برای سهراب
آزاده دواچی
می شنوی مادرم،
این قبیله سر رفتن ندارد
این شب خیال خاموشی،
گفتی فرزندم بخواب،
پاسبانها صدایشان را می برند
دیگر قنداق تفنگی فالت را نمی گیرد
ماه را می خوانیم به مهمانی
شمعی می افروزیم
تیرها را رها ،
از حدودمان می گذرانیم
گفتی فرزندم
شب از حاشیه،
روز از فردا می رود
خلیج می خواند
در طعم آرواره هایت
خزر شیرین و ارومیه بی قرار،
تابوتت را می سپارند
به مردی نگران ،
که دستهای انقلاب را بغل کرده
گفتی صبح تاریک نیست
و صدای پرنده ها،
باروتها را خوابانده
آسمان بیدار است ،
و خونهای روان از خانه مان نمی گذرند
گفتی آسوده بخواب
سیاست در بغلت نمی لرزد
و جمهوری دهانت ،
در خاکت مدفون نمی گردد
می شنوم صدایت را
که از نهایت شب سخن می گوید
انگار که باید بی من
شمع هایم را روشن کنی
و تولد م را بگذاری به وقت اقامه
در سرزمینی که خوابش نمی برد
نجات دهنده
علیرضا عسگری
جلوتر آمد مَرد
و آب ها
عقب نشینی کردند
قدم به قدم
با ترس
جلوتر آمد مرد
تا
بشکافد آب را
و عبور دهد قبیله را
به آنسوی دریا
با فریب نجات
بر لبانش
چهره پنهان از جماعت
ایستاده رو به آب
و آب
یک قدم عقب.
جلوتر آمد مرد
تا بشکافد آب را
عصایش را بلند
و دریا از وحشت گریخت !
مهرانگیز رساپور (م. پگاه)
از درنگهای پگاه ( 2 )
شهامتِ گُل را
به تقدیس بنشینیم
هنوز میروید !
آب راکد، در استبداد ظرف
مطیع
شکلِ ظرف میشود !
و آب روان … میبرد ظرف را با خود !
آنقدر در قفس زنده ماند
پرنده ی صبور
که قفس
گِرداگِردش پوسید و فرو ریخت
و پرنده پَر کشید … !
دزد
از صدای پای خود بیشتر میترسد
تا از صاحبخانه !
آدمها عوض نمیشوند
آنچه عوض میشود
شرایط است !
شب میگوید: من نور ام !
خورشید میگوید:
تو کوری !
و چراغ می خندد . . .
دروغگویان همه
شکل هماند !
آب را از من دریغ میکند
و بر کارت پستالی از دریا
مینویسد: دوستات دارم !
آنگاه
که در بلندترین نقطهی غرورِ خود ایستادهای
ارتفاع سقوط ات را
اندازه گیری کن !
ظالم، شکایت میکند
قاتل قضاوت
ابله فقاهت
«عجب که بوی گلی مانده است و رنگِ نسترنی » !
چنان پستی
که با خدا هم که بنشینی
تو بالا نمیروی
خدا را از چشم همه میاندازی !
همراه با حافظ در ستمی که که بر ملت ایران رفت
شعری از مسیح موسوی
تکبیررا حواله به شمشیر میکنند
فریاد خلق را خفه با تیر میکنند
این کهتران نگر که چه با میر میکنند
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
ره پیش با دسیسه و شلتاق میبرند
شوق از نهاد ملت مشتاق میبرند
با کشف هاله راه به اشراق میبرند
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
منع جوان و سر زنش پیر میکنند
از انتقام حضرت حق غافل و هنوز
بین خدا و خلق خدا حائل و هنوز
دل در تسلسلی که بود باطل و هنوز
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل درین خیال که اکسیر میکنند
رو سوی دره است مسیری که میروید
مقصد جهنم است چرا تند میدوید
از عشق کس نمی دهد اینجا دگر نوید
گویند رمز عشق مگوئید و مشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر میکنند
ترفند ومکر و شعبده وحیله عجیب
جز خبط و خدعه نیست همه خطبه خطیب
گیرنداشک ناب ازین ملت نجیب
ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تد بیر میکنند
کم کم به خلق چهره نشان میدهند باز
درس مدیریت بجهان میدهند باز
بر خلق جای نان خفقان میدهند باز
تشویش وقت پیر مغان میدهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر میکنند
با موسوی بگو که همه سبز ها ازوست
با اوست مردمان همه با استخوان و پوست
این خدعه با شکست ذلیلانه روبروست
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
شوریده است بر تو و برلشکر تو شهر
جاری شده زخون شهیدان شهر نهر
زود است آنکه تلخ بنوشند جام زهر
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کار خانه ایست که تغییر میکند
خود آشکار اگر شده صد جرم مرتکب
از کار خبط خود نه پشیمان نه مضطرب
اما جهان شده است ازین کار ملتهب
می ده که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
رضا رجایی
می نوازم …
بابا نون داد دیگه شعار ما نیست…
می خوانم…
و پیانویی که کلاویه هایش
به گوجه و خیار بدل می شوند
بابا خون داد
بابا جون داد….
بابا جون…
بابا….
…..
فریدون مشیری
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
“خانه دوست کجاست؟ “
منارۀاحساس
کابل
نورالله وثوق
اینجا هوای خلوت دیدار یخ زده است
چشم به ره خونبار یخ زده است
خندههای مرا باد برده است
پای نگاه خسته به تکرار یخ زده است
از ذهن باغ جلوۀِ ناز شکوفه رفت
اعصاب در گرفتۀِ گلزار یخ زده است
آواز گرم دخترک گلفروش کو
آغوش ناز نازی بازار یخ زده است
فریادی از منارۀِ احساس برنخاست
گلدستههای خطۀِ ایثار یخ زده است
مردیم و در خطوط دلانگیز یادمان
نقش هزار شوخ پریوار یخ زده است
بخوان به نام انسان
شکوفه تقی
بخوان به نام انسان به نام عصیان
در روزگاری که بکارت فرشتگان را
با خنجر دین میدرند
و دیوان، بر خویشتن، نام خدایان، مینهند.
بخوان به نام انسان به نام عصیان
آنگاه که دیوزدگان، مهر را انکار میکنند،
اما پنجرهی صبح،
در بارانی از خاطرهی آفتاب بیدار میشود،
و من با صدایت،
که از دورترین دست خیس باغ میآید
با یک قفس، پرنده برسر،
یک تار، شکستگی در دل،
یک دیوان، شعر غمگنانه بر لب.
بخوان به نام انسان به نام عصیان
آنگاه که با غلی سنگین در پا،
تا پارههای پاییز تو،
تا رنگارنگ فرسودهی درختها میآیم،
اما در برابر خود دروازهی بستهی عنکبوت را مییابم
که از آهن و کدورت فاصلهای،
نامرئیتر از دیوارهای مشبک بدبینی،
میان ما میتند
بخوان به نام انسان به نام عصیان
آنگاه که صدای عنکبوتیان
از قفلهای زنگ زدهی هر زندان میآید
تا باور کنیم
خورشید یکی بود از کهفیان،
که در زمان پیشینیان،
به جستجوی بیداری بر آمد
اما کسی سکهی دقیانوسیش را برنداشت،
کسی جوانمردی را رسم روزگار نپنداشت.
حتی زندگی هم، نان روزها را بیات،
شراب آرزوها را شور
بر سفرهی یاران غار گذاشت.
بخوان به نام انسان به نام عصیان
آنگاه که دیوآئینان در کتاب زندگی یاران
آغوش را سرد،
تنور را خاموش،
طناب را
می بافند برای گردن رویاهایمان
بخوان به نام انسان به نام رهایی
تا خشونت را
بگذاریم پشت ممنوعیت یک ضربدر.
و در نقطهی تلاقی امید با فردای بهتر
بگشایم پنجرههای کلمه را
تا پرواز بی ابر نگاه کبوتر،
بخوان به نام انسان به نام رهایی
تا روح را پرتاب کنیم
به بلندای شاهین تماشایی،
که چشمش به زندگی،
نه از بن تاریک چاهی،
که از فرازنای قلهی کوهیست.
بخوان به نام انسان به نام رهایی
که پرنده و آسمان و قفس هر سه تویی.