صدای خوش اعتدال

مسعود بهنود
مسعود بهنود

مانده ام از کجا می داند کدام زمان مناسب است برای بازگفتن  سخن جان. مانده ام کدام یک از اصلاح طلبان پیشین، به جز پایداری به عهد که صفت اکثر آن هاست، در عین حال به موقع سخن گفتن با مردم را هم می دانسته اند. مانده ام سید محمد خاتمی با کدامین الگو چنین اعتدالی و اصلاحی است و از این زی در بدترین لحظه ها به در نمی شود. وقتی در این عرصات سخن از انتخابات می گوید و شرط اصلاح طلبان.

“گرچه  زورآور شده اید، اما  خود می دانید در بن بست هستید، پس راهی برایتان باز می گشایم تا بی شرمساری  از برابر مردم کنار بروید و در کنارشان باشید، اگر عاقل باشید”. این معنائی است که در پیام اخیر آقای خاتمی درج است. جوابش درست همان بود که دادستان تهران از جانب اقتدارگرایان داد، و درست همان بود که جنتی از سوی خود گفت، و به همین یک جمله کار صدها جمله کرد که باید در تعریف و توصیف او نوشته می شد. اما جواب نادرست متاسفم بگویم آن بود که دوستان اصلاح طلب دادند که انگار سر درددلشان باز شد تا کشف کنند که موقع این حرف ها نیست و کسی به این حرف ها گوش نمی کند. معلوم شد ما این یک درس را نخوانده ایم. و در اسفم که چرا از رقیب نمی آموزیم که چه خوب و هماهنگ عمل می کنند. ما نیز باید بیاموزیم به موقع سخن راندن را.

سخن به جا و برآمده از دلی به غایب صلح اندیش، که محمد خاتمی راست، در عین حال مجالی فراهم آورد تا آن ها که دل صافی دارند به فکر افتند. عطر خیراندیشی و صلاح جوئی پراکند در سرزمینی که یک سال و اندی است گروهی همه دین و همه آئین و همه نظام و همه ارزش ها و همه محبوبیت ها را قربان کرده اند فقط از آن رو که خودخواهیشان مانع است بگویند خطا کردیم. خطا کردیم و سرزمینی را که در هشت سال اصلاحات  زیر انواع  تیرهای تهمت و بلا  و بدکاری دشمنان، شادی و لبخند در آن جاری بود و خلاقیت ها گل داده بود، به کهریزک و شهرت جهانی به اعدام و سنگسار، تحریم و باج دادن و هیچ خریدن  آلودیم. اینک موش های کور چنان جشنی برپا داشته اند که بیم طاعون در دل ها انداخته  . همه برای این که نگویند خطا کردیم. فضای سیاسی آلوده تر از هوای تهران شده است.

توصیه، پیش شرط، پیشنهاد یا هر چه نامش را بگذاریم از جانب کسی ناآشنا به خلقیات تندروها و قدرت طلب ها صادر نشد که. کسی گفت و اعلام داشت که خوب از دل بی رحم این ها خبر دارد. می شناسد هم جناب جنتی، هم حسین شریعتمداری، همه کاردهائی را که به مناسبت و بی مناسبت تیز می شوند. نگفت به تصور این که صبح فردا برایش خلعت می فرستند و برائت می جویند از همه پلیدی هایشان. گفت تا در صحیفه ذهن خیرخواهانشان  ثبت شود.

 استاد رضازاده شفق قصه ای می گفت، از روزگاران سخت انقلاب آذربایجان، زمان  تبریز خونریز، مشروطه خواهان با قوای دولتی و در آن میان قوای حاج رحیم خان و روسای قبایل تجهیز شده به استبداد.

به گفته آن آذری شیرین سخن: در بحبوحه جنگ های خانه به خانه تبریز، درویش ایله مه [به زبان ترکی به معنای نکن] در میان شلیک مدام گلوله ها و توپ ها از شیشکلان به راه می افتاد و محلات درگیر جنگ مشروطه خواهان و مستبدان را طی می کرد و چون به امیرخیز می رسید معمولا خاک آلوده و گاه غرقه به خون بود. و گریان از دیدن جنازه ها، و ویرانی ها و زاری ها. اما فردا هم باز همین می کرد و دست از کار خود بر نمی داشت. پیرمرد در این سفر هر روزه کارش این بود که می خواند “آقاجان ایله مه”. مخاطبش همه بودند، مخاطبش آسمان بود، مخاطبش همه کسانی بود که هنوز دلشان از کینه چنان لبریز نبود که مصلحت عام از دست بنهند. می گفت و می رفت. پریشان و گردآلود، اما از این کار دست بر نمی داشت.

روزگاران گذشت ولی نه چندان دیر و دور،  به شرحی که در سینه تاریخ محفوظ  است روس ها، صحنه را آماده دیدند و به بهانه مضحک افتادن یک کارگر کنسولگریشان از سر دیوار، شهر را در عاشورای صد سال قبل به خون کشیدند، چوب های دار به پا داشتند و شد آن چه  نباید. در تهران ستار خان که عمری با عین الدوله [صدراعظم استبداد و فرمانده لشکر محمد علی شاه] جنگیده بود بر سر مشروطه و قانون، در تهران به راه افتاد و به خانه عین الدوله رفت. و چنین بزرگواری فقط در اندازه دل های بزرگ است. رفت و عین الدوله را بغل کرد تا از او بخواهد که حکومت آذربایجان را بپذیرد. گفت همه مجاهدین ترک به پیشواز خواهند آمد.

نشنیده ام و نخوانده ام که درویش ایله مه در آن زمان زنده بوده و در این دیدار تاریخی نقشی داشته است اما به گمانم اگر چنین بود، در اوج سختی ها و مصیبت های تبریز در آن عاشورا که زخمش هنوز بر جان خانواده های قدیمی آن دیار هست، چه بسیار که از درویش به خیر یاد آورده اند.

 افسوس که توهم پیروزی، از شکست مصیبت بارترست. شکست پتک بیداری است و پذیرش آن می تواند  پیشواز بیداری باشد. اما توهم پیروزی  خوابی سنگین است  که جز با صدای توپ  بیداری نمی آورد. خواب زدگان را کی نازکی صدای درویش ایله مه بیدار می کند.

جناب جنتی که گفته است اصلا لازم نیست اصلاح طلبان وارد انتخابات شوند، انتخابات حاصل انقلاب پرهزینه ملتی را همچون حیاط خلوت خانه شان دیده است، که کلید شد نشد آن هم در دست باباقاپچی است. فریدون مشیری زنده یاد در شعر گرگ می سراید وای اگر این گرگ کردد با تو پیر. گرگ درون را می گوید.

 آقای شریعتمداری که به جناب جنتی پیام می دهد که دوره آینده نمایندگان فعلی اقلیت مجلس را –  به جرم آن که به ملاقات مرد اصلاح و اعتدال رفته و از وی دعوت به تسامح و آرامش شنیده اند – به گناهی که در دادگاه طبقه دوم موسسه کیهان موکد شده است – دیگر به انتخابات راه ندهند، گمان دارد که همیشه در بر همین پاشنه می چرخد، از یاد برده است به حاصل  جلسات ناهار دوشنبه های این اتاق با سعید امامی، و هیچ یادش نیست که بعد مرگ سعید خون به دل خانواده وی کرد که نوشت سعید امامی مامور سیا بوده است و همسرش مامور اف بی آی.  همو که وقتی شنید گلوله مغز سعید حجاریان را شکار کرده و تن بی جانش در بیمارستان سینا افتاده است نوشت “مگر سعید ما چه کرده بود” [هاهاها مقصودش این بار  نه سعید امامی همپالگی دوشنبه ها، که سعید حجاریان بود که چون قتلش تقدیر نبود، دوباره در قلم مدیر کیهان شد عامل بیگانه [همان جائی که یک بار به رفیق خود داده بود]. لابد گمان بر این است که نسلی گذشته و همه از یاد برده اند. اما بپرسید چه شده است که چنین دوباره صدای گرگ های پیر درون چنین طنین افکن شده است. چه شده است که باز صدای جغد و کرکس می آید. جواب آسان است، چون منادیان شرم، منادیان صلح، پیام آوران یاس و سپیدی و قدرشناسی در بندند. بندیان اوین را به قرنطینه کرده اند و گرگ های درون گشوده زبان می تازند. اما باز جامعه به عطر صدای  مرد اصلاح  معطر شد که می گوید آقاجان نکنید.