ده نفر مامور با چهره و نگاه هایی سرد به مدت 4 ساعت تمام، همزمان دفتر کار و خانه مان را حسابی زیر و رو کردند، همه جا را وجب به وجب گشتند : کمد لباس ها، زیر و روی تخت خواب بچه های خردسال مان، گنجه ها، میزها، قفسه کتابها، درون کشوها، دفاتر حسابداری و یاداشت های کار روزانه، وسایل آشپزخانه، حمام و توالت، لابلای اسباب بازی های کودکان مان، خلاصه همه و همه جا را زیر و رو کردند و با دقت دیدند و پس از 4 ساعت که احتمالا خسته شده بودند خانه و محل کار را به همراه چندین کیسه از لوازم زندگی و کار و کامپیوتر و حتی اسباب بازی بچه هایمان، ترک کردند.
نتیجه این همه جستجوی پر وسواس چه بود؟ آیا گمشده را یافته بودند؟… خدا می داند!
روز بعد به همسرم گفتم: راستی تو چه فکر می کنی، این همه مأمور تجسس حقیقتاَ به دنبال چه چیزی بودند که برایش این همه نیرو گذاشتند؟
نسرین در آمد که : نمی دانم. ما که چیزی که به درد آنها بخورد نداریم. واقعا نمی دانم این همه مأمور به دنبال چه می گشتند…
این سؤال که آنها به راستی دنبال چه چیزی بودند ذهنم را رها نمی کرد. شاید اگر می گفتند که در پی چه هستند احتمالا می توانستیم برای شان کاری بکنیم.
نه، آنها احتمالا در پی یافتن مدرکی علیه ما بودند. شایدم دنبال همان بودند که ما و همه به دنبال آن هستیم!
حالا هم که دو هفته است که نسرین را در سلول انفرادی زندانی کرده اند و نیمای کوچک مان مدام بهانه مادرش را می گیرد و مهرآوه دختر خردسالم نیز در این سن و سال کم، سعی می کند غم خود را پنهان نگه دارد و حواس برادر کوچکترش را از نبود مادر، به چیزهای دیگر متوجه کند، و خود من که انگار هر روز نگران تر می شوم؛ با همه این احوال اما باز هم لحظاتی به موضوع گمشده ی ماموران تجسس فکر می کنم و از خودم می پرسم: آیا در میان چندین کیسه لوازم و خرت و پرت هایی که از محل کار و زندگی ما بردند بالاخره گمشده شان را یافته اند؟ حتما برگ، برگ آن اوراق و لوازم خصوصی مان را زیر و رو کرده اند و فایل ها و احتمالا فایل بازی بچه ها را نیز حسابی جستجو کرده اند ولی دست آخر، آیا آن گمشده شان را پیدا کرده اند؟
البته حدس می زنم که یکی از مأموران، هنگام جستجو، توانسته بود چیزی که دنبالش بودند را بیابد. چیزی که نه در مخفیگاه و پنهان از دیده ها بلکه از قضا روی میز ناهارخوری بود مقابل چشم همه! آری کنار یک جفت شمعدان با شمع هایی به رنگ سرخ آبی! پس چه نیازی به این همه گشتن و زیر و رو کردن زندگی مردم بود.
مأمور به میز نزدیک شد. دست دراز کرد و کتاب را که معلوم بود تا جایی خوانده شده است برداشت و خیره به جلد آن نگاه کرد. نگاهش عمیق و طولانی بود. این مکث طولانی برای کسی که باید سریع همه چیز را مرور کند البته زمان زیادی بود. کمی به فکر فرو رفت. به نظرم رسید که آن چیز گمشده را یافته است ولی خوشحال به نظر نمی رسید. شاید به همین دلیل، کتاب را که با حروف سبز رنگ و درشت روی جلدش نوشته شده بود “حروف”، به آرامی و پس از آن مکث طولانی بالاخره کنار شمعدان ها قرار داد و رفت.
چه چیزی در آن دیده بود؟ “حروف”؟ آری پیدا کرده بود همان چیزی را که همه به دنبالش هستیم: “کلمه”! مگر نه این است که “کلمه” از اجتماع حروف تشکیل می شود؟…
چند روز بعد که رفته بود تا پاسخ تک تک کلمه ها را که پیدا کرده بودند بدهد کتاب نیمه تمام همچنان روی میز مانده بود و هر کس می آمد مقاله ای از آن را می خواند تا شاید آن کلمه را پیدا کند. بالاخره چه کسی موفق خواهد شد آن را بیابد؟
… هر دو طرف دنبال آن کلمه هستند. کدامیک زودتر پیدا خواهد کرد؟
منبع:مدرسه فمینیستی