نسل کشی و تفتیش عقیده

اکبر گنجی
اکبر گنجی

مقاله ی حاضر گزارشی است از قتل عام مرتدان پس از درگذشت پیامبر گرامی اسلام و داستان غم انگیز محنه. ابتدأ معنای تکفیر  و اموری که به کفر و تکفیر منتهی می گردد، بازگو خواهد شد.سپس برخی از موارد تکفیر در قرون اولیه ی اسلام توضیح داده می شود. از این میان، قتل عام قبایل مرتد- یا مرتد قلمداد شده- از همه مهمتر است و توجه بیشتری به آن معطوف گردیده است. در گام بعد نوبت به ماجرای محنه، یا تفتیش عقیده - می رسد. به نزاع های کلامی معتزله و محدثین و اشاعره اشاره شده است.به دورانی که معتزله سیطره یافتند و دورانی که محدثین و ظاهرگرایان حاکم شدند، و سرکوب هایی که کردند نیز پرداخته ایم. در نهایت، مقاله با نتیجه گیری مختصری پایان می یابد.

یکم- معنا و سابقه ی تکفیر : نسبت کفر دادن به مسلمان، در کلام و فقه،تکفیر خوانده می شود. کفر در لغت به معنای پوشیدن و پوشاندن است.کافر، حقیقت پوش است، کسی است که حقیقت روشن چون آفتاب را انکار می کند.کشاورز هم  کافر است، برای این که دانه را در خاک پنهان می سازد:

کَمَثَلِ غَیْثٍ أعْجَبَ الْکُفَّارَ نَبَاتُهُ :در مثل مانند بارانی است که محصولش برزگر را به تعجب وا می دارد(حدید، 20).

کفر اصطلاحی به معنای انکار توحید، نبوت،معاد، یا ضروری دین است.

قاضی ایجی می گوید:

” فهو عندنا عدم تصدیق الرسول فی بعض ما علم محبئه به ضرورة :از نظر ما کفر عبارت است از نپذیرفتن بعضی از دستورات ضروری که توسط پیامبر ابلاغ شده است”[1].

ابن میثم بحرانی(699- 636) فقیه و متکلم شیعی:

“کفر خلاف ایمان است و آن نزد ما عبارت است از تصدیق نکردن پیامبر در برخی از اموری که علم حاصل شده که از جانب پیامبر رسیده است”[2].

عبدالله سیوری مشهور به فاضل مقداد(متوفای 826 ق) فقیه و متکلم شیعی:

“کفر در اصطلاح عبارت است از انکار چیزی که علم ضروری حاصل شده که از جانب پیامبر است”.

سید مرتضی در تعریف کفر می گوید:

“همگی علماء اجتماع دارند که اخلال و شک در شناخت خدا از توحید و عدالت او یا اضلال به شناخت نبوت رسولش کفر است و هیچ فرقی بین کافر، جاهل، مشرک و… نیست”[3].

از نظر سید یزدی صرف انکار ضروری دین فرد را کافر نمی کند.انکار ضروری دین منوط به دو شرط به کفر می کشد. اولاً: علم به این که آن امر یکی از ضروریات دین است. ثانیاً:انکار آن امر ضروری به انکار رسالت پیامبر بینجامد. می نویسد:

“کافر کسی است که منکر ألوهیت یا توحید یا رسالت یا امری ضروری از ضروریات دین شود. البته انکار ضروری دین، در صورتی موجب کفر می شود که توجه به ضروری بودن آن داشته باشد، به گونه ای که انکار آن، به انکار رسالت بازگردد “[4].

فقیهان شیعی و سنی،انکار خاتمیت، اعتقاد به اولوهیت غیر خدا ،اعتقاد به نبوت دیگرانی پس از پیامبر اسلام و انکار ضروری دین اسلام، را کفر به شمار آورده اند.سب پیامبر هم مستوجب مرگ است،اما لزوماً به کفر نمی انجامد. نسبت کفر دادن متکی بر متن مقدس(قرآن) است. قرآن در موارد عدیده ای به شخص یا گروه هایی نسبت کفر داده است. به عنوان مثال: افرادی که عیسی مسیح را خدا قلمداد می کردند(مائده : 17، 72، 73) و آموزش دهندگان جادوگری(بقره : 102). کلمه ی “کفر” و مشتقاتش بیش از پانصد بار در قرآن به کار رفته، اما معانی و مصادیق متفاوتی دارد.

در نزاع های صدر اسلام تکفیرهای زیر صورت گرفته است:

1-1- تکفیر طرف های جنگ های رِدّه : پس از درگذشت پیامبر گرامی اسلام جز دو قبیله ی قریش و ثقیف، همه ی قبایل از اسلام برگشتند، یعنی مرتد شدند. اسلام آوردن آنان- به قول محمد عابد الجابری- “عقیدتی و ایمان محورانه” نبود، “سیاسی” بود. یعنی مطابق عرف جزیرة العرب پیش از اسلام،با رهبر قبیله ی پیروز در غزوات پیمان امضا کرده و به او مالیات می پرداختند و با دشمنانش هم پیمان نمی شدند. به محض درگذشت آن رهبر، پیمان پایان یافته تلقی می شد. بنابر همین رسم، به محض انتشار خبر درگذشت پیامبر،به نوشته ی طبری،” سرزمین های مختلف کافر گشته و از هر قبیله گروهی زیاد یا اندک از اسلام بازگشتند جز قریش و ثقیف “[5].

آن دسته که بر ایمان خود(مسلمانی) باقی ماندند، ایمان برباد دهندگان را کافر و خارج از دین خواندند و ابوبکر در جنگهای “رِدّه” به ضرب شمشیر آنان را به اسلام باز گرداند[6]. ابوبکر در  بخشی از نامه ای که به قبایل از دین برگشته- که به گفته ی طبری “نامه های وی به همه ی قبایل مرتد عرب یکسان بود”- نوشته بود، آورده است:

 

“و من فلانی را با سپاهی از مهاجرین و انصار و تابعان سوی شما فرستادم و فرمان دادم با هیچ کس جنگ نکند و هیچ کس را نکشد، مگر این که وی را به سوی خدا دعوت کند و هر که دعوت وی بپذیرد و به اسلام معترف شود و از کفر باز ماند و عمل نیک کند. از او بپذیرد و وی را بر این کار کمک کند و هر که دریغ آرد، فرمان دادم با او جنگ کند و هر کس از آنها را به چنگ آرد زنده نگذارد و به آتش بسوزد و بی پروا بکشد و زن و فرزند اسیر کند و از هیچ کس جز اسلام نپذیرد “[7].

قبایلی که حکم ابوبکر را نپذیرفتند،ایستادند و بدین ترتیب مطابق حکم ابوبکر به شدت تمام سرکوب شدند.خالدبن ولید فرمانده منصوب ابوبکر در این پیکار بود. جنگ آغاز شد:

“تا آن که خلقی بسیار از دشمنان کشته شدند و برخی نیز به اسارت گرفته شدند. پس خالد دستور داد تا آتش دان هایی سازند و در آن ها آتش برافروخت و اسیران در آن آتش افکندند “[8].“آنها را به بند کرد و کسانی را که به مسلمانان تاخته بودند اعضاء برید و به آتش سوخت و سنگسار کرد و از کوه بینداخت و به چاه افکند و تیرباران کرد “[9].

ابوبکر در حکمی به خالدبن ولید فرمان داده بود:

“هر کس از قتله ی مسلمانان را به دست آوری بکش که مایه ی عبرت دیگران شود، و هرکس از آنها را که از دین بگشته و مخالفت خدا کرده، و مایل باشی و صلاح دانی بکش “[10].

خالدبن ولید:

“یک ماه در بزاخه بود و به جست و جوی قتله ی مسلمانان به هر سو می رفت، بعضی را بسوخت و  بعضی را با سنگ بکوفت و بعضی را از فراز کوه بینداخت “[11].

برخی از قبایل(اسد و غطفان) از دین برگشته پشیمان شده و برای صلح به نزد ابوبکر رفتند. خلیفه آنان را میان “جنگی بنیان افکن و بقایی شقاوت بار” مختار کرد.آنها به خلیفه گفتند که معنای جنگ را می دانند که چیست،اما بقای شقاوت بار چه معنا و مضمونی دارد؟ ابوبکر پاسخ داد:

“از شما اسلحه و اسبانتان را برگیریم و شما قومی خواهید بود که در پس شتران حرکت می کنید تا آن که خداوند به خلیفه ی پیامبر و مومنان، نشانه ای بفرستد و از شما درگذرند. و جزای زیانی که به ما وارد کنید، بدهید و ما جزای زیان شما ندهیم و شهادت دهید که کشتگان ما در بهشتند و کشتگان شما در آتش “[12].

در جنگ های رده، نسل کشی و پاک سازی قبیله ای صورت گرفت.در آن سرکوب سهمگین ،به زنان و کودکان هم رحم نکردند.خالدبن ولید(سیف الله المسلول اهل تسنن)، مالک بن نویره- صحابی پیامبر و از نزدیکان علی بن ابی طالب و خاندانش- و اعضای قبیله اش را کشت و بر خلاف نص صریح قرآن در لزوم گذشت چهار ماه و ده روز عده ی وفات و لزوم رضایت زن - فی المجلس به همسر زیبای او تجاوز کرد.یعقوبی در این خصوص نوشته است:

“پس ابوقتاده به ابوبکر پیوست و به او گزارش داد و سوگند یاد کرد که زیر لوای خالد به جهاد نرود چه او مالک[بن نویره] را که مسلمان بود کشته است. پس عمربن خطاب به ابوبکر گفت: ای جانشین پیامبر خدا، خالد مردی مسلمان را کشته و زنش را در همان روز به همسری گرفته است! پس ابوبکر به خالد نوشت و او را به حضور خواست. خالد گفت: ای جانشین پیامبر خدا من اجتهاد کردم و آن را صواب پنداشتم و خطا کردم”[13].

البته نمی توان مدعی شد که همه ی افراد درگیر در جنگ های رده مرتد شده بودند.عدم پرداخت زکات یا انکار خلافت ابوبکر،لزوماً به معنای انکار رسالت پیامبر گرامی اسلام و توحید نبود[14].اما، در میان از دین برگشتگان مدعیان پیامبری(اسود عسنی در یمن، مسیلمه ی حنفی در یمانه، طلیحه ی اسدی در میان اسد، غطفان و سجاح تیمی در میان بنی تمیم و…) هم وجود داشت که مطابق احکام فقهی کافر به شمار می روند و تکفیر آنان موجه به شمار می رفت[15]. به عنوان نمونه، اسود عسنی در اواخر حیات پیامبر گرامی اسلام  ادعای پیامبری کرد و شورش نمود و بر سرزمین های “میان حضر موت تا طائف تا بحرین و احساء و تا عدن، حاکمیت یافت و قلمرو او همچون آتشی گسترش یافت”. و نیمه ی جنوبی خط طائف را تا نزدیکی مکه در غرب و احساء در شرق در برگرفت. و پیامبر به مسلمانان باقیمانده در یمن پیام فرستاد و از آنها خواست تا به زندگی اسود عسنی پایان دهند “چه از طریق جنگ و چه از طریق ترور”؛ و آنان توانستند سرانجام، در شب وفات پیامبر، او را بکشند[16]. آنان با همدستی همسر اسود وی را کشتند و سرش را از بدنش جدا کردند”[17].

2-1- تکفیرگری های خوارج :آنان مرتکب گناهان کبیره را تکفیر می کردند[18].به گفته ی ابن خلدون، معاویه خلافت را به  سلطنت تبدیل کرد. مطابق نظر خوارج ، بنی امیه کافراند، چون مرتکب گناهان کبیره شده بودند.باور خوارج این بود که:

“بنی امیه به ناروا حکومت را در دست گرفته اند. آنان گروهی فرومایه و نادانند که حق خدای را ادا نمی کنند، میان گمراهی و رستگاری تفاوتی قائل نمی شوند. به نظر آنان بنی امیه خود را ارباب و صاحب اختیار مردم می پندارند، حکومت را به چنگ آوردند و مانند خودکامگان مدعی خدایی فرمان می رانند، چون جباران بر مردم یورش بردند و آسیب زدند، آنان براساس هوای نفس فرمان می رانند، از روی خشم می کشند، براساس ظن و گمان مواخذه می کنند، حدود خدا را با پا درمیانی این و آن معطل می گذارند، خیانتکاران را امین می شمارند، در برابر صاحبان امانت سرکشی می کنند، بی آن که واجب باشد صدقه می گیرند و آن را در غیر جایگاه خود به کار می برند. این گروه برخلاف کتاب خدا حکومت می کنند، پس آنان را لعنت کنید، لعنت خدا بر ایشان باد”[19].

از سوی دیگر،برخی فرق اسلامی،خوارج را تکفیر می کردند[20].

3-1- تکفیر غلات : شیعیان غالی و قائلان به تفویض(مفوّضه ) از سوی ائمه تکفیر شده اند[21].

4-1- بعضی از معتزله و اشاعره ، مشبّهه را تکفیر کرده اند[22].

5-1- تکفیر خلفا و ائمه: روایاتی دال بر تکفیر برخی از خلفا و همسران پیامبر وجود دارد[23]. برخی، ائمه ی شیعیان را تکفیر کرده اند[24].البته، آن چنان که مفید و مجلسی گفته اند، این مورد ناظر به نزاع های درون گروهی شیعیان بود که واقفه بر موسی بن جعفر ، امام رضا و هواداران او را تکفیر می کردند. به همین دلیل، شاید نتوان آن را در سطح تکفیرهای اعتقادی قرار داد.

دوم- دایره و محدوده ی تکفیر :فقیهان و متکلمان در مقام نظر، دایره ی مسلمانی را وسیع گرفته اند، اما در مقام عمل، دست از تکفیر نشسته اند. ابتدأ به نظرورزی آنان بنگرید:

1-2- نظریه ی اشاعره : به نظر متکلمان و فقهای اشعری،اهل قبله را نباید تکفیر کرد.

1-1-2- شیخ ابوالحسن اشعری در آغاز کتاب مقالات الاسلامیین می نویسد:

” اختلف المسلمون بعد نبیهم فی أشیاء ضلل بعضهم بعضاً و تبرأ بعضهم عن بعض فصاروا فرقاً متباینین الا ان الاسلام یجمعهم و یعمهم فهذا مذهب و علیه اکثر أصحابنا : پس از پیامبر اکرم مسلمانان درباره ـ بعضی ـ چیزها دچار اختلاف شدند، به گونه ای که یکدیگر را گمراه دانسته و از یکدیگر برائت می جستند اما اسلام همه آنان را جمع نموده و تحت پوشش (یا زیر چتر) خود قرار می دهد و این مذهب و عقیده ی بیشتر اصحاب ما می باشد”[25].

ذهبی،از قول زاهر سرخسی درباره ی ابوالحسن اشعری گفته است:

“در هنگام فرا رسیدن مرگ ابوالحسن در بغداد، مرا فرا خواند و من نزد او رفتم، سپس گفت: اشهد علیّ انّی لا أکفّر أحداً من اهل القبلة، لأنّ الکلَّ یُشیرون الی معبود واحد، و انّما هذا کلّه اختلاف العبارات : گواه باش بر من که من احدی از اهل قبله را تکفیر نمی کنم، زیرا تمام اهل قبله یک معبود را پرستش می کنند و اختلافات، لفظی است”.

سپس، ذهبی نظر خود و ابن تیمیه را بازگو می کند:

“من به این سخن ابوالحسن اشعری عقیده دارم، چنان که استاد ما ابن تیمیه در پایان عمرش می گفت: أنا لا أکفّر أحداً من الأمّة …: من احدی از امت را تکفیر نمی کنم… پیامبر اکرم فرمود: جز مؤمن بر وضو محافظت ندارد، پس هر کس در نمازها مواظبت بر وضو داشته باشد، مسلمان است”[26].

2-1-2- ابو اسحاق شیرازی متکلم اشعری قرن پنجم گفته است:

” کل مخالف یکفر نافنحن نکفره و الا فلا لنا ان الخطاء فیها لیس قادحاً فی حقیقة الاسلام و لم یبحث النبی(صلی الله علیه وآله)عن اعتقاد من حکم باسلامه فیها و لاالصحابه و لا التابعون :هر کسی که ما را تکفیر کند ما نیز او را تکفیر می کنیم و گر نه کسی که اشتباه یا لغزشی انجام دهد در حقیقت به اسلام او ضرری وارد نمی شود، شاهد بر این ادعا شیوه پیامبر(صلی الله علیه وآله) است زیرا آن حضرت از عقیده ی کسانی که محکوم به اسلام بودند تفحص نمی فرمود، چنان که صحابه و تابعین نیز چنین شیوه ای داشته اند”[27].

3-1-2- در عقاید طحاوی آمده است:

” و نسمی اهل قبلتنا مسلمین مؤمنین ماداموا بماجاء به النبی(صلی الله علیه وآله) معترفین. قال رسول الله(صلی الله علیه وآله)من صلی صلاتنا واستقبل قبلتنا و أکل ذبیحتنا فهو المسلم و ان المسلم لا یخرج من الاسلام بارتکاب الذنب مالم یستحله :اهل قبله تا هنگامی که به دستورات پیامبر اسلام مؤمن و معترف باشند، مسلمان و مؤمن خواهند بود زیرا پیامبر فرمود کسی که به جای آرد نماز ما را و بپذیرد قبله ی ما را و بخورد از ذبیحه ی ما که حلال شمرده شده، از اسلام بیرون نمی رود”[28].

4-1-2- نووی در شرح صحیح مسلم می نویسد:

” اعلم انّ مذهب أهل الحق: انّه لایکفر أحد من اهل القبلة بذنب ولایکفر اهل الاهواء و البدع الخوارج و المعتزله وغیرهم، و انّ من جحد ما یعلم من دین الاسلام ضرورة حکم بردتّه و کفره : آگاه باشید که نظر صحیح و حق درباره ی تکفیر آن است که احدی از اهل قبله، به خاطر گناهی تکفیر نمی شود؛ چنان که اهل اهواء و بدعت ها مانند خوارج و معتزله و غیر آنان تکفیر نمی شوند. و هر کس چیزی را که از ضروریات دین اسلام است انکار کند، حکم به ارتداد و کفر او می شود”[29].

2-2- دیدگاه سلفیه :سلفیه در تکفیر گشاده دستند. از نظر آنان، زیارت قبر و توسل به ائمه نیز عملی مشرکانه و مستحق تکفیر است. امروزه در میان اهل سنت، سلفی ها، وهابی ها و دیوبندی دارای اکثریت قاطع هستند که متأسفانه در تکفیر و قتل مخالف بی باک اند. نویسنده ی کتاب عقیده عبدالوهاب می نویسد:

“در آغاز قرن دوازدهم هجری بیشتر مردم به خاطر رفتار شرک آمیز به دوران جاهلیت باز گشته و مشرک شدند زیرا از عبادت خدا روی گردانده و به عبادت اولیا و صالحان پرداخته و در مشکلات به آنان رو آورده و اهل قبور را عبادت می نمودند…شیعیانِ نجف، بت را پرستش نموده و او را با خلوص می خوانند و بدون این که خدا را بخوانند در زیر گنبد رکوع و سجده انجام می دهند و در دل های آنان برای تعظیم خدا یک دهم از آنچه برای علی انجام می دهد وجود ندارد” [30].

بن باز می گوید:

” کان اهل نجد قبل دعوة الشیخ علی حالة لا یرضاها مؤمن، کان الشرک الاکبر قدانتشر فی نجد حتی عبدت القباب و الاشجار و…: پیش از حرکت محمدبن عبدالوهاب مردم نجد و عربستان به گونه ای بودند که هیچ مؤمنی از آن خشنود نبود و شرک بزرگ فراگیر شده بود تا جایی که درخت ها، گنبدها و… را پرستش می کردند”[31].

از سوی دیگر،برخی از علمأ سلفی هند حکم اهل بغی را به وهابیت سرایت داده اند.به عنوان نمونه علامه ی شامی نوشته است:

“نظر ما درباره ی وهابیت همان است که مؤلف درّ مختار اختیار کرده است؛ خوارج دارای قدرتی بودند که با تأویل بر علیه امام خروج نمودند. آنان عقیده دارند که چون امام مرتکب باطل شود، خواه کفر باشد یا معصیت و گناه، قتال با او واجب است. از این رو تعرض به جان و مال ما را حلال دانسته و زنان را به اسارت می گیرند و حکم آنان مثل حکم اهل بغی است ، در عین حال ما آنان را به خاطر تأویلات باطل تکفیر نمی کنیم…چنان که در زمان ما پیروان محمد بن عبد الوهاب خروج نموده و از نجد بیرون آمده و بر حرمین شریفین غلبه پیدا کردند. وهابیان خود را پیروان احمد بن حنبل معرفی می نمایند اما آنان بر این عقیده هستند که فقط آنها مسلمان و مخالفان عقایدشان مشرک اند  و با همین تصورات کشتن اهل سنت و کشتن علما را مباح دانسته اند تا این که خداوند قدرت آنان را شکست. از این رو به وضوح می گویم که محمد بن عبدالوهاب و پیروانش در سلسله ی علمی، فقهی، حدیث، تفسیر و تصوف جزو مشایخ ما نیستند. حلال شمردن خون، آبرو و اموال مسلمین یا به حق است یا به ناحق؛ اگر ناحق باشد یا بدون تأویل است که در این صورت موجب خروج از دین می گردد و یا با تأویلی است که شرع مقدس اجازه نداده است در این صورت موجب فسق می شود و اگر به حق باشد جایز بلکه واجب است امّا در تکفیر مسلمانان پیشین، هرگز ما کسی را تکفیر نمی کنیم کسی که تکفیر کند بدعت کرده و عمل او موجب خروج از دین است و اهل قبله را هر چند جزو مبتدعه باشند تا وقتی که ضرورتی از دین را انکار نکرده باشند تکفیر نمی کنیم “[32].

3-2- دیدگاه متکلمان :به نظر اکثر متکلمان نمی توان فردی که شهادتین را گفته،اهل قبله است و هیچ یک از ضروریات دین را انکار نکرده،تکفیر کرد. به موارد زیر بنگرید:

1-3-2- قاضی سبکی(750- 683):“اقدام بر تکفیر مؤمنین جداً دشوار است . و هر کسی که در قلبش ایمان است تکفیر اهل هوا و بدعت را دشوار می شمرد ، در صورتی که اقرار به شهادتین دارد ؛ زیرا تکفیر امری دشوار و خطیر است”[33].

2-3-2- قاضی عضدالدین ایجی (708701- ح 756 ق)، متکلم، اصولی، فقیه شافعی :“جمهور متکلمین و فقیهان بر این امر اتفاق دارند که نمی توان احدی از اهل قبله را تکفیر نمود”[34].

3-3-2- مسعودبن عمربن عبدالله تفتازانی(تولد 712 یا 722، مرگ 791 یا 792)،متکلم اشعری و فقیه شافعی:“مخالف حقّ از اهل قبله کافر نیست ، مادامی که ضروری ای از ضروریات دین را مخالفت نکند ، مثل حدوث عالم ، حشر اجساد”[35].

4-3-2- ابن عابدین :“در کلمات صاحبان مذاهب بسیار، تکفیر دیگران مشاهده می شود ولی این گونه تعبیرها از کلام فقهای مجتهد نیست. و معلوم است که اعتباری به غیرفقها نیست”[36].

فقیهان در این که چه باورهایی مصادیق ضروری دین را تشکیل می دهند،اختلاف نظر داشته اند. برخی از آنان این مصادیق را بسیار محدود در نظر گرفته و برخی دیگر آن را افزایش داده اند. اگر علم به این که باوری از ضروریات دین است، شرط انکار باشد، می توان به این نتیجه رسید که اگر فرد یا گروهی باوری را ضروری دین نداند، انکار آن باور به کفر نمی انجامد. برای این که متکلمان و فقیهان در این که کدام یک از باورها ضروری دین اند، اختلاف نظر داشته و دارند. در کتاب و سنت معتبر هیچ امری به عنوان “ضروری دین” وجود ندارد. ضروری دین به شمار آوردن اعتقاد یا اعمالی، امری برون دینی است.

سوم- دوره ی محنت : واژه ی محنه به معنای آزمایش، بلیّه، بلا، داهیّه، آفت، فتنه، سختی و…است.این کلمه برای نامیدن دوره ای که در آن قضات و شهود و محدثین در مورد حادث یا قدیم بودن قرآن مورد پرسش و بازجویی قرار می گرفتند،به کار رفته است.

 

این مسأله در دوره ی عباسیان- در واقع سه خلیفه- روی داد. در آن دوره معتزله قدرت گرفته و به مناصب حکومتی دست یافتند.در زمان خلافت مأمون، معتصم و واثق، اعتزال مکتب رسمی حکومت اعلام گردید. سرکوب در این دوره معطوف به فقیهان و محدثان اهل سنت بود، از این رو، سنی مذهبان دوره ی یاد شده را شرّ و بلایی برای اسلام و مصیبتی برای مسلمین به شمار آورده اند[37].

مقایسه ی این دوره با دوران تفتیش عقاید مغرب زمین،توسط تعداد زیادی از محققان صورت گرفته است. به عنوان نمونه، احمد فرید رفاعی آن دوره را دادگاه تفتیش عقاید به شمار آورده است[38]. فیلپ حتّی ، نوشته است:

“قضیه‏ی خلق قرآن، محک عقیده‏ی مسلمانان شد و قاضیان نیز باید شخصاً این امتحان را می‏گذرانیدند، که این خود نوعی تفتیش عقاید بود و همه‏ی کسانی را که منکر این عقیده بودند به محاکمه می‏کشیدند”[39].

محمد جواد مشکور نیز نوشته است:

“اداره‏ی ویژه‏ای به نام محنه که گونه‏ای انکیزیسیون بود، تأسیس شد و عده‏ای از علما برای بازجویی، به آن احضار شدند”[40].

محققان غربی هم دوره ی یادشده را دوران تفتیش عقیده نامیده اند[41].

مورخان گفته اند که مأمون(خلافت 218- 198 ق) در 212 قمری معتقد به مخلوق بودن قرآن شد، اما با توجه به این که هنوز بستر اجتماعی مهیا نبود، از اعلام و تبلیغ آن خودداری کرد. وی چهار ماه پیش از وفات، طی نامه ای که شرح آن خواهد آمد، به این مسأله رسمیت بخشید و از والیان و قوه ی قهریه برای بسط آن استفاده کرد. معتصم و واثق نیز تا سال 232 قمری به این فرایند ادامه دادند[42].

چهارم- نزاع اعتزالی و اشعری : مسأله ی “حادث یا قدیم بودن کلام خداوند”، یکی از اولین مسائل کلامی بود که مسلمین را به نزاع کشاند. ظاهراً این موضوع در اواخر حکومت بنی امیه- اوایل قرن دوم هجری- آغاز شد. گفته اند که “جَعْد بن درهم” اولین فردی بود که نظریه ی مخلوق بودن قرآن را- در زمان هشام بن عبدالملک(حکومت 125- 105 ه. ق)- طرح کرد و به دلیل این که برای افکارش مورد تعقیب قرار گرفت، به کوفه گریخت و نظریه اش را به “جَهْم بن صفوان ترمذی” آموخت[43]. هشام او را به خالد قسری سپرد تا خونش به ریزد.خالد ابتدأ او را زندانی کرد و سپس در روز عید قربان در حالی که در غل و زنجیر بود،آوردندش و او در پایان خطبه ی نماز گفت:بروید و قربان کنید خداوند از شما قبول خواهد کرد من هم می خواهم امروز “جعد بن درهم” را قربان کنم.” فنزل عن المنبر و ذبحه : پس  از منبر به زیر آمد و جعد بن درهم را مثل گوسفند سر برید”[44].‏

اهل تسنن معتقد به قدیم یا ازلی بودن قرآن بودند، اما معتزله قرآن را حادث به شمار می آوردند. قاضی عبدالجبّار معتزلی نظر همفکران خود را به شرح زیر بازگو کرده است:

“عقیده ی ما در مسأله‌ این است که قرآن کلام وحی خداوند و مخلوق و مُحْدَث است. خداوند آن را به عنوان نشانه و علامت بر نبوّت، بر پیامبر خودش نازل کرده است….قرآن آن چیزی است که امروز ما می‌ شنویم و تلاوت می‌ کنیم؛ از جهت خداوند محدث نیست اما حقیقتاً به او اضافه می‌شود. همان گونه که آنچه امروز از قصائد امری ء القیس می‌خوانیم ، حقیقتاً به او منتسب می ‌شود ، اگرچه امری ء القیس الآن مُحْدث آن نیست”[45].

اما رقیب فکری- محدثان و حنابله- قرآن را مخلوق به شمار نمی آورند[46]. احمدبن حنبل گفته است:

“قرآن، کلام خدا ، مخلوق نیست. لذا کسی که پنداشته است قرآن مخلوق است ، جهنّمی و کافر محسوب می‌ شود. کسی که گمان کرده قرآن کلام خداست و توقّف کرده و نگفته است قرآن مخلوق است یا غیر مخلوق ، او از اوّلی پست تر است. و کسی که گمان کرده تلفّظ و تلاوت ما از قرآن مخلوق است و در عین حال قرآن کلام خداست، جهنّمی است . و کسی که همه‌این گروه‌ها را تکفیر نکند ، مانند آنان است”[47].

معتزله را از یک منظر، باید سکولارهای جهان اسلام به شمار آورد. آنان به “ عقل مستقل از وحی ” اعتقاد داشتند و پای آن را به حوزه های اعتقادی، اخلاقی، سیاسی و فهم متن گشودند. به هر میزانی که فرد تابع عقل استدلالگر است، به همان میزان سکولار است. البته مدعا این نیست که باورهای دینی عقل ستیزند،بلکه مدعا ناظر به “ تعبد به نقل ” یا “ تبعیت از عقل ” است. محدثان مبلغ تعبد به نقل بودند،اما معتزله از عقل گرایی سخن می گفتند.

مطابق ادله ای که معتزله ذکر کرده اند، افعال آدمیان به خودی خود، خوب(حسن) یا بد(قبیح) هستند و عقل آدمیان هم مستقل از وحی (شریعت) قادر به درک خوبی و بدی اعمال است.اشاعره در مقابل می گفتند:هیچ فعلی به خودی خود، خوب یا بد نیست، امر و نهی خدا خوبی یا بدی افعال را تعیین و مشخص می کند( هر چه آن خسرو کند شیرین بود ). آدمیان هم مستقل از شرع، قادر به فهم حسن و قبح امور نیستند. این نزاع، در کلام مسلمین، نزاع حسن و قبح ذاتی و عقلی در برابر حسن و قبح شرعی نامیده شده است[48]. اگر طرحی که معتزله درانداختند،نه تنها حوزه ی اخلاق، که حوزه ی فقه را هم در بر می گرفت، شاید مسلمین سرنوشت تاریخی دیگری می یافتند. پیروزی اشاعره و شکست معتزله، عقلانیت را در معارف مسلمین به حاشیه راند و قشریت و ظاهرگرایی و امور نقلی سیطره یافت[49].

معتزله برای عقل استقلال و حجیت قائل بودند. عقل ملاک قبول دین و فهم و تفسیر دین بود. این نوع عقل گرایی امری نبود که ظاهرگرایان و قشریون برتابند. باید قرن ها می گذشت تا نوگرایان مسلمان به آموزه های معتزله باور نمایند.این که اگر کتاب و سنت حجیت داشته باشند، حجیت آنها به وسیله ی عقل باید تأیید گردد، کم مدعایی نبود. قاضی عبدالجبار- یکی از بزرگان معتزله- می گفت:

“نخستین دلیل، دلالت عقل است؛ چون به وسیله ی آن حسن و قبح از همدیگر تمایز می یابد و حجیت کتاب، سنت و اجماع با آن شناخته می شود . بسا کسانی که از چنین ترتیبی شگفت زده شوند و گمان برند که ادله ی مورد بحث منحصر به کتاب، سنت و اجماع است، و یا چنان بپندارند که چون عقل بر امور گوناگون دلالت می کند، پس در جایگاه واپسین قرار می گیرد. حال آن که چنین نیست، زیرا که خداوند متعال جز خردمندان و صاحبان عقل را مورد خطاب قرار نداده است، چون تنها به وسیله ی عقل است که حجیت کتاب، سنت و اجماع شناخته می شود. پس اصل در این باب عقل است و هنگامی که می گوئیم اصل کتاب است، از آن روست که کتاب توجه دهنده ی به همه ی آن چیزهایی است که عقل هاست؛ همچنان که متضمن ادله ی احکام است. پس به وسیله ی عقل می توان میان احکام مربوط به “فعل” و احکام مربوط به “فاعل” تمایز نهاد و اگر عقل در میان نباشد نمی توانیم تشخیص دهیم که چه کسی باید به سبب انجام و یا ترک فعلی مورد بازخواست و کیفر قرار گیرد و چه کسی ستایش و یا نکوهش شود. به همین دلیل کسی که عقل ندارد، مورد بازخواست قرار نمی گیرد”[50].

قاضی عبدالجبار به صراحت می گفت که حجیت از آن عقل است و باید به طور پیشینی توحید و عدالت را به طور عقلی فهمید و سپس به تفسیر قرآن دست زد:

“زیرا از لیس کمثله شیء و ولایظلم ربک أحدا و قل هو الله أحد توحید و نفی تشبیه و عدل دانسته نمی شود.زیرا تا انسان شناخت پیشینی از این مسائل نداشته باشد نمی داند که سخن خداوند متعال حق است و چگونه می تواند به آن استناد کند حال آن که از آن شناخت ندارد و صحت آن را نمی داند”[51].

قاضی عبدالجبار می گوید “محکم” در قرآن آمده است: “تا سائل را با ادله ای که در عقول قرار داده به نظر عقلی و استدلال وادارد”[52]. عقل گرایان معتزلی چون او به طور پیشینی/استدلالی عدل را خوب و ظلم را بد به شمار می آوردند و بر این مبنا معتقد بودند که صدور حکم قبیح از خداوند مجاز نیست. قاضی عبدالجبار قرآن را تابع عقل می دانست و شناخت محکم و متشابه را هم عقلی قلمداد می کرد. می گفت:

“محکم و متشایه از یک لحاظ شبیه هم اند و از یک لحاظ با هم متفاوت.شباهت این که استدلال به هر دو ممکن نیست جز پس از شناخت حکمت فاعل و این که جایز نیست او قبیح را برگزیند.زیرا این وجه در محکم و متشابه جاری است…اما تفاوتشان آن که محکم اگر در چارچوب زبان باشد یا قرینه موجود باشد جز یک وجه ندارد و هرگاه کسی که با قوانین کلام آشناست و قراین را می شناسد آن را شنید می تواند فوراً به معنای آن استدلال کند.برخلاف متشابه.زیرا حتا اگر شنونده اش عالم باشد و قراین را حمل کند باز هم هنگام شنیدنش باید بیندیشد و نظری مجدد اندازد تا بتواند آن را به گونه ای سازگار با محکم یا دلیل عقل دریابد. و آن چه صحت این ادعا را نشان می دهد آن است که خداوند فرموده که محکم اصل متشابه است پس باید علم به محکم بر علم به متشابه مقدم باشد تا بتوان آن را اصل بر این قرار داد”[53].

به گمان او آن که بالذات حجیت دارد، عقل است، نه کتاب و نقل.معتزله که دین/اسلام را چیزی جز توحید و عدل به شمار نمی آوردند، این امور را عقلی می دانستند و به آنچه در قرآن در این زمینه آمده است استناد نمی کردند. در واقع مدعی بودند که قرآن مستقل از عقل استنادناپذیراست. به همین دلیل ابوعلی جبائی گفته بود:

“هر چه در قرآن درباره ی توحید و عدل آمده، برای تأکید آن چه در عقل است آمده اما این که ذاتاً دلیل باشد و استدلال به آن صورت آغازین ممکن باشد، محال است”[54].

رویکرد راهگشای معتزله و برتری معرفت شناختی آن بر آموزه های اشعری، یک چیز است، و تحمیل سرکوب گرایانه ی این آموزه ها به متفاوت ها ، چیزی دیگر.استبداد، اسبتداد است. سکولار و الهی بودنش چندان اهمیتی ندارد. چه تفاوتی میان دیکتاتوری بی دینان(لنین و استالین) و دیکتاتوری دینداران(فرانکو،موسولینی) وجود دارد ؟ چه تمایزی میان استبداد سکولارها(رضا شاه و محمد رضا شاه) و استبداد معتقدان به حکومت دینی(آیت الله خمینی و آیت الله خامنه ای) می توان نهاد؟

پنجم- داستان محنه :آغاز محنه از رقه یا دمشق بود. در سال 217 ق،ابو مسهر دمشقی- از فقیهان دمشق- مورد بازجویی قرار گرفت و به “مخلوق بودن قرآن” اذعان کرد[55].

 

مأمون در 218 ق، از رقه فرمانی خطاب به والی بغداد(اسحاق بن ابراهیم) برای ایجاد دادگاهی به منظور امتحان افراد صادر کرد[56]. مطابق فرمان مأمون می بایست همه ی فقیهان و مفسران و محدثان و..را در مجلسی گرد آورده و نظر تک تک آنان را درباره ی خلق قرآن جویا شده و سپس پاسخ ها را برای او بفرستند[57]. تمامی قضات، محدثین، موذنین، معلمان قرآن و شهود شامل این حکم می شدند[58]. مأمون در نامه اش هفت تن را استثنا کرده و می گوید آن ها(محمدبن سعد کاتب واقدی، ابومسلم مستملی، یحیی بن معین، زهیر بن حرب، اسماعیل بن داود، اسماعیل بن ابی مسعود و احمد بن دورقی) را نزد وی اعزام کنند تا شخصاً عمل تفتیش عقیده را انجام دهد.این افراد پس از اقرار به باور به “خلق قرآن” نزد مأمون، به بغداد بازگشتند. در بغداد نیز،در حضور فقیهان و محدثان،اسحاق بن ابراهیم از آنان اعتراف گرفت که به خلق قرآن باور دارند.در واقع، آزادی آنان منوط به اذعان به این اعتقاد بود.

مطابق گزارش ابن مسکویه ، مأمون به همراه فرمانش، گروهی- از جمله:محمّد بن سعد واقدی، یزید بن هارون، یحیی بن معین و زهیر بن حرف- را برای آن که ناظر اجرای حکمش باشند، به بغداد اعزام کرده بود[59].

در گام بعد، مأمون از اسحاق بن ابراهیم خواست تا قضات و فقیهان بغداد را مورد تفتیش عقیده قرار دهد.اسحاق افراد دیگری را احضار و پس از رویت نامه ی مأمون،از تک تک آنان نظرشان را درباره ی خلق قرآن جویا شد و پاسخ مکتوب همگی را برای مأمون ارسال کرد.افراد تحت بازجویی- تفتیش عقیده- 9 روز بازداشت گردیدند تا مأمون نظر خود را درباره ی مکتوبات ارسالی اعلام نماید.پاسخ مأمون جالب بود.نوشته بود: هر یک از آنان که از باور مشرکانه ی خود بازنگردد،نزد من اعزام کن تا پس از بازجویی مجدد، در صورت اصرار بر باقی ماندن بر آن باور باطل،با شمشیر وادار به پذیرش “خلق قرآن” کنم.

افراد یاد شده، به محض دیدن نظر مأمون،به جز استثناهایی چون احمدبن حنبل، محمدبن نوح، آموزه ی “خلق قرآن” را پذیرفتند.احمدبن حنبل و محمدبن نوح در غل و زنجیر، راهی طرسوس گردیدند.ولی شانس با آنها یار بود که در راه خبر درگذشت مأمون انتشار یافت و والی رقه فرمان داد تا آنان را به بغداد باز گردانند.البته آنان مدتی در منازل خود زندانی بودند و سپس آزاد شدند [60]. بعدها نیز احمدبن حنبل بارها مورد شکنجه و آزار قرار گرفت و در غل و زنجیر بود و بسیار تهدید به مرگ شد[61]. حنبل در دوران واثق نیز در منزل خود محبوس بود، تا این که متوکل به محنه پایان داد[62].

مأمون در حال احتضار به معتصم- جانشینش- گوشزد کرد که طرح تفتیش عقیده را ادامه دهد [63]. معتصم آگاهی چندانی در معارف اسلامی نداشت و بیشتر فردی نظامی و عامی به شمار می رفت،اما به هرحال معتزلی بود[64]. در دوران خلافت او شاهد قدرت یابی بیشتر معتزله هستیم، در عین این که مخالفان عقیدتی همچنان سرکوب می شدند[65].

معتصم، یکی از معتزلیان مشهور- احمدبن ابی دؤاد ایادی- را به قاضی القضاتی منصوب کرد[66]. از سوی دیگر،یکی از قضات- بشر بن ولید- را به دلیل عدم پذیرش مخلوق بودن قرآن، در منزلش محبوس کرد[67]. معتصم طی حکمی در 219 ق امتحان درباره ی مخلوق بودن قرآن را تداوم بخشید[68]. در سال 220 ق احمدبن حنبل به دادگاه محنه احضار و به دلیل مخالفت با “مخلوق بودن” قرآن شلاق خورد.

معتصم در 227 ق درگذشت و واثق جانشین او شد. او نیز می کوشید تا آرای معتزلیان را گسترش دهد و مردم را وادار به پذیرش مخلوق بودن قرآن کند[69]. دوران خلافت وی را دوران سرکوب و بلا نامیده اند[70]. قاضی القضات معتزلی- ابن ابی دؤاد - همچنان نفوذ زیادی داشت و محنه را به پیش می راند[71]. به نوشته ی مسعودی،در این دوره، پای مردم عادی را هم به میان کشیدند: “ خویشتن را به امتحان مردم در کار دین، مشغول داشت و دل‏هایشان را برنجانید و برای طعن خویش، وسیله به دست آنها داد “[72]. در  مروج‏الذهب هم آمده است:” و مردم را آزمود …“  [73].

در این دوران تعدادی از عالمان مصر- از جمله ابویعقوب بویطی- جهت امتحان به بغداد آورده شدند. واثق طی نامه ای به محمدبن ابی لیث فرمان داد تا از همه ی مردم، فقیهان، محدثان و موذنین امتحان به عمل آورد. ابی لیث دستور داد تا در همه ی مساجد بنویسند:” نیست خدایی جز خداوند قرآن مخلوق “. سپس از ورود فقیهان مالکی و شافعی به مساجد ممانعت به عمل آورد[74].

در دوران محنه،تفتیش عقیده به همه ی مناطق گسترش یافت و مقامات حکومتی با احضار فقیهان و محدثان از آنان در مورد باورهایشان بازجویی می کردند.بنابر شواهد تاریخی،احمد بن ابی دؤاد به دنبال آن بود تا بازاریان و مردم عادی را هم تحت پروژه ی تفتیش عقیده قرار دهد[75].

در سال 231 ه. ق دستگاه خلافت می خواست از طریق فدیه اسیران مسلمان بیزانس را آزاد سازد. واثق فرمان داد تا اسیرانی که اعتقاد به “خلق قرآن” را نپذیرند،مشمول این فرایند قرار نگرفته و همچنان در اسارت غیرمسلمانان باقی بمانند.اسرای مسلمانی که باور به خلق قرآن را پذیرفتند،آزاد شده و هر کدام یک دینار پاداش هم دریافت کردند[76].

ششم- سرکوب معکوس متوکلی : دوران 15 ساله ی خلافت متوکل (247- 232 ق . 861- 846 م) ، دوران معکوس شدن سیاست سرکوب ها بود. “تقلید” جایگزین جدال های کلامی و مناظره های عقلانی شد.او بحث و جدل درباره ی قرآن را ممنوع کرده و نامه هایی در نهی جدال و خصومت به مناطق حوزه ی خلافت نوشت[77]. محدثان بر صدر نشستند و تبعیت از حدیث  رواج  یافت[78]. ابن جوزی در این خصوص نوشته است:

“متوکل، فقیهان و محدثان،‌از جمله مصعب زبیری، اسحاق بن اسرائیل، ابراهیم بن عبدالله هروی، عبدالله و عثمان فرزندان محمد بن ابی شبیه را مورد توجه قرار داد. او میان آنان جوایزی تقسیم کرد و مستمری برای آنها برقرار کرد و به آنها دستور داد در جمع مردم بنشینند و حدیث نقل کنند و احادیثی را که در رد معتزله و جهمیه است، بیان کنند. آنها هم مجالسی تشکیل دادند و جمعیت زیادی در آن شرکت می جستند؛ به طوری که در درس بعضی از آنها، حدود سی هزار نفر حاضر می شدند”[79].

متوکل دیوانسالاران معتزلی را عزل کرد. در این دوران، معتزله به جزامیان تبدیل گردیدند و ارتباط با آنان بسیار خطرناک شد. کلاس های آنها تعطیل گردید و ارتباط آموزشی با آنها به خط قرمز دستگاه خلافت تبدیل شد.

معتزله در این دوره آن چنان تحت سرکوب قرار گرفتند که حتی در محاکم قضایی شهادت شان پذیرفته نمی شد. به نوشته ی قاضی عبدالجبار، عبدالله بن عباس رامهرمزی به قضات رشوه می داد تا معتزله را هم عادل برای شهادت به شمار آورند و شهادت شان پذیرفته شود[80].

متوکل،احمد بن ابی دؤاد؛ قاضی القضات معتزلی معتصم، واثق و خودش را عزل کرد و اموالش را مصادره نمود[81]. در سال 237 ق به والی اش در مصر فرمان می دهد تا محمدبن ابی لیث، قاضی القضاه معتزلی آن منطقه را پس از عزل، تراشیدن ریشش، سوار بر الاغ کنند و در بازارها بچرخانند و سپس تازیانه به او زدند[82].

متوکل تکریم بسیاری از علمای اهل تسنن به عمل آورد.او هدایای بسیاری به محدثان اهل سنت پرداخت کرده و مقرری برای آنان تعیین کرد. به دستور وی جنازه ی احمد بن نصر بن مالک خزاعی که به علت عدم اعتقاد به خلق قرآن- به دست واثق- در سال 231 ق با شمشیر گردنش قطع شده و سپس به دار کشیده شده بود[83] را پایین آوردند و دفن کردند[84].

در سال 237 ق احمدبن حنبل و خانواده اش را به سامرا دعوت کرد. هدایای بسیاری به او داد [85]. به گفته ی ابن کثیر،متوکل افراد را پس از مشورت با احمدبن حنبل به مقامات حکومتی منصوب می کرد.انتصاب یحیی بن أکثم به جانشینی ابن ابی دؤاد هم با مشورت احمدبن حنبل صورت گرفت[86]. احمدبن حنبل تا سال 241 در سامرا اقامت داشت. در این سال از متوکل خواست تا به بغداد بازگردد. خلیفه پذیرفت و در همان سال در بغداد درگذشت.به دستور متوکل مراسم با شکوهی برای دفن او برگزار گردید که جمعیت بی شماری در آن شرکت کردند.

از زمانی که متوکل به خلافت رسید، محدثان قدرت یافتند و حاکم شدند و معتزله به شدت تمام سرکوب گردیدند. اقدامات سرکوبگرانه تداوم یافت. گفته اند که او دشمن شیعیان بود و آنان را هم خصمانه سرکوب می کرد. پس از کشتن متوکل به دست غلامان ترک، ابوجعفر محمدبن متوکل ملقب به منتصر در سال 247 به مدت شش ماه به خلافت رسید.پس از وفات او، ابوالعباس احمد ملقب به مستعین بالله در سال 248 جانشین او شد و تا سال 252 ، پس از شورش ترکان،به سود مُعْتَزّ، از خلافت کناره گرفت. ابو عبدالله ملقب به مُعتز بالله با خلع مستعین و با کمک ترکان به خلافت رسید و تا سال 255 در این منصب بود. معتز سیاست سرکوب معتزله را ادامه داد. به فرمان او تعدادی از قضات- به اتهام معتزلی یا شیعه بودن- از سامرا اخراج شده و به بغداد اعزام گردیدند[87]. با قتل المعتز بالله به دست ترکان،پسر واثق که لقب المهتدی بالله داشت به جای او در 255 ق خلیفه شد. سپس معتمد در سال 256 به خلافت رسید و زعامت او تا سال 279 ق تداوم یافت.

هفتم- تداوم سرکوب معتزله : مورخان نوشته اند که قادر (خلافت 422- 381) بزرگان معتزله را مجبور به نوشتن توبه نامه کرده اند. ابوالعباس احمدبن اسخاق پسر مقتدر، ملقب به قادر بالله ، نامه ای علیه معتقدان به “خلق قرآن” نوشته و فرمان می دهد تا در روزهای جمعه در مسجد جامع و میان اهل حدیث قرائت شود. او در 408 ه. ق طی حکمی علیه معتزله آنان را وادار به توبه، رها کردن مناظره و آموزش می کند[88]. قادر در سال 420 “اعتقاد نامه ی رسمی” حکومت در حوزه ی دین را به مردم اعلام می کند تا همه به آنها پایبند باشند. به نوشته ی ابن جوزی :

“در این روز (هجدهم شعبان سال 420ق) بزرگان، قاضیان، گواهان و فقیهان در دارالخلافه گرد آورده شدند و نامه‌ای بلند بر آنان خوانده شد که خلیفه قادر بالله آن را فراهم آورده و در بردارنده اندرز، برتری مذهب سنت و طعن بر معتزله و نیز اخباری فراوان از پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و صحابه در این‌باره بود”[89].

محمود غزنوی در غزنه،برای اجرای احکام سلطان،معتزله و شیعیان را تبعید یا زندانی  یا به قتل رسانده و همه ی منابر را برای لعن آنها بسیج می کند[90]. قائم بالله در 433 ه. ق ، فرمان قادر را تحت عنوان “اعتقاد قادری” احیأ می کند[91]. نظام الملک اشعری مذهب نیز در دوران طولانی وزارتش(485- 455 ه.ق) از هیچ کوششی در بسط اجباری مکتب خود دریغ نکرد[92]. ابن عقیل گفته بود که :” با آمدن دولت نظام الملک، مذهب اشعری عظمت یافت “[93].

خواجه نظام الملک، شیعیان و معتزله را جزو “زندیقان” به شمار می آورد. درباره ی سرکوب گری های خود گفته است:

“و لشگر ترک را که مسلمان و پاکدامن و حنفی اند ، بر دیلمان و زنادقه و بواطنه گماشتم تا تخم ایشان را از بیخ برکنند. بعضی از ایشان به شمشیر کشته شدند ، بعضی گرفتار بند و زندان گشتند ، بعضی در جهان پراکنده شدند”[94].

 

خواجه نظام الملک سرکوب قرامطه و باطنیان توسط البتکین، سلطان محمود غزنوی و نوح سامانی را به خوبی گزارش کرده است. می نویسد:

“در شهر ها افتادند و هرکه از ایشان می یافتند، می کشتند…پس، هفت شبانه روز در بخارا و ناحیت آن، می گشتند و می کشتند و غارت می کردند تا چنان شد که در ماوراء النهر و خراسان، یکی از ایشان “قرامطه” باقی نماند و آن که ماند در آشکارا نیارست آمد، و این مذهب پوشیده بماند… و یکبارگی به زمین فرو شد”[95].

ابن جوزی نوشته است که ابوالوفاء بن عقیل(متوفا 513) که در این دوره با معتزله در ارتباط بود،مجبور شد با عده ای دیگر، برای عذرخواهی به دیوان رود، اما صاحب دیوان آگاهانه در دفتر کارش حاضر نشد. در نتیجه پوزش خواهان به منزل صاحب دیوان رفته و در آنجا ابن عقیل طی نامه ی مبسوطی توبه کرد و از هر نوع ارتباطی با معتزله بیزاری جست[96].

حکومت های سلجوقی، غزنوی، ایوبی- تحت رهبری صلاح الدین ایوبی- و موحدین( موسس اش محمدبن تومرت از حامیان اشاعره بود) در قلمرو زمامداری خود مذهب اشعری را گسترش دادند. به گفته ی مقریزی ، صلاح الدین ایوبی در کودکی تحت تعلیم قطب الدین ابوالمعالی مسعود بن محمد نیشابوری پرورش اشعری یافت. او پس از دست یافتن به حکومت مصر، همه را وادار به پذیرش آموزه های اشعری کرد. جانشینانش همین راه را ادامه دادند. در مغرب هم عبدالله محمد بن تومرت،به اشعریت رسمیت بخشید و جانشینان او(حکومت های موحدین) همین خط مشی را تداوم بخشیدند[97]. ابوعبدالله محمد بن عبدالله بن تومرت شاگرد امام محمد غزالی بود. وقتی به از بغداد به مغرب بازگشت، اشعریت را با خود بدانجا برد. مقریزی در ادامه می نویسد:

“به همین دلیل، دولت موحدین در سرزمین های مغرب اسلامی خون هر کسی را که با عقیده ی ابن تومرت مخالف بود، مباح دانست و آن گونه که در تاریخ معروف است، خون بسیاری از مردم را به این سبب ریختند وهمین امر، سبب شهرت مذهب اشعری در شهرهای اسلامی گردید، به طوری که دیگر مذاهب مخالف اشعری بجز مذهب حنابله باقی نماند”[98].

مقریزی در بخش دیگری نوشته است:در دوران زمامداری بنی ایوب و موحدین، باورهای اشعری در مصر، بلاد شام،حجاز، یمن و شهرهای مغرب به گستردگی تمام انتشار یافت و دیگر شهرها را هم در بر گرفت. آنان سرکوب را به حدی رسانیدند که مخالفان را نابود می ساختند[99].

هشتم- نتیجه : بحث کفر و ارتداد از مسائل مهم اسلام و مسلمین است. به محض درگذشت پیامبر گرامی اسلام و واگذاشتن و رها کردن آئین او توسط اکثر قبایل، مسلمانان باقی مانده آنان را به شدت تمام سرکوب کردند. اگر آنان با دلیل و منطق اسلام آورده بودند، چرا به این راحتی و سادگی آن را رها کردند؟ ایمان آوردن ، آن هم در آن زمان، از سر دلیل و برهان نبود. مگر در دیگر زمانها افراد با شنیدن براهین ادیان رقیب ایمان می آورند؟ مسلمین نمی توانستند شاهد فروپاشی جامعه ی تازه متولد شده ی خود باشند.

اگر دین انتخابی بود، چرا مسلمانان “حق تغییر عقیده” ی آنان را به رسمیت نشناختند؟ چرا آنها را به بدترین وضع ممکن کشتند و باقی ماندگان را به زور شمشیر دوباره مسلمان کردند؟ آیا صحابه ی پیامبر گرامی اسلام از لااکراه فی الدین آگاه نبودند؟ یا می دانستند و این آیه را در پرتو کل متن به گونه ی دیگری تفسیر می کردند؟ کاری که صحابه ی پیامبر کردند،با حقوق بشر تعارض بنیادین دارد. نوگرایان مسلمان قرآن را به گونه ی دیگری می فهمند. اما به کدام دلیل فهم و تفسیر اینان از متن مقدس از فهم و قرائت صحابه ی پیامبر گرامی اسلام از همان متن- از نظر هرمنیوتیکی- “معتبر” تر است؟

البته روشن است که در آن دوران ایده ی حقوق بشر هنوز توسط آدمیان برساخته نشده بود. اگر قرآن را متنی متعلق به آن دوران و تماماً تخته بند زمانه به شمار آوریم(نظریه ی قرآن حاشیه ای بر متن جامعه ی جزیرة العرب است )، شاید داوری درباره ی رفتار اصحاب با از دین برگشتگان از منظر ایده ی مدرن حقوق بشر نابجا باشد، اما اگر آموزه ی رقیب( کلام الله بودن قرآن ) ملاک باشد، احتمالاً کار نابجایی صورت نگرفته است.مسأله این است: در عین اذعان به تاریخی بودن سراپای کلام الله ، خدای قادر مطلق و عالم مطلق، می دانسته و می توانسته است کلامی سازگار با حقوق بشر و دموکراسی بیافریند. می توانست حکمی چون آیه 29 سوره ی توبه را درباره ی اهل کتاب صادر ننماید تا براساس آن گروهی از مسلمین به جان یهودیان و مسیحیان بیفتند(مدافعان کلام الله باید نشان دهند که کلام الهی با کلام بشری چه تفاوت هایی دارد؟ کذب، دروغ، ناسازگاری،تناقض ،خشونت،دشنام،تهمت و غیره؛ از اوصاف کلام انسانی است. اگر کلام الهی نیز می تواند دارای این خصوصیات باشد؟).

به هر حال به این پرسش باید پاسخ گفت:آیا تحمیل دین از نظر قرآن رواست یا ناروا؟ اگر نارواست، اصحاب پیامبر برخلاف فرمان قرآن عمل کرده اند، اگر رواست، آنان دقیقاً مطابق متن عمل کرده اند. به تعبیر دیگر،پیامبر گرامی اسلام با از دین برگشتگان و کسانی که از پرداخت زکات خودداری می کردند، چه می کرد؟ آیا آن بزرگوار اجازه می دادند که مسلمین آزادانه تغییر دین دهند و اهل کتاب بدون جنگ یا پرداخت جزیه در عین ذلت بر دین خود باقی بمانند؟ پیامبر گرامی اسلام با اسود عسنی که ادعای پیامبری نمود، چه کردند؟ مگر عمل پیامبر حجت نیست؟ نوگرایان مسلمان کنونی که نمی توانند مدعی شوند متن را از آورنده ی آن بهتر و عمیق تر می فهمند. آیا نوگرایان مسلمان می پذیرند که فردی در جامعه ی اسلامی ادعای نبوت کند و آزادانه دین جدید خود را تبلیغ کرده و پیروانی برای خود گرد آورد؟ اگر اجازه ندهند و مانع او شوند، این عمل با حقوق بشر تعارض دارد. اگر اجازه دهند،با مدعای ختم نبوت و عمل پیامبر گرامی اسلام چه خواهند کرد؟ البته می توان به مدعیان نبوت اجازه داد تا آزادانه به تبلیغ دین خود بپردازند و در عین حال آنان را مدعیان کاذب به شمار آورد، یعنی همچنان به ختم نوبت باور داشت. اما  مسلمین در طول تاریخ این چنین رفتار نکرده اند.

با توجه به چنین معضلاتی بود که نوگرایانی چون محمود طه- که به دست جعفر نمیری به اتهام ارتداد اعدام شد- و عبدالهی النعیم، “ اسلام مکه ” را از “ اسلام مدنیه ” جدا کرده و از طریق “نسخ معکوس”،اسلام مدینه را با اسلام مکه نسخ کرده اند تا میان اسلام و حقوق بشر و دموکراسی سازگاری ایجاد نمایند. اما مهمترین مشکل این رویکرد این است که دین را از تاریخ دین جدا می سازد و نمی داند که اسلام مدینه تحقق عملی اسلام مکه به دست آورنده ی پیام بود.هر رویکردی که بخواهد دین را از تاریخ دین جدا سازد،رویکردی ناموجه و کاذب است. چیزی به نام “ اسلام غیر تاریخی/فراتاریخی ” وجود ندارد. سراپای اسلام(مکی و مدنی) تاریخی است.چون پیامبر موجودی تاریخی است، چون زبان برساخته ای تاریخی است، چون مفاهیم و تصدیقات به کار رفته ی در قرآن تماماً برساخته های تاریخی اند، چون احکام فقهی، برساخته های اعراب پیش از اسلام اند(احکام امضایی که برتر از حقوق زمان خود در دیگر نقاط جهان نبوده اند)، چون آیات در طول تاریخ رفته رفته از زبان پیامبر به گوش مردم رسیده است،چون جن یکی از برساخته های تاریخی اعراب پیش از اسلام بود، چون الله و رحمان و..خدایان اعراب جاهلی بودند که پیامبر گرامی اسلام همه ی آنان را به یک خدای واحد(الله) تبدیل کرد و بقیه ی خدایان را به اسمای حسنای آن خدای واحد تبدیل نمود، چون “ تجربه ی وحیانی ” پیامبر در تاریخ انجام گرفت و …

اگر ابوبکر قبایل مرتد شده را سرکوب نمی کرد، معلوم نبود که دعوت پیامبر گرامی اسلام باقی می ماند. به گزارش مورخان- از جمله طبری- مسلمین در مدینه تنها شده و گمان می کردند که در اثر حمله ی قبایل دیگر،کارشان تمام است. می دانیم که عمر- خلیفه ی دوم- از همین کافران و مرتدان برای حمله ی به ایران و اشغال این کشور استفاده کرد. عمر آگاهانه بر روی هدف “ غنیمت ” گیری از ایران تأکید می کرد. وقتی غنایم ایرانیان به مدینه سرازیر شد، وضع مالی آنها به شدت بهبود پیدا کرد. محرک و انگیزه ی اشغالگران، “غنیمت/غارت” بود. اما اسلام آوردن ایرانیان چگونه بود؟ اولاً : جز اقلیتی انگشت شمار،اکثریت مردم ایران بی سواد بودند. یعنی نمی توانستند قرآن را بخوانند. ثانیاً : قرآن هنوز مکتوب نشده بود. ثالثاً :اگر هم قرآن مکتوب شده بود،هنوز امکانی برای چاپ آن به تعداد ایرانیان وجود نداشت. رابعاً :فرض کنید همه ی مردم ایران با سواد بودند و قرآن مکتوب شده به تک تک آنها داده شده بود. مردم ایران عربی نمی دانستند تا قرآن را بخوانند و آن دعوت را آگاهانه بپذیرند. پس باید تبیینی از اسلام آوردن ایرانیان ارائه کرد که این واقعیت ها را در بر بگیرد.

ائمه ی شیعیان چه موضعی درباره ی جنگ های رده و حمله ی نظامی به ایران داشته اند؟ آیا حمله ی نظامی به ایران، اشغال این کشور و غارت و برده گیری ایرانیان؛ مورد تأیید حضرت علی و امام حسن و امام حسین نبود؟ پس دوباره با این پرسش روبرو خواهیم شد:آیا فهم و تفسیر نوگرایان مسلمان کنونی از کتاب و سنت معتبر، معتبرتر از فهم و تفسیر حضرت علی و امام حسن و امام حسین است؟ مگر گفتار و رفتار امامان مهمترین ارکان سنت نیستند؟ جنگ های “رده”، جنگ با مسلمین از دین برگشته (کافر،مرتد) بود. جنگ با ایران، جنگ با کفار و مشرکان ایرانی بود.البته، همان گونه که در آغاز مقاله گوشزد شد، برخی گفته اند که قبایل یاد شده، فقط از پرداخت زکات امتناع ورزیدند ، اما همچنان مسلمان بودند. به همین دلیل، اتهام ارتداد به آنان از سوی ابوبکر و دیگران، اتهامی بدون مبنا بود. عدم پرداخت زکات به معنای رها کردن اسلام و مسلمانی نیست.

اما مسأله فقط جنگ های رده نیست که آن مردم مسلمان یا نامسلمان شده، تکفیر و وحشیانه قتل عام شدند.بلکه، معاویه و بنی امیه هم در گسترش قلمرو اسلام - البته به زور شمشیر، نه برهان و دلیل- نقش مهمی داشته اند. آیا این نقش زمامداران غاصبی که خلافت را به سلطنت مبدل ساختند، نیز محکوم کردنی نیست؟ یا مسلمان کردن به زور شمشیر غیر مسلمین توسط بنی امیه، عملی نیکو بوده است؟ علامه ی طباطبایی- مفسر مقبول اکثر نواندیشان دینی- در المیزن “جهاد ابتدایی” را به گونه ای موجه ساخته است.به گفته ی او،اولاً: قرآن مخالف دموکراسی و حقوق بشر است. اسلام “حق گرا”ست، نه “اکثریت گرا”. اکثریت تابع “هواهای نفسانی” و “ظن” است. ثانیاً:برای گسترش “حق” و “حقیقت” می توان از زور استفاده کرد. ثالثاً: فقط در نسل اولی که به زور شمشیر مسلمان می شوند، خشونت به کار می رود. نسل های بعدی که در خانواده ای مسلمان به دنیا می آیند، به طور طبیعی مسلمانند و خشونت پیشین را از یاد می برند. یعنی آن خشونت ها، به موضوعی تاریخی بدل می شود.

یکی از مشکلات و مسائل اساسی مسلمین، عدم تحمل و رواداری است. به محض آن که کسی تفسیر دیگری از باورهای دینی ارائه می کرد، برخلاف اصول مقبول در کتب کلامی، او را کافر یا مرتد می نامیدند. داستان محنه و حوادث پس از آن نشان می دهد که آنان با مسلمینی که روایت دیگری از کتاب و سنت داشتند، چه کردند. در اینجا نیز با این پرسش روبرو هستیم که واکنش ائمه ی شیعیان نسبت به این فجایع چه بود؟

امام رضا ولیعهد و داماد مأمون بود. پس از درگذشت امام رضا در سال 203 هجری، مأمون فرزند ایشان - امام جواد(220-195)- را به دامادی گرفت.امام جواد در 220 هجری درگذشت و دوران امامت وی  شانزده سال و نه ماه طول کشید. آنگاه امام هادی(254- 212) جانشین ایشان شد که دوران امامت اش سی و سه سال بود. سپس امام حسن عسکری(260- 232) در سال 254 به امامت رسید و تا 260 که زنده بودند،امامتشان دوام داشت. دو امام اخیر در دوران محنه زنده بودند و هیچ واکنشی نسبت به آن نشان ندادند. چرا؟ چرا در برابر آن همه جنایت سکوت کردند؟ چرا شکنجه کردن احمدبن حنبل- به دلیل باور به قدیم بودن قرآن- را نادیده گرفتند؟  آیا امام واجد علم غیب نمی دانست که پاسخ صحیح این مسأله ی کلامی چه بود؟ چرا پاسخ صحیح آن را به مسلمین- یا حداقل شیعیان- ندادند تا آنها از شر این مسأله خلاص شوند؟ اینک به روایاتی که شیعیان نقل کرده اند، بنگرید. ما نمی دانیم واقعاً این سخنان کلام آن بزرگوران است یا در اعصار بعد این ها برساخته  و به آنان نسبت داده شده است.

علی بن ابی طالب، در خطبه ی هجدهم  نهج البلاغه گفته است:

” یقول لمن اراد کونه کن فیکون لا بصوت یقرع و لابنداء یسمع و انّما کلامه سبحانه فعل منه انشاه و مثله لم یکن من قبل ذلک کائناً و لوکان قدیماً لکان الهاً ثانیاً :خداوند وقتی اراده می‌کند چیزی را خلق کند ، می‌گوید : وجود پیدا کن . و آن شی ء وجود می ‌یابد . گفتن او با زبان و آهنگ صوتی نیست ؛ بلکه سخن او عین فعل اوست که آن را انشاء کرده و تمثّل داده است. فعل او از قبل نبود و گرنه، خدای دومی بود” [100].

از این سخن بر می آید که کلام خداوند یکی از افعال مخلوق و حادث اوست، نه قدیم. از سوی دیگر نوشته اند، امام صادق در پاسخ پرسش عقیده ی شما درباره قرآن چیست؟ گفته اند:

“قرآن کلام خداست که حادثِ غیر مخلوق است و در ازل با خداوند نبوده است. خداوند برتر و بالاتر است از این که در ازل چیزی با او باشد. خداوند عزّوجل بود در حالی که هیچ چیز شناخته و ناشناخته‌ای وجود نداشت. خداوند وجود داشت در حالی که متکلّم و مرید متحرّک و فاعل نبود. بلند مرتبه و عزیز است خداوند ما ـ همه‌ ی این صفات، مقارن حدوث فعل از خداوند، حادث می‌ شوند ـ قرآن کلام خدا و غیر مخلوق است و در آن خبر آنانی که قبل از شما بودند و بعد شما خواهند بود، آمده است ، از خداوند بر محمّد رسول او نازل شده است”[101].

گفته اند که از امام موسی کاظم پرسیده اند: نظر شما درباره اختلاف موجود در مخلوق و غیر مخلوق بودن قرآن چیست ؟ امام پاسخ گفته اند:

“من آنچه دیگران در این باره می‌گویند، نمی گویم ؛ فقط می‌گویم: قرآن کلام خداست”[102].

امام رضا در پاسخ همین پرسش گفته اند:

” نه خالق است و نه مخلوق و لکن کلام خداوند عزّوجلّ است”[103].

می گویند “ریّان بن صلت” از امام رضا پرسید: نظر شما درباره ی قرآن چیست؟ امام پاسخ داد: قرآن کلام خداست، همین! در این باره بیش از این بحث نکنید که گمراه می‏شوید.یا گفته اند که امام هادی در پاسخ یکی از شیعیان در این خصوص نوشته بودند:

“بسم الله الرحمن الرحیم. خداوند ما و تو را از دچار شدن به این فتنه حفظ کند که در این صورت بزرگترین نعمت را بر ما ارزانی داشته است، وگرنه هلاکت و گمراهی است. به نظر ما بحث و جدال درباره قرآن[که مخلوق است یا قدیم؟] بدعتی است که سؤال کننده و جواب دهنده در آن شریکند، زیرا پرسش کننده دنبال چیزی است که سزاوار او نیست وپاسخ دهنده نیز برای موضعی بی جهت خود را به زحمت و مشقت می‏افکند که در توان او نمی‏باشد. خالق، جز خدا نیست و به جز او همه مخلوقند، قرآن نیز کلام خداست، از پیش خود اسمی برای آن قرار مده که از گمراهان خواهی گشت. خداوند ما و تو را از مصادیق سخن خود قرار دهد که می‏فرماید: (متقیان) کسانی هستند که در نهان از خدای خویش می‏ترسند و از روز جزا بیمناکند”[104].

آن کلام نسبتاً روشن علی بن ابی طالب، به ائمه ی دوران محنه و پس از آن که می رسد، به ابهام و سکوت می گراید[105]. چرا؟ گفته اند به دلیل خطری است که جان آنان را تهدید می کرد. امام حسن عسکری در مراسم سلام عمومی حکام که دوشنبه ها و پنج شنبه ها برگزار می گردید، شرکت می کرد و “ رتبه ی جلوس خاص داشتند و گاه در مجلس عمومی وزراء نیز حضور می یافتند ” و در منابع معتبر شیعیان “ دیدار ایشان با وزیر عبیدالله بن یحیی بن خاقان(متوفی 263) ذکر شده است “[106].

آیا مقام عصمت مورد ادعای شیعیان غالی، ایجاب نمی کرد که در برابر آن همه سرکوبی که برای بسط مکتب اعتزال یا مکتب اشاعره صورت گرفت، آن بزرگان موضعی اتخاذ می کردند؟  یک انسان عادی نیز می بایست در برابر جنایت واکنش نشان دهد، چه رسد به انسان های معصوم و دارای علم لدنی و رجعت کننده ی به جهان؟

 

حکومت های دینی، ریا پرور، دروغ پرداز،فساد سازاند. اما یکی دیگر از پیامدهای نامطلوب این نوع حکومت ها این است که زمامداران حاکم، فهم و تفسیر خود از کتاب و سنت معتبر را به مومنان- مانند آئین نامه های دولتی- تحمیل می کنند. آنان تفسیر خود از کتاب و سنت را معتبرترین تفسیر- در واقع تنها تفسیر صادق- به شمار آورده و دیگر روایات از متن را رد و سرکوب می کنند. تفتیش عقیده و تکفیر نیز از دیگر پیامدهای نامطلوب حکومت های دینی اند.این حکومت ها نه تنها معارض دموکراسی و حقوق بشرند، بلکه بیش از همه، به زیان دین و دینداری اند. “ایمان” آزاد را به “دین دولتی” مبدل می سازند. همچون پولیت بوری حزب کمونیست بلشویک ها،قرائتی رسمی از مذهب را به همه تحمیل کرده و مانع تفسیرهای بدیل از دین می شوند. دین که به آئین نامه ی دولتی تبدیل شود، از دینداری جز ظاهرگرایی چیزی باقی نخواهد ماند. دینداران اگر به دین شان ایمان دارند و خواهان ایمانی پاک هستند، باید با هر نوع حکومت دینی مخالفت کنند.

 

پاورقی ها:

1- شرح مواقف، ص 388.

2- کمال الدین میثم بن علی بن میثم البحرانی ، قواعد المرام فی علم الکلام ، ص 171.

3- سیدمرتضی، الذخیرة فی علم الکلام، ص 534.

4- العروه الوثقی ، کتاب الطهاره ، مبحث النجاسات.

5- ابوجعفر محمدبن جریر الطبری، تاریخ الامم  والملوک ،چ 2 ، 8 ج،بیروت دارلکتب اهلمیة ، 1987، جلد 2 ، ص 254.

در ترجمه ی فارسی کتاب چنین آمده است:

“هریک از قبایل به جز ثقیف و قریش همگی یا بعضی شان از دین بگشتند. عروة بن زبیر گوید: وقتی پیغمبر درگذشت و اسامه برفت هر یک از قبایل همگی یا بعضی شان از دین بگشتند”(محمدبن جریر طبری، تاریخ طبری یا تاریخ الرسل والملوک ، ترجمه ی ابوالقاسم پاینده، انتشارات اساطیر،1362 ،جلد چهارم، ص 1369).

6-  طبری ، ج 3، ص 250ـ252؛ ابن اعثم کوفی ، ج 1، ص 15ـ 16، 23؛ سیوطی ، صص 71- 69.  

7- محمدبن جریر طبری، تاریخ طبری یا تاریخ الرسل والملوک ، جلد چهارم، ص 1379.

8- الذهبی ، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر والأعلام ، “عهد الخلفأ” ، ص 31.

9- محمدبن جریر طبری، تاریخ طبری یا تاریخ الرسل والملوک ، جلد چهارم، ص 1392.

10- محمدبن جریر طبری، تاریخ طبری یا تاریخ الرسل والملوک ، جلد چهارم، ص 1392.

11- محمدبن جریر طبری، تاریخ طبری یا تاریخ الرسل والملوک ، جلد چهارم، ص 1393.

12- الذهبی ، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر والأعلام ، “عهد الخلفأ” ، ص 32.

13- احمدبن ابی یعقوب ، تاریخ یعقوبی ، ترجمه ی محمد ابراهیم آیتی، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی ، جلد دوم، ص 10.

14- ابن قتیبه ، ج 1، ص 34؛ نوبختی ، ص 4؛ ابن اعثم کوفی ، ج 1، ص 16، 20 .

مدعای رقیب این است که اتهام کفر و ارتداد به قبایل مخالف، تهمتی بی اساس بود. برای این که آنان فقط حاضر به پرداخت زکات نبوده و حکومت جدید را مشروع به شمار نمی آورده اند. برخی از مستندات این مدعا به شرح زیر است:

“جماعتی از صحابه با ابوبکر درباره ی جنگ با مانعان زکات گفت و گو کرده و توصیه کردند: آنها را به حال خودشان واگذار تا به تدریج ایمان در قلوبشان رسوخ پیدا کند و زکات خود را بدهند، لکن ابوبکر نظریه آنان را نپذیرفت”( البدایه و النهایه ، ج6، ص342).

ابوبکر ضمن سخنرانی برای مقابله ی با قبایل گفت:“در اطراف شما کسانی از عرب هستند که از پرداخت گوسفند و شتر خودداری می‌کنند و در طریق ایمان نیستند”( همان).

قاضی عبدالجبار در المغنی نوشته است: “اگر کسی اعتراض کند که مالک بن نویره نماز می‌خواند، پس چرا او را کشتند، در پاسخ گفته می‌شود: سایر اهل رده هم نماز خوان بودند و کفرشان به خاطر امتناع از پرداخت زکات بود”( شرح نهج‌البلاغه ، ج17، ص 203 . بحارالانوار ، ج 30 ، ص 472).

عمر :آیا سزاوار است با این قوم جنگ کنیم و حال آن که پیامبر فرمود: من مأمورم بامردم بجنگم تا اقرار به وحدانیت خدا و رسالت من کنند؛ چون این اقرار را کردند جان و مالشان مصون و در امان است؟ ابوبکر : به خدا سوگند، اگر از دادن شتران خود به عنون زکات به من که در زمان پیامبر به او می‌دادند، خودداری کنند با آنها خواهم جنگید( البدایه و النهایه ، ج6، ص343 . تاریخ الاسلام الذهبی، ج3، ص27).

“جماعتی از عرب به مدینه آمدند و اعتراف به نماز کردند و امتیاز از پرداخت زکات نمودند، ولی ابوبکر عذر آنان را نپذیرفت”( تاریخ الطبری، ج2، ص474).

 

ابن کثیر: جماعتی از عرب به مدینه آمدند و اعتراف به نماز کردند و از پرداخت زکات خودداری کردند و کسانی از آنها بودند که از پرداخت زکات به ابوبکر خودداری می‌کردند و شماری از آنها به آیه شریفه: آیات قرآن استناد جسته و گفتند: ما زکات خود را به کسی می‌دهیم که دعایش موجب آرامش ما باشد و به غیر او زکات خود را نمی‌دهیم. استناد آنان به این آیه بود: خُذْ مِنْ أمْوَالِهِمْ صَدَقَهً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَکِّیهِمْ بهَا وَصَلَّ عَلَیْهِمْ إنَّ صَلَاتَکَ سَکَنٌ لَهُمْ :از اموال آنها صدقه‌ای[به عنوان زکات] بگیر، تابه وسیله ی آن، آنها را پاک‌سازی و پرورش دهی(توبه،103).

و برخی از آنان این شعر را گفتند:

اطعنا رسول الله ما کان بیننا                

قوا عجباً مال ملک ابوبکر

ایورثنا بکراً اذمات بعده                      

و تکل لعمرالله قاصمه الطهر( البدایه و النهایه ،‌ج6، ص 342 و 344).

این ابی الحدید:جز قریش و ثقیف، دیگر اعراب پس از پیامبر(ص) از پرداخت زکات امتناع کردند. آیا ممکن است این همه افراد متوجه وجوب زکات نباشند. هرگز؛ بلکه آنان حکومت مدینه را به رسمیت نمی‌شناختند و اگر بپذیریم آنان مرتد بودند، جرم خردسالان و زنان چه بود که با شمشیر یاران خلیفه کشته شدند( شرح نهج‌البلاغه ،‌ ج17،‌ص209).

شیعیان که حکومت ابوبکر را غصبی قلمداد کرده و معتقدند خداوند علی بن ابی طالب را از طریق پیامبر به امامت منصوب کرده بود، قبایل یاد شده را مرتد به شمار نمی آورند. مدعای آنان این است که قبایل مشروعیتی برای ابوبکر قائل نبودند، لذا از پرداخت زکات خودداری کردند. ابوبکر برای سرکوب آنان، مردم مسلمان را به کفر و ارتداد متهم کرد تا آنان را قتل عام کند. اما اینها توجه ندارند که در آن زمان رئیس قبیله مسلمان می شد، یعنی می پذیرفت به پیامبر خراج دهد و تسلیم او باشد. اعضای قبیله نیز به اقتفای خود چنین می کردند. راهی برای کشف ایمان آوردن واقعی آنان وجود ندارد.

15-  طبری ، ج 3، ص 256 .

16- محمد عابد الجابری، عقل سیاسی در اسلام ، ترجمه ی عبدالرسول سواری، گام نو، ص 215.

17- محمدبن جریر طبری، تاریخ طبری یا تاریخ الرسل والملوک ، جلد چهارم، صص 1362- 1361.

18- شهرستانی ، ج 1، ص 122، 128، 135؛ ابن ابی الحدید، ج 8، ص 113؛ مجلسی ، ج 33، ص 373.

19- ابن أبی الحدید، شرح نهج البلاغه ، جلد 7 ، صص 114 و 118 و 119.

بغدادی به نقل از کعبی می گوید: آنچه خوارج بر آن اجماع دارند حکم به تکفیر علی بن ابی طالب، حکمین، اصحاب جمل و همه کسانی که حکمیت را پذیرفته اند و سرانجام تکفیر همه گناهکاران است. وی همچنین به نقل از اشعری می گوید:همین تکفیر و نیز وجوب قیام بر ضد حکمرانان ستمگر، عقیده ی مشترک همه خوارج است(بغدادی، الفرق بین الفرق، ص 73 ). اما به نظر بغدادی، خوارج مدافع این نظریه نبودند که هر مرتکب گناهان کبیره ای کافر است، بلکه فقط به کفر عثمان، علی ، اصحاب جمل، حکمین و کسانی که حکمیت و نظر داورها را پذیرفته اند عقیده دارند( بغدادی، الفرق بین الفرق، ص 73 و 74 ).

20- شیعیان و اهل تسنن مخالف خوارج بوده اند. روایت های زیادی در کتب علیه آنان وجود دارد. بنابر برخی احادیث منابعی اهل سنت، خوارج از دین خارج شده ، لذا جنگ با آنها و کشتنشان، ثواب دارد. ابن ابی الحدید این اخبار را در حد تواتر داسنته و تعدادی از آنها را نقل کرده است(ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه،ج 2، ص 265- 283؛ ابن کثیر، البدایه والنهایه، ج 7، ص 279 و 290؛ ابن قانع، معجم الصحابه، ج 2، ص 41)

21- حرّعاملی ، ج 28، ص 348؛ مجلسی ، ج 25، ص 265.

مجلسی در بحار حدود یکصد حدیث از ائمه درباره یغلات نقل کرده است. به عنوان نمونه:

الف- علی بن ابی طالب:“اللهم انی بری‏ء من الغلاة کبراءة عیسی بن مریم من النصاری، اللهم اخذلهم ابدا و لا تنصر منهم احدا:خداوندا: من از غلات بیزاری می‏جویم، همان گونه که عیسی بن مریم از نصاری بیزاری جست. خدایا آنان را خوار گردان، واحدی از آنها را یاری مکن”(بحار الانوار، ج 25، ص 365).

ب- امام صادق:“احذروا علی شبابکم الغلاة لا یفسدوهم فان الغلاة شر خلق الله، یصغرون عظمة الله و یدعون الربوبیة لعباد الله:بر جوانان خود از خطر غلات بر حذر باشید، مبادا عقیده آنان را تباه سازند، زیرا غلات بدترین خلق خدایند، عظمت‏خدا را کوچک نشان داده و برای بندگان خدا دعوی ربوبیت می‏کنند”( بحار الانوار، ج 25، ص 296).

ج- امام صادق :“لا تقاعدوهم و لا تؤاکلوهم و لا تشاربوهم و لا تصافحوهم و لا تؤارثوهم‏”( بحار الانوار، ج 25، ص 296).

شیخ صدوق در این باره گفته است:

“اعتقاد ما درباره ی غلات و مفوضه این است که آنها کافرند، و بدتر از یهود و نصاری و مجوس و قدریه و حروریه و دیگر فرقه‏های گمراهند”( الاعتقادات فی دین الامامیة ، ص 71).

 

شیخ مفید نیز آنان را گمراه و کافر دانسته و گفته است که ائمه به کفر و خروج آنها از اسلام حکم کرده‏اند ( تصحیح الاعتقاد، ص 109).

مجلسی پس از ذکر اقسام و مظاهر غلو، گفته است :

“اعتقاد به هر یک از آنها سبب الحاد و کفر و خروج از دین است، چنان که ادله ی عقلیه و آیات و اخبار بر آن دلالت می‏کند، و اگر احیانا در روایات، حدیثی یافت ‏شود که موهم یکی از اقسام غلو باشد، باید تاویل شود، و اگر قابل تاویل نباشد، از افترائات غالیان است”( بحار الانوار، ج 25، ص 346).

22-  ابن طاووس ، ج 2، ص 355.

23- ابن ابی الحدید، ج 3، ص 50؛ ابن طاووس ، ج 1، ص 292.

24- مفید، ص 313؛ شوشتری ، ص 193؛ مجلسی ، ج 37، ص 15.

25- ابوالحسن اشعری ، مقالات الاسلامیین ،ص

26-  سیر اعلام النبلاء، در ترجمه ی علی بن اسماعیل اشعری، ج 11، ص 542 .

27- شرح مواقف، ج 8، ص 339.

28-  شرح عقاید طحاوی، صص 288 و 426.

29- شرح صحیح مسلم، ج 1، ص 150.

30-  عقیده الشیخ محمدبن عبدالوهاب، گردآوری دکتر صالح عبدالرحمان، ص 36.

31-  عقیده الشیخ محمدبن عبدالوهاب، گردآوری دکتر صالح عبدالرحمان، ص 45.

32- خلیل احمد سنهارپوری هندی، المهنّد علی المفنّد ، ص 47- 46.

33-  الیواقیت والجواهر ، ص58.

34-  المواقف ، ص392.

35- شرح المقاصد ، ج5 ، ص227 .

36- ردّ المحتار ، ج4 ، ص237 .

37- فهمی جدعان، المحنة ،بیروت، مؤسسه‏ی عربی دراسات و النشر، 2000 م ، ص 286.

38- احمد فرید رفاعی، عصرالمأمون ،قاهره، دارالکتب المصر، 1346 ق، ص 397.

39- فیلیپ حتی، تاریخ عرب، ترجمه‏ی ابوالقاسم پاینده ، تبریز، انتشارات حقیقت، 1344، ص 549.

40- محمد جواد مشکور، سیر کلام در فرق اسلام،انتشارات شرق، 1368،  ص 27.

41- ویلفرد مادلونگ، مکتب‏ها و فرقه‏های اسلامی در سده‏های میانه،ترجمه جواد قاسمی،آستان قدس رضوی، 1357، ص 98.

42- عبدالعزیز بدوی، الاسلام بین العلماء و الحکام،مدینة المنوره مکتبة العلمیة،  ص 159 – 160.

43- تاریخ ‏ابن‏ خلدون ،ترجمه‏متن،ج‏2،ص 211 .

44- ابن اثیر ، الکامل ،ترجمه ابوالقاسم حالت و عباس خلیلی،ج‏14،ص169 .

45- قاضی عبدالجبار ، شرح الاصول الخمسه ، ص 528.

46- مورخان نظرات گوناگونی درباره ی چگونگی پیدایش معتزله عرضه کرده اند.مطابق یک نظریه، واصل بن عطا شاگرد حسن بصری بود، تا این که میانشان شکاف و جدایی افتاد. شهرستانی نوشته است:

“یکی نزد حسن بصری آمد و گفت:“ای پیشوای دین در روزگار ما گروهی پدید آمده اند که مرتکبان گناه کبیره را تکفیر می کنند. از نظر آنان ارتکاب گناه کبیره موجب خروج از دین می شود. این گروه جمعی از خوارجند که “وعیدیه” نامیده می شوند. و گروهی دیگر بر این اعتقادند که ارتکاب این نوع گناه آسیبی به ایمان نمی رساند. از نظر اینان، عمل از ارکان ایمان شمرده نمی شود و چنین گناهی زیانی بر ایمان وارد نمی کند، همچنان که طاعت توأم با کفر سودی نمی بخشد؛ این گروه “مرجئه” ی امت شمرده می شوند. در این مورد شما چه نظری دارید؟” حسن به اندیشه فرو رفت و پیش از آن که پاسخ دهد، واصل بن عطا گفت:“من بر این عقیده ام که مرتکب گناه کبیره نه مطلقاً مومن است و نه مطلقاً کافر”. پس از آن جا برخاست و در کنار یکی از ستون های مسجد گوشه ای گزید و پاسخی را که داده بود با گروهی از یاران حسن در میان نهاد. پس از آن حسن گفت:“واصل از ما کناره گرفت”. از این جا بود که واصل بن عطا و یارانش “معتزله” نامیده شدند”(عبدالکریم شهرستانی، الملل والنحل ، تحقیق عبدالعزیز محمد وکیل، دارالفکر ، بیروت،ص 48).

اما ابوالحسن علی بن اسماعیل بن ابی بشر اسحاق بن سالم بن عبدالله بن بلال ابن ابی برده بن ابی موسی اشعری،که اشاعره را به او باز می گردانند،به روایت خطیب بغدادی در تاریخ بغداد در سال 260 و به روایت مقریزی در سال 266 یا 270، در شهر بصره به دنیا آمد. تاریخ مرگ اشعری مورد اختلاف است. برخی سال مرگ وی را 320 و اندی، برخی 330 و اندی، اما اکثر 324 نوشته اند. کلام اعتزالی را در شهر بصره از متکلمین معتزلی- خصوصاً ناپدریش ابوعلی جبائی که از مشایخ معتزله بصره به شمار می رفت و به روایتی فقه(ظاهرا فقه حنفی) را نیز- آموخت(محی الدین، عبدالقادر، الجواهر المضیه، حیدرآباد، 1332، ج 1، ص 247).

از این رو، در زمان بحث حادث یا قدیم بودن قرآن، هنوز اشعری به دنیا نیامده بود تا اشاعره ای وجود داشته باشد.مورخان گفته اند که مناظره های او با جبائی معتزلی، در رمضان سال 280 ه. ق آغاز شد (بروکلمن کارل، تاریخ الادب العربی، ج 4، ص 38). اشعری پیش از سال 303 - سال درگذشت جبائی-مکتب اعتزال را رها کرد. ابن الندیم (متوفی 430) در کتاب الفهرست در این باره نوشته است:

“ابوالحسن علی بن… از اهل بصره و نخست معتزلی بود، پس از آن در روز جمعه در مسجد جامع بصره از قول به عدل و خلق قرآن توبه کرد، روی چهارپایه ای رفت و فریاد زد، کسی که مرا می شناسد که می شناسد و کسی که نمی شناسد من خود را به وی می شناسانم، من فلان پسر فلانم، قائل به خلق قرآن بودم و اینکه خدا با دیدگان دیده نمی شود و کارهای بد را من خود انجام می دهم، اکنون تائب تارک و معتقد به رد معتزله هستم”(ابن الندیم، محمد بن اسحق، الفهرست، ص 271).

برخی گفته اند که اشعری آرایش به آرای محمد قطان کلابی (متوفی 240)، معروف به ابن کلاب، باز می گردد که از مخالفان جدی معتزله بود.به روایت ابن الندیم، ابن کلاب کتابی به نام الرد علی المعتزله نگاشت. اشعری آنجا که خود را قائل به آرای اصحاب حدیث و اهل سنت ذکر می کند،آرای اصحاب ابن کلاب را نقل کرده و می نویسد:” فانهم یقولون باکثر ما ذکرناه عن اهل السنه “(اشعری، ابوالحسن، مقالات الاسلامیین، ج 1، ص 350).

47- احمدبن حنبل ، السنّة ، ص 49.

48- در سلسله مقاله های “ قرآن محمدی ” در این باب به تفصیل سخن گفته شده است. رجوع شود به “ تحدی در اخلاق و کلام الله بودن قرآن “، سایت رادیو زمانه، 3 و 6 و 10 اسفند 1387.

49- نظریه ی رقیبی وجود دارد که می گوید اشاعره متکلمان عقل گرا بودند و شکست آنان در برابر ظاهریه و اهل حدیث موجب زوال عقل گرایی در جهان اسلام شد. در این خصوص، رجوع شود به لینک زیر:

http://www.derangmag.info/2011/08/blog-post_28.html

50- قاضی عبدالجبار، فصل الاعتزال و طبقات المعتزله ، الدار التونسیة للنشر ، 1974 ، ص 139.

51- قاضی عبدالجبار، متشابه القرآن، به تحقیق عدنان محمد زرزور، دارالتراث، قاهره، 1966، صص 36- 35.

52-   متشابه القرآن، ص 4 .

53-  متشابه القرآن، صص 7-6.

54- قاضی عبدالجبار، المغنی فی ابواب التوحید و العدل، باشراف طه حسین و ابراهیم مدکور، وزارة الثقافة و الارشاد القومی، مصر، 65- 1960، جلد 4، صص 175- 174.

55- ابی زکریا الازدی، تاریخ الموصل، ص 409؛ ابن طیفور، کتاب بغداد، ج 1، ص 150.

56-  محمد بن جریر طبری، تاریخ طبری-الرسل و الملوک- ج 13، ص 5751.

57- طبری، پیشین، ج 13، ص 5751.

58- طبری، پیشین.

59- ابن مسکویه، ابو علی، تجارب الامم، به کوشش ابوالقاسم امامی،انتشارات سروش، 1376،  ص 167.

60- طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج 7، ص 195 - 206، عبدالرحمن ابن جوزی، المنتظم فی تاریخ الامم و الملوک ، ج 11، ص 15 – 24.

61- محمد بن احمد تمیمی، المحن، ص 436.

62- غریغوریوس ابن عبری ملطی، تاریخ مختصر الدول، ص 143؛ احمد بن محمد ابن خلکان، و فیات الاعیان و انباء ابناء الزمان، ج 1، ص 64.

63- طبری، پیشین، ج 13، ص 5772.

64- محمد شبلی نعمانی، تاریخ علم کلام، ص 37.

65- زهدی حسن جاراللَّه، المعتزله، ص 177.

66- علی بن حسین مسعودی، التنبیه و الاشراف، ص 339.

67- احمد بن علی خطیب بغدادی، تاریخ بغداد، ج 7، ص 83.

68-  جلال الدین سیوطی، تاریخ خلفا، به کوشش محمد محی‏الدین عبدالحمید ، ص 335.

69- علی بن حسین مسعودی، مروج‏الذهب و معادن الجوهر، ج 2، ص 700.

70- مسعودی، پیشین، ج 2، ص 700.

71- حسین بن محمد ابن وادران، تاریخ العباسیین، به کوشش منجی الکعبی، بیروت، دارالغرب الاسلامی، 1993، ص 557.

72- مسعودی، التنبیه و الاشراف، ص 345.

73-  مروج‏الذهب، ج 2، ص 700.

74- ابن یوسف الکندی، تاریخ ولاة مصر ویلیه کتاب تسمیة قضاتها، بیروت، مؤسسة الکتب الثقافیة، 1407 ق، ص 340.

75- محمد بن احمد تمیمی، المحن، ص 448.

76- محمدبن جریر طبری، تاریخ طبری یا تاریخ الرسل والملوک ،جلد چهاردهم، ص 5983.

77- یعقوبی می نویسد:

“متوکل مردم را از بحث درباره ی قرآن نهی کرد و زندانیان شهرها و کسانی را که در خلافت واثق دستگیر شده بودند، آزاد کرد و همه را رها نمود و همگان را خلعت پوشانید و نامه هایی در نهی از جدال و خصومت به اطراف نوشت و مردم(از جدال) باز ایستادند”(یعقوبی، تاریخ یعقوبی، ترجمه محمدابراهیم آیتی،شرکت انتشارات علمی و فرهنگی،چاپ دهم:بهار  1387، ج 2، ص 513).

همچنین بنگرید به :  تاریخ طبری، جلد چهارده، ص 6041.

78- علی بن حسین مسعودی، مروج المذهب ، ج 4، ص 3.

79- عبدالرحمن ابن جوزی، المنتظم فی تاریخ الامم و الملوک ، ج 11، ص 207.

80- قاضی عبدالجبار همدانی، فضل الاعتزال و طبقات المعتزله و مباینتهم لسائر المخالفین ، ص 302.

81- ابن جوزی، المنتظم، به تصحیح نعیم زرزور، (بیروت، دار الکتب العلمیه، بی‏تا)، ج 11، ص 249.

82- محمود مقدیش، نزهه الا نظار فی عجائب التواریخ و الاخبار، ج 1، ص 256.

83- محمدبن جریر طبری، تاریخ طبری یا تاریخ الرسل والملوک ،جلد چهاردهم، صص 5980- 5974.

84- محمدبن جریر طبری، تاریخ طبری یا تاریخ الرسل والملوک ، جلد چهاردهم، ص 6041 .

85- ابن جوزی، پیشین، ج 11، ص 286 – 288 .

86- ابن کثیر، البدایه و النهایه، به کوشش یوسف الشیخ محمد البقاعی و صدقی جمیل العطار. (بیروت، دار الفکر، 1998م)، ج 7، ص 328.

87- ابن جوزی، پیشین، ج 12، ص 56.

88- ابن اثیر جزری، الکامل فی التاریخ، ج 9، ص 414.

89- ابن جوزی، المنتظم، ج7، ص187.

90- ابن اثیر جزری، الکامل فی التاریخ، ج 9، ص 305؛ عبدالرحمن ابن جوزی، المنتظم فی تاریخ الاسم و الملوک،‌ج 15، ص 125.

91- عبدالرحمن ابن جوزی، المنتظم فی تاریخ الامم و الملوک، ج 15، ص 125 .

92- ابن اثیر جزری، الکامل فی التاریخ، ج 10، ص 104، 124، 132، 14؛ عبدالرحمن ابن جوزی، المنتظم فی تاریخ الامم و الملوک، ج 17، ص 128.

جواد طباطبایی درباره ی شخصیت خواجه نظام الملک نوشته است:

“در زمان خواجه نظام الملک نهاد وزارت اهمیتی بی سابقه یافت .البته این نکته جالب توجه است که نظام الملک دارای قدرت و توانایی استثنایی بود و بویژه با به قدرت رسیدن ملکشاه که جوانی بیست ساله بود،خواجه توانست همه ی امور کشوری و لشکری را در دست خود متمرکز و بلامعارض بر شاهنشاهی پهناوری که از زمان فروپاشی شاهنشاهی ساسانی در ایران زمین سابقه ای نداشت،فرمانروایی کند”(جواد طباطبایی، خواجه نظام الملک گفتار در تداوم فرهنگی ایران ،  انتشارات ستوده ، چاپ دوم، ص ).

نظام الملک به جنگ “بد دینان” و “خارجی” ها شتافت. او باطنیان، اسماعیلیان، قرمطیان و خرمدینان و رافضیان را ادامه دهندگان راه مزدک قلمداد می کرد که فکر و عملشان یکسان بود. خواجه نظام الملک  در سیاست نامه می نویسد:

“به همه ی روزگار خوارج بوده اند واز روزگار آدم علیه السلام تا اکنون خروج ها کرده اند در هر کشوری که در جهانست بر پادشاهان و پیغمبران هیچ گروهی نیست شوم تر و بد دین تر و بدفعل تر از این قوم  بداند که از پس دیوارها بدی این مملکت می سکالند و فساد دین می جویند گوش به آواز نهاده اند و چشم به چشم زد کی اگر نعوذبالله هیج این دولت قاهره ثبتهاالله تعالی را از آفتی حادثه ای رسد یا آسیبی العیاذ بالله پیدا شود این سگ ها از نهفتها بیرون آیند و برین دولت خروج کنند و دعوی شیعت و قوت ایشان بیشتر از رافضیان و خرمدینان باشد و هر چه ممکن باشد کرد از فساد و قیل و قال و بدعت چیزی باقی نگذارند به قول دعوی مسلمانی کنند و به معنی فعل کافران دارند و باطن ایشان لعنهم الله به خلاف ظاهر باشد و قول به خلاف عمل و دین محمد مصطفی را صلی الله علیه و سلم هیچ دشمن شوم تر و به نفرین تر نیست و ملک خداوند عالم را هیچ خصمی از ایشان بتر نیست”( ابوعلی حسن بن علی نظام الملک، سیاست نامه ،انتشارات کتابفروشی زوار، چاپ دوم،ص ).

خواجه برای سرکوب شیعیان دست به جعل حدیث می زند. می گوید:

“روزی پیغامبر علیه الصلوه والسلام گفت مر علی را رضی الله عنه ان ادرکت قوما یقال لهم الرافضه یرفضون الاسلام فاقتلهم فانهم مشرکون پارسیش چنین باشد که اگر دریابی گروهی را که ایشان را رافضی گویند ایشان از مسلمانی دست بداشته باشند چون دریابی ایشان را باید که همه را بکشی که ایشان کافرانند”( ابوعلی حسن بن علی نظام الملک، سیاست نامه،ص ).

93- عبدالرحمن ابن جوزی، المنتظم فی تاریخ الامم و الملوک، ج 17، ص 25.

94- نظام الملک ، سیاست نامه ، ص

95-  سیاست نامه ، صص 263، 264، 272 و 273.

96- عبدالرحمن ابن جوزی، المنتظم فی تاریخ الامم و الملوک ، ج 16، ص 113 و 143.

97- احمد بن علی مقریزی، المواعظ و الاعتبار بذکر الخطط و الاثار ( الخطط المقریزیه )، ج 2، ص 358).

98- همان.

99- همان، 343.

100-   نهج البلاغه ، خ 18 .

101-  التوحید، صدوق، ح 7، ص 227 .

102- التوحید، صدوق، ح 5، ص 224 .

103- التوحید، صدوق، ح 2، ص 224 .

104- التوحید، صدوق، ح 4، ص 224 .

105- علاّمه ی طباطبایی در المیزان در تفسیر آیه ی ما یأتیهم من ذکر من ربّهم محدث الا استمعوه و هم یلعبون (انبیاء / 2) نوشته است:

“کلام از آن جهت که کلام است، امری اعتباری و قراردادی است که جز در ظرف اعتبار واقعیتی ندارد. آنچه در خارج تحقّق می‌یابد، افراد حقیقی و از جنس صوتند ، که به اعتبار، علامت و نشانه برای امری قرار گرفته‌اند . اصوات از حیث این که نشانه برای چیزی هستند حقیقتاً وجود ندارند و اگر کلام را موجود می‌دانیم ، بالمجاز والعنایه است…از اینجا معلوم می‌شود کلام ( امر اعتباری ) به حدوث و بقاء متّصف نمی شود … چون حدوث از شئون حقایق خارجی است و امور اعتباری تحقّق خارجی ندارند . ( لذا قواعد امور حقیقی را نیز ندارند .) و همچنین کلام به قدم … متّصف نمی شود ، چون قدم مانند حدوث از شئون امور حقیقی است ، نه اعتباری”(  المیزان، علاّمه طباطبایی، ج 14).

نظریه ی اعتباریات طباطبایی، پاسخ های ائمه به آن پرسش را دچار معضلاتی می سازد که باید به آن هم توجه داشت.

106- سید حسین مدرسی طباطبایی ، مکتب در فرایند تکامل ، نظری بر تطور مبانی تشیع در سه قرن نخستین ،ترجمه ی هاشم ایزدپناه ، انتشارات کویر، ص 139.

استاد ارجمند طباطبایی به طور مبسوط منابع این مدعیات را ذکر کرده اند.