هویت ایرانی و زبان فارسی- بخش یکم
خلاصهء گفتاری از شاهرخ مسکوب، گردآورنده: بهرام دریایی
همانطور که می دانید، زبان فارسی همزمان با تشکیل سلسله های محلی ایران – سامانیان، طاهریان، صفاریان و…. – در خراسان بزرگ، ماورالنهرو سیستان در شرق و شمال شرقی ایران، به صورت زبان نوشته، زبان شعر، و نثردر آمد و رسمیت یافت و زبان دوم امپراطوری اسلام شد.
پس از هجوم اعراب و سقوط امپراطوری ساسانی، ما ایرانیها اقلا” به مدت دوقرن در نوعی بهت و کرختی و بی حالی روانی بودیم. انگار کمر ملتی زیر این بار شکسته بود، مخصوصا” که سقوط ساسانیان با لشکر کشی و هجوم قومی دیگر، با دین و بازبان و با فرهنگی بیگانه و خشونت های نظامی و اجتماعی توام بود. رابطهء ملت ایران با یک نظام اجتماعی، دولتی و فرهنگی بریده شد و درنظام اجتماعی، دولتی و فرهنگی دیگری افتاد. محیط زیستش عوض شد. نظام اداری و مالی ساسانی مثل آوار روی سرش خراب شد.
دویست سالی در بهت این آوار و این غربت بود تا توانست کم کم به خود بیاید و زندگی را از سر بگیرد. آنچه می گوئیم در بارهء ما ایرانی هاست به عنوان یک قوم، مردمی با هویتی از آن خود نه به عنوان افرادی پراکنده، و گر نه از همان آخرهای قرن اول خیلی از ایرانی ها در گسترش اسلام و زبان و فرهنگ عرب شرکت جستند و از نماینده های آن شدند. باری، ایرانی ها برای ادامهء حیات، تکرار می کنم به عنوان یک قوم، به راههای مختلفی رفتند که چند تایی از آنها را در اینجا بیان می کنیم:-
دهقانان، یعنی زمینداران و مالکان محلی که هم در کار ادارهء دهات و قصبات و هم در کار جمع آوری مالیات و سربازگیری و غیره در گذشته دستیار دولت بودند، در ایندوره با نظام حکومتی فرمانروایان جدید – اعراب مسلمان – هماهنگ شدند و همچنان به صورت کار گزار اداری و مالی حکومت و مامور آن، در بیرون ازشهرهای بزرگ، در آمدند.
انها رابط و واسطهء حکومت با رعایا بودند و در این موقعیت و نقش اجتماعی توانستند بعضی از امیتازهای اقتصادی و فرهنگی خود را نگه دارند. صرف ماندن و از بین نرفتنشان به عنوان یک طبقهء وسیع و باتوجه به سابقهء تاریخی که داشتند، سببب شد که تا اندازه ای نگهدار و منتقل کنندهء زبان و فرهنگ ایرانی باشند و پیوستگی آنها با ایران چنان بود که در قرنهای چهارم و پنجم کلمهء دهقان به معنای ایرانی به کار برده می شد.
شعر فردوسی را لابد به خاطر دارید: -
از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندرمیان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
سخن ها به کردار بازی بود.
جمعی از خانوادهای بزرگ ایرانی پس از گرویدن به اسلام راه دربار خلافت را در پیش گرفتند. در آنجا به مقامات بلند رسیدند و هم اگر مایه ای از فرهنگ و مخصوصا” آداب ایرانی داشتند، سعی کردند آنرا در دربار خلافت به کار بندند. انتقال فرهنگ مکتوب، ترجمهء کتابها و آثار بازمانده از پهلوی به عربی، راه دیگری بود که عده ای برای نگهداری آنچه از گذشته مانده بود به کار بردند. ابن مقفع نو مسلمان و کارهای او را فقط به عنوان یک نمونه – وبرجسته ترین نمونه – می شود ذکر کرد.
به عنوان مقاومت فرهنگی ایرانیان برا ی ادامهء حیات، باید مخصوصا” از نهضت های مذهبی، معنوی، و اجتماعی ریشه دار و دامنه دار اسم برد : شعوبیه، تشیع، عرفان و اسماعیلیه.
گذشته از این مقاومت های غیرمستقیم یا مقاومت های مستقیم فکری، مذهبی، فرهنگی، ایرانیها برای اینکه باقی بمانند تا قرن چهارم جسته گریخته و جا به جا با عرب ها جنگیدند و در برابر آنها قیام کردند. از به آفرید و بابک خرمدین تا المقنع، قیامهایی در شمال شرقی، شمال غربی ایران، وگاه جنگ های ده ساله و بیست ساله.
در فاصله ای که از بخت و کوفتگی شکست در آمدیم تا وقتیکه دوباره توانستیم سرپایمان بایستیم، ما به عنوان یک قوم برای ادامهء حیات دوجور ایستادگی کردیم: مستقیم و غیر مستقیم با نظامی و فرهنگی. و بعد از ۴۰۰ سال به دو نتیجه رسیدیم: شکست و پیروزی. شکست در مقابلهء مستقیم با در رویارویی و جنگ برای هدفهای اجتماعی و سیاسی، برای جدا شدن و بریدن از فاتحان عرب، از خلافت بغداد و از دین اسلام. نتیجهء دوم، رسیدن به پیروزی بود، پیروزی در نگهداری ملیت و زبان. ما ملیت یا شاید بهتر باشد بگوییم هویت ملی (ایرانیت) خودمان را از برکت زبان و درجان پناه زبان فارسی نگه داشتیم.
بازگشت به گذشته
ایرانی ها مثل همه مسلمان بودند اما تاریخ و زبان دیگری داشتند، در قرن چهارم که اولین دولت های محلی خودرا تشکیل دادند و همزمان با آن به زبان خودشان نوشتند و شعر گفتند به عنوان قوم یا ملت، مردمی بودند جدا از دیگران، مستقل. پس از ۴۰۰ سال، وقتیکه همهء راهها و کوشش های دیگر برای جدا شدن از تسلط عرب – که بعضی از این کوشش هدفش جدا شدن از اسلام هم بود – بی نیتجه ماند، به تاریخ خودشان برگشتند و در پایگاه زبانشان ایستادند، درست در همان دو چیزی که با مسلمانان دیگر متفاوت بودند.
تقریبا” دریک دورهء ۵۰ ساله، از اواخر قرن سوم هجری، توجه به شلاهنامه و شاهنامه نویسی آغاز می شود، از شاهنامه ابوالموید بلخی، شاهنامهء محمدبن احمدبلخی، شاهنامهء ابومنصور عبلارزاق و شاهنامهء دقیقی و سپس شاهنامهء فردوسی و گرشاسب نامهء اسدی طوسی و برزونامه و… خبر داریم، و ناگهان تب شاهنامه، بت حماسه و تاریخ، رجوع به اصل و بازگشت به گذشته و چنگ زدن در ریشهء ملیت همه را فرا می گیرد.
در اوایل قرن چهارم هجری، خاندانهای ایرانی به پادشاهی و نوعی استقلال نیم بند از خلافت بغداد می رسند، مثل سامانیان، صفاریان و طاهریان و جالب توجه است که همهء اینها هم سعی می کنند خودشان را به ایران پیش از اسلام برسانند. این سلسه ها که محصول حس ملی بودند، از همان ابتدا، مخصوصا” در زمینهء زبان، به صورت نگهدار و حامل هویت ملی در آمدند. ایرانیان با تکیه به زبان فارسی در قرن چهارم هجری، ملتی بودند با هویتی جداگانه و مخصوص خودشان، ملت تازه ای، نه آن قوم فرسوده و بی رمق آخرهای ساسانی، بلکه ملت تازه ای تولد یافته بود با آگاهی به هویت خود – خودآگاه – با دین و تمدنی تازه و گذشته، پشتوانه یا تکیه گاه این هویت بود و زبان جلوه گاهش، درخت تازه ای بود که در آب و هوای اسلام پرورش یافته بود، اما بر زمین خاطرهء قومی خود.
پیش از اسلام و پس ای اسلام
البته دردوره های پیش هم ما ملتی بودیم با هویتی مخصوص به خود، و تصوری ای ایران و ایرانی داشتیم. برایمان اصل “ایرانی بودن” بود و دیگران را “ایران” – نا ایرانی – می گفتیم. دنیا تقسیم شده بود به دودسته، ایرانی و غیر ایرانی. این ایرانی ها – بیشتر توجهم به دورهء ساسانی است – نوعی اشتراک در جهان بینی داشتند در کلیات، اساطیر مشترکی داشتند. این اساطیر بنیان دین و بینش آنها از عالم وجود بود، از خدا و انسان و جهان. اضافه بر این دستگاه دولتی واحدی بود با شاهنشاه در راس. این دستگاه در سراسر امپراتوری بود و همهء رعایا که ایرانی بودند، خواه ناخواه نوعی رابطه با آن داشتند. یک ساخت اقتصادی و اجتماعی هم بود که همه در آن دخیل و سهیم بودند، در داد وستد با آن، و بنا به نقشی که در آن داشتند، زندگی می کردند.
در دورهء اسلامی، دین ما با عربها و مسلمانهای دیگر یکی بود، همه مسلمان و مثل هم بودیم. به جای دولت ساسانی، خلافت بغداد بود و خلیفه در راس، اگر دولت ساسانی مخصوص ایرانیها بود، خلافت بغداد مخصوص مسلمانها بود. همین ساخت اقتصادی و اجتماعی امپراتوری اسلام در کلیات، در همه جا و برای همهء اقوام یکی بود. اینها همه عناصر یکسان کننده بود که نه تنها ما را به عنوان یک قوم یا ملت از دیگران جدا نمی کرد، ازمسلمانهای دیگر جدا می شدیم؛ در تاریخ و زبان، و درست بر همین دوعامل، هویت ملی یا قومی خودمان را بنا کردیم. یکی (تاریخ)، پشتوانه، توشهء راه و تکیه گاهمان بود و دیگری (زبان) شالوده، پایگاه و جان پناه، حصاری که در آن ایستاده ایم.
اکثرا” گفته می شود که فردوسی زنده کنندهء ملیت ماست، این حرف چندان دقیق نیست پیش از فردوسی، حس ملی ما زنده بود. درآغاز قرن چهارم، ما ملت نورسیدهء سرزنده و جوانی بودیم. به رودکی نگاه کنید؛ وقتی که می گوید:-
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
ولی از برکت وجود با سعادت فردوسی، دو عنصر ملیت ما در اثری بزرگ باز آفریده و بدل به تنی واحد می شود؛ شاهنامه تاریخ (حماسه) و زبان ماست. بگذریم از اینکه بعدا” همین کتاب نقش دیگری هم پیدا می کند و مهمترین عامل فرهنگی نگهدارنده ملیت ما می شود:-
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
زبان و حسن ملی
زبان، هم اساسی ترین و همگانی ترین وسیلهء ارتباط است در زندگی روزانه و هم مناسب ترین وسیله است برای صورت دادن و به هستی در آوردن اندیشه، و همچنین برای توضیح و بیان حسیات، زبان ماده تفکر است، همانطور که سنگ یا موم مادهء مجسمه است. اندیشه در زبان “جسمانیت” می پذیرد. برای اینکه مردمی پراکنده، ملت بشوند – وسیله ای بهتر از زبان ندارند. زبان بهترین وسیله است، اما برای شکل دادن به ملت تنها وسیله نیست، گذشته از فولکلور، اسطوره ودین، معمولا” هنرها و عوامل فرهنگی و اجتماعی دیگر هم آنرا همراهی می کنند: رقص و موسیقی درهند، نقاشی درچین، معماری و مجسمه سازی و باز موسیقی و نقاشی در اروپا.
همانطور که می دانید، ما برای تکوین و ایجاد هویت ملی خودمان تقریبا” از همهء این عوامل (بجزمعماری) بی بهره بودیم. در اسلام هنرهایی که نام بردیم جایز نیست، پس، از این جهت نیز کار ما دشوارتر بود و ملیت ما جز زبان، ما وایی نداشت. گسترش مسیحیت، اساسا” متکی به نیروی نظامی نبود، یعنی در کار این گسترش رویهمرفته اقوام متفاوت از نظر نظامی و سیاسی در برابرهم قرار نمی گرفتند. بهمین سبب زبان رسمی و نوشتاری ملتهای جدید اروپایی (ملت های مسیحی ) در جریان پیدایش و تکوین خود ناچار نبود، در قبال دین موضع بگیرد.
زبان لاتین، زبان دین و فرهنگ بود، ولی عربی، زبان قومی بود که دین تازه ای را با جهاد به سرزمین های دیگر برده بود. کتاب دین (کلام خدا) هم به همین زبان بود. به این ترتیب هر نوع استقلال ملی یا فرهنگی، هر نوع بیرون آمدن از سلطهء مادی یا معنوی قوم غالب، ناچار مسئله زبان را مطرح می کرد.
ابوحنیفه که ایرانی نژاد بود که یکی از پیشوایان چهارفرقهء بزرگ تسنن است با عالم بزرگی است، حتی او وقتی درکار عبادت زبان فارسی را مثل عربی جایز می داند، او را به مجوس گرا متهم کردند و برای گسترش و رواج عربی، حتی حدیث هم جعل کرده بودند، حدیثی از قول ابوهریره که گویا خدا از سخن فارسی و کلام شیطانهای خراسان و جهمنی های بخارا بیزار است و زبان اهل بهشت عربی است.
وانگهی از دورهء تسلط امپراتوری رم بر اروپا، یعنی پیش از پیدایش مسیحیت، زبان لاتین زبان فرهنگی اروپائیان بود و از این راه، این زبان، نوعی “همفرهنگی” در قسمتهایی از اروپا برقرا شده بود.
باری، در مغرب زمین هم زبان اساسی ترین وجه تمایز قومی از قوم دیگر بود؛ اما از آنجا که اروپائیان قرنهای پیش تر به مسیحیت گرویده بودند، وقتیکه هر قوم یا ملتی به هویت خود توجه یافت، زبان که جلوه گاه این خود آگاهی بود، به تاریخ خود قوم یا ملت روی آورد، بدون اینکه این کار منافاتی با امر دین یا زبان داشته باشد.
دربارهء هویت
همانطور که پیش ازاین گفته شد، در قرن چهارم هجری، ما ایرانیها ملتی بودیم که از بوتهء شکست برآمده، صافی تر از گذشته با کوله بار تاریخمان وایستاده بر زمین زبان. درخت “ایرانیت” برزمین زبان فارسی و در آب و هوای اسلام رشد کرد و سر برکشید، یک قوم و یا ملت کهن، اما نوخاسته، هم مثل همهء مسلمانها و هم غیر از همه ما به علت یک قوم و یا ملت کهن، اما نوخاسته، هم مثل همهء مسلمانها و هم غیر از همه، به علت هویت متمایز و آگاهی به این تمایز، به علت آگاهی ایرانیان به ایرانی بودن خود.
توجه به خود، در رابطه و با توجه به دیگران و از خلال آنها معنا می یابد. “خود بودن” یعنی دیگری نبودن و با دیگران تفاوت داشتن، و هرگاه از طرف این دیگران مورد هجوم قرار گیرد و در خطر افتد، طبعا” توجه بیشتری نسبت به آن بر انگیخته می شود.
در دورهء اخیر، یعنی از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به بعد، همانطور که نفوذ آمریگا در ایران بیشتر می شد و همانطور که فرهنگ و بعضی از روشهای زندگی آمریکایی در بین ما راه می یافت، مسئله ای که از اوان انقلاب مشروطیت برای روشنفکران ایران مطرح شده بود و کسانی با دیدهای متفاوت (از میرزا ملکم خان و شیخ فضل اله تا تقی زاده و کسروی و….) به آن پرداخته بودند، یعنی، توجه به خود در برابر غرب و چگونگی رفتار با آن، روز به روز شدت بیشتری می یافت، هجوم سیاسی، اقتصادی و فرهنگی غرب در ما، به صورت غرب زدگی مطرح می شد و در گفتگوهایی که در سالهای اخیر از “غرب زدگی” به وسیلهء آل احمد و دیگران در بارهء این موضوع پیجیده و بسیارگونه شد، سطحی، شتاب زده و ناشی از تعصب های سیاسی و از پشت عینک ایدئولوژیهایی بود که ناچار نتیجه را از پیش معین می کرد، منفی بود و البته از حق نباید گذشت که شرایط سیاسی زمان و وجود سانسور و غیره، درسطحی نگه داشتن تفکر سیاسی و بحث هایی از این نوع به اثر نبود.
بهرجهت اگر بخواهیم و برگردیم به گذشته، ورود اسلام به ایران (برخلاف گسترش مسحیت) با هجوم سیاسی و نطامی توام بود. ایران، هم از نطر دین و هم ازنظر سیاسی و نظامی تسخیرشد. به همی سبب، پس از به خود آمدن، ایرانی ها یا می بایست زبان و قومیت فاتحان را هم مثل دینشان بپذیرند، یا چون قومی دیگر به اسلام در آیند، به عنوان مردمی از ان خود.
بهرحال می دانیم که ایرانی ها مسلمان شدند و ایرانی ماندند. با حفظ هویت خودشان به اسلام در آمدند و این کار ساده ای نبود، چون در امر هویت، دین (اسلام) مهمتر از سرزمین (ایران) بود. ولی اصل و گوهر هویت آدمی چه بود؟ انسان از چه راهی به چگونگی خود دست می یافت و با چه ملاکی خود را می سنجید، خود را به چه محکی می زد؟ می دانیم که در گذشته معمولا”، بینشی که مردم از جهان داشتند دینی بود؛ اصل، رابطهء انسان است با آفریننده. دریافت و شناختی که انسان از خود دارد، آنچه هستهء درونی هویت او را می سازد، چگونگی پیوند با آسمان است، نه زمین. یهودی و مسیحی و مسلمان بودن مهمتر از هر کجایی دیگر بودن است. “این وطن” به معنای ماءوای زندگی حقیقی و حیات معنوی، این یا آن سرزمین نیست، چون خود زمین هم در رابطه با آسمان دارای حقیقت و صاحب کیفیت می شود. فقط از رنسانس به بعد و در اروپاست که زمین جای آسمان را می گیرد، و طبیعت اعتباری بیشتر از ما بعد طبیعت پیدا می کند و رابطهء انسان با زمین که بر آن زندگی می کند، عوض می شود.
کمی پیشتر گفته شد که هویت، توجه و آگاهی به خود، با توجه به وجود دیگران معنا دارد و حال می گوئیم که اصل و جوهرهویت آدمی، درچگونگی پیوند او بود با عالم بالا، با خدا. در اینجا مسئلهء هویت در دو ساحت متفاوت دیده می شود، اولی جامعه شناسانه و دومی هستی شناسانه. اولی در رابطه انسان با دیگران در اجتماع، و دومی در رابطهء انسان با هستی در جهان. این، نگاه به یک امر با دوبرداشت نیست، بلکه توجه به یک امر است در دو جایگاه، در دومقام و در دوره ای که موضوع صحبت ماست، امر هویت در این هردو مقام به قوت و شدت دربرابر ایرانیها قرار داشت، یا بهتر است بگوئیم در آنها حضور داشت.
در مورد ملتی که استقلال سیاسی ندارد و تحت سلطهء خارجی است، تشکیل حکومت ملی، یعنی بدست گرفتن سرنوشت اجتماعی خود، یعنی پی افکندن و بنا کردن تاریخ خود؛ کاری که در ایران قرن چهارم هجری شد. دولتهای ملی شکل می گیرند یا “صورتمند” می شوند وعلت وجودی این حکومت ها پیدایش “ملیت ایرانی” بود. این حکومت ها چون عرب نبودند تشکیل شدند. بنابراین از همان آغاز سعی کردند تا علت وجودی و پایگاه حکومت خود – “ایرانی بودن” – تقویت کنند؛ “ایرانیت”، هویت و حس ملی ایرانی، - و چنانکه گفته شد – بردوشالوده و ستون عمده استوار بود: زبان و تاریخ ، آنها برای اینکه صاحب اختیا رزمان حال خود بشوند، باید زمان گذشته را باز می شناختند و “زمام” آنرا بدست می گرفتند و اینکار را کردند. در مورد زبان ، خاندانهایی مثل سامانیان، صفاریان، بلعمیان آل محتاج و آل سعیجور، در خراسان و سیستان و ماورالنهر، هم شروع کننده و هم تشویق کننده بودند. آنها از مردم دانا و سخندان، از شاعران و نویسندگان خواستند که به زبان فارسی بسرایند و بنویسند و به این ترتیب فارسی نویسی ش وع شد. نگاهی به تاریخ بیهقی نشان می دهد که در دورهء مسعود غزنوی اکثریت نزدیکان پادشاه و صاحب مقامهای درباری و لشکری، همه ترک اند. اما نه تنها سپاه سالاران، کدخدای فارسی زبان درارند بلکه مراسم شاهانهء نوروز و مهرگان و جشن سده بر جاست و بزرگان لشکری و کشوری به یکسان در آن شرکت می کنند. مهمتر از اینها رسمیت زبان فارسی است. وقتی رسول خلیفه بغداد نامه او را به سلطان مسعود می دهد، نخست متن عربی و سپس ترجمهء فارسی (نه ترکی) آن به وسیلهء بونصرمشکان خوانده می شود. سند و نوشته میان ترک و فارس، یا حتی خود ترکان، به فارسی است.
باری مقصود اینست که بطور کلی سیاست فرهنگی ترکان غزنوی، ادامهء سیاست سامانی بود و سپس جانشنیان آنها، سلجوقیان، نیز همان راه و رسم را دنبال کردند. و در طی قرنها، سلسله ها و فرمانروایان ترک وسیلهء گسترش فرهنگ و ادب ایران و زبان فارسی بودند. زور آنها بر ما و فرهنگ ما بر آنها حکومت می کرد.
دین و شعر
قرآان با شعر میانه ای ندارد؛ ترجمه الهی قمشه ای از آیه 68 سورهء “یس” چنین است:-
“و نه ما اورا (محمد را) شعر آموختیم و نه شاعری شایستهء مقام اوست (بلکه)، این کتاب، ذکر (الاهی) و قران روشن (خدا) است.” و در سورهء “شعرا” هم چند آیه رد بر شاعران است:-
“شاعران را مردم جاهل گمراه پیروی کنند؛ آیا ننگری که آنها خود به هر وادی حیرت سرگشته اند و آنها بسیار سخن می گویند که خود عمل نمی کنند. بیزاری قران از شعر، علت های متفاوتی دارد. در مورد وحی و قرآن پیغمبر(ص) از طرف منکران و مخالفان ؛ بیشتر به سه چیز متهم می شد: جنون و خوشه چینی از علمای مجوس، نصارا و یهود. ولی پیش از قرآن و در دورهء جاهلیت، برترین کلم عرب امی و بی بهره از خواندن و نوشتن، شعر بود. ذوق عرب ازراه شنیدن، ازراه گوش پرشوربرانگیخته می شد و جادوی کلم زوتر محسورشان می کرد. از طرف دیگر قومی بودند که با خواندن و نوشتن سروکار نداشتند، حتی در دورهء پیغمبر(ص) تعداد با سوادها از چند نفر معدود تجاوز نمی کرد بنابرانی فرهنگ عرب شناسی بود نه کتبی. مجموعهء این عوامل، موجب نفوذ فوق العاده شعر نزد اعراب بود. شعر نمونهء اعلای کلم بود و بهترین اشعار- سبعهء معلقه – را در کعبه که خانهء بتان، جای زیارت و تجارت و مقدست ترین مکان بود، آویخته بودند. موضوع شعر جاهلی، ستایش جنگ بود و عشق جسمانی و کامجویی و شراب.
قرآن که می خواست قبایل پراکندهء عرب را متحد کند، که بنای دنیا را بر آخرت گذاشته بود، که با پیام تازه اش شیوهء زندگی دیگری را تبلیغ می کرد و چیزهای دیگر که می دانید…. هم با شعر مخالف بود و هم با شاعری؛ هر دو را پست می شمرد و پیغمبر(ص) را از آنها مبرا می دانست. این تلقی منفی و بدگمانی به شعر و شاعری به علت ثبت در قرآن، برای، مومنان دست نخورده باقی ماند. باوجود اینکه شعر در ایران رواج عام داشت و همه گیربود، در میان علمای دین راه پیدا نکرد. ما نه تنها کاسب و پیشه ور و بازاری، بلکه حتی پادشاه شاعر داشیتم. (مثل شاه شجاع که در عالم شاعری چیزی مثل ناصرالدین شاه زمان خودش و کمی بهتر بود، اما، ولی فقیه شاعر بسیار نادر بوده است.
البته بعدها و بتریج، شعر از راه مناقب خوانی، ذکرمرایی و تغزیه (در پهنهء ادب عامیانه) به مذهب راه یافت و زبان فارسی دارای شعر مذهبی شد؛ ولی این شعر از نظر ارزش ادبی نتوانست به گرد مقوله های دیگر شعر فارسی، مخصوصا” شعر حماسی و غنایی برسد. از آنچه در بارهء ملیت و زبان گفتیم، شعر لازمهء زندگی درباری بود دربار – در آن قرنها که موضوع صحبت ماست و تا مدتها بعد – تکیه گاه، حامی و خریدار دانش، هنر و ادب بود.
این را هم اضافه کینم، که اگر شعر، لازمهء پادشاهی و زندگی درباری و دیوانی بود متقابلا” شاعران هم به دربار ودیوان احتیاج داشتند نه فقط برای صله، برای فروش اثر خود و دریافت “حق تالیف” و گذران زندگی، بلکه همچنین برای انتشار اثر؛ دربار و دیوان هم خریدار بودند (در قیاس با امروز، کار بازار را می کردند) و هم ناشر. با توجه به دست نویسی و به کار گماشتن نسخه نویسان، چه کسی می توانست کتابی مثل شاهنامه را تکثیر کند. بگذریم از اینکه بالاخره این کتاب بزرگ، بدون کمک دربار و ظاهرا” خیلی هم زود، رونویس و پخش شد ولی استثنا هیچوقت معیار خوبی برای قضاوت نیست. کتابی مثل مثنوی مولانا هم، به دلایل دیگر، برای “انتشار” هرگز احتیاجی به دربار نداشت.
حکومت های ایرانی و زبان فارسی
از فارسی نویسی و حکومتهای “ملی-محلی” تکیه آنها برحس ملی و تقویت دورکن عمدهء آن، زبان و تاریخ . و اما برای نوشتن به فارسی لااقل در امر دین، این حکومت ها با مشکلی روبه رو بودند. عربی، هم زبان دین هم معجزهء پیغمبر (قرآن) و هم زبان وحی بود. ایرانیان، دین را پذیرفتند ولی چون هویت ملی خود را بر زبان استوار کردند ناچار باید در برابر زبان دین (عربی) راهی می یافتنند: ترجمه کلام الاهی به زبان فارسی.
ولی ما که دینمان جزوهویتمان بود، ولی جزو ملیتمان نبود، در وضع دیگری بودیم و راه دیگری هم پیدا کردیم؛ عربی را به عنوان زبان کتاب خدا و زبان اعلای دین پذیرفتیم اما نه به عنوان تنها زبان. فارسی هم زبان دین شد.
اگر ترجمه و تفسیر قرآن، اولین ترجمهء فارسی و یکی از دوسه نمونهء کهنه ترین نثرهای موجود زبان ماست، بی علت نیست.
سخن دیگر آنکه، آن چیزی که از کسی به کسی دیگر، واز نسلی به نسل دیگر می رسید، نیکوترین یادگاری را “سخن” دانسته اند. سخن یادگار است و از گذشتگان به آیندگان می رسید و آیندگان از گذشتگان به ارث می برند، یعنی “سخن” داد وستد در زمان، یعنی مایهء تاریخ است؛ نه فقط تاریخ به معنای سرگذشت پیشینیان از سخن به ما می رسی (همچنانکه در همی شاهنامه ای که مقدمه اشت را می خوانیم، این سرگذشت را جمع کردند و نوشتند، به سخن مکتوب در آوردند تا بماند وبه آیندگان برسد) بلکه خود سخن از آنجا که دانش پدران را به فرزندان می رساند، تاریخ است؛ تاریخ دانایی، تاریخ آگاهی.
برای اینکه هم دانستنی ها (دانش) و هم خاطرهء یک قوم (تاریخ) پایدار بماند، مثل آب نریزد و از بین نرود، ظرفی جز سخن وجود ندارد که آنرا در خود نگه دارد. سخن جایی است که در آن دانش و تاریخ تحقق می پذیرند.
سخن، مادهء دانش و هم وسیلهء انتقال، یعنی مایهء ادامهء حیات آن است. سخن همین پیوند را با تاریخ دارد، یعنی تاریخ در سخن و از راه سخن است که تکوین می یابد و باقی می ماند.
همانطور که اشاره شد، دانش و تاریخ، بدون سخن موضوع ندارند اما سخن هم که حامل دانش و تاریخ است بدون “تاریخ” خودش به وجود نمی آید. با کمی آسان گیری می شود گفت که دانش و تاریخ در حکم جان، و زبان در حکم تن است. آن جان در این تن به دنیا می آید و صاحب صورت می شود و این تن بدون آن جان، زندگی ندارد. برای همین، مفهوم زبان، هم با دانش و هم با تاریخ آمیخته و حتی یکی می شود.
باری، در دوره ای که ملیت ما بر شالودء زبان و تاریخ جا می افتاد، در همین مقدمه می بینیم که چطور این دو یکپارچه شده و مفهوم آنها با همدیکر جوش خورده اند کاری که بعد ها در شاهنامه به کمام می رسد.
و اما مطلب دیگر، از آدمی چیزی پایدار نمی ماند مگر نام، و نام را از برکت سخن که “نیکوترین یادپار” است می توان پایدار نگه داشت. نام در سخن می ماند و ابومنصور عبدالرزاق که می خواهد نامش بماند به سخن روی می آورد. اما این “سخن” که سپهسالار خراسان، در میان همهء ناپایداریها می خواهد به عنوان یادگار پایدار به جای بگذارد تا یاد و نامش بماند، چیست؟ تاریخ، یعنی شاهنامه. آن هم نه از گفته یا نوشتهء خود او، بلکه گردآوری شاهنامه به فرمان وی. انگار، او هم مثل سرایندء توس می خواد بگوید:
نمیرم از این پس، که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
و این بیهقی است که می گوید:-
غرض من آنست که تاریخ پایه ای بنویسم و بنایی بزرگ افراشته گردانم؛ چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. می ید و صاحب صورت می شود و این تن بدون آن جان چانآا