جان‌های خاکستری

نویسنده

» اولیس

فلیپ کلودل

ترجمه‌ی مرتضی باباحیدری

 

داستان خارجی در اولیس  منتشر می‌شود

 

اشاره:

فلیپ کلودل، نویسنده و فسلم‌ساز اهل فرانسه متولد ۱۹۶۲ است. از آثار او می‌توان به «شکارچی» و «عطرها» اشاره کرد.

درست نمی‌دانم از کجا شروع کنم. بسیار دشوار است. تمام این مدت سپری شده است و کلمات هرگز از سر گرفته نخواهد شد و نیز چهره‌ها، لبخندها، زخم‌ها. با این همه باید سعی کنم که بگویم؛ چیزی که بیست سال قلبم را آزار داده است به زبان بیاورم؛ پشیمانی‌ها و سؤالات بزرگ. باید با چاقو راز را چون بطنی بشکافم، و با دستِ پر در آن غوطه‌ور شوم، حتی اگر هیچ‌چیز و هیچ‌چیز تغییر نکند.

اگر از من بپرسند که کدامین معجزه مرا از تمامی رویدادهایی که نقل خواهم کرد باخبر ساخته است، پاسخ خواهم داد که آن‌ها را می‌دانم؛ همین و بس. آن‌ها را می‌دانم چرا که هم‌چون غروب آفتاب و طلوع سپیده‌دم برایم آشنا هستند. چرا که در تمام عمرم خواستهام آنها را کنار هم بگذارم و به هم ببافم؛ تا به حرفشان آورم، تا بشنومشان. پیشترها، این تا حدی حرفهام بود.

قصد دارم سایههای متعددی را به حرکت درآورم. بهویژه یکی از آنها که در اولویت خواهد بود: سایهی مردی که پییر آنژ دستینا نام داشت. در طول بیش از سی سال، او در وِ دادستان بود و کارش را همانند ساعت دیواری خودکاری که نه از کار میافتد و نه دچار اختلال میشود، انجام میداد؛ هنری بزرگ، اگر بشود اینگونه گفت. هنری که برای ارزشمند شدن نیازی به موزه ندارد. در ۱۹۱۷، در زمان پرونده، وقتی که با خاطرنشان کردن اهمیت موضوع، با آه و ایما او را به شهرمان فراخواندیم، بیش از شصت سال داشت و یک سالی میشد که بازنشسته شده بود. او مردی بود درشتهیکل و خشکمزاج که به پرندهای بیاحساس و باشکوه در دوردست میمانست. کمحرف بود، اما انسان را سخت تحت تأثیر قرار میداد. چشمان روشنی داشت که به نظر بیحرکت میآمد؛ و لبهایی نازک، بدون سبیل، پیشانی بلند و موهای خاکستری.

وِ حدود بیست کیلومتر از شهر ما فاصله دارد. بیست کیلومتر در ۱۹۱۷ دنیایی فاصله بود. بهخصوص در زمستان، با وجود جنگی که پایانناپذیر مینمود و در جادهها هیاهویی عظیم برای ما به ارمغان آورده بود؛ کامیونها و گاریهای دستی، دودهای متعفن و نیز هزاران صدای رعدآسا، چرا که جبهه چندان دور نبود. هرچند از آنجا که ما بودیم، به دیوی نامرئی میمانست، به سرزمینی پنهان.

دستینا را آدمهای مختلف در مکانهای گوناگون، به نامهای متنوعی صدا میکردند. در زندانِ وِ، بیشتر زندانیان او را خونخوار مینامیدند. حتی روی درِ ضخیم سلولی که از چوب بلوط ساخته شده بود، طرحی دیدم که با نوک چاقو کشیده بودند و او را به ذهن متبادر میکرد. خیلی شبیه خودش بود. باید گفت که هنرمند در طول پانزده روز اقامهی دعوا، وقت کافی برای ستایش مدل خود داشته است.

ما دیگران، هنگامی که در خیابان به پییرآنژ دستینا برمیخوردیم، او را «آقای دادستان» صدا میزدیم. مردها کلاهشان را برمیداشتند و زنان محجوب کمی زانوها را خم میکردند. دیگران، زنان مهم، آنهایی که از دنیای او بودند، بهآرامی سر خم میکردند؛ مانند هنگامی که پرندههای کوچک در ناودانها آب مینوشند. تمام اینها چندان او را متأثر نمیکرد. او معمولاً جواب نمیداد؛ و در موارد نادری هم که جواب میداد، میبایست چهار عینک فنری تروتمیز به چشم  زد تا بتوان تکان خوردن لبهایش را دید. این امر ناشی از آن نبود که او دیگران را حقیر میشمرد ــ بیشتر مردم اینطور فکر میکردند ـ بلکه فکر میکنم که خیلی ساده از بیاعتنایی او نشئت میگرفت.

با وجود همهی اینها، یک نفر بود که او را کمابیش درک کرده بود. دختر جوانی که بعدها از او حرف خواهم زد. او، تنها برای خودش، دستینا را اندوه نامیده بود. شاید بخاطر اشتباه او بود که همهی این اتفاقات افتاد؛ اما او هرگز از چیزی خبردار نشد.

اوایل قرن، یک دادستان هنوز فردی مهم به‌شمار می‌رفت. و در آن زمانه‌ی جنگ، وقتی که تنها یک گلوله‌ی توپ، گروهانی آماده، قوی و مستحکم را نیست و نابود می‌کرد، خواستار اعدام مردی تنها و دربند شدن، بخشی از شغل او بود. دادخواست‌هایش که سر انسان بیچاره‌ای را بالای دار می‌برد که نامه‌رسانی را از پا درآورده یا با چاقو شکم مادرزنش را دریده بود، از سر شقاوت نبود. او آن احمق را می‌دید، در میان دو مأمور، کلاه در دست، در مقابلش، اما به حضور او توجهی نمی‌کرد. این‌چنین بود که نگاهش از او عبور می‌کرد، انگار که دیگر وجود نداشت. دستینا با خود مجرم به عناد برنمی‌خاست، اما از عقیده‌ای دفاع می‌کرد، تنها یک عقیده: این‌که او خود مسبب خیر و شری است که نصیبش می‌شود.

محکوم هنگام قرائت حکم عربده می‌کشید، گریه می‌کرد، از کوره درمی‌رفت و گاهی دستانش را رو به آسمان بلند می‌کرد، گویی به ‌یک ‌ باره اصول دین را به یاد آورده بود. دستینا دیگر او را نمی‌دید. یادداشت‌هایش را در کیفش می‌چپاند؛ چهار یا پنج برگه ‌ ی کاغذ که روی آن‌ها با جوهر کبود، موشکافانه کیفرخواستش را نوشته بود. یک مشت کلمات انتخاب‌شده که اغلب اوقات لرزه بر اندام حضار می‌انداخت و هیئت منصفه را، اگر خواب نبودند، به تأمل وامی‌داشت. کلماتی که برای عَلَم کردن سکوی اعدام در کم‌ترین زمان ممکن کفایت می‌کرد؛ سریع‌تر و مطمئن‌تر از تلاش دو نجار در طول یک هفته.

او از محکوم کینه‌ای به دل نداشت، دیگر او را نمی‌شناخت. گواه این امر را پس از پایان محاکمه‌ای در یک راهرو با چشمان خودم دیدم: دستینا درحالی‌که هنوز قبای قاقم زیبای خود را بر دوش داشت، و با چهره‌ای که به کاتون می‌مانست، در حال خارج شدن از دادگاه به نامزد بیوه‌زن برخورد که ناله‌کنان او را خطاب قرار می‌داد. هنوز چشمانش از حکم قرائت‌شده کاملاً قرمز بود. بی‌تردید در آن لحظه بابت گلوله‌هایی که در شکم رئیسش شلیک کرده بود، پشیمان بود. با آه و ناله گفت: «آقا دادستان، آقا دادستان… » و دستینا در چشمان او نگریست، طوری که گویی مأموران و دستبندها را ندیده است، هم‌چنان که دست بر شانه‌ی او می‌گذاشت، جواب داد: «بله، دوست من، ما قبلاً هم‌دیگه رو ملاقات کرده‌ایم، نه؟ چه خدمتی می‌تونم به شما بکنم؟» و تمام این‌ها را بدون هیچ استهزایی و کاملاً صادقانه بیان کرد. محکوم دیگر هیچ نگفت. این حرف‌ها برای او به مثابه‌ی حکمی مجدد بود.

پس از هر جلسه‌ی دادگاه، دستینا برای صرف ناهار به ربی ‌ یون می‌رفت؛ روبه‌روی کلیسای جامع. صاحب آن‌جا مردی چاق است با کله‌ای رنگ‌پریده، زرد و سفید، و دهانی پر از دندان‌های پوسیده. نام او بوراش است. آدمِ چندان خبیثی نیست اما تمام فکر و ذکرش پول است. این طبیعت
اوست، نباید او را سرزنش کرد. همیشه پیشبند بزرگِ آبی‌رنگی به تن دارد که ظاهر او را شبیه بشکه‌ای می‌کند که محکم بسته باشندش. پیش‌ترها زنی داشت که هرگز رختخواب را ترک نمی‌کرد، چرا که به نوعی بیماری مبتلا بود که در نواحی ما به آن می‌گویند بی‌حالی. این‌جا به‌وفور دیده می‌شود که بعضی‌ها با فرارسیدن فصل مه‌آلود نوامبر، دچار تشویش می‌شوند. زن بوراش سرانجام مُرد. نه به دلیل بیماری‌اش ــ که گویی به آن خو گرفته بود ــ بلکه به دلیل آن‌چه اتفاق افتاد؛ به دلیل پرونده.

در آن زمان، سه دختر بوراش هم‌چون گل‌های کوچک سوسن بودند. آن‌ها گرچه فرزندان صاحب رستوران بودند، ولی این امر باعث نشده بود که زندگی مرفهی داشته باشند. کوچک‌ترین آن‌ها هنوز ده سال هم نداشت. او آدم بدشانسی بود، شاید هم خیلی خوش‌شانس بود؛ کسی چه می‌داند!

دو دختر دیگر فقط نام کوچک داشتند: آلین و رُز. حال آن ‌که سومی را همه زیبا صدا می‌زدند. بعضی‌ها هم که ادعای شعر و شاعری داشتند او را زیبای روز نام نهاده بودند. وقتی آن سه را داخل سالن می‌دیدم که میان ده‌ها مرد که با صدای بلند حرف می‌زدند و تا خرخره می‌نوشیدند، تُنگ، بطری و قاشق چنگال جابه جا می‌کردند، به نظرم می‌آمد که آن‌ها گل‌هایی هستند که در میکده‌ای مملو از شرارت گم شده‌اند؛ و خاصه او که کوچک‌تر بود. به نظرم آن‌قدر تروتازه می‌آمد که همیشه او را از دنیای خودمان بسیار دور می‌دیدم.

هنگامی که دستینا وارد رستوران می‌شد، بوراش که مردی است تابع عادات، همیشه با یک جمله به استقبال او می رفت، بدون این‌که ویرگولی را جابه‌جا کند: «بازم یه حلق‌آویز دیگه، آقای دادستان. » او جوابی نمی‌داد. بوراش سپس او را مستقر می‌کرد. دستینا میز مخصوصی داشت که در طول سال برای او رزرو بود؛ یکی از بهترین میزها. نگفتم بهترین میز، چرا که یکی دیگر هم بود که در کنار بخاری بزرگ چینی قرار داشت و از لابه‌لای پرده‌های کرکره‌ای به سراسر میدان قصر مشرف بود. آن میز از آنِ قاضی میرک بود. او از مشتری‌های پروپاقرص آن‌جا بود. در هفته چهاربار می‌آمد. شکمش به‌خوبی مؤید این امر بود: شکمی برآمده تا بالای ران‌هایش. و نیز پوستِ صورتش که مملو از لکه‌های زخمِ قرمزرنگ بود. انگار تمام شراب‌های بورگونی که می‌نوشید، آن‌جا جمع می‌شدند و منتظر بودند کسی آن‌ها را بیرون بریزد. میرک چندان از دادستان خوشش نمی‌آمد. دادستان هم به‌خوبی تلافی می‌کرد. حتی فکر می‌کنم آن‌چه می‌نویسم به‌خوبی حقیقت امر را نمی‌رساند، اما آن‌ها درحالی‌که کلاه‌های‌شان را برمی‌داشتند، موقرانه به یک‌دیگر سلام می‌کردند. مانند دو انسان که همه‌چیز آن‌ها را در مقابل هم قرار ‌داده اما با این وجود، در چیزی با هم سهیم هستند.

جالب این‌جا بود که دستینا خیلی به ربی ‌ یون نمی‌آمد، اما میز مخصوص خود را داشت؛ که بالطبع سه‌چهارم سال خالی بود. این امر برای بوراش فرصت خوبی بود تا در نبود او از میز استفاده کند. اما او آن را به هیچ قیمتی در اختیار کسی قرار نمی‌داد. حتی در روزهای جشن بزرگ، که همه‌ی روستاییان منطقه از طلوع صبح، پس از آن‌که دستی به سر و کمر گاوها می‌کشیدند و نوشیدنی می‌نوشیدند، برای پرخوری به آن‌جا می‌آمدند و سپس راهی محله ی فساد می‌شدند تا خود را تسلی دهند. او مشتری‌ها را رد می‌کرد ولی حاضر نمی‌شد میز را به کسی بدهد. بوراش حتی یک بار فروشنده‌ی احشامی را که اصرار داشت سر آن میز بنشیند، بیرون انداخته بود. او دیگر هرگز بازنگشت.

یک روز که موی دماغ بوراش شده بودم، به من گفت: «یه میز شاهانه ی بدون پادشاه، شرف داره به مشتری‌ای که دوروبرشو پُر از کثافت می‌کنه. »