تخته سیاه تفنگمه، گچ سفید فشنگمه

منصوره شجاعی
منصوره شجاعی

به یاد محمد بهمن بیگی و برای سکینه کیانی

من و “ستاره” با یک ضبط صوت بزرگ “دو کاسته”، که به هیچوجه شکل ضبط صوت خبرنگارها و گزارشگرها نبود، چندعدد نوارکاست سونی کروم دار، چند عدد باطری قلمی و غیر قلمی، یک جعبه شیرینی زیر بغل امان با یک عالم دلهره ای که با طعنه ها ومخالفتهای رنگ وارنگ ریخته بودند توی دلهامان وبه جایش یک دوربین هم نداده بودند به دستمان، در یک غروب زیبای تابستانی راه افتاده بودیم توی خیابان های شیراز دنبال یک آدرس مخدوش که با “محمدبهمن بیگی “، درباره سواد آموزی زنان عشایر و نقش مدرسه ها و کتابخانه های سیار عشایری مصاحبه کنیم !

سال 1382 بود. و ما به دلیل برگزاری کارگاه آموزشی کتابخانه های سیار برای عشایر به شیراز رفته بودیم. این کارگاه رایونیسف و نهضت سواد آموزی با کمک هم برگزار میکردند و من از طرف یونیسف برنامه ریزی و طراحی کارگاه وبخشی از تدریس رانیز به عهده داشتم.

قرارنبود که این کارگاه درشیرازبرگزار شود اما وقتی پای سفر شیراز به میان آمد اصرارو تاکید فراوان کرده بودم که مگر میشود به شیراز رفت و از آموزش عشایر حرف زد و سراغ بهمن بیگی نرفت و ازاودعوتی حتی برای اشاره ای کوتاه به خاطرات شیرین اش نداشت ؟

گفتند نمی شود به هیچوجه عملی نیست. برنامه کارگاه بسته شده، و ما فقط در چارچوب این برنامه میتوانیم کارگاه را برگزار کنیم.گفتم خودم را که نبسته اید چارچوب برنامه هم که ربطی به زمان استراحت واوقات فراغت ندارد. پس خودم به سراغ اش می روم و می آموزم و آموزه ها را درکارگاه بازگو میکنم.

هرچه مسولان و دوروبری ها با اخم و بی اخم در گوش ام خواندند که ما نمیتوانیم برنامه ای جدا از برنامه ای که قبلا در مدل آموزشی و در طرح درسی برنامه ریزی شده و تصویب شده کاری اضافه بر برنامه بکنیم، من هم با اخم و بی اخم از جریان سیال و جاری فضای کارگاهی گفتم و از پائولو فریره تا محمد بهمن بیگی را به هم بافتم و نقش برجسته او در صفحه تاریخ آموزش عشایر و به ویژه دختران عشایررا به رخ اشان کشیدم.

ازشیرینی قلم اش در “ ایل من بخارای من “(1) و از علاقه خاص پدرم به این کتاب، از رویکرد خوانین قشقایی به اهمیت زبان ترکی قشقایی و از ضرورت فارسی آموزی عشایر برای حضور در فضاهای رسمی و آکادمیک، از طعنه ها و انگ های همولایتی هایش در زمان شاه بابت مراوده با دستگاه های مسول و ذیربط آموزشی و از فضای تشکیک سالهای پس از انقلاب نسبت به او، از خصومت هایی که با او شده بود از اینکه آیا خصم اش محق بوده یا نه ؟ وسرانجام اینکه آیا در اساس دلیلی برخصومت وجود داشته یانه؟

ستاره همه را با دقت می شنید و ضمن گوشزد های معمول بوروکراتیک، اما با کنجکاوی های هشیارانه بالاخره آمد و باهم رفتیم. می خواهم بگویم که دراین دیدار شگفت انگیزکه حتی یک دوربین هم نداشتیم، شاهدی وجود دارد که ستاره است واگر تا به حال از پس این همه ماجرا و مصیبت، سیاره نشده باشد و درگشت و گذارهای دائم در کهکشان ناپدید نشده باشد گواهی است براین مدعا !

خسته بودیم، ازساعت 8 صبح تا ساعت6 بعد ازظهر کارگاه و درس و تمرین وانرژی گذاشتن از یک سو وهشدار واولتیماتوم شنیدن و خودرا به نشنیدن زدن از سوی دیگر بی اندازه خسته مان کرده بود. بنا براین وارد شدن در حیاطی بزرگ و مشجر که در انتهای آن عمارتی ساده و دایره شکل میهمانان را دعوت به در آغوش کشیدن می کرد ونوازش نگاه مهربان صاحبان عمارت تمامی آن خستگی را از تن به در کرد.

حیاط بسیارمصفایی بود. پیشنهاد کردم که همانجا بنشینیم. خدمتکار خانه به زنی که کنار استاد بهمن بیگی ایستاده بود گفت: “سکینه” قالیچه بیاورم؟ سکینه گفت خیر “آقا” گفتند روی صندلی می نشینند. خدمتکار دیگری آمد و باز سکینه را صدا کرد ودر انتخاب نوع شربت از او یاری خواست و او هم طبیعتا همکاری کرد.بعداز نشستن و پذیرایی ها ی اولیه استاد رو به همان زن کرد و گفت: سکینه عکس ها رابیاورکه اونیز فورا عکس ها را آورد و ما هنوز نمی دانستیم که او کیست و چرا تمام اهالی خانه ازآقا تا خدمتکارو پرستارهای نوه آقا و… به نام کوچک صدایش می کنند. بعدبادیدن عکس ها وگل انداختن حرف ها، فهمیدیم که سکینه همان “سکینه کیانی” همسر جوان استاد است. و همه اهالی خانه با او بسیار صمیمی هستند. در واقع در آن خانه فقط یک “آقا” وجود داشت که همان معلم پرشورو محبوب عشایر فارس؛ محمد بهمن بیگی بود وبقیه اهالی بدون استثنا ویکسان به نام کوچک خوانده می شوند.

“آقا” به طور مرتب از حق وحقوق زنان عشایر در سواد آموزی می گفت و عکس هایی از گذشته ها را نشان امان می داد. برایمان گفت که سکینه خود معلم دانشسرای عشایری بوده و پیش از آن نیزشاگرد او. هربار که از سکینه زیبا و مهربان سوالی میکردم با فروتنی جواب میداد اما از میانه های سخن، استاد بهمن بیگی باتحکم یاد آوری می کرد که سکینه بگذار من بگویم و او نیزبا بزرگواری سکوت میکرد وایشان البته به شیرینی حکایت را ادامه می داد.

به واقعه مرگ پسر جوان شان که رسید سکینه اما یکه تاز شد. مادرانه و جسور سخن گفت و بی نیاز به پادرمیانی آقا از هوش و عاطفه و حساسیت های پسرک قصه ها حکایت کرد. در انتهای داستان، مرا به داخل عمارت برد تا آخرین عکس ها و یادگارهای پسرش را نشان ام دهد. درست انگار راهنمای مسئول و آگاهی که در یک گالری عکس وظیفه معرفی آثار و صاحب آثار را داشت. در پس پشت هر عکس از احساسات و عواطف متفاوت اش گفت، ازچگونگی مرگ، از حس و حال خود و شوهرش از لحظه آن واقعه و داستان های پس از آن، از داغی که به سرحد جنون اش کشانده و اما به خاطر آقاو باقی بچه ها حفظ ظاهرمیکند و….

کاملا پیدا بود که معلمی آموزش دیده و تربیت شده است. و این آموزش با تمام آموزه های خشک و رسمی که یک معلم را تبدیل به یک موعظه گر می کند فرق داشت. پس طبیعتا به من هم به عنوان مخاطب و شاگرد این مکتب فرصتهایی برای ابرازنظرو سخن داده شد. برایش از داغ آشنایی گفتم و از مادرم که چه سخت تحمل می کرد داغ پسررا، برایش از نقش زن در خانه و جامعه گفتم و اززنانی که این هردورا چگونه با قدرت وایثار اداره میکنند، برایش از نبود کمک های اجتماعی برای زنِ خانه و زنِ جامعه در ایجاد تعادل نقش های محوله گفتم وبدینگونه درددل ها و همدلی های زنانه شروع شد. حالا دیگر در آن گالری مدور و زیبا می چرخیدیم واز گردش دوران می گفتیم. ازایام تحصیل و تجارب تدریس. از نقش بهمن بیگی درارتقای وضعیت دختران عشایر و از چگونگی عشق و ازدواج او با استاد… زیباترین عکس نوعروسی اش راکه “نصرالله کسراییان” با نگاه بی پروا و زیبا پسند خویش آنگونه باشکوه ثبت کرده بود ؛ مهربانانه به من هدیه داد، یادگار آن دوستی کوتاهِ زنانه ! و من نیز به عزیزترین دوست هدیه اش دادم که به گنجینه اش بیفزایدوحفظ اش کند، یادگارآن دوستی ماندگارِمعصومانه!

حالا بعد از یک چرخ کامل دوباره به ورودی عمارت رسیده بودیم و باید به استاد می پیوستیم و بهره می بردیم. شام را آماده کرده بودند. کتلت و آش و سبزی خوردن تازه ومخلفاتی در کنار… پس از شام دستگاه ضبط را با هزار مکافات آماده کردیم و البته که کاملا موفق نبودیم و چندبار ازسکینه کمک خواستیم که به جای باطری از برق استفاده کنیم و او نیز مسولانه کمک کرد. استاد این بار با توجه به اینکه میهمانان ناخوانده تشنه شنیدن حکایت های او و سکینه به یکسان هستند آهنگ دیگر نواخت و چنین آغاز کرد:

”…. من همیشه به دختران و زنان ایل احترام خاصی داشتم. زن ایل از همه زنان عالم بیشتر زحمت می کشید. زودتر از همه بیدار می شدو دیرتر از همه می خوابید همه زحمات را او می کشید و همه حرف های درشت را هم می شنید و دم بر نمی آورد…” سکینه با رضایت خاطر لبخندزد.

“نوشتن را دوست داشتم و از ایل نوشتن را… پیش از آنکه به طور جدی از ایل بنویسم…در سال های آخر دبیرستان انشا نویس معروفی بودم. همکلاسی های عاشق پیشه ام مرتب قلم و کاغذ به دست در صف متقاضیان تحریر نامه های عاشقانه از زبان آنان برای به دست آوردن دل دختران بودند…” سکینه با شیطنت به استاد نگاه کرد.

”… یک بار در بازدید از بویر احمدی ها متوجه شدم که یکی از مدارس دانش آموز دختر نداشت. کارم با مردم آنجا به دعوا و قهر کشید یعنی روابط من با مردم بویراحمد روابط عاطفی و غیر رسمی بود ربطی به پست و اداره دولتی نداشت. من هم موقع خداحافظی کلمات تندی گفتم و خداحافظی کردم. دوروز بعد پیکی آمد و خبر داد که دبستان آماده بازدید است. و وقتی در بازگشت به آن جا دختران رنگین پوش را در کنار پسران دیدم فریاد شادی من بلندتر از فریادهای آنان بود…” سکینه آرام اضافه کرد : “ من مطمئن هستم که فریادها ی آقا حتما بلندتر بوده”.

به هرروی ایلیاتی بودن و عاشق ایل بودن وی را وا می دارد که پس از پایان تحصیلات و در بازگشت مجدد به ایل، کاری کارستان به راه اندازد و سال ها بعد درکتاب هایش ازنگاه معلمی عاشق به تصویر داستان ها ی کشورعشق می نشیند که ازپایتختی همچون دلِ ایلیاتیِ بهمن بیگی الهام می گرفت.

عاشقانه های این عشق شکوهمند را در قالب آثاری چون “ایل من بخارای من”، “به اجاقت قسم” (2)، “اگر قره قاج نبود” (3)، “طلای شهامت”(4) و…. چند مصاحبه و گزارش خوانده ایم.

باری بهمن بیگی به زادو بوم برمی گردد و با سلاح کاغذ وقلم بی سوادی را نشانه میگیرد. هرچند که پیش از او نیز سواد و کتابت در میان عشایر پدیده دیرآشنایی بوده اما این نعمت بیشتر در انحصار خوانین مقتدر و نزدیکان آنها بوده است.

داستان هایی که برایمان می گوید دو رویکرد متفاوت در آن دوران را نسبت به حرکت او آشکار می سازد: رویکرد مردم فرودست ایل در فراگیری سواد و اشتیاق به ارتقا وضعیت اجتماعی خویش و رویکرد برخی از خوانین مقتدر ایلات در رد حرکت وی به دلیل سست کردن پایه های زبان مادری ( ترکی ) در ازای یادگیری زبان فارسی ونیز نزدیک شدن به مقامات دولتی که به هرروی در آن زمان دشمنان بالقوه و گاه نیز دشمنان بالفعل ایلیاتی ها بودند.

بهمن بیگی خود با افتخار از شجاعت مبارزاتی عشایر خطه فارس می گوید اما به اعتقاد او بحث سواد و تسلط به زبان فارسی ضمن حفظ زبان مادری، حلقه گمشده ای بود که میتوانست این کوه نشینان و دشت سواران شجاع را تبدیل به شهروندانی جسورو توانمند سازد.

وی در ارتباط با روحیه جنگندگی و مبارزات مسلحانه مردمان ایل با حکومت وقت معتقد بود: “شجاعت و مبارزه جویی های مردم ایل مخصوصا بویر احمدی ها انقلابات عشایر را به پیروزی رساند من حالا میخواستم کودکان و نوجوانانش را باسواد کنم. میخواستم شجاعت آنها را در عرصه آموزش وارد کنم و درواقع کاری کنم که کودکان و نوجوانان آنجا قلم و گچ و تخته را جانشین تفنگ و فشنگ کنند و همان زمان بود که این شعاررایج شده بود: “تخته سیاه تفنگمه، گچ سفید فشنگمه”. این را برای همه پسران و دختران بویر احمدی آروز می کردم که با دانش وفضیلت بر بی عدالتی ها پیروز شوند. اما مردم درگیرجنک بیشتر به سرباز احتیاج داشتند تا به دانش آموز ومحصل بنابراین با این شعار و این طرزعمل خیلی موافق نبودند. “

بهمن بیگی از آن دست آدم هایی نبود که دائم در پی یافتن مقصر ودشمن خیالی و غیر خیالی باشد. اوبه هرحال در راهی که انتخاب کردکاملا موفق بود ومشهودترین نوع رضایت فردی از انجام آرمانهای اجتماعی در رفتار و کردارش به وضوح دیده میشد. گاه حتی بی نیازبه داوری. اما سکینه کیانی می گوید: “در این خانه باز است و مرتب شاگردان قدیم می آیند و می روند. از تلویزیون ها ی کشورهای دیگر از راه های دور برای فیلم گرفتن و مصاحبه کردن می آیند اما خیلی از خودی ها دیگر اسم ایشان را هم نمی گویند اما آقا اصلا کینه ای نیست”

آقا زیرچشمی نگاهش میکند انگار از بیان این مطالب خیلی خرسند نیست. خودش هم دوست ندارد از هیچکس گله گذاری کند و یا مقصری جز فقر و شرایط اجتماعی و سیاسی حاکم درپیدایش رنج و ناآگاهی مردم ایل بیابداما به کم لطفی برخی از دوستان و عناد دشمنان اشاره هایی میکند: “خان های مقتدر روش مرا برای سواد آموزی عشایر نمی پسندیدند؛ می شنیدم که اینجا و آنجا گفته می شد که ازوقتی فلانی سراغ بچه های ایلیاتی آمده حتی دیگر موقع تشنگی هم یادشان می رود که آب به ترکی چه میشود؟ خب از یک طرف دیگر هم دولتی ها و ارتشی ها که از قدرت قشقایی ها دل پرخونی داشتند به هر ترک زبان آن هم ترک زبانی که خود روزگاری مترجم خوانین بوده بدگمان بودند، آموزش و پرورش هم که جدا از حکومت و ارتش نبود، من مانده بودم در میان این همه بدگمانی و مخالفت های جورواجور برای سواد آموزی و مخصوصا سواد آموزی دختران و مدرسه سازی و برپا کردن مدرسه های سیار با همه فشارها و طعنه های میان خیمه و چادرهای ایل و ادارات و مسولان دولتی دست و پا می زدم و به هردری میزدم که راه درست را پیدا کنم.”

درواقع جامعه عشایری از سالهای حکومت رضاخانی به طور مرتب مورد تهاجم حکومت مرکزی که تحمل قدرت های محلی را نداشت واقع می شد واین درگیری تا زمان پهلوی دوم هم ادامه داشت حتی کار به اجرای سیاست اسکان عشایرهم کشید که عشایررا به تهران وشهرهای دور تبعید کردند. درفضایی چنین خشونت بار و قهر آمیز قاعدتا فرصتی برای کسب دانش و فرهنگ و ایجاد فرصت های امن برای ارتقا وضعیت عشایرکمتر به دست می آمد. هرچند حضور ملاها برای آموزش قرآن و گلستان و بوستان و… فضای آموزش غیررسمی را مهیا می ساخت اما سواد رسمی و کاربردی برای استفاده درزندگی غیر عشیره ای و مدرک رسمی که با استفاده از آن بتوان به ادارات و موسسات دولتی راه یافت تنها با کمک و حضور نهادهای رسمی و دولتی میسر می شد که مردم میانه خوبی با آنها نداشتند. در واقع حضور بهمن بیگی حضوری کدخدامنشانه برای آشتی مردم با نهادهای رسمی بودتا از این طریق به تسهیلاتی دست یابند که موجب تغییر و ارتقای وضعیت اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی آنان شود. بنا براین بحث دریافت “تصدیق” به ویژه در میان بویراحمدی ها که همواره به عنوان شورشی های بالقوه از جانب حکومت شناخته می شدند، توقع و وظیفه سنگین تری را متوجه بهمن بیگی می کرد که تا پست مدیریت کل آموزش عشایرپیشرفت کرده بود.” مردم عشایر نیز دچار تب تصدیق شده بودند…. خانه به دوشان نیز مانند سایر هموطنان خود دریافته بودند که بدون تصدیق زندگی حرام و مرگ واجب است. آنان هم فهیمده بودند که هرکس تصدیق دارد باج می گیرد و هرکه ندارد باج میدهد. ( ایل من بخارای من. ص. 204).

هرچند که در شرایط جنگ و مبارزه همه طبقات عشایر از خوانین و کلانترها واقشار میانه حال و رعایا یکسان ویکدل در کنار هم می رزمیدند، اما شرایط و موقعیت زندگی ایلیاتی در آن دوران، فرصت هایی چون مدرسه رفتن، تحصیلات عالیه، آموزش زبان، سفر به مرکز، حضور در موسسات معتبرورسمی، سفر به کشورهای دیگرو امتیازاتی از این دست را منحصر به خوانین مقتدر و نهایتا کلانترهای ایل ساخته بود.

پیش از مصاحبه با محمد بهمن بیگی باتنی چند از مردمان صاحب نام آن خطه نیز به گفتگو نشسته بودم. حکایت شیرین زنی از ایل معروف و معتبر قشقایی از نامه عاشقانه یکی از زنان خانواده که به زبان انگلیسی به نامزد خویش اظهار عشق کرده بود، حکایت شیرین عشق وفرهنگ و دانش نزد روسای ایل و خوانین است. اما این داستان درست در همان دورانی اتفاق می افتد که بهمن بیگی از آن چنین می گوید: “مردم ایل به سواد بچه های خود علاقه داشتند ولی فقط پسرها را بچه های خود می شمردند و دخترها را به مدرسه نمی فرستادند…روزی در اجتماعی از مردم ایل درباره مظلومیت زنان به نرمی سخن می گفتم که ناگهان فریادی درشت از دهانی که در محاصره ریش وسبیلی پرپشت بود برآمد : دست از سواد دخترها بردارید. شما دختران را نمی شناسید. اگر قلم به دستشان افتاد به نامزدهای خود کاغذ می نویسند.( به اجاقت قسم. ص.73)

موارد دیگری نیز حاکی از بی عدالتی آموزشی و اقتصادی در میان ایل نشینان است و شواهد و مستندات حاکی از این است که مردم ایل حتی اگر وضعیت مالی اشان هم اجازه میداد دخترها را به مدرسه نمی فرستادند و وجود مدرسه های سیار در میان کوچ نشینان و بهره گیری از حضور معلم های زن دررفع این کاستی نقش بسیار مهمی داشته است.

بهمن بیگی علاوه بر واداشتن مردم ایل برای تحصیل دختران اشان، با تاسیس دانشسرای دختران برای تربیت معلم، موسسه تربیت مامای عشایر ومرکز آموزش حرفه ای دختران (قالیبافی)، در تغییر وضعیت دختران وزنان ایل نقش به سزایی داشته است.(5)

سخنان بهمن بیگی در مصاحبه ای که با او داشتم، حکایت از آن داشت که در دورانی که سلحشوری و شجاعت تنها در جنگیدن و روش های قهر آمیز تعریف می شد ناگهان یک بومی عاشق فرهنگ ودانش با سلاح سواد آموزی و مدرسه سازی به میدان جنگ وارد می شود. و نگاه مهر آمیز خودرا متوجه دختران وزنان ایل نیز میکند.

آنچه که بهمن بیگی برای عشایر و زنان و دختران عشایر انجام داد فراموش ناشدنی و بسیار ستودنی است اما آن شب سوالی دیگر در ذهن من شکل گرفت که جوابی روشن نیافت. راستش در سراسر خاطرات تلخ و شیرین او جز کلی گویی های رایج درباره مقام و منزلت زن هیچ اشاره خاص و ویژه ای به همراهی و همیاری و یا خواست درونی خودزنان و دخترانی که به هرحال در کنار اوتلاش کرده اند نشد. عاقبت طاقت نیاوردم و با رعایت مقام استادی ایشان وتعارف و ادب بسیار این موضوع را یاد آور شدم. انگار حدس زده بود که قرار است این رابگویم. فورا به مقاله “آموزش عشایر وزنان” درکتاب “به اجاقت قسم” اشاره کرد که به سکینه کیانی تقدیم کرده است ! هرچند که دراین مقاله وضعیت زنان عشایربه روشنی ترسیم شده است اما اشاره ای به نقش خود زنان و خواست آنهادر ایجاد تغییر نمی بینیم. یعنی در کمال تاسف سنت مرد سالاری حتی درون مردی که پیشگام سواد آموزی دختران عشایر بوده است آنچنان نهادینه می شود که گاه به حذف یکی از مولفه های مهم در تغییر وضعیت نابسامان زنان که خواست و حضورپرتلاش خود آنها بوده می انجامد. ای کاش این مرد ایلیاتی محبوب همه ما، اشاره ای هرچند کوچک هم به نقش خود زنان و دختران در شکستن سدها و موانع می کرد و از زنان همراه خویش خواه همسر ؛ خواه دختر ؛ خواه همکار یادی می کردو نامی می برد.

” شما نمی توانید این طور نگاه کنید زن ایل زن مقتدری است و به هرحال به جز درمورد سواد و تحصیل آنها از موقعیت مساوی برخورداربودند و احترام خاص خودرا داشتند…” سکینه میخواهد چیزی بگوید انگار… “نه سکینه شما که خیلی در ایل زندگی نکردید و نمی دانید من خودم میگویم “…

آیا نگاه خودمحوردرمیان مردان قدرتمند حتی مردان فرهنگ دوست و تلاشگری همچون بهمن بیگی فرصت ظهور و بیان قابلیت های زنان و کسان دیگر را ازبین نمی برد؟ وآیا من به واسطه سنت شکنی در تقدیس و تکریمِ بی نقدوبا تعارف رفتگانی چنین صاحب نام، آن هم با نگاهی زنانه، محاکمه نخواهم شد؟

شش سال پس از آن مصاحبه، اندکی پیش از انتخابات خرداد ماه 88 مصاحبه ای از استاد بهمن بیگی در روزنامه عصرمردم(6) خواندم آنروزها شاد بودیم و هرروزنه کوچکی موجب افزون شدن شادی امان میشد. خواندن آن مصاحبه هم از این دست روزنه ها بود. وقتی که به نقل از استاد چنین خواندم “من طرفدار زن هستم و معتقدم که اگراداره اموردست زنان بود قساوت و بی رحمی کمتر بود.” با خوشحالی فریاد کشیدم بالاخره استاد هم روحیه ضد خشونت زنان را شناخت. در بخشی دیگر گفته بود: “کارهای همسرم درنگهداری از من قابل تحسین است و… تجارب عدیده نشان داده که او عملا زنی است قابل احترام”. وبازدر بخشی دیگر از مادرش گفته بود که “خانه را طوری اداره میکردکه رقبایش هم حسادت میکردند”. شادی افزون ام با خواندن جملاتی که حتی دربیان ستایش یک زن برمحورنگهداری و تیمار یک مرد و خانه و خانواده اش می چرخید کم که نشد هیچ افزون تر هم شد آخر آن روزها فرق میکرد هرچیز کوچک وهرچیز، شاد و امیدوارمان می کرد.

به هر روی، آنچه که بهمن بیگی در میان ایلات وعشایر انجام داد وآنچه که دختران عشایرراا ز تمام اقشارو طبقات ایلی به حضور در مدارس رسمی، دانشسراها، ادارات ودانشگاه ها رسانید حاصل تلاش عاشقانه او درایجاد تغییربه نفع مردم بومی و به ویژه دختران و زنان عشایربود. و نمیتوان توقع رویکرد برابری خواهانه ومترقی ازهمه کس و در انجام هر امر “خیری” داشت. اما زبان نقد زنانه را هم نمیتوان به هیچ توجیهی کوتاه کرد.

باری، محمد بهمن بیگی برای محقق ساختن آموزش عشایر نیاز به روابط و رایزنی های با دستگاه ها ونهادهای ذیربط داشت که چه کسانی را خوش بیاید وچه نیاید بدون پشتوانه دولتی انجام پذیرنبود. درواقع اگربه پدیده سواد به عنوان رکن اصلی توسعه نگاه کنیم بهمن بیگی برای پای نهادن در جاده توسعه چاره ای به جز ارتباط با نهادهای دولتی و رسمی نداشت. اما میزان صدماتی که ایل نشینان از حکومت مرکزی پهلوی خورده بودند و ضربه های مرگباری که در دوران انقلاب بربدنه و سران طوایف بزرگ و خوشنامی همچون قشقایی ها و کشکولی هاوبویراحمدی ها وارد آمد از یک سو و فضای تشکیک و کج انگاری حاصل از شرایط سرکوب از سوی دیگر موجب شده بود که برخی ازمردمان آن خطه وحتی خطه های دورتر، به تلاش های بهمن بیگی به دیده تردید بنگرند. وبهمن بیگی در آن شب زیبای تابستانی، بی پرده پوشی و پنهان کاری های رایج همچون کودکی رنجیده، ازبی مهری برخی از دوستان وخویشان گلایه کرد. اینجا سکینه زیبا و مهربان دوباره سینه سپر کرد وچونان مدافعی جسور به میدان آمد و از بی گناهی و بی خبری بهمن بیگی در بلوا ومصیبت های آن دوران سخن گفت و شاهدی سخنوربر بی گناهی و معصومیت او شد. عجیب است، این بار دیگر آقا نمی گوید که “سکینه شما نبودید و نمی دانید، بگدار خودم بگویم” !! ستاره هم شاهد بود.

 

منابع:

1- بخارای من ایل من( مجموعه داستان). محمد بهمن بیگی. تهران : انتشارات آگاه، چاپ چهارم 1370.

2- به اجاقت قسم(خاطرات آموزشی). محمد بهمن بیگی. شیراز: انتشارات نوید شیراز. چاپ دوم 1379.

3- اگرقره قاج نبود(گوشه هایی از خاطرات). شیراز: نوید شیراز. 1384.

4- طلای شهامت. محمد بهمن بیگی. شیراز: نوید شیراز.1388.

5- زنان و آموزش و پرورش درعشایر.زهره معینی. (در) جنس دوم.نوشین احمدی خراسانی.ج.4.سال 1378.صص.152-156.

6- عصرمردم.21 خرداد 88. ص.

 

منبع: مدرسه فمینیستی