صفحهی چاپ آخر به نقد و بررسی آثار ادبی اختصاص دارد
نگاهی به مجموعه داستان آنالی نوشتهی مینو عبداللهپور
اگرچه مجموعههای داستانی از داستانهای کوتاهِ مستقل تشکیل شدهاند و هرکدام از پلات و کشمکش جداگانهای برخوردارند اما در نهایت باید مخاطب را به یک مضمون واحد برسانند و هرکدام به عنوان یک جزء از کُل در جای درست خود قرار بگیرند. زن، شخصیت و احساس او، المان تکرار شونده و محوری در بیشتر داستانهای مجموعه داستان آنالی است. زنی که گاهی در لباس مادری مجنون است، گاهی در هیبت دختری با نیروهای ماورایی، گاهی در قامت فرزندی است که مادرش را از دست داده اما همچنان وجودش را حس میکند و کُنشهای او را تقلید میکند، گاهی در نگاه دختری است که افکار مستقلی دارد و خود را حلشده در منش عامیانهی دیگران نمیبیند و گاهی هم در دریافتههای زنی است که همسر سابقاش را در گذر ایام دوباره میبیند و میفهمد هیچ تغییری در او و در مناسبات بینشان رخ نداده است.
در داستان “پل معلق” با فضاسازی مناسب، مخاطب برای درک موقعیت که همان مرور ترسهای کودکی است، با زن داستان همراه میشود. زنی که در تمام کودکیاش به مادرش وابستگی داشته و در نظرش او تنها کسی است که از جن و پری و دیو و ارواح نمیترسد:
“او از هیچ چیز نمیترسید، از هیچ چیز. نه در شبهایی که برق میرفت و چراغ گردسوز روشن میکردیم و سایههای بلند هرچیز اشباح فراموش شدهی خانه و پریهای رودخانهی نزدیک به سراغمان میآمدند و نه از صدای هو هو غمانگیز آنانی که در چنین شبهایی حرفهای مادرشان را گوش نداده بودند و در جنگل برای همیشه گم شده بودند و دیوهای جنگلخندههای مستانه برایشان سر میدادند”.
در داستان دیگر، آنالی دختری است با نیروهایی ویژه، که روی اطرافیاناش تاثیر میگذارد و رفتارشان را دگرگون میکند. برای نمونه استاد دانشگاهاش را وا میدارد وسط دانشگاه بنشیندو بزند زیر گریه:
“با جهانگیر دعوایش شد. آن روز من توی دانشگاه نبودم اما شنیدم که جهانگیر جلوی دفتر گروه شیمی داد و قال راه انداخته. آنالی که خواسته ساکتش کند زده توی صورت آنالی و میخواسته کشان کشان او را با خودش ببرد که حراست دانشکده سر رسیده و جدایشان کرده و جهانگیر نشسته همان وسط به زار زار زدن.”
اگرچه با این شیوهی روایت و تعریفِ سرسری ماجرا، موقعیتی اینچنین دراماتیک از کف میرود و عمق شخصیتِ عجیب و غریب آنالی به درستی نمایان نمیشود و به همان دریافت سطحیِ مخاطب از او بسنده میشود.
در داستان «به سلامت» دختری که مادرش را از دست داده، سعی دارد افزون بر نقش دخترانهاش در خانهی پدری، جای خالیِ مادر را هم برای برادرها پُر کند. در بخشهای مهمی از داستان، با خواندنِ توصیفِ دقیقِ حمامکردنِ دختر، مخاطب نقشی دیگر را هم در او کشف میکند:
“با لیوان چای که پا گذاشت به حمام دیگر گرم گرم بود و وان پر شده بود. دوش را بست و لیوان را گذاشت کنار صابون های شیک و لوکس که توی ظرفهایی با درپوشهای بلور بودند… پای راستش را گذاشت توی وان. گرما روی پوستش دوید به سمت بالا و سردش شد. سریع آن یکی پایش را گذاشت توی وان و نامطمئن ایستاد… آرام دستهاش را به کنارههای وان گرفت و نشست. آب دور و برش به جنب و جوش افتاد و خیساش کرد. پشتش را تکیه داد به دیوارهی سرد وان و گذاشت که آب همه جایش را گرم کند فرو رفت توی وان”.
بعد از این توصیفهای مبسوط است که دختر حوله را پس میزند و از دیدن خودش توی آینه لذت میبرد، درواقع قرار است برای اتفاق تازهای در زندگیاش مهیا شود و نقشی دیگر را هم به عهده بگیرد. همهی اینها اگرچه در محیط خانواده رخ میدهد و هنوز غیری در کار نیست اما حضور پسری که قرار است ملاقات شود کاملن حس میشود. معشوقی که دختر حالا دیگر هیچ تردیدی دربارهی عمیقتر کردنِ رابطه با او ندارد:
“الف گفته بود: مطمئنی؟ بعد پچپچکنان توی گوشش گفته بود: نمیخوای صبر کنیم؟”
در داستان «سنگتراش» زنی در دلِ سنگ پنهان است و سنگتراش به دنبال کشف اوست و هم اوست که مخاطب همهی قصهها و حکایتهای سنگتراش است. نویسنده با روایتی شبه پُستمدرنیستی قصهی نامگذاری آمین و همچنین قضیهی شجرهنامه و بحر طویل پیشینهی دو خانواده را به شکلی بیان میکند که گویی پشیزی نمیاَرزند. روایتهایی که هیچکدام قطعی نیستند و دانستن و یا ندانستنشان برای مخاطب چندان اهمیتی ندارد.حکایتهایی که اغلب در عرض داستان گسترش مییابند، بیآنکه ذرهای آنرا به جلو هدایت کنند:
“پدرش -یعنی پدربزرگ آمین- در زمانهای قدیم درست مثل قصههای کهن با دختر حاکم شهر ازدواج میکند. آنها زندگی خوش و خرمی دارند و تنها چیزی که بر خوشبختیشان سایه میاندازد نداشتن فرزند ذکور است که برای بقای نسل امری ضروری است. درست با ورافتادن سیستم خان و خان بازی در ایران نظام هم به دنیا آمده است و دوران کودکی خود را پشت سر میگذراند. بعد از مدتی آن خانواده مجبور میشود به تهران کوچ کند و چندی بعد به خاطر علاقهی عجیب پسرشان به امر نازل هنر پسر رعنایشان را میفرستند خارج برای تحصیل علوم واقعی!” در داستان «دیگران» با دختری روبرو هستیم که با بقیه فرق دارد و یا شاید اینگونه تصور میکند. اینکه دیگران در نوجوانی بابا لنگدراز خواندهاند و درعوض او آنا کارنینا خوانده، شاید دلیل چندان موجهی برای متفاوت بودن او بهنظر نرسد.لَختی و یکنواختی آدمهای اطراف که نویسنده مدام به مخاطباش یادآور میشود درواقع توصیفی از زندگی دختر داستان است. این سکون گریبان خود او را هم گرفته و نویسنده با دادن توضیح واضحات و ارزیابیهای جداگانه برای هر دانشکده، درواقع محل تحصیل دختر را به نمایش میکشد و محیط عادی و طبیعی خود او را نشان میدهد که چندان فرقی با بقیه ندارد:
“دخترهای فنی مهندسی که نمیدانم چرا از همین حالا داشتند ژستهایی میگرفتند که قرار بود در تمام سالهای بعد داشته باشند. اخمی میان ابروها، کیفی چرمی در دست، کفشهای پاشنه تخت با لبخندهایی از سر لطف به همه اما با نگاهی از بالا و دستهایی که خم میشد میآمد بالا قدری سر آستین را میبرد عقب و به ساعت نگاه میکرد و در عجلهای دائمی، با آن یکی دست، مردانه میزد به بازویت و میگفت: ببخشید فعلن وقت ندارم.”
در داستان “وقتی بزرگ بودم” زنی از زنِ درونش میگوید. زن دیگری که مُدام با او در ستیز است:
“یک مشت بادام زمینی برداشتم و سعی کردم آن زن دیگر باشم که بخندم، شوخی کنم و چیزهایی را بگویم که دروغ محض هستند.”
نویسنده، زن را در این داستان با تمام جزئیات احساسیاش وصف میکند، با همهی پارادوکسهای درونیاش و درک کاملی از او و عواطفاش بهدست میدهد. مرد در پایان داستان، به عادت معمول از انگشتان بلند زن تعریف میکند. او آنقدر حافظهی سُستی دارد که بعد از سالها همچنان همان تحسین نخنماشدهی قدیمی را تکرار میکند. زن در این مدت بزرگ شده ولی مرد بی هیچ تغییری همان است که بود:
“دلم می خواست سرش داد بکشم. چرا هیچوقت خود مرا نمی دید؟ دستم را گرفت توی دستهایش: تا حالا بهت گفته بودم چه دست های قشنگی داری؟ دیگر بغض راه گلویم را گرفته بود از این همه حماقتش به تنگ آمده بودم با سر گفتم آره. خدای من یعنی دوباره بازی را از سر گرفته بود؟ به همین سادگی؟”
به نظر میرسد عبداللهپور توانسته با زبان یکدست، فضاسازی دقیق، شخصیتپردازی و توصیفهای کمنقص، به نگاهِ واحدی در کُلیت اثر برسد. اغلب داستانهای مجموعه بیآنکه بخواهند به دامن ملودرام و احساسات غُلو شده بغلتند و یا شعارهای فمینیستی سر بدهند، از زن میگویند و احساسات و عواطف گُمشده، مغفولمانده و یا به هیچ انگاشته شدهی زن را به تصویر میکشند.