در این مملکت باید خزیده رفت

نویسنده
سها سیفی

سها سیفی

ناتور” متن نامه استعفانامه حسن سناپور را از عضویت در هیات امنای بنیاد گلشیری منتشر کرده است:

شخصا از گرفتن این تصمیم در چنین زمانی متاسفم. لابد این کار داوران را بیش از پیش به این باور خواهد رساند که بیش از آن که به عقیده و دل خودشان پای‌بند باشند، به نظر دیگران و به‌خصوص دیگرانی که پر سروصداتر هستند، ‌توجه کنند.

باوجود بد و بی‌راه‌هایی که شنیده‌ام، از این‌که در یکی دو دوره‌ی جایزه کمک‌هایی به برگزاری آن کرده‌ام (مثل دوره‌ی هفتم و چند سال قبل) پشیمان نیستم،‌ و همین‌طور از کمک‌هایی که گاهی توانسته‌ام در بخش‌های دیگر بکنم.

باز هم متاسفم که این قاعده‌ی شما و آن عقده خالی‌کردن‌ها، مثل همیشه این حرف را تایید کرد که در این مملکت باید جریده رفت و همیشه به گوشه‌یی خزید و دور از چشم و دهان‌ها بود.

سعی کردیم سناپور را منصرف کنیم

متقابلا “خبرگزاری مهر” مصاحبه ای با فرزانه طاهری در همین زمینه انجام داد:

سعی کردیم او را از این تصمیم منصرف کنیم ولی میسر نشد. با این حال سناپور همیشه کمک بنیاد بوده و هنوز هم اگر مایل باشد تمایل داریم از حضورش بهره بریم. البته تصمیم هیئت امنا تصمیمی جدید و محدود به این چند روز نبوده بلکه از چند ماه پیش بحث آن در جلسات هیئت امنا مطرح شده و مورد تائید قرار گرفته بود ولی آن را به تازگی اعلام کردیم.

سناپور می خواست کتابش در جایزه شرکت داده شود اما واقعا درباره حواشی ای نظیر سال قبل که جایزه مجموعه داستان به او تعلق گرفت و پیشامدهای بعد از آن، هیچ کنترلی نیست و حتی امسال هم با وجود کناره گیری او از بنیاد، اگر کتابش جایزه بگیرد بازهم می گویند او عضو سابق هیئت امنا بوده است.

بطور قطع تصمیم بنیاد مبنی بر کنار گذاشتن کتاب های اعضا در جایزه، تصمیم درستی بود و هیئت امنا نیز با آن موافق بودند.

موسیقی نسل شورشی

این نظر “محمدآقازاده” در باره موسیقی زیرزمینی ست:

موسیقی زیرزمینی در غیاب خود آگاهی ما بسط می یابد و ذهن جوانان را از آن خود می کند. این موسیقی در فرم محتوا و فرم شورشی است بر موسیقی رایج چه درون و چه در برون مرزها. این شورش اما دردرون موسیقی نمی ماند و کل چامعه را به چالش می گیرد. جامعه ای که هم انکار می کند وهم سرکوب و موسیقی زیرزمینی از یک سو با دستگاه حاکم در تحقیر خود همدست می شود واز سوی دیگرآئینه ای می شود که حقارت کل جامعه را به تماشا بگذارد.

خوانندگانی که در انزوا و در شبکه های غیر رسمی صدای بی صدای نسل خود را واتاب می دهند، مرزهای زیبایی و غیرزیبایی را در هم می شکنند و آنچه شوخ و جدی، در هم می آمیزند که هر دو طرف ماجرا در بی معنایی منحل می شوند. استفاده از واژه های رکیک نمادی است ازساختار زدایی زبان فاخر و مومیایی شده که از ترجمان وضع موجود عاجز است.

وارداتی پنج برابر بیش از مقدار مورد نیاز

اینجا و اکنون” به ماجرای تحصن کارگران کارخانه شکر هفت تپه و حواشی آن پرداخته و می نویسد:

سوای قضیه خصوصی‌سازی و تاثیر آن بر روند تولید این شرکت که برخی آن را علتی برای مشکلات اخیر شرکت می‌دانند، و خصوصاً با سیر خصوصی‌سازی اخیر؛ جای کنکاش (توجه) بیش‌تری دارد.

نکته‌ای دیگری هم در مورد وضع بد تولید این شرکت از قول نماینده شوش دانیال در مورد واردات شکر در سال گذشته در خبرها آمده بود. که در مصاحبه‌ای هم که رادیو برابری با یکی از تحصن کنندگان جلوی فرمانداری شوش انجام داد به نوعی به همین موضوع اشاره شده است. مسئله این است ‌که ظاهراً در سال گذشته همزمان با ارزان شدن شکر در بازار جهانی، دولت و “بخش خصوصی” معادل 5 برابر مصرف داخلی شکر به کشور وارد کرده‌اند. و نیمی از این حجم واردات کار خود وزارت بازرگانی دولت جمهوری اسلامی بوده است.

یعنی دولت به تنهایی 25 برابر مصرف داخلی، شکر وارد کرده که احتمالاً همین برای ورشکست کردن صنعت داخلی می‌تواند کافی باشد؛ سوای این‌که مجوز واردات باقی این حجم را هم باز دولت برای “بخش خصوصی” صادر کرده است.

یاد بگیریم که از خودمان مراقبت کنیم

نویسنده “آذرستان” چنین توصیه ای به خانم ها دارد:

مراقب سلامتی تان باشید. در فرهنگ ما ، زنان یاد می گیرند که به خودشان اهمیت ندهند و آخرین نفری باشند که باید مراقب سلامتی اش بود. در حالی که ما زنان باید یاد بگیریم که اگر از خودمان مراقبت نکنیم و به خودمان عشق نورزیم ، عشقی که به اطرافیانمان می دهیم توخالی و کم محتوا است.

در کویت زندگی می کنید!

این هم قطعه کوتاهی از یکی از آخرین پست های “زیتون“:

خانمی از انگلیس اومده بود ایران مهمون بود خونه‌ی خواهرش. خواهرش طبق برنامه‌ی خودش ساعت 11 برده بودش کلاس ورزش و عصرش استخر. بعد از چند جلسه که خانم‌ها هی بهش می‌گفتن خوش به‌حالت تو اروپا زندگی می‌کنی، گفته بود “خوش به‌حال شما که دارید در کویت زندگی می‌کنید”.

خانوما گفته بودن: اوا… چرا؟؟؟ ما اینجا داریم می‌پوسیم!

خانم ساکن انگلیس گفته بود: والله، من اونجا هر روز ساعت 6 صبح پا می‌شم و با عجله و با لباس ساده می‌دوم می‌رم سرکار عین خر کار می‌کنم. ناهار یه ساندویج یا ناهار مختصر می‌خورم. عصرش هم می‌رم بچه‌ها رو برمی‌دارم میارم خونه و غذا درست می‌کنم برای شام و زدن ماشین لباسشویی و ظرفشویی و تا کردن لباس‌ها و کمک به درس بچه‌ها و … و باز فرداش روز از نو روزی از نو.

این چند روزه خونه‌ی خواهرم، تا 2 صبح نشستیم فیلم و ماهواره نگاه کردیم یا هر شب مهمونی بودیم. صبح ده پا شدیم . صبحانه خوردیم و حاضر شدیم اومدیم کلاس ورزش. روزایی هم که نیومدیم رفتیم تو پاساژها گشتیم یا رفتیم آرایشگاه. ناهار پیتزا یا چلوکباب از رستوران دم خونه گرفتیم و عصر هم رفتیم استخر و سونا و جکوزی. خواهرم هم سالی یه‌بار تاتو و عمل جراحی زیبایی و… به‌خدا شما دارید خوب زندگی می‌کنید نه ما… مسافرت شمال و کیش و … هم سالی چند بار…

همه جا باند و باند بازی است

بیتا بختیاری در یکی از آخرین پست های “کافه تیتر” حکایت به رادیو رفتن و مجری گری اش را تعریف می کند و در انتها چنین می نویسد:

راستش را بخواهید- حمل بر خود ستایی نشود- بعضی وقت‌ها ازخودم به خاطر این‌که برای شندر غاز زیر بار هر خفتی نمی‌روم خوشم می آید. فقط نمی‌دانم آدم‌های سیاسی برای چه این ‌قدر ژست فرهنگی می‌گیرند و آدم های محافظه‌کار چرا اینقدر ادای آدم‌های شجاع را درمی‌آورند. آقاجان بخش فرهنگ و هنر را حذف کنید و همه‌اش را سیاسی کنید اشکالی هم ندارد، بالاخره هر کس به یک حوزه علاقه‌مند است.

همه جای این مملکت باند و باند بازی است؛ من هم اگر جایی بروم و دستم برسد اول رفقای خودم را می‌برم سرکار. منتهی آن‌قدر جرات دارم که اعتراف کنم. چیزی که شما نداشتید.

یا شیفته ایم یا متنفر!

نگاه انتقادی سید رضا شکراللهی در “خوابگرد” به یکی از آخرین پرونده های مجله هفتگی شهروند امروز در باب محسن مخملباف؛ این گونه آغاز می شود:

این جمله‌ی علی‌اصغر سیدآبادی در واکنش به پرونده‌ی‌ ویژه‌ی هفته‌نامه‌ی «شهروند امروز» با موضوع محسن مخملباف، شاید درست‌ترین‌شان بود که نوشت: “باز هم به انتظار مخاطب برای نقد و استدلال و ایده‌های تازه و حرف‌های نو پاسخی داده نشده است. فقط آن ستایش‌های بی‌شمار بی‌استدلال جایش را به ناسزاهای بی‌شمار بی‌استدلال داده است. سکه همان سکه است، فقط اکنون روی دیگرش را می‌بینیم.”

نشر پرونده‌‌ای با این کیفیت، از دو منظر مایه‌ی تعجب خواننده‌هایی چون من شد: نخست رویکرد رسانه‌ای هفته‌نامه‌ای چون «شهروند امروز» با مجموعه‌ای از روزنامه‌نگاران و منتقدانی حرفه‌ای و مستقل که چگونه می‌توان به مناسبت پنجاه سالگی یک فیلمساز، و با موضوع نقد و بررسی او و آثارش، چنین یک‌سویه و یک‌دست رفتار کرد، بی آن که کم‌ترین نشانی از نقد فنی و اصولی در میان آن همه یادداشت باشد. یا مثلاً گفت‌وگویی با خود او یا دستِ‌کم با کسی که بتواند این حجمِ متراکم نکوهش را کمی معنا بدهد و برای خواننده امکان سنجش ایجاد کند تا نهایتاً از نظر فرم کار ژورنالیستی گمان نکند با پرونده‌ای ویژه از نوع روزنامه‌ی «کیهان» طرف شده است.

سرخوشی جاهلانه

سارا رها این کامنت را برای یکی از آخرین نوشته های محمد جواد کاشی در “زاویه دید” گذاشته است:

رفتار سرخوشانه توام با بی نزاکتی و لذت از فحش خوردن آقای احمدی نژاد و آن جناب ثمره هاشمی در پشت ایشان مرا یاد بچه هیئتی های اول انقلاب انداخت که با سر و وضع آشفته و دم پایی و قلدری هر چه تمامتر ناشی از پیروزی انقلاب، طاغوتیان را به زعم خویش مسخره می کردند و حتی از اینکه آنها از دست اینان حرص می خورند و یا حتی اگر بهشان بیسواد می گویند سخت سر خوش می شدند. حتی یکنوع سرخوشی عارفانه به غلط. چرا که خویش را بر حق و همه آن دیگران را طاغوتی می دیدند.

آقای احمدی نژاد با چنان سر خوشی ای از ته دل به سئوالات آنها می خندید که مطئنم واقعا خودش فکر می کند کاری کرده کارستان. که طاغوتیان مثلا از دستش حرص خورده اند. همیجا اتفاقا عمق این فاچعه کمدی درام است که یعنی این آقای رئیس جمهور بدبختی هایی را که ملتش دست به گریبانند نمی بیند؟ هیچ ککش هم نمی گزد اگر بخاطر سرخوشی ایشان فردا با یک بمباران هوایی ساده هزاران نفر از مردم بی دفاع ایران کشته شوند. کمدی درام است تماشای این سرخوشی جاهلانه.

زندگی درون غار بی خبری

نیما در “ساز مخالف” زندگی در وضع کنونی ایران را به زندگی درون یک غار تشبیه میکند و می نویسد:

زندگی در عصر جمهوری اسلامی شبیه زندگی درون غار است. ما درون غاری زندگی می‌کنیم که گاهی سرو صداهائی از بیرون شنیده می شود یا سایه هائی روی دیوار غار می افتد اما اغلب نمی دانیم در بیرون غار چه میگذرد. دچار توهمیم. واقعیتها و اتفاقات دنیای خارج را نامتناسب با واقعیت و جسته و گریخته درک میکنیم.

اصلی ترین علتش به گمان من ضعف فاحش آموزش زبان انگلیسی در ایران است. کمتر کشوری در دنیا هست که تا این حد در صحبت کردن به انگلیسی یا دست کم یک زبان معتبر دنیا ضعیف باشد. در مرتبه بعدی انحصار رسانه ای است. ما رسانه نداریم. صدا و سیمای دولتی که عملا بلندگوی ایدئولوژیک حکومت شده و خودش یکی از نگهبانان غار است.

مطبوعات که شوخی هستند، وقتی مستقل ترین روزنامه موجود اعتماد ملی باشد که متعلق به شیخ مهدی کروبی است دیگر تکلیف روشن است. آموزش و پرورش ایدئولوژیک و منحط ما هم که تقریبا هیچ اطلاعات مفیدی برای شناخت جهان به دانش آموز نمی دهد و اصلا علاقه ای به تقویت مهارتهای ارتباطی او ندارد.

بحران مطالعه هم باعث شده کتابهای ترجمه ای اثر ناچیزی در فرهنگ عمومی داشته باشند. و نهایتا سفر به خارج هم که گران است و خارجیها هم به ایران نمی آیند. این شده که کلا ایرانی جماعت در حال حاضر شناختش از دنیای خارج کاریکاتوری و ناقص است.

عمق اعتقادات عاشقانه

محمد علی ابطحی در “وب نوشت” از مشاهده عمق اعتقادات عاشقانه ایرانی ها می نویسد:

رسم سحری دادن ماه رمضون هم مثل نذری روز عاشورا فراگیر شده. منظره ی خانمها و آقایونی که خودشون از پولدارترین آدمای محله هستند ولی جلو مساجد صف می ایستند که غذای نذری بگیرند، نشان از عمق اعتقادات عاشقانه دارد.

نوستالژی ربنای شجریان

کیوان” در باره نوستالژی ربنای شجریان و اذان موذن زاده اردبیلی نوشته است:

هنوز هم دَم‌دَمای اذّان مغرب و با شنیدن اون ربنّا، تن و بدن آدم مورمور میشه. بنظرم اینکه روزه باشی یا نباشی، ایران باشی یا نباشی، بزرگ باشی یا نباشی خیلی مهم نیست. مهم اون حس و حال قشنگه که آدم توی اون موقع خاص دچارش میشه. ربنّای شجریان و اذّانِ موذن‌زاده اردبیلی شاید بیشتر از اونکه حس‌های دینی و مذهبی آدم رو بیدار کن، یه حس خوشایند و نوستالژی برای من داره. آدم احساس سبکی میکنه توی اون لحظات خاصِ دم افطار. احساسی که توی این روزهای پُر استرس و پر غوغا، کمتر میشه لمسش کرد. احساس یه کمی جدا شدن از این مور و ملخ‌ها!