همسایه با گوزن ها

نویسنده
کسری رحیمی

» صفحه ۲۰/ کتاب هفته

 

اشاره: صفحه ۲۰ محملی است تا در آن، اهالی کتاب، خاطره های خود را از کتاب هایی که خوانده اند به همراه حواشی آن مرور کنند. این بحث در سینما بسیار متداول است و مخاطبان حرفه ای سینما، اغلب صحنه های مورد علاقه شان را از فیلم هایی که دیده اند برای هم نقل می کنند. کاری که به عنوان نمونه، کاراکترهای جوان و عشق سینمایِ فیلم “خیالباف ها” ساخته برتولوچی می کنند. عنوان صفحه ۲۰ و این که چرا صفحه بیستم هر کتاب را این جا می آوریم، به خاطر بار معنایی عدد بیست، به معنای عالی و برترین است، و این که مشتی نمونه خروار باشد که در انتها بتوان صفحات بیست کتاب های مختلف را کنار هم گرد آورد که هرکدام تلاشی از حسرت است و تابلویی از ادبیات و فرهنگ و هنر.

صفحه ۲۰ از کتاب “همسایه ها” نوشته احمد محمود :

“و همه که می خوابند، بانو لخت می شود و می رود توی حوض

لخت می شوم و می روم تو حوض. آب حوض خنک است. لجن ته حوض خنک است. با هم بازی می کنیم. همدیگر را بغل می کنیم و می رویم زیر آب و تا نفس یاری کند، همان جا، تنگ بغل هم دیگر می مانیم. بعد، می آئیم بالا و نفس تازه می کنیم و دوباره می رویم زیر آب.

و باز یک بار دیگر تا که از نفس می افتیم.

بلور خانم رو زمین فرش پهن نمی کند. بلور خانم تخت دو نفری دارد. با امان آقا رو همان تخت می نشینند و شام می خورند. بعد، پشه بند را می زنند و می خوابند.

پدرم تمام زمستان بیکار بود. حالا که هوا رو به گرمی می رود، باز هم بیکار است. صبح ها راه می افتد می رود دکان و شب ها دست خالی بر می گردد. این روزها کار آهنگری کساد است.

از بام تا شام، کنار دم می نشینم و کوره خاموش است.

پدرم تا نیمه شب می نشیند و فکر می کند. فقط از توتون سیگار بگویم که سی و پنج پاکت از مهدی بقال نسیه گرفته ایم.

جلو اتاق نشسته ایم و با خواهرم ته ظرف اشکنه را می لیسیم که خاله رعنا سر و سینه زنان می آید. روسریش دور گردنش افتاده است و مویش پریشان است. بس که گریه کرده چشم هایش پف کرده و قرمز شده است. شوهر خاله رعنا عمله است. پسرش بلم چی است. دخترش دو بار شوهر کرده و طلاق گرفته و خانه نشسته است.

خاله رعنا می نشیند و با گوشه چارقد دماغش را می گیرد و یک ریز زنجکوره می کند

با خواهرم هنوز ته ظرف اشکنه را لیس می زنیم. مادرم اخم می کند

 

داستانی که در اهواز می گذرد

 

همسایه ها/ احمد محمود/ نسخه افست

همسایه ها در “اهواز” نوشته شده است. (سال۴۲) زمانی که “محمود” از تبعید برگشته و بی کاری به شدت گریبان اش را گرفته بود. چرا که به سبب داشتن پرونده سیاسی، نمی توانست کار دولتی انجام دهد. البته او تا این سال، چند مجموعه داستان به سرمایه خودش- با قرض و کمک دوستان- چاپ کرده بود. مول۱۳۳۶(و به قولی ۱۳۳۸)، دریا هنوزآرام است ۱۳۳۹ و بیهودگی ۱۳۴۱. از طرفی، داستان هایش در نشریاتی چون “پیام نوین”، “کیهان هفته”، “فردوسی” و… چاپ می شدند. با همه این ها، همسایه ها بدون امید به چاپ، اما با امید به آینده نوشته شد. داستان پسرکی ۱۰ یا ۱۲ ساله به نام “خالد” که تا کلاس چهارم درس خوانده و در خانه ای با “همسایه ها”ی دیگر زندگی می کند. خانه ای قدیمی و دنگال، همراه همسایه هایی چون “امان آقا” و زنش “بلورخانم”، “محمد مکانیک”، “رحیم خرکچی”، “خواج توفیق” تریاکی، “عموبندر”، “صنم”، “بانو” و…که هر کدام با عملکرد و رفتارهای شان، تاثیرات گوناگونی روی “خالد” می گذارند و قدم به قدم، او را به عمق جامعه سوق می دهند. به این ترتیب؛ او تحت تاثیر شرایط اجتماعی و برخورد با “مردم” و کمی بعدتر، آشنایی با دیگرانی چون “پندار” و “شفق”؛ به رشد ذهنی و فکری می رسد. طرحی ساده که در نظر نخست، شاید چندان جذاب هم نباشد. داستانی که در “اهواز” می گذرد و سرشار است از مشاهدات زندگی روزمره مردم عادی. اما پرداخت زیبایی شناسانه “محمود” از زندگی اجتماعی مردم، به قدری برجسته و پررنگ است که طرح ساده را به پیچیدگی و ظرافت، رهنمون می سازد و ذهن خواننده را ناخودآگاه به طرف نوعی همزاد سازی هدایت می کند. شخصیت “خالد”- به همراه “ذهن” و”عین” اش- در رویدادهای سیاسی و اجتماعی زمانه متحول می شود و البته خواننده نیز همراه او، در ناخودآگاه اش به تحول فکری می رسد. زمان، زمانه ای پرتنش و شلوغ است. زمانه ای که تحت تاثیر حوادث بیست وهشت مرداد سال سی و دو؛ قرارگرفته و در آن، تضاد پدیده های کهنه و ارتجاعی و نو و مدرن کاملا مشهود است.

 ”… لباس کار جان محمد، کمی گشاد است. آبی تند است، اما از چربی و روغن، سیاهی می زند. امروز نوار سفیدی رو سینه جان محمد است به پهنا و درازای دو انگشت. تا دیروز، این نوارسفید رو سینه اش نبود. انگار که چیزهایی هم رو نوار نوشته شده… عنکبوت، برایش چای می برد. از جلوش رد می شوم و بهش سلام می کنم. رو نوار نوشته شده “صنعت نفت باید ملی شود.”… امان آقا خوش اش می آید که سر به سر جان محمد بگذارد. “ انگارکه تو هم از این نوارا به سینه ت چسبوندی؟” جان محمد نوک سبیل را تاب می دهد.“چرا که نه؟” امان آقا آهسته می زند رو شانه جان محمد و می گوید. “ولی با این حرفا که نمی شه با دم شیر بازی کرد.” جان محمد خیلی بی تفاوت می گوید. “شیر دیگه پیر شده بابا… پشم و پیله ش ریخته”

در این میان، ارتباط ناهمگونخالد بابلورخانم زنامان آقا قهوه چی، به عنوان نمونه ای از زن ایرانی ستم دیده و رنج کشیده که زیر سلطه تفکر مردسالارانه جامعه ای عقب مانده و جهان سومی قرار گرفته و در گرداب بسته و خفه چنین تفکری که خود، ناشی از مسایلی چونسنت،جهل،خرافات مذهبی و… است، حق انتخاب و تفکر مستقل و وارد شدن به جامعه را ندارد ما را از طرفی، غیرمستقیم به شرایط عقب مانده و نوع رابطه زناشویی جامعه که در بسیاری موارد، تحمیلی و نتیجه روابط ناهمگون اقتصادی است- روابطی که در آن، زن، به سبب نداشتن پناه اقتصادی و حضورش در کنج آشپزخانه و نه در نیروی مولد جامعه، بازنده و بی پناه قلمداد می شود- و از طرفی نیز، به درون ذهن قوام نایافته و بی شکلخالد، هم چنین ذهن بلورخانم که به نوعی، رهایی از این مدار بسته را به هر قیمتی می جوید، رهنمون می سازد. خالد اما، در وهله نخست- همچون خواننده- نمی تواند از روابط ناقص و تحمیلی زناشویی امان آقا و بلورخانم تحلیل درستی داشته باشد. همان طور که نمی تواند علت رفتارهای خشن و وحشیانه امان آقا را درک کند که بدون دلایل موجه، صرف مرد بودن و ناتوانی در امرار معاش و وضعیت نابه سامان اقتصادی، عقده اش را روی زن اش خالی کرده، با کمربند و تسمه به جان او می افتد و به قصد کشت کتک اش می زند.

 ”… ازش می پرسم: بلورخانم، چرا امان آقا این همه تو رو کتک می زنه؟ خندید و گفت: “واسه این که خیلی نامرده” ازش می پرسم: “یعنی چی که نامرده؟” گفت: “تو هنوز این چیزا سرت نمی شه”(همان، ص۱۱)

 در واقع فریادهای بلورخانم فریاد زن شرقی است. احمدمحمود از همان ابتدای رمان، با تصویر فریادهایبلورخانم و سپس تحریکات جنسی و خواهش های جسمی او و رابطه ای که باخالد نابالغ برقرار می کند، طرح پرسشی منصفانه را به پیش می کشد و یاد آورمی شود که در جامعه استبداد زده و بسته؛ با اقتصادی بیمار، نخستین بی عدالتی، همانا بی عدالتی به جنس زن و در نتیجه تباهی و ابتذال آنان است. تحقیر زنان، تحقیر جنسیت آنان و درحاشیه قراردادن شان و مسایلی از این دست، نخستین عملکرد جامعه ای سنتی و بسته، با حاکمان توتالیتر و مرتجع چنین جوامعی است.

 ”باز فریاد بلورخانم تو حیاط دنگال می پیچد. امان آقا، کمربند پهن چرمی را کشیده است به جان اش. هنوز آفتاب سر نزده است. با شتاب از تو رخت خواب می پرم و از اتاق می زنم بیرون… ناله بلورخانم حیاط را پر کرده است. نفرین و ناله می کند. مرده ها و زنده های امان آقا را زیرو رو می کند. بعد، یک هو درِ اتاق

به شدت باز می شود و بلورخانم پرت می شود بیرون…”

 از این رو؛ نگاه بسیار کودکانه و تقلیل گرایانه عده ای که مسایل جنسی و اروتیکی بخش های نخستین رمان را، ضد اخلاقی- کدام اخلاق؟ اخلاق مورد پسند این حضرات؟- در نتیجه، اضافی و قابل حذف دانسته و می دانند، بی پایه است. چرا که محمود از این عوامل- نه به سبب جذب خواننده و شیرین کردن داستان، بل که با دیدی جامعه شناسانه- بهره گرفت تا اوج خشونت تفکر سنتی و مردسالارانه را در جامعه ای عقب مانده- که درگیر تحولات شدید اقتصادی، سیاسی و اجتماعی ناشی از جریانات بیست وهشت مرداد است- به تصویر درآورد.

محمود چون نویسنده ای تیزبین و جست و جوگر، با ترسیم فضای خانه ای که در آن، نمونه هایی از قشرهای گوناگون جامعه وجود دارد و زیر ذره بین قرار دادن رفتار آدم هایی از طبقات پایین و رنج دیده، هم چنین با کنکاشی جامعه شناسانه در خلق و خوی این آدم ها؛ در واقع به ترسیم جامعه پرداخته.جامعه ای استبداد زده که در آن، به سبب استبداد داخلی و استثمار خارجی، رفتارهای ناشی از جهل، خرافه

پرستی و سنت زدگی، به شدت حاکم است.

”… من تا کلاس چهارم خوانده ام. امتحان که دادم و قبول که شدم، پدرم گفت: “دیگه مدرسه تعطیل” بهش گفتم: “بازم می خوام درس بخونم پدر گفت: “دیگه بسه” گفتم: “می خوام دیپلم بگیرمگفت: “مرد اونه که وختی با پنجه بزنی رو گرده ش، گرد و خاک بلند شه” حاج شیخ علی به مخده لم می دهد.“اوسا حداد، خالد درس می خونه؟”

بید مشک را سرمی کشد و می گوید: “خب، پس دیگه بسه”

درست همین جا است که در این اثر، شاهد استفاده ازمضامین نماد گونه می شویم- و نه نماد به صورت صرف و انتزاعی- که بعدتر در آثار دیگر محمود- هرچه بیش تر- نمود پیدا می کند. البته باید توجه داشت که در کارهای محمود استفاده ازمضامین نمادین، به شدت غیرمستقیم است. درواقع؛نماد در آثارمحمودعنصری تحمیلی یا به عبارتی، بیرونی نیست. مفاهیم نمادین، چنان در لایه های زیرین و پایه های واقع گرایی اثر تنیده شده که شاید خواننده در برداشت نخست نتواند متوجه آن شود، لیکن خوانش دقیق تر و دوباره اثر سبب کشف آن خواهد شد. می توان گفت که نوع نگاه منحصر به فردمحمود است که مضامین نمادین می آفریند. چنین نگاهی در ادبیات داستانی ما سابقه ندارد. این که در اثری نمادها- یا همان طور که گفتیم مضامین نماد گونه- بدون این که نویسنده تمهیدات خود آگاهی برای به وجود آوردن آن داشته باشد، خود را نشان دهند. رمز کارمحمود در این جا است که به طور مشخص و به گونه ای منحصر به فرد، خود را نشان می دهد. به قتل رسیدن رضوان- زن دوم و زیبای رحیم خرکچی- که قربانی تعصب های مالکیت طلبانه یمش رحیم شده، در جشن عروسیبانو، با ضربه چپق رحیم خرکچی به گیج گاه اش، و درواقع ارتباط میان تعصب، سنت و غیرت از طرفی و آب دیگ که درحال جوشیدن است و زبانه های آتش، قل های درشت آب، صدای دهل و سرنا و ساز و آواز و رقص ها و رقص صنم از طرف دیگر؛ نمونه بارزی است از چنین دید هوش مندانه یی. در این جا، به طور مستقیم ازنماد خبری نیست، اما در لابه لای رآلیسم محمود و تعریف واقعه ای که درنیم صفحه توصیف می شود، بدون دخل و تصرفی، ارتباطی در ذهن خواننده به وجود می آید که سرانجام نتیجه ای دیگرگون کشف می شود.

 ”… رگ های گردن رحیم خرکچی تند می شود. آشپز کفگیر را می گذارد کنار دیوار. جماعت را دور می زند و می آید و می ایستد کنار خواج توفیق. حالا دارد رضوان را و رحیم خرکچی را زیر چشمی می پاید. صنم خودش را می اندازد میان معرکه و بنا می کند به رقصیدن. یک رشته موی سفید از زیر چارقدش بیرون زده است. پیشانی و گونه های صنم خیس عرق شده است. بچه ها دست می زنند. آب دیگ جوش آمده است. آرام آرام، حباب های آب از ته دیگ می آید بالا و در سطح آب می ترکد. رحیم خرکچی حرف می زند. صدایش را نمی شنوم. صدای دهل و سرنا تا هفت محله می رود. حالا رگ های گردن مش رحیم کبود شده است. رضوان تند تند دست اش را تکان می دهد. حرف می زند. رحیم خرکچی دست رضوان را می گیرد و می کشدش به طرف اتاق. چادر از سر رضوان رها می شود. صدای دهل پرتوان تر شده است. دیگ، جوش آمده است. سطح آب، قل می زند. رضوان چادرش را می گیرد و رو زمین به دنبال خودش می کشد. صداها قاطی شده است. مش رحیم فریاد می کشد. صدای سرنا اوج می گیرد. رضوان نفرین و ناله می کند… زبانه های آتش از دهانه دیگ بالا زده است. مش رحیم چپق را از پر شال بیرون می کشد. حالا رضوان به سر و سینه خود می زند. موی سرش پریشان شده است. صنم، سرتا پاخیس عرق شده است. صورت اش گل انداخته است. با صدای سرنا و ضربه های طبل، فرز و چابک می رقصد. رحیم خرکچی چپق را تکان می دهد. رضوان صورت خود را چنگ می اندازد. آب دیگ بالا می آید و سر می رود. مش رحیم با سر چپق می کوبد به گیج گاه رضوان. رضوان نقش زمین می شود. آب دیگ، شعله ها را خاموش می کند و رضوان انگار که سال هاست مرده است.”

تحول فردی و اجتماعی خالد زمانی آغاز می گردد که در بازداشت، به طور تصادفی باپندار آشنا شده و او آدرس کتاب فروشی مجاهد و رفیق انقلابی اش شفق را به خالد می دهد و وی را حامل پیام مهمی می کند. مرحله جدیدی از زندگیخالد که به تدریج به آگاهی اش می افزاید و سرانجام حتا او را به زندان - مدل کوچکی از جامعه- می کشاند. درواقع سیلی گروهبان درکلانتری، مسبب بیداری ذهنخالد است که بعدها، تماس با شفق و باقی قضایا، این بیداری را هرچه بیش تر به سوی رشد و تکامل ذهن، فکر و اندیشه او رهنمون می سازند.

 ”کسی از پشت سر صدا می کند. سر بر می گردانم. شفق است. می ایستم. به من می رسد. دست اش را می گذارد روی شانه ام: “تو کجایی جوون؟” تا حالا هیچ کس، جوان صدام نکرده است. حتا پدرم. حتا مادرم”

 البته با تامل بیش تر؛ شاید بتوان به نوعی، آدم خوبه های رمان را همین تیپ های آفریده شده از سوی محمود دانست. تیپ هایی چونشفق،پندار و… انگار آمده اند تا همه را به راه راست هدایت کنند. این تیپ ها، همه خوب اند. حتا اسم های انتخاب شده برای آنان- که مستعار هم هست- تداعی کننده بیداری و انقلابی بودن آنان است. با توجه به این که وفاداری محمود به واقعیت و اندیشه های انقلابی، انکار ناپذیر است، لیکن در نفس خود، از واقعیت دور است، چرا که انسان، در هر حال، انسان است با تمام پیچیدگی هایش و با تضادهای درون اش. چه، انقلابی باشد چه غیر انقلابی. ازاین رو؛ اسطوره ای نگاه کردن به انسان، اساسا خطا و دور از واقعیت است. در واقع وجه اسطوره یی، قهرمان پرور و مبارز این افراد، درکل داستان، به صورت خلل ناپذیری پخش شده. همان طور که چنین نقصی در برخی تیپ های رمان نیز دیده می شود. منظورم تقسیم بندی انسان ها به خوب و بد، مثبت و منفی است. برای همین؛ در مقابل این آدم های مقدس، با روحیه صرف انقلابی، آدم های بی رحمی چونعلی شیطون وشهری را می بینیم که دل شان مالامال از بدی، شقاوت، حیله و مکر است. بدون این که وجه دیگری از شخصیت این افراد، در معرض دید قرار گیرد. البته چنین نگاهی در آثار بعد از همسایه ها- به جز زمین سوخته که حال وهوایی دیگر دارد- به مراتب کم و کم تر دیده می شود.

به هرحال؛ خالد با چمدانی پر از روزنامه و اعلامیه و کتاب، در پاسگاه بندر، توقیف و روانه زندان می شود و از این جا تا پایان کتاب که ماموران حوزه نظام وظیفه، او را پس از آزادی از زندان به سربازی می برند؛ مقاومت، مبارزه، اعتراض، شورش و رهبری زندانیان شرح داده می شود. در زندان اما- به جز مواردی که پیش تر اشاره شد- به خوبی می توانیم تنوع آدم ها و ناهمگونی طبقاتی آن ها را ببینیم و حس کنیم. چرا که در این رمان،زندان به عنوانهمزاد جامعه مطرح است وخالد با حوادث و ماجراهایی که برایش پیش می آید و تجربیاتی که کسب می کند، به تکمیل یافته های خود از بیرون زندان می پردازد.

 ”… از نبش کوچه می زنم بیرون و از حاشیه خیابان، تند می رانم به طرف خانه. جلو دکان نانوایی که می رسم، کسی صدام می کند. صدا از تو دکان نانوایی است. یک لحظه می ایستم. صدا، آن قدر آشناست که هیچ تردید نمی کنم. صدای علی شیطان است. رنگ از صورت ام می پرد. می دانم که اگر بمانم، این دفعه، علی شیطان به هیچ صراطی مستقیم نخواهد بود. صدا را که می شنوم، یک لحظه، بی اختیار، درنگ می کنم و بعد، خیلی چابک، پا می گذارم به دو…می دانم که علی شیطان همیشه اسلحه همراه دارد: “بیخود داری فرارمی کنی” محل اش نمی گذارم. از جلو خانه مان مثل تیر شهاب رد می شوم. صدای پای علی شیطان دور می شود. انگار عقب مانده است… می زنم به کوچه پس کوچه ها… تاول پایم حسابی می سوزد. ناگهان صدای دو رگه ای، سرجا میخکوب ام می کند: “تکون نخور” مرد بلند قد چارشانه ای که با دوچرخه تعقیب ام کرده است، ناگهان دوچرخه اش را رها می کند و جست می زند رو سنگفرش و اسلحه لخت اش را جلو سینه ام می گیرد. دوچرخه دور می شود، کج می کند به طرف سنگفرش. چرخ جلو و فرمان اش تو لجن حاشیه خیابان، فرو می رود. چرخ عقب دوچرخه هنوز می گردد. مرد بلند قامت جلوتر می آید… بریده بریده می پرسم: “با… من… چی کار داری؟” خوب می دانم که حرف بی ربطی زده ام و خوب می دانم که چی کارم دارد. علی شیطان، شتابان سر می رسد. حرف اول اش این است که: “خیلی نامردی!”… تا دست بند بنشیند به دست ام و تا قفل شود، مهدی بقال، شاطرحبیب، کارگران نانوایی، ملا احمد، لیلا، خواج توفیق و خلیفه، دورم جمع می شوند…علی شیطان جیب هایم را می گردد. چیزی پیدا نمی کند. سنگینی نگاه لیلا را رو مچ های دست ام که به دست بند نشسته است، احساس می کنم. همراه علی شیطان راه می افتم…”

زندان در ادبیات داستانی کشور ما، به ویژه در دهه های سی و چهل، نقش به سزایی داشت. سرنوشت بسیاری ازشخصیت های داستان های اجتماعی کشور ما، در زندان رقم می خورد. بسیاری از نویسندگان واقع گرا، بالاخره- و با هربهانه ای- سعی داشتند شخصیت شان را به هر ترتیب، روانه زندان کنند تا بهتر بتوانند به ترسیم فضای سیاسی- اجتماعی زمانه خود بپردازند. اما با کمی دقت، به خوبی متوجه خواهیم شد؛ زندانی که در همسایه ها توصیف می شود، با زندان دیگر داستان های آن زمان تفاوت دارد و این تمایز البته، به نوع نگاه دیگرگونه محمود مربوط می شود. نگاهی که از همان آغاز،محمود را از کلیشه های حزبی و سازمان یافته و شعاری جدا کرده و او را در پله ای بالاتر و حتا رآلیسم مترقی تری نسبت به نگاه واقع گرای دیگر نویسندگان هم نسل اش، قرار می داد.

خالد در دادگاه بدوی، به سه سال زندان محکوم می شود. در این مدت- تا آزادی او- ما شاهد بسیاری از مسایل هستیم. چه، مسایلی که در زندان اتفاق می افتد و چه خاطراتی که با تداعی های گذشته در ذهن خالد بازگو می شوند. در همه این ها اما، شاهد واکنش های آدم های گوناگونی هستیم که شرایط ناهمگون زندان، به آن ها تحمیل کرده است. در این جا ما با رنج شخصیت های رمان، رنج می کشیم؛ در امیدهای شان شریک می شویم و مرگ شان غصه دارمان می کند.

 ”… صندوق ناصرابدی شده است کتاب خانه ام…. هیچ کس جرات وارسی کردن صندوق اش را ندارد. گردش چشم اش زهره را آب می کند. به گمان ام بو برده است که پاسبان سیه چرده برایم کتاب می آورد. هوس کرده است که درس بخواند. بهش می گویم: “تو که تا ابد، باید تو زندون باشی. دیگه درس خوندن…” حرف ام را می برد و می گوید: “دنیا رو چی دیدی جوون؟… یه وخ عفوی، تعلیقی…” قبول می کنم که درس اش بدهم…”

سرانجام،خالد پس از سپری شدن مدت زندانی اش، آزاد می شود و چون هژده سال اش شده، تحویل ماموران حوزه نظام وظیفه داده می شود و داستان با ورود ابراهیم- از آشنایانخالد- به زندان پایان می یابد.

”… صدای باز شدن در آهنی انفرادی بیدارم می کند. تب رفته است. سرم سبک شده است… سرپاسبان نادر، در آستانه در انفرادی ایستاده است: “پاشو اثاثیه تو جم کن”… دل ام می لرزد… باید پیش از ظهر باشد. همراه سرپاسبان نادر راه می افتم. در راهرو، پشت سرم بسته می شود. حیاط، پر آفتاب است. یک هو یاد سیه چشم غم به دل ام می نشاند. پیداش می کنم. هر جا رفته باشه، پیداش می کنم… خیلی زود از تو دفتر زندان راه ام می اندازند. بیرون که می آیم؛ رنگ از رخم می پرد. مامورین حوزه نظام وظیفه منتظرم هستند… همراه مامورین نظام وظیفه از زندان می زنم بیرون. خیابان رو به روی زندان از کمر، خم شده است. آفتاب، خیابان را پر کرده است… مادرم از خم خیابان پیدا می شود. ناگهان صدای آشنایی به گوش ام می نشیند: خالد! سر برمی گردانم. ابراهیم است که از کنارم می گذرد. دو پاسبان همراه اش است. پیشانی اش با تنزیب بسته شده است… فرصت نمی کنم باش حرف بزنم. می رود تو شکم در بزرگ زندان و در، پشت سرش بسته می شود.”

همان طور که گفتم همسایه ها سرنوشت عجیبی داشت. در دهه چهل در اهواز نوشته شد، در سال های 51، 52 درتهران بازنویسی و در سال 53 به همت ابراهیم یونسی از سوی انتشارات امیرکبیرچاپ شد. یعنی بعد ازحدود ده سال که از نوشته اولیه اش گذشت. مدتی کوتاه، پس از چاپ و انتشار هم، ساواک توقیف اش کرد. البته چیزی دست اش را نگرفت و کتاب، فروش فوق العاده ای داشت. اما دیگر اجازه چاپ نگرفت تا سال 57 که انقلاب شد و امیرکبیر دوباره آن را چاپ کرد. لیکن باز هم گرفتار سانسور شد و درمحاق توقیف قرار گرفت تا اکنون. نمونه ای از سرنوشت غم انگیز ادبیات داستانی مدرن در کشور ما. شاید این رمان، تنها اثری در میان آثار ادبی جامعه ما باشد که چنین سرنوشت پرفراز و نشیبی را طی کرد. همین مساله هم، باعث شد تا از نظر ادبی، کم تر مورد نقد و بررسی قرار گیرد و به این ترتیب، ضعف های آن، از دیدمان پنهان بماند. مسایلی چون تک بعدی بودن برخی آدم ها، واقع گرایی صرف و سیاسی دیدن قضایا و هم چنین گزارشی بودن بخشی از رمان- به ویژه رویدادها و ماجراهایی که در زندان می گذرد- که همه این ها البته، مربوط می شود به بینش اجتماعی نویسنده و وفاداری اش به مردم و واقعیت های پیرامون. با این همه، از آن جا که همسایه ها نقاط قوتی دارد که نشان دهنده دید پیش رو نویسنده اش است، رمانی ماندگار محسوب می گردد و البته- در زمان تولد این رمان نیز- به حق، نشان دهنده ظهور نویسنده ای توانا بوده که نخستین گام هایش را درداستان نویسی - به ویژه رمان نویسی- محکم و اساسی برداشته است.