتاد راحتتر جواب میداد تا امتحان آقا میدانسرائی.
کار تمام بود. علی تا به خودش بیاید برگهی سوالات امتحانی روبرویش بود که جواب هیچکدام از آنها را نمیدانست. بدبختی اینکه زنگ بعد هم ریاضی داشتند. آقا میدانسرائی هم تند تند برگهها را تصحیح کرد و نمرهای که مثل داغ بر پیشانی علی چسبید: شش!
علی شاگرد سوم کلاس بود. قاعدتاً حتی اگر بر اثر شدت تحریمهای جنگ هم دچار افت تحصیلی میشد باز هم نباید شش میگرفت. آقا میدانسرائی هم کار علی را تمام کرد: برگه را میبری خانه امضاء میکنی دفعهی دیگه برام میاری. وااااای. نمرهی شش را چطوری امضاء کنم؟ تا رسیدن به خانه علی از تمام قرب و منزلتش پیش خدا استفاده کرد که آقا میدانسرائی حداکثر چهل و هشت ساعته به منطقه اعزام بشود.
امضاء مادر پای این ورقه محال بود. نمرهی شش مجازاتی داشت که علی حتی جرأت نداشت به آن فکر بکند. پدر هم که عموماً یا نبود یا احتمالاً بخاطر اینکه مادر دلیل کمتری برای دعوا داشته باشد خودش را قاطی درس و امتحان بچهها نمیکرد. آقا میدانسرائی هم آدم گیری بود.
تا روز موعود مدرسه ساعتها به چه کنم چه کنم گذشت و آقا میدانسرائی هم واقعاً به هیچجا اعزام نشد. علی برای آخرین بار به امضاء مادر فکر کرد و نتیجه همان قبلی بود: محال! پدر منتظر بود تا ماشین ارتش دنبالش بیاید. طبق روال لباس خاکی اتو شدهاش را پوشیده بود و پوتینهای براقش چشم را خیره میکرد. پشت پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد و آخرین چائی صبحگاهیاش را با دود سیگارش به بدن میفرستاد. علی چیزی به ذهنش رسید. برگهی امتحان ریاضی را خیلی بیتفاوت و معمولی به پدر داد و گفت آخ! داشت یادم میرفت، بابا اینو امضاء کن. پدر با اولین نگاه روی ورقه تمام صورت علی را در چشمهایش جا داد: شش؟ علی فوری گفت نه نه، امتحان ده نمرهای بود.
هر باری که پدر برگهای را که باید به مدرسه برده میشد امضاء میکرد، پای برگه از علی تعریف هم میکرد. اینکه در خانه خوب است و مرتب است و درس هم زیاد میخواند و ما هم رضایت داریم. پدر خودکار را که از روی ورقه برداشت علی تا مرگ طبیعی تار موئی فاصله داشت: پدر کاملاً رضایت داشت از نمرهای که علی گرفته! جواب آقا میدانسرائی را چه بدهم؟ گفته برگه را حتماً ببر امضاء بگیر که خانواده بدانند با چه معضل بزرگی مواجه هستند آنوقت پدر برداشته امضاء کرده و اعلام رضایت؟ خداااا!
علی تا به مدرسه برسد صد دفعه تصمیم گرفت که برگه را پاره پاره بکند و بریزد دور ولی قیافهی آقا میدانسرائی را که تجسم میکرد منصرف میشد. چیز دیگری به ذهنش رسید. تند تند شروع کرد روی نوشتههای «اعلام رضایت» پدر تف زدن و با دست مالیدن. پنج دقیقهی بعد آنقدر برگه را سابیده بود که دقیقاً آنطرفش معلوم بود. تا آقا میدانسرائی بیاید، برای اینکه قضیه غیر طبیعی نباشد چند جای دیگر برگه را هم تند تند تف زد و با کف دست سابید.
آقا میدانسرائی هم که انگار حتی به انگشتش نخ بسته بود که یادش نرود. تا رسید بالای نیمکت علی رفت: ورقه را دادی امضاء بکنند؟ علی بدون اینکه سرش را بلند بکند با ناله جواب داد: بله آقا. برگهای را که تقریباً دیگر فقط امضاء پدر روی آن مانده بود به آقا میدانسرائی داد. – اینجاهای برگه چرا اینطوری شده؟ علی من و من کرد: آقا اجازه آقا، تنبیهمون کردن گریه کردیم ریخت رو ورقه آقا. لبخند رضایتی پهنای صورت آقا میدانسرائی را گرفت. تازه تسلا هم میداد: حالا سرتو بگیر بالا، اشکالی نداره، لابد اونروز مشکلی برات پیش اومده بود!
علی به سلامت از خطر جسته بود و شادی تمام وجودش را گرفته بود. آقا میدانسرائی پای تخته رفت. دستهایش را توی جیبش کرد، آهی کشید و رو به کلاس گفت: بچهها من باید فعلاً از شماها خداحافظی کنم. اسمم برای اعزام به جبهه درآمده! علی هرگز نفهمید که در آن لحظه چطوری جلوی جیغ خودش را گرفت. آنهمه مصیبت و حالا که تمام شده اعزام؟ ای تف!