قاعدتا انتظار منطقی از من این است که مطلب امروز خود را به اقدام وزارت کار برای انحلال انجمن صنفی روزنامه نگاران ایران – که عضو هیئت مدیره به رسمیت نشناخته آنم – اختصاص میدادم، اما ظاهرا لازم است که در این باره قدری صبر کنم تا مصاحبه مطبوعاتی هیئت رئیسه انجمن در روز شنبه برگزار شود و پس از آن در این باره چیزی بنویسم.
از این رو، مطلب امروز را به طرح مسالهای اختصاص میدهم که خود نمیدانم که باید در بارهاش سکوت کنم یا فریاد بزنم!
در آستانه انتخابات ریاست جمهوری دهم نوشتم که زایمانی غیر طبیعی و دردناک در انتظار جامعه ایرانی است و مهم هم نیست که چه کسی بر کرسی ریاست جمهوری تکیه زند، چرا که تفاوت افراد تنها نقطه درد را تغییر میدهد.
افزون بر این، در تعبیری سرد و سیاه نوشتم که جامعه ما در حال ورود به سیاهچاله است، سیاهچالهای که عمق و ابعاد آن قابل درک نیست. اکنون احساس میکنم که درد آن زایمان غیر طبیعی آغاز شده و ما پا به سیاهچاله گذاشتهایم. این وضعیت به غایت مخوف است و من به واقع نسبت به مفید بودن انتقال چنین درک و حسی از شرایط جامعهام به افراد دیگر تردید بسیار دارم.
هشدار نسبت به ظهور یک خطر، معمولا بیفایده نیست اما در هنگامی که راهی واقعی برای خنثی کردن آن خطر وجود داشته باشد.
بر اساس آنچه در اطرافمان میگذرد و آنچه به طور روزمره از مردم کوچه و خیابان میشنوم درکم این است که بند بند انسجام جامعه ایرانی در حال از هم گسیختن است و این درست در زمانی است که توده مردم نسبت به تاثیر گذاری خود در امر سیاست بیتفاوت شده و نخبگان نیز دچار اختلاف تحلیلی، بی برنامگی، احساس ناتوانی و بیقدرتی شدهاند.
درک توده ها و نخبگان از شرایط سیاسی، عملا همه را در هر سطحی به سمت پیگیری و حفظ منافع شخصی خود و گریز از پذیرش هر نوع ریسک هدایت کرده است.
به عبارت دیگر، درست در زمانی که منافع جمعی نیاز به فداکاریهای شخصی دارد، کمتر کسی حاضر است پا در این راه بگذارد و شاید همین یک نکته برای احساس وحشت از آینده جامعه ایرانی کفایت کند.
ای کاش اما بی توجهی به منافع جمعی و تعقیب نفع شخصی در چارچوبهای معمول دنیا دنبال میشد! در اینجا گویی همه مرزهای اخلاق فرو ریخته و هر کس برای منافع خود حاضر است از هر وسیله دم دستی بهره گیرد. این شیوهها البته وجدان کسی را آسوده نمیگذارد و شاید به همین دلیل، اغلب بی تحمل، بیحوصله، تندخو و پرخاشگر شدهایم.
در واقع زنجیرهای از روابط علی، هر روزه بر احساس ناتوانی و سرخوردگی ما میافزاید و این احساس خود سبب خشم و غضبمان میشود و این نیز داوری منصفانه را در ما نابود میکند و باز انتقام از این وضعیت حقارت آمیز بر دامنه سرخوردگیمان میافزاید.
میدانیم که اخلاق، چسب اجتماع است و شهروند مسئول و با اخلاق حیاتیترین سرمایه یک جامعه. با وجود این دو، اصحاب قدرت حتی در کمال بیمسئولیتی و نادانی، دایره محدودی برای تخریب اوضاع دارند، اما بدون این دو، جامعه به سوی مرگ و نیستی کشیده میشود.
در حقیقت، ما در شرایط انحطاط اجتماعی به سر میبریم آن هم درست در زمانی که نیازمان به مسئولیت و فرهیختگی بیش از هر دوره تاریخی است. ظاهرا گردش روزگار به سمتی رفته که ما ایرانیها در حال رویارو شدن با واقعیت وجودیمان هستیم. گویا ثروت نفتی و شانسهای تاریخی، واقعیت وجودی ما را از خودمان پنهان داشته، اما این پنهانی در حال هویدا شدن است.
همه بحرانهای تاریخی و کوتاه مدت نهفته در زیر پوست جامعهمان در لحظهای هولناک از تاریخ، دست به دست هم داده و در حال ظاهر شدن در برابرمان است مانند اژدهایی هفت سر!
در مقابل این اژدها چه در چنته داریم؟ کدام اندیشه سترگ؟ کدام شخصیت با اراده و مورد اعتماد عموم؟ کدام حزب فراگیر و سازمان یافته؟ کدام نهادهای مدنی پر قدرت؟ کدام خلق و خوی اخلاقی؟ کدام آگاهی و مسئولیت شهروندی؟
مقصود متهم کردن کسی و یا انداختن تقصیری به گردن فرد یا افراد خاصی نیست. قصد آن است که هشدار داده شود که گویا لحظه حساب پس دادن ما ایرانیها به منطق خلقت و رویارو شدن با صورت عریان وجودی خویش فرا رسیده است.
آیا شانس و تصادف بار دیگر به یاریمان خواهد آمد؟
من که میترسم و به قول عین القضات جای ترس است از مکر سرنوشت!