هی می پرسند این فرزانه خانم چه کسی است و در خانه شما چکار می کند؟ می خواستم مثل قبل بگویم به شما هیچ ربطی ندارد. اصلا یعنی چه که سرتان را کردید توی خانه مردم، فرت و فرت سئوال می کنید که این خانم با آن آقا چکار دارد؟ آن آقا به این خانم چکار دارد؟ اما دیگر نمی نویسم. این مردم فضول اگر این سئوال ها را نکنند که درخت توی شکم شان سبز می شود. برای آخرین و اولین بار، نه، برای اولین و آخرین بار، توضیح می دهم: این فرزانه خانم آچارفرانسه دفتر کار من است. مطالب طولانی کتابهای مرا تایپ می کند، وسطش هم هر چیز جالبی ببیند، به عنوان استتوس خودش روی فیس بوک می گذارد، ضمنا گاهی برای خودش و من چای درست می کند، بعدش هم توی فیس بوک می نویسد فرزانه چای درست می کند. آرشیو دفتر را هم با کمک پسرش حسن آقا مرتب می کند و دائم عکس های پسرش حسن آقا را با آیفون می گیرد و می گذارد روی فیس بوکش. شوهر هم دارد، اسم شوهرش هم کامران است. خیلی هم آدم خوب و زحمتکشی است. کامران خان هم مغازه چلوکبابی دارد، نزدیک همین دفتر خودمان در خیابان امیل زولا، پاریس پانزدهم. خیال تان راحت شد! فرزانه خانم از صبح آمده و می گوید با شما کار مهمی دارم.
می گویم: « جانم! چکار داری؟»
می گوید: « من دیگر نمی خواهم به ایران بروم.»
می گویم: « شما دیگه چرا؟ شما هم دو سال مثل این دوستان پناهنده کنگر خوردید و لنگر انداختید حالا فکر می کنید وقتی برید ایران در همان فرودگاه می گذارندتان بغل دیوار و اعدام تان می کنند؟ شما مگه نگفتی می خوای بری کنگره امام زاده ها، چی شد پس؟»
می گوید: « من می خواستم برم ایران، نه عربستان، من اصلا نمی فهمم این عرب ها از جون ما ایرانی ها چی می خوان؟ همین پاریس رو ببینید، هر جا می ری عرب، اصلا انگار این مملکت صاحب نداره.
می گویم: « من نفهمیدم شما چی می گی؟ اولا کی گفته بری عربستان؟ دوما فرانسه صاحب داره، صاحبش هم مردم فرانسه هستند، صاحبش ایرانی ها نیستند، شما مشکل ات چیه؟»
می گوید: « بله دیگه، فرانسه که شده جای عرب ها، رئیس شورای امنیت ملی ایران هم که یک عرب شده، اصلا این عرب ها از جون ما چی می خوان؟»
می گویم: « کدوم عرب ها؟ کدوم شورای امنیت ملی؟ اصلا داستان چیه؟»
می گوید: « عرب ها دیگه، همین عرب ها که همه چیز ما رو غارت کردند؟»
می گویم: « همچی می گی عربها انگار همه عرب ها یک جورند.»
می گوید: « بله که یک جورند، همه شون سروته یک کرباسند، شما هم بیخودی نیست که اسم خودت رو گذاشتی ستون پنجم، فقط مونده بود از عرب ها دفاع کنی، شدی ستون پنجم عربها، اصلا آقا! من نمی رم ایران، اگر برم ایران ببینم همه مردها دشداشه پوشیدن و همه زنها نقاب زدن، من چی کار کنم؟ برای چی می خواین منو بفرستین عربستان؟ یه باره اسمش رو هم عوض کنید به جای ایران بگذارید جمهوری اسلامی عربی ایران.»
می گویم: « فرزانه جان! شما الآن، دقیقا همین الآن مشکلت چیه؟»
شروع می کند بغض کردن: « باز هم به من گفتین روانی؟ باز هم به من گفتین دیوونه؟ چرا به من توهین می کنین، من هیچ مشکلی ندارم، من از همه سالم ترم، هی می گین مشکلت چیه، بعد هم می خواین بگین برو روانکاو ببیندت، انگار من دیوونه ام. هی شما به من می گین دیوونه، کامران درد مرگ خورده هم به من می گه چاق شدی، انگار خواهر خودش رو ندیده که به بشکه نفت می گه استکان کمرباریک…»
می گویم: « باز دوباره شما وسط حرف زدی به صحرای کربلا، اصلا مشکل ات…. ببخشید، سئوالت چیه الآن؟ چه اتفاقی افتاده که فکر می کنی ایران شده عربستان؟»
یک دفعه عکس سردار شمخانی را که پرینت گرفته نشانم می دهد و می گوید: « ایناهاش! این آقا شده دبیر شورای امنیت ملی کشور. این هم عکس اش که ممل خان گذاشته توی فیس بوک، این آقا مگه عرب نیست؟ این هم سندش….»
می گویم: « ممل خان کیه؟ باز پسرخاله جدید پیدا کردی؟»
می گوید: « ممل ابطحی رو می گم، همین آقای محمد علی ابطحی، خوب توی فرندز لیستمه دیگه، همین عکس رو دیروز پست کرده بود.»
بعد هم با انگشت چنان اشاره می کند به دشداشه ای که سردار شمخانی زیر کت اش پوشیده که نزدیک است کاغذ سوراخ شود.
می گویم: « فرزانه خانم! تو که آبروی منو بردی. من همه جا نشستم گفتم شما آدم تحصیلکرده و باشعوری هستی، این همه استتوس نیچه و هگل و دکتر حسابی و ژان ژاک روسو گذاشتی توی فیس بوک ات، اون وقت این حرف چیه می زنی؟ ایشون سردار شمخانی است، خیلی هم آدم خوبیه، طرفدار آقای خاتمی هست….»
با عصبانیت دستش را روی قلبش می گذارد و می گوید: « باز شما دست روی نقطه ضعف من گذاشتین، نکنین با من این کار رو، تا از یک چیزی انتقاد می کنم، فورا می گین خاتمی چنین خاتمی چنان، اصلا اون سید عزیز من چه ربطی به این عرب های شکم گنده داره»
بعد نگاهی به شکم بزرگ من می کند و می گوید: « منظورم عرب های سوسمارخور بود. اصلا این آقا اون موقعی که عرب ها حمله کرده بودند و داشتن می جنگیدن با ایرانی ها کجا بود؟»
می گویم: « آهان! این شد یک سئوال درست. ایشون زمانی که عراق به ایران حمله کرد کجا بود؟ ایشون در اون زمان فرمانده جنگ بود و با عراقی ها می جنگید، شما که یادت نرفته؟»
می گوید: « یعنی این همون شمخانی یه که فرمانده جنگ بود؟ دروغ نگو؟ پس چرا یهو عرب شد؟»
می گویم: « اولا ایشون همون شمخانی یه که زمان جنگ با عراقی ها می جنگید، دوما یهو عرب نشد و از همون موقع عرب بود، سوما بین نیم میلیون تا دو میلیون عرب توی ایران زندگی می کنن، مثل من که ترک هستم، مثل تو که گیلک هستی، اونها هم عرب های ایرانی هستند. شما هم نباید به عرب ها توهین کنی.»
سرش را توی دستش می گیرد و می گوید: « خب، باشه، ایشون که تا حالا نگفته بود عربه، توی جنگ که عربها جوون های ایرانی رو کشتند، با اونها می جنگید، ولی اون موقع که عرب ها اولش حمله کردن، ایشون کجا بود؟ هان؟ هان؟ ایشون کجا بود؟»
نگاهش می کنم، می گویم: « کی عرب ها حمله کردن؟»
دوباره عکس سردار شمخانی را نشان می دهد و می گوید: « همون اول که حمله کردن، همون که فرخزاد با قادسیه جنگید، همون که نژاد پاک آریایی رو نابود کردن، همون که تخت جمشید رو سوزوندن، همون که سر مردم سبزوار رو بریدن، همون که…..»
همین طوری مثل وروره جادو دارد حرف می زند که حرفش را قطع می کنم: « چی می گی؟ باز هم که مثل این امت فیسبوکی قاط زدی، اولا حمله اعراب 1300 سال قبل بود، اون موقع هم هنوز شمخانی به دنیا نیومده بود، دوما قادسیه اسم محله نه اسم سردار عرب، سوما نژاد پاک آریایی ربطی به عرب ها نداشت، چهارما تخت جمشید رو اسکندر سوزوند، پنجما مغول ها به سبزوار حمله کردند، چیه همه چی رو با هم قاطی می کنی، درسته؟»
باز هم بغض می کند و می گوید: « باز گفتی درسته؟ باز گفتی من احمق و بی شعورم؟ باز گفتی من بی سوادم، چند بار بگم من نمی تونم کتاب کلفت بخونم، چشمم کور می شه، آرتروز دارم، کتاب سیصد صفحه ای دستم می گیرم دستم درد می گیره، شما هم هی بخاطر این عرب ها به من توهین کنید( صدایش تو دماغی می شود) اصلا من رو بگو که می خوام از مملکت خودم دفاع کنم. اصلا من می رم فرانسوی می شم، شما خودتون برین از ایران یه ام کلثوم پیدا کنید. بگین فرزانه مرد.»
می گویم: « ببین فرزانه جان! این حرفها رو به من نزن، گریه هم نکن، به مردم هم توهین نکن. سردار شمخانی هم آدم خوبیه، خاتمی هم دوستش داره.»
می گوید: « باشه، بخاطر گل روی اون سید خاتمی هیچی نمی گم، ولی نمی شد این رو بگذارند یک جای دیگه امنیت مردم رو ندن دست این…. دیگه هیچ کس نبود؟»
می گویم: « شما یکی رو اسم ببر، که هم مسائل امنیت کشور رو بدونه، هم تجربه داشته باشه، هم بقیه قبولش داشته باشن، هم اصلاح طلب باشه….»
می گوید: « حتما باید مرد هم باشه، آره دیگه، اصلا زنها همه باید برن رخت بشورن، بله، زنها بدبختن.»
می گویم: « باشه، تو یک زن بگو که بتونه این کار رو بکنه و تو قبولش داشته باشی؟»
می گوید: « مثلا همین آقای خاتمی که الهی قدش سر چشم اون حسینیان و نماینده های مجلس کلهم اجمعین در بیاد…»
می گویم: « آقای خاتمی از کی زن شده؟»
سری تکان می دهد و می گوید: « باشه، قبول، این یکی رو شما راست می گی، من خاتمی جونم رو برای ریاست مجلس بعدی نگه داشتم، ولی …. ولی یکی از طرفداراش که می تونن بشن رئیس امنیت ملی، من خودم دارم می رم ایران، حالا که ایران عربستان نمی شه می رم، هر چی هم می خواد بشه. اصلا مهم هم نیست که استتوس آقای ظریف رو لایک کردم. بگذار منم بگیرن و بکشن و بشم فدای این ملت.( نگاهی به من می کند) یعنی شما می گید من رو نمی گذارن دبیر شورای امنیت ملی؟ هم وقتی هفده سالم بود توی بسیج محله مون آموزش اسلحه دیدم، هم زبان بلدم، البته اکسنت ام خوب نیست. مردم هم همه قبولم دارن، توی همین فیس بوک یک استتوس هایی می گذارم که صد نفر لایک می کنند، شما می گی نمی تونم این کار رو بکنم؟»
تنها راهی که برای حل مشکل وجود دارد همان معجزه زوکربرگ است، می گویم: « ببین! فرزانه جان! شما می تونی یک صفحه درست کنی برای من توی فیسبوک که کتاب معرفی کنیم؟ خیلی طرفدار داره؟( بعد یاد حساسیتش به کتاب می افتم) یا اصلا بی خیال کتاب، سریال های تلویزیونی معرفی کنیم.»
چشمش برق می زند: « مثل آب خوردن، همین الآن درست می کنم. همه اش هم راجع به قهوه تلخ می نویسیم، داره قسمت سی و هشتمش در می آد.( بعد فکری می کند) اصلا من می گم بهتره اول از جواد بپرسم ببینم اگه برم تهران مشکلی نداره، بعدش برم، نه؟»
می گویم: « منظورت از جواد، کامرانه دیگه؟ شوهرت رو می گی؟»
می گوید: « نه بابا، کامران که از خداشه بریم ایران، می خوام از جواد بپرسم، جواد ظریف، همین نیم ساعت پیش استتوس گذاشته، من هنوز لایکش نکردم. برم ازش بپرسم و بیام.»
عکس سردار شمخانی را می گذارد روی میز. نگاهی به عکس اش می کنم و یادم می افتد که زبانش هم می گیرد. البته اگر درست در حافظه ام مانده باشد.