یک ارتباط ناقص…
خلاصه داستان: “طیفور” جوان آگاه و روزنامهنگار جسوری است که در سالنامه مطالعات اقتصادی گویا بر آن است موضعگیری شفاف خود را در مقابل کارتلهای اقتصاد، مافیای قدرت، رانتخواری، چپاول و غارت مردم روشن کند. البته این موضعگیری نیز به کتک کاری و از بین رفتن آینده او منجر شده است. اول اینکه او را گروگان گرفته و پس از شکنجه در بیابانهای اطراف تهران ول میکنند.
یکی از چالشهایی که از دیرباز در حوزه تعامل اجرای آثار نمایشی با واقعیت مطرح بوده است، مسئله چگونگی آفرینش آن بر صحنه است. پرسش اصلی در این میان معطوف بر “نظامِ ساختاریِ محصول نمایشی” ارائه شده و کشف این نکته است که مولفان اثر، چگونه درک خود از جهان بیرونی و ساخت و کارِ پر چالش آن را، در قالب “نظام نشانگانی” یک اثر نمایشی سامان می دهند؟ و اینکه آنها در خلالِ بازآفرینی چنین فرآیندی، بر چه مبنایی، نظرگاههای داستانپردازانه، انتقادی و در نهایت زیباییشناسانه به وجود میآورند؟
این امر در ارتباط با آثاری که بر پیوند خود با واقعیت و اجتماع تاکید میورزند از حساسیت بیشتری نیز برخوردار میشود. مخاطب در برابر چنین آثاری زمینههای ارجاعی آشناتری در اختیار دارد و به خوبی میتواند در فرآیند ارزشگذاری اثر سهیم شود. با این حال آسیب مشترک در بیشتر آثاری از این دست که در اجرای “بهار و آدم برفی” نیز قابل مشاهده است، گم شدن در مرز میانِ “بازنمایی واقعیت” و “پناه بردن به رویکردی ناتورآلیستی به جای درک و انتقال زیبایی شناسی واقعیت”، در طول اجراست.
نمایشنامهنویس در ترسیم این فرآیند که بیشتر ماهیتی “روایی” دارد تا “دراماتیک” در همان چارچوب داستانپردازی باقی مانده و زمینه روشنی برای ایجاد و توسعه کنش در اثر خویش تدارک ندیده است. این امر را میتوان در وابستگی شخصیتها به توضیح درونیاتشان نیز شاهد بود. شخصیتها ناچارند مدام در مورد خودشان حرف بزنند، افکار و وضعیتشان را توضیح دهند تا تماشاگر بتواند به درکی نسبی نسبت به آنها دست یابد. امری که یادآور بهرهگیری از توصیفهای راوی دانای کل در یک اثر داستانی است. در چنین شرایطی داستاننویس برای آفرینش ابعاد گوناگون و کاربردی شخصیتهای اثر خویش و همچنین ترسیم موقعیتهای روایی، هرجا که لازم باشد به توضیح درونیات آنها میپردازد و از طریق شرح و بسط این درونیات، روایت خویش را پیش میبرد.
“بهار وآدم برفی”، عمده اطلاعات خود را از طریق خودگویی به مخاطب انتقال میدهد که چندان با زیبایی شناسی یک اثر نمایشی همنشینی پیدا نمیکند. نمایش هنر محاکات است. هنر بازآفرینی و تقلید. جالب اینجاست که که کامکاری، بستر لازم را برای این شکل از محاکات ایجاد میکند، اما ناگهان عمل نمایشی را به سمت کلام مستقیم سوق میدهد و سادهترین راه را برای انتقال ارتباط انتخاب مینماید. عمده اطلاعات اصلی داستان به وسیله شخصیتهای مختلف در طول نمایش از این راه ارائه میشوند. میانه این خودگوییها را نیز داستانکهای دیگری پر میکند که به قول رولان بارت از آنها به عنوان مکث تفسیری یاد میکنیم. داستانکهایی که قرار است حادثه و ماجرای اصلی داستان را مورد تفسیر و بسط قرار دهند. در نمایشنامه بلوطهای تلخ این داستانکها نیز در جای خود واقع نشدهاند و دائم مسیر شخصیتپردازی و لحن کلی نمایش و نمایشنامه را تغییر میدهند و باعث می شوند مخاطب به تصویر درست و منسجمی از کلیت اثر دست نیابد.
این طور به نظر میرسد که عناصری همچون مبل آکاردئونی و÷… در سالن بیش از آنکه به خرده روایتهای کلاسیک مربوط باشند، قصد دارند تا سیال بودن مفهوم خواستن، بودن، اندیشیدن و خرد ورزیدن را براتمسفر معلق در فضا و به صورت تکثیر شده در اطراف و پیرامون تماشاگر به نمایش بگذارند. قطعا کامکاری به دنبال جاری کردن این مفاهیم در فضای ذهن و اندیشه مخاطب امروزی بوده است، همچنان که شعارها و هشدارها و نالههای شخصیت های نمایش در طول اجرا، چنین کارکردی را تا اندازهای امکانپذیر میکند.
نمایش ناصح کامکاری در واقع بیش از هر چیز در تبدیل کردن درام کلاسیک و تفسیر ژرف ساخت آن در قالب یک روایت و انطباق آن با مفاهیم جاری و ساری در ذهن مخاطب ایرانی موفق بوده اما در عین حال به نظر نمیرسد که این تبدیل، موفقیت در اجرا و ارتباط ایجاد کردن با مخاطب را با خود به همراه داشته باشد.
از دنیای نمایشنامه که خارج شویم در زمینه اجرا هم کارگردان نشانههایی را در کار تعریف میکند که این نشانهها به دلیل عدم انسجام کارآیی لازم را نیافته و در متن به عامل ایجاد معنا تبدیل نمیشوند. کارگردان که در بسیاری از لحظات اجرا زبانی مستقیم را برای ارتباط با مخاطب برمی گزیند، ناگهان ودر میانه اجرا به بعد به نشانهپردازی روی میآورد. این نشانهپردازی با زبان کلی روایت در تناقض است و تنها در حد ایدهای تک افتاده که به خلق تصویری زیبا انجامیده باقی میماند. این اتفاق در نورپردازی صحنه و میزانسنها نیز رخ میدهد. صحنه نمایش شکلی هندسی دارد. یعنی چوبهای موازی که کف صحنه قرار گرفته میتوانسته بستر مناسبی را برای ایجاد میزانسنهای هندسی تعریف شده برای کارگردان ایجاد کند که چنین نمیشود. نورها نیز چنین هستند.
از سویی بازیگران نمایش بخش مهمی از تواناییهای اجرا را به خود اختصاص داده اند. فقیه سلطانی،کاظم هژیر آزاد ودیگران که تجربه بازیگری تنها در صحنه را پیشتر هم داشته اند موفق هم نشان داده اند.تنظیم و متناسبسازی پاساژهای حسی، تحرک بخشی به گفتار و ایجاد ریتم در روایت و اجرا در حقیقت به واسطه تسلط و قدرت این هنرمندان در بازیگری به انجام رسیده است.
این نمایش قصد دارد مفهومی جدی، عمیق و امروزی را بیان کند. شاید مهمترین کاستی این نمایش در اختیار نداشتن مؤلفههای مناسب برای درگیرسازی مخاطب در وهله نخست و دشوارگویی زبانی در مرحله بعد باشد.