کامران رحیمیان: ایران سرزمین مادری ماست، می خواهیم بمانیم

فرشته قاضی
فرشته قاضی

» در مصاحبه با روز

کامران رحیمیان، استاد موسسه علمی آزاد بهائیان که به عنوان دانشگاه آنلاین بهایی شناخته می شود، تنها چند روز است بعد از ۴ سال و با پایان محکومیت اش از زندان رجایی شهر آزاد شده در حالیکه همسرش، فاران حسامی در اوین و برادرش، کیوان رحیمیان، در رجایی شهر زندانی هستند. 

با او درباره زندان، تجربیات اش و ۴ سالی که پشت سر گذاشته و آنچه پیش رو دارد مصاحبه کرده ام. از اعدام پدرش در دهه ۶۰ تا کودک خردسال اش که وقتی پدر و مادرش زندانی شدند، تنها ۲ سال داشت. 

 

آقای رحیمیان شما، همسر و برادرتان همزمان بازداشت و زندانی شدید. پیش از هرچیز می خواهم شما بپرسم علت این برخوردها با خانواده شما چیست؟

متفاوت بخواهم جواب بدهم، باید بگویم اگر شما فهمیدید به ما هم بگویید. چون با تعریفی که من از کوچک و بزرگ دارم، تعریفی که از خودم و کارم دارم، کاری که فاران و کیوان انجام دادند، کاری که در موسسه علمی آزاد صورت می گیرد و کاری که در جامعه بهایی صورت می گیرد، اصلا برایم قابل درک و فهمیدن نیست که چرا باید برخورد شود و چرا نباید کمک شود؟ می توان فرضیه هایی داشت، می شود فکر کرد که ناشی از عدم شناخت است، می شود فکر کرد سوبرداشت است، می شود فکر کرد تعصب مذهبی است…. می شود فکر کرد باورهایی که در طول سالها با خرافه ترکیب شده و نسبت به جامعه بهایی وجود دارد باعث شده هیچ وقت سعی نکنند شناختی حاصل شود. از تعابیری که شاید حتی ذکرش هم خیلی خوشایند نباشد، اینکه در چایی کسی چیزی می ریزند که مثلا اعتقادش عوض شود، یا نجس بودن یا بحث تمیزی و…

این برخوردها الان طوری نیست که بگویم هر روز ما با آن برخورد می کنیم ولی مثلا در دوران مدرسه در اول و دوم راهنمایی که بودم، معلم پرورشی آمده بود سرکلاس، که بهاییان با خواهر و برادرشان ازدواج می کنند. من در بازجویی ها هم اشاره کردم که آقا شما ثبت احوال دست تان است یک مورد بیاورید که بین ما خواهر و برادر ازدواج کرده باشند. اگر شما چنین ادعایی دارید ثبت احوال دست تان است یک نمونه بیاورید. اگر ثبت احوال نداشته باشد پس چه کسی داشته باشد؟ معلم پرورشی می آید و چنین حرفی می زند. وقتی معلم پرورشی چنین حرفی در مدرسه و سر کلاس می گوید بعد یکی از بچه ها که نه از سر آگاهی، نه از سر دینداری بلکه از سر قلدرمآبی، که ممکن است وجود داشته باشد، تکرار می کند و.. این تاثیر استمرار یک نوع نگاه است که در طول سالها ادامه پیدا کرده، اما بدین معنی نیست که به همان شدت وجود دارد. در اول راهنمایی من یک نفر این حرف را گفته، دو نفر نشده. در طول سالهای سال در مدرسه و محیط کار بودم و این برخورد را نداشتم. ولی بالاخره مسئولان باید مبنای این تصمیم گیری را جواب دهند که دینی می بینند؟ سیاسی می بینند؟ یک آموخته عمیق فردی می بینند که از نظر روانشناسی از ناخودآگاه شان می آید و عقل شان حتی مبانی اش را تایید نمی کند… ولی احساسی، این خشم، این کینه و این نفرت را دارند و منجر به این می شود که وقتی در مرجع قدرت قرار می گیرند، ممکن است آن را اعمال کنند. خلاصه باید تفکیک کرد… خیلی پیچیده است. من جوابی ندارم که آیا یک مرجع قدرت دستور می دهد یا یک کلیتی است؟ یا یک مرجع قدرت دستور می دهد که سیستمی بدون فکر یا در نظر گرفتن مسئولیت، هرفردی در این زمینه همان کاری را که در کل تاریخ اتفاق افتاده، در جنگ جهانی دوم افتاده، انجام دهد؟ یک اتفاقی می افتد و می گویند ما کاری نداریم ما فقط دستور مافوق را اجرا کردیم ما فقط شیر گاز را باز کردیم. خب چه شیر گازی را باز کردی؟ مسئولیت فردی دیده نمی شود. همه اینها جای تحقیق دارد. من می توانم بگویم فکر می کنم اینطور است اما فقط یک فکر است چون تجربه فردی دارم هم آن اول راهنمایی که گفتم. خیلی از همکلاسی های من اسم شان در ذهن من نیست، اما آن بچه اسم اش در ذهن من است. سالهای بعد هم بوده که دوستان بسیار صمیمی داشتم، با هم درس خواندیم و بازی کردیم در مدرسه و با هم رشد کردیم. همین جا به عنوان تبصره بگویم من نمی دانم سوال های شما به کجا می رسد ولی می خواهم از شما و برخی رسانه ها و خبرنگاران و افرادی که خانواده ما را دیدند و انعکاس دادند و این سکوتی را که وجود داشته تقویت نکردندو تشکر کنم. حتما این انعکاس کمک می کند که افراد فکر کنند و ببینند. 

 

انعکاس در رسانه ها بخشی از وظیفه حرفه ای ما به عنوان روزنامه نگار بوده. آقای رحیمیان اما سوالی که می خواهم بپرسم این است که شما وقتی بازداشت شدید چه فعالیتی داشتید؟ کار و حرفه و نوع فعالیت شما چه بود که منجر به ۴ سال زندان شد؟

در اینجا باید یک تاریخچه ای را بگویم، بعد از انقلاب فرهنگی تمام بچه های بهایی از دانشگاه اخراج شدند. تمام دانشجویان بهایی و تمام اساتید بهایی از دانشگاه اخراج شدند یعنی ۱۳۶۲ و ۶۳. این دانشجویان بهایی که از ترم یک تا ترم آخر پزشکی بودند، در همه سطوح اخراج شدند. بعد از چند سال که این قضیه استمرار پیدا کرد جامعه بهایی فکر کرد برای افزایش آگاهی و ترویج علم این دو گروه را به هم مرتبط کند. اساتید اخراجی و دانشجویان اخراجی؛ و فقط به خاطر آگاهی، به خاطر یادگیری و به خاطر بالا نگه داشتن سطح سواد و پویایی نسل جوان. کار با این نیت از سال ۱۳۶۶ شروع شد. من ۱۳۶۹ وارد این موسسه علمی آزاد شدم. ما آن را به عنوان موسسه علمی آزاد می شناسیم ولی حالا ممکن است یکی گفته باشد دانشگاه زیرزمینی، یا یکی گفته باشد دانشگاه بهایی. من سال ۶۹ وارد شدم و روانشناسی و علوم اجتماعی خواندم. در طول زمان این اتفاق افتاد که آن اساتید پیرتر و از کار افتاده شدند و این بچه ها در سطوح مختلف درس خواندند. بعضی تمام کردند، بعضی نیمه راه ول کردند و رفتند خارج. در دانشگاههای خارج گفتند مثلا ما اینقدر درس خوانده ایم مثلا ۲۰ واحد - ۴۰ واحد - ۱۰۰ واحد خوانده ایم. دانشگاههای متفاوت هم به صور متفاوت برخورد کردند. یکی گفته مثلا ۱۰۰ واحد خواندی من ۲۰ واحد قبول میکنم. یکی گفته ۷۰ واحد خواندی من ۶۰ واحد قبول می کنم. ولی آرام آرام این اتفاق افتاد که بچه ها از ایران می آیند و می گویند ما محروم از تحصیل بودیم، در این فضا درس خواندیم و این میزان دانش را داریم. حمایت جامعه بین المللی بهاییان و انعکاس این مساله که در سازمان ملل و همه جا مطرح بوده باعث شد دانشگاهها شروع کردند به اعتماد بیشتر و فرصت تحصیل را فراهم کردن. من خودم یکی از آن بچه هایی هستم که از این فرصت توانستم بهره ببرم. من در ایران لیسانس ام را خواندم، سال ۱۳۸۰ رفتم کانادا و در دانشگاه اتاوا مشاوره تحصیلی خواندم. بچه های دیگر هم بودند. فاران هم جزو همین بچه ها بود که آمد آنجا درس خواند. هر کدام از ما که برگشتیم ایران دو کار را به صورت موازی پیش بردیم. یکی تدریس در همان موسسه علمی آزاد و دیگری بنا بر درسی که خوانده ایم شروع کردیم به کار و فعالیتی حرفه ای. من در واقع همین کار را می کردم. کیوان البته خارج نرفت و همین جا در موسسه خواند. ما سه نفر، در واقع من و فاران و کیوان همین کار را کردیم. تمرکز فاران روی پیشگیری از کودک آزاری بوده و کتاب ترجمه کرده، کارگاه آموزشی گذاشته و مشاوره داده و سعی کرده در این فضا، دانش و تجربه ای که به دست آورده منتقل کند. پس یک بخشی تدریس بوده که حیطه خدمت جامعه بهایی بوده و حیطه کتاب و تلاش و کارگاه و.. خدمتی است که ما به صورت وسیع تر سعی کردیم در کشور انجام بدهیم. من هم روی مدل ارتباطی کار کردم و سعی کردم کارگاه آموزشی بگذارم و کتاب فراهم کنم و این عرصه عمومی و خصوصی موازی پیش آمد و همین داستان منجر به رفتن به زندان و تجربه ۴ سال شد.

 

اتهاماتی که بابت این فعالیت های به شما زدند چی بود؟

مرحله اول ۲۹ تیر ۹۰ آمدند منزل ما و حکم را به من نشان دادند درواقع اتهام عضویت در دپارتمان روانشناسی و حکم به اسم فاران بود. یعنی صراحتا به عنوان عضو دپارتمان روانشناسی موسسه علمی آزاد وارد شدند اما به محض اینکه وارد شدند گفتند برو یک نسخه از کتاب خودت و خانم ات بیاور. مصاحبه کرده ای با روزنامه، اصل روزنامه کجاست و.. من می فهمم بیش از همه می خواهند بگویند که ما می شناسیم شما را و تکنیک های امنیتی است اما همه اینها موازی پیش رفت. می گفتند چیکارها کردی؟ تا مدتی ما به دفتر پی گیری احضار می شدیم. من گفتم آنجا دقیقا نوشته ام و لپ تابم را هم ارائه داده ام و همه چیز معلوم است که چه واحدهایی که درس میدادم و.. می گفتند تدریس غیرقانونی است. در مقابل آن من گفتم که ما سه نوع کار داریم یکی اینکه ما نظام رسمی آموزش داریم یک نظام غیر رسمی داریم و یک نظام غیرقانونی داریم. مثال زدم و گفتم که یک نفر می رود کارواش می زند، مجوز می گیرد و تابلو می زند و این می شود کارواش قانونی، اما ما مدل دیگری هم در تهران هم داریم که کنار هر جویی یک دبه است، طرف می گذارد و ماشین می شوید و این می شود ماشین شویی غیر رسمی و ممنوع هم نیست. یک جاهایی هم اما تابلو زده اند شستشوی ماشین ممنوع. ما این سه را باید از هم تفکیک کنیم. کاری که ما در موسسه علمی آزاد می کردیم از نوع دوم است غیر رسمی است و هیچ دادگاهی حکم به غیرقانونی بودن آن نکرده. هیچ دادگاهی اعلام نکرده که تدریس غیر قانونی است. می توانید بگویید دادن مدرک غیرقانونی است خب، چه کسی مدرک داده؟ یک دانشگاهی این دانش را ارزیابی کرده و گفته این کفایت می کند در سطح فوق لیسانس مثلا. می گفتند شما کار غیرقانونی می کنید و من می گفتم ما کار غیرقانونی نکردیم، آموزش دیدیم و آموزش دادیم. حالا در ایران که بحث سنت و عرف وجود دارد سال ۱۳۷۷ که من دانشجو بودم تعداد زیادی از مسولان موسسه علمی را دستگیر کردند و بردند زندان وبعد از چند روز آزاد کردند و به کارشان ادامه می دادند. یعنی اینطور نیست که بگویند اطلاع نداریم. مهم تر اینکه حق تحصیل را باید جواب بدهید. در بخش کار هم همین طور، کتاب ما با مجوز وزارت ارشاد منتشر شده اما به ما می گفتند چه معنی دارد که یک بهایی به یک مسلمان چیزی یاد بدهد. گفتم مطالعات دینی و مطالعات قرآن را بگذاریم کنار، فیلم محمد رسول الله است که همه دنیا دیده اند و در ایران هم هرسال پخش می شود، دستور محمد رسول الله است که هراسیری که سواد آموخت به ده نفر، آزاد است. خب من چیزی را آموزش داده ام که محتوایش کاملا مشخص است و توسط وزارت ارشاد منتشر شده. می گفتند بیخود کرده وزارت ارشاد.

 

همه اینها در نهایت منجر به چه اتهاماتی شد ؟

من ۳ اتهام داشتم ماده ۴۹۸ و ماده ۶۱۰ یعنی اجتماع و تبانی و همین طور کسب مال نامشروع. ولی حکم ۴ سال را با ماده ۶۱۰ دادند همان اجتماع و تبانی. برای کیوان و فاران هم همین طور. من روزی که رفتم دادگاه از ۲۰۹ منتقل شدم به بند عمومی زندان که برایم خیلی عجیب بود، گفتم اصلا شاید قاضی مرا تبرئه کرد؟ اصلا حکم بدهد امکان تجدیدنظر وجود ندارد؟ خب این یعنی از قبل تصمیم گیری شده بود. 

 

خب شما رفتید زندان، فاران و کیوان هم همین طور و این وسط کودک خردسال شما ماند. آرتین. می خواهم درباره او سوال کنم که همزمان از پدر و مادرش محروم شده

گاهی برخی می پرسند که از دست داده ها و دستاوردهای زندان چیست. پاسخ من این است، آن چیزی که به دست آورده ام، اگر یادگیری بوده، تغییر و رشد بوده، در طول زمان نشان می دهد که آیا من از این تجربه چیزی را به ارمغان می برم که بتواند به خودم و دیگران کمک کند یا نه. بخشی از از دست داده هایم هم همین طور است. زمان نشان می دهد اما چیزی که واضح است و بدون شک غیرقابل جبران است از دست دادن رشد آرتین است. بچه ای که بغل کردم، بوسیدم و روی مبلی که بازی می کردیم گذاشتم و رفتم، چند کلمه می گفت، تاتی کنان راه می رفت و حالا که آمدم بچه ای می بینم که می نویسد، می خواند، در پیش دبستان یاد گرفته، مهارت کلامی و خیلی مهارت های دیگر دارد و من تمام لحظات یادگیری و رشد آرتین را از دست داده ام. شاید اصطلاح فاران بود که می گفت آرتینی که ما گذاشتیم و رفتیم گم شده. الان یک بچه خیلی توانمند و شاد و خوب و دوست داشتنی است ولی این، آنی نیست که گذاشتیم رفتیم. این گم شدن دردی است که همچنان هست.

 

الان آرتین را چگونه می بینید؟ او با شما چه برخوردی دارد؟

خب به مرور رابطه بهتر می شود و من خیلی انتظار ندارم که بچه ۶ ساله بتواند تحلیل کند که تو کجا بودی و چرا نبودی و.. فقط جسته گریخته یک چیزهایی از او می شنوم و خیلی باید بشنوم از آرتین که این ۴ سال را پر کنم. ولی ظاهرا همان دقایق، ساعاتی که پشت در منتظر بودند من بیایم بیرون، از او پرسیده اند چه احساسی داری؟ گفته خوشحالم ولی فکر کنید مامان بیاید چی می شود؟ این شاید یکی از جملاتی است که خیلی چیزها را نشان میدهد. ولی من نمی دانم؛ هنوز که برداشت من است یا واقعا این است که این سوال را دارد که شما چرا نبودید. یک بار دوستانی آمده بودند خانه و لطف و محبت می کردند یک تعاریفی از ما می کردند آرتین پرسیده که اینها چرا از بابای من اینقدر تعریف می کنند؟ خب منطقی است می بیند تعریف میکنند ولی می داند پدرش زندان است و توی کارتون و کتاب و.. زندان جای آدم های خوبی نیست و.. من فکر میکنم زمان لازم داریم همدیگر را بشناسیم و توضیح دهیم. نمیدانم جواب های ما چقدر گویا و پاسخ ابهامی باشد که او دارد. الان با خیلی افراد بیشتر از من صمیمی است، خب آنها را می شناسد، با آنها خاطرات مشترک دارد ولی من هم سعی می کنم بهرحال..

 

یعنی برای آرتین هم این وسط چیزهایی گم شده.

قطعا گم شده، شما فکر کنید که آرتین ۴ سال با پدر و مادرش عکس ندارد. جز موقعی که فاران آمده بود مرخصی. یعنی نه تنها الان گم شده بلکه این گمشدگی تا آخر می ماند. این تقاضایی بود که من از آقای خدابخش داشتم که آقا اجازه بدهید ما خانوادگی یک عکس بگیریم. خودتان بگیرید، الان هم به ما ندهید. نگه دارید وقتی که فاران آزاد شد به ما بدهید که این بچه حداقل وقتی ۱۵ سالش شد این عکس را در آلبومش داشته باشد که این مثلا تولد ۴ سالگی من است. خب مخالفت شد. می خواهم بگویم این گمشدگی قطعا هست و شاید آرتین فرصت گویایی اش را پیدا نکرده. به هرحال زمان می برد که من این ۴ سال خلا را پر کنم؛ در شناخت آرتین و آنچه که بیرون از زندان گذشته.

 

زندان چطور بود. شما ۴ سالی زندان بودید که خیلی از بچه های سیاسی از طیف های مختلف زندانی شدند. با آنها چطور بود زندگی در زندان؟

من تجربه زندان های متفاوت را نداشتم. به نظرم زندان یک کارکرد دو گانه دارد. یک بخش محدودیت فیزیکی مشخص دارد و یک بخش محدودیت های روانی ایجاد میکند و این دو رابطه متقابل با هم دارند. من فکر می کنم فضای زندان هایی که اتاق های بزرگ دارند با رجایی شهر که اتاق های کوچک دارد متفاوت است و این اتاق های کوچک تاثیری را می گذارد روی روابط. این بحث معماری است دیگر؛ ساختار فیزیکی روی شبکه ارتباطی تاثیر می گذارد. آن چیزی که من می گویم به تجربه خودم برمیگردد و ساختار فیزیکی زندان رجایی شهر. من فکر میکنم ما زندگی مشترک داشتیم، با هم در زندان و ساعت ها با افراد مختلف از گروههای متفاوت با هم زندگی کردیم. بهایی بوده، جنبش سبز با همه گستردگی اش از احزاب متفاوت و عضو حزب و کف خیابانی و.. بچه های کرد بودند. از سازمان مجاهدین بودند البته عضو این سازمان نداشتیم اما طرفدار بودند. روزنامه نگار بودند، آدم هایی با سمت های دولتی بودند و.. ما همه با هم زندگی کردیم و این زندگی از دید من با چیزهایی که از زندان دهه ۶۰ شنیده بودم به خاطر تجربه ای که پدر من آن موقع داشت و ما دنبال حکایت هایش بودیم، به نسبت آن موقع یعنی زندان دهه ۶۰، ما خیلی راحت تر زندگی کردیم در زندان. خیلی راحت تر. یعنی شاید این تجربه و آگاهی پیدا شده بود که ما اختلاف عقیده و دیدگاه متفاوت داریم، گاهی با هم بحث میکنیم اما بحث ها بیشتر برای شناخت است نه تغییر نظر طرف. زندان جای تغییر اعتقاد است و جای حفظ اعتقاد و ثبات. ساعت ها بحث کردیم که بیشتر درک و آگاهی بوده. واقعا انتظار و توقع من اینقدر نبود. از دید من میانگین کلی بسیار خوشایند بود. گروههای مختلف کنار هم زندگی کردیم. اینکه می گویند نمی شود در زندان یاد گرفت، من خوشم نمی آید چنین جمله ای را بشنوم. ما از زندان بودن مان استفاده کردیم برای تمرین کردن و یادگرفتن. و کاش بیرون از زندان بتوانیم این کار را بکنیم نه اینکه به خاطر محدودیت های زندان این را یاد بگیریم بلکه در بیرون با امکانات بیشتر چنین کنیم. آگاهی مان را و تحمل مان را بیشتر کنیم و شناخت و تحقیق درباره اعتقادات مختلف و..

 

 همسر شما در اوین زندانی است، برادرتان در رجایی شهر. زندان چه از شما گرفت و چه به شما داد؟ غیر از بحث آرتین که اشاره کردید.

فرصت های بسیاری از ارتباط، آگاهی، انتخاب و اثرگذاری را از من گرفت و فرصت های محدودی را در همین زمینه ها به من داد. من چیزی که از دست دادم همین فرصت هاست و چیزی که به دست آوردم فرصت های محدودتر است.من از این فرصت های محدودتر الان در ذهنم می توانم بگویم یادگرفتم اما امیدوارم بتوانم عمل کنم. تجربه های متفاوت من از آدمی وسعت نظری را دیدم که برای من الگو بود. صداقت و مسئولیت پذیری را از کسی دیگر دیدم که خیلی قشنگ بود. از کسی دیگر انعطاف لازم برای روابط انسانی و زندگی گروهی را دیدم که خیلی جالب بود. ما در جامعه آماری از ۵۶ نفر تا ۹۲ نفر در اتاق ۱۲ بودیم که ارتباط ۲۴ ساعته داشتیم. فکر نمی کنم در هیچ مقطع زندگی ام حتی با برادرم اینقدر بوده باشم. پس ما آنجا شناخت عمیق تر و همه جانبه تری از همدیگر پیدا کردیم. و من امیدوارم این شناخت، تجربه عمیقی از گستردگی انسان و امکان بالقوه ای که یک انسان می تواند داشته باشد، به من داده باشد. امیدوارم این الگوها کمک کند که بتوانم از این تجربه و وسعت نظر استفاده کنم. من در دفتر مشاوره خیلی عمیق تر آدم ها را شنیدم؛ یک ساعت ۱۰ جلسه ۱۰ ساعت اما من آنجا عمق این قضیه را زندگی کردم. 

 

پدرتان چرا اعدام شد؟ یادتان هست آن موقع چه اتفاقاتی افتاد؟

به عنوان یک آدم ۱۵ ساله و ۱۴ ساله آن موقع یک چیزهایی یادم می آید طبیعتا و البته مسائلی هم هست که ما کمتر در جریان بودیم. نکته اما این است که ما خیلی در جریان نبودیم، ما در یازده ماهی که پدرم زندان بود، ۳ ملاقات داشتیم ۳ ملاقات ۱۰ الی ۱۵ دقیقه ای. یکبار هم بابا تلفنی زنگ زد. بابا را ۱۴ اردیبهشت گرفتند که آخرین ملاقات ما، ۱۰ مهر ممنوع الملاقات شد ۲۶ اسفند تلفن کرد ما فرض کردیم تلفن عید است اما بابا فروردین اعدام شد. ممکن است تلفن خداحافظی بوده و چه بسا بابا می دانسته و ما نمی دانستیم. آن تلفن هم فقط حال شما خوبه و حال من خوبه و تمام. این که چه اتفاقاتی افتاده فقط برمیگردد به خاطرات برخی زندانیانی که آزاد شدند و در اتاق بازجویی یا راهرو یک چیزهایی شنیده اند یا حدود دو ماهی که بابا در بند ۳۲۵ آن موقع بود و چیزهایی تعریف کرده و بعد ما شنیده ایم. اصلی ترین چیزی که بخواهم بگویم این است که ما از تجربه بابا هیچ چیزی نمی دانیم. و متاسفانه نمی دانم اسناد کشور ما چه زمانی می خواهد منتشر شود، بعد از ۳۰ سال اجازه دهید ما پرونده را بخوانیم. آن موقع دادگاههای انقلاب اجازه نمی دادند وکیل داشته باشند. حداقل بگذارید بخوانیم ببینیم پدر ما تجربه اش چی بود؟ اتهامش چی بود، ما هیچ چیزی نمی دانیم ولی آن موقع ها اتهاماتی که به بهایی ها می زدند مفسد فی الارض بوده، نمی دانم چه ماده قانونی ولی اتهام جاسوسی می زدند و البته در عمل آن موقع اگر مشرف به دین اسلام می شدند و یک عکسی در روزنامه کیهان می زدند همه آن اتهامات پاک می شد. نمونه اش هم هست، آدم هایی که گروهی دستگیر شدند و یکی از آنها این مساله را پذیرفته حالا یا از صمیم قلب است یا تحت فشار و من با این کاری ندارم. خب اگر مفسد فی الارض و جاسوس است با یک عکس در روزنامه کیهان چطور از این اتهامات تبرئه و آزاد می شود؟ همین بزرگترین دلیل است که آن اتهامات مبنایی نداشته.

 

حالا می خواهید چه بکنید؟

کار اولی که میخواهم بکنم هیچ ربطی به کار و حرفه ندارد. بله احتیاج به پول دارم اما کار اول من شناخت ارتین و همچنین دختر کیوان است. چون ژینا هم پدرش زندان است و مادر به خاطر بیماری فوت کرده. برای ژینا، کیوان زندان است و برای آرتین، فاران زندان است. دوشنبه آزاد شدم، چهارشنبه رفتم رجایی شهر ملاقات کیوان و امروز هم رفتم اوین ملاقات فاران. پس کار اول من درواقع شناخت بچه ها، تلاش برای کاهش و جبران و پیدا کردن خودم در این رابطه پدر و فرزندی، عمو و برادرزادگی و بعد کمک به همسرم فاران و برادرم کیوان است. خب من دوست دارم کار کنم و از تجربه و علم ام استفاده کنم اما فعلا خیلی زود است بتوانم برنامه ای داشته باشم. طبق حکم هم ما هیچ ممنوعیت اجتماعی و هیچ محرومیتی نداریم. 

 

فاران چه زمانی آزاد خواهد شد؟

فاران هم حکم اش مثل من ۴ سال است ولی بین بازداشت اولیه قبل از دادگاه آمد بیرون و حدود ۷ ماه و نیم بیرون بود تا دوباره دستگیر شد. حکم تجدیدنظر هم به او ابلاغ نشد رفته بود دادسرای اوین برای وکالت نامه ای که از من گرفته بود که آنجا بازداشت اش کردند. فروردین ۹۵ حکم اش تمام می شود.

 

با توجه به اعدام پدرتان فکر می کردید با شما و همسر و برادرتان چنین برخوردهایی بکنند؟ با این اوصافی که بود چرا به ایران بازگشتید؟

اینکه من فکر میکردم نه، دوست داشتم این اتفاق بیفتد ولی به هرحال وقتی تجربه زندگی را داری این احتمال وجود دارد. حداقل من شخصا این احتمال زندان نه اما مواجهه با نظام دولتی را داشتم. این احتمال وجود داشت در ذهن من و این امید را هم داشتیم که با کار بیشتر و افزایش آگاهی و رعایت کردن و تلاش در جهت کاری که جای هیچ سوالی نباشد این احتمال را رد کنم. من کتابی منتشر نکردم مگر با اجازه. ترجمه کرده بودم و داشتم اما در اختیار هیچ کسی قرار نمیدادم تا چاپ رسمی شود. اما درباره سوال دوم باید بگویم چرا باید برویم؟ ایران سرزمین مادری و همه تاریخ و زندگی ما است و می خواهیم بمانیم. این یک عرصه اش است، دلیل دیگر می تواند این باشد که بخشی از زندگی، روابط انسانی و خانواده و فامیل و دوست و بحث عاطفی است و..علاوه بر این مهاجرت یکی از زمینه های اضطراب زا است، چرا من باید چنین فشار روانی را بپذیرم؟ یک دلیل دیگر برای برگشت ام این بود که یک عده بچه محروم از تحصیل هستند. من این امکان را پیدا کردم به پشتوانه تلاش بسیاری دیگر که بروم درس بخوانم. شاید یک عده بگویند پرداخت دین و.. ولی من فکر می کنم نه، برگشتن و آموزش دادن و آگاهی را انتقال دادن و امکان آگاهانه زیستن را در هر حدی برای بچه های بهایی و غیربهایی فراهم کردن، انگیزه ای است که من دوست داشتم و لذت می بردم. یک خاطره ای که شاید بتواند کمک کند در همین اردوهای آموزشی، من در یکی از شهرها بودم.خیلی سال پیش، یک آدمی برگشت گفت این چیزی که تو می گویی خیلی طولانی و خیلی سخت است. گفتم ۳۳ نسل قبول است؟ گفت نه دیگر اینقدر. گفتم همین ۳۳ نسل را در نظر بگیریم اگر امروز شروع کنیم نسل شانزدهم می تواند بگوید نصف راه را آمده ایم ولی اگر امروز شروع نکنیم ۱۶ نسل هم که گذشت باز می بینیم ۳۳ نسل کار دارد. ۳۲ نسل هم بگذرد و ما شروع نکنیم باز ۳۳ نسل بعد کار خواهد داشت. ولی اگر ما امروز شروع کنیم نسل سی و دوم می گوید نسل بعد می رسد. من اعتقاد داشتم که ما می توانیم و ذات انسان این امکان و این سزاواری را دارد که با آرامش و صلح و با حفظ حریم انسانی و کرامت انسانی در کنار همدیگر زندگی کند. دوست داشتم در ساختن این دوره سهیم باشم و همچنان آرزو دارم. این بدین معنی نیست که اگر بروی در کشوری غیر از ایران نمی توانم چنین سهمی داشته باشی یا همه کشورهای غیر از ایران، دارند اینطور زندگی می کنند. نه، در هرکشوری مشکلات است و فاصله است یک جا بیشتر یک جا کمتر. من فکر میکردم در ایران این شدت وجود دارد که باید کار کنیم زبان مشترک، تاریخ مشترک، تمام خاطرات و تجربیات و.. اولویت ام این بوده که همچنان در ایران زندگی کنم.

 

هنوز این  ا مید را دارید؟

خب مثل فارسی است که می گوید آرزو بر جوانان عیب نیست. بله هنوز امید و آرزو دارم. ممکن است خسته باشم، ممکن است یک جاهایی آزرده باشم، ولی امید دارم. البته الان در جایگاهی هم نیستم که بتوانم تصمیمی بگیرم، هنوز خانواده مان شکل نگرفته و ملاقات زندان هم که جای مشورت نیست فقط حال و احوالپرسی و تبادل اخبار است. 

 

به نکته مهمی اشاره کردید زندگی خانوادگی. ۴ سال است خانواده شما بین زندان اوین و زندان رجایی شهر و خانه مادرتان تقسیم شده. الان از این خانواده از بعد حس و ارتباط عاطفی و کلا زندگی خانوادگی چه مانده؟ توانسته اید بین این همه دیوار و ملاقات های کوتاه این ارتباط را حفظ کنید؟ چگونه؟

اینکه توانسته ام حفظ کنم این را زمان نشان می دهد که با چه کیفیتی مانده و چه اتفاقی می افتد. اما برای حفظ اش تلاش کردم و هرآنچه که به ذهنم می رسید انجام دادم. من از وقتی وارد رجایی شهر شدم، دو سه هفته اول را بگذاریم کنار، هرهفته بدون هیچ استثنایی برای فاران نامه نوشتم و برای آرتین و برای ژینا و برای مادرم؛ نامه ای که حفاظت می خواند. خب خیلی چیزها را نمی توانی برای خانم ات بنویسی اما می خواهم بگویم حفظ ارتباط و تلاش برای انتقال اینکه تو داری به چی فکر می کنی، و فهمیدن اینکه او دارد به چی فکر می کند، در قالب نامه با فاران وجود داشته. برای ژینا به نوع دیگری و برای ارتین جوری دیگر. شاید من برای بچه ۲ ساله نتوانم خیلی مسائل را بنویسم و نقاشی ام هم خوب نیست اما سعی می کنم چیزی بنویسم که در فاصله ملاقات برای او بخوانند و بگویند بابا نامه داده که او یکبار دیگر به بهانه دیگری با من مرتبط شود، سعی می کردم فاصله ملاقات ها را با این نامه ها پر کنم. حتی همین الان وقتی برمیگردم به آن نامه ها، این پیام را می دهم که نبودن ام کنار تو نه از سر بی اهمیتی تو است، اتفاقا من به تو فکر کردم نه فقط در ملاقات بلکه هر روز و هر ساعت. خیلی چیزها برایش نوشته ام. من از قبل خاطره نویسی نداشتم اما برای آرتین از بدو تولدش شروع کردم به نوشتن و در تمام ۴ سال هم می نوشتم و امیدوارم کمک کند به پر کردن خلا این ۴ سال. ما تمام زورمان را زدیم با فاران، سال اول فقط یک ملاقات داشتیم و بعد دیگر شد ماهی یکبار. ما همه تلاش مان را کردیم برای بیشترین ملاقات ممکن. و اینکه سعی کنیم رابطه عقلانی فکری مان راحفظ کنیم با دادن اطلاعات و اخبار درباره خودمان و… بالاخره کیفیت ارتباط یک چیز است ولی کمیت ارتباط هم مهم است. به هرحال زمان نشان می دهد که از این خانواده چه کیفیتی باقی مانده و حتما این چیزی است که همه ما داشتیم، همه خانواده ها حتی آن هایی که یک نفر در زندان داشتند، باید یک بخشی از توان و تلاش شان را بگذارند برای روابط خانوادگی و سلامت خودشان. چگونگی بودن در زندان و مراقبت از سلامت جسم و روان مهم است. بیرون هم که می آییم باید به احیای این روابط کمک کنیم. حکم من تمام شد اما کار من در رابطه با زندان تمام نشد، من باید به رابطه سازی با آرتین، ژینا، فاران، مادرم و همه و در ارتباط با خودم کار کنم. بخشی فیزیکی زندان تمام شده ولی بخش روانی انسانی اش مانده و باید رویش کار و به آن توجه کنیم. 

 

 با تمام این مسائل، اگر بخواهید با کسانی که پدرتان را اعدام کردند و ۴ سال از زندگی شما، همسر، برادر و کودکان تان را گرفتند گفتگو کنید چه می گویید؟ اصلا گفتگو می کنید؟

ترجیح می دهم امکان گفتگو باشد در فضایی آرام. چه طرف مقابل ایجاد کند و چه من ایجاد کنم، این امکان خوب است. من امیدوارم بتوانم حرف های شان را بشنوم و چرایی سوال اول شما را بفهمم و بعد بتوانم اتفاقی را که افتاده ببینم و اینکه آیا به هدف شان رسیدند؟ به بازجو گفتم باید نوع نگاه تان را عوض کنید. ۳۰ سال پیش یک رحیمیان در زندان بوده الان ۲ رحیمیان در زندان است، این را شما می خواستید؟ حتما نیروی امنیتی کشور چنین چیزی را نمی خواهد. این نگاه باید یک جایی به اشتراک برسد. او امنیت می خواهد، من هم طبیعتا امنیت می خواهم. چه باعث می شود که ما فکر کنیم نمی توانیم به امنیت مشترک برسیم؟ من فکر می کنم اگر به امنیت مشترک برسیم امنیت پایدار خواهد بود نه تنها من به عنوان زندانی با زندانبان یا بازجو. نه، من این را برای همه مردم می گویم؛ مردم ایران. امنیت همه ما به هم وابسته است. و بعد مردم ایران نه فقط، کل جهان. وابستگی متقابل نیازها است و امیدوارم در این سطح بشود مرتبط شد و این اطمینان را به دست آورد که همه آدم ها دنبال صلح و آرامش هستند. و در لایه بعد من دوست دارم این مسئولیت دیده شود نه فقط برای مسئولان قضایی و امنیتی، من فکر میکنم هر اتفاقی که در کشور می افتد همه ۷۰ میلیون مسئولند، یکی یک درصد مسئول است یکی یک میلیون در صد یکی ۹۹ درصد. یک مثال ساده نظافت شهر تهران است اگر کثیف است شهردار کل تهران مسئول است، شهردار هر منطقه ای مسئول است همه کارمندان شهرداری مسئولند و همه ساکنین تهران. بله طبیعتا مسئولیت من به عنوان یک شهروند با مسئولیت شهردار یک وزن و یک اندازه نیست ولی همه مسئولیم. می خواهم بگویم که درقبال همه مسائلی که اتفاق افتاده همه ما مسئول هستیم، در قبال محرومیت از تحصیل بچه ها همه ما مسئولیم. اگر ۳ نفر در کنکور شرکت نکردند آن ۳ صندلی پر شده و آن ۳ نفری که آنجا نشستند مسئولند چون از این تبعیض سود بردند. امیدوارم این مسئولیت عمومی در همه عرصه ها از آلودگی هوا، مشکل آب، محرومیت از تحصیل و میزان مطالعه کشور ایجاد شود و بتوانیم با هم امکان تحول کیفی زندگی را فراهم کنیم.

 

در پایان اگر نکته ای است که در سوال های من نبود و مایل هستید طرح کنید بفرمایید.

یک تاکید ویژه دارم به خاطر قدردانی و اول بحث هم گفتم تشکر از کسانی که دیدند و این درد را انعکاس دادند. شما گفتید مسئولیت ماست اما شما هم می دانید که برخی دوستان ندیدند و نخواستند ببینند و اگر دیدند و به هر دلیلی سکوت کردند.من این سئوال را از آنها دارم که چه باعث می شود سکوت کنید؟ این سکوت چه پیامدی دارد؟ حکایت برتولت برشت است که سیاهپوست ها را گرفتند، من سکوت کردم، بعد مسیحی ها را گرفتند من سکوت کردم و…وقتی مرا گرفتند کسی نبود. این درد و این سئوال وجود دارد که سکوت به چه معنی است. البته الان قصدم طرح سئوال از گروهی که سکوت کردند نیست بلکه قدردانی از گروهی است که دیدند و انعکاس دادند. نکته دیگری که می خواهم بگویم این است که یک عده معتقدند وقتی درد وجود دارد برای دیده شدن و برای شنیده شدن و برای جلب توجه کردن باید اغراق کرد. عده ای معتقدند نه، درد است دیگر چه لزومی دارد بگویید و شروع می کنند به کوچک کردن و با خضوع برخورد میکنند یا تحلیل سیاسی یا هرچیزی. من طرفدار واقع بینی ام و معتقدم باید هرچه بوده عنوان شود. مثال می زنم من چشم بند نداشتم در بازجویی خب صادقانه بگویم نداشتم. اگر یک جلسه تحقیر و توهین دریافت کردم باید بگویم. اگر در یکسال فقط یک بار خانم ام را دیدم اما در سال ۹۴ ملاقات مرتب ماهانه داشتم باید انعکاس بدهم؛ چه وقتی محروم بودم چه وقتی قانونا آنچه به من تعلق داشت را دریافت کردم. انعکاس واقعی نه کمتر نه بیشتر چون در هرکدام آسیب هایی وارد می شود. این خیلی مهم است. من از همه دعوت می کنم، از شما به عنوان روزنامه نگار، از من به عنوان راوی و از طرف مقابل به عنوان زندان بان، بیاییم همه واقعیات را بگوییم. این کمک می کند به نکته مشترک برسیم.