واگشایی تعلیق، به انگشتان فاجعه

نویسنده
کسری رحیمی

» نگاه/ در چرایی مرگ سهراب

”… زرتشت گفت: از چه بیمناکی؟ نه مگر آدمی و درخت یکسان مخاطب این گفته‌اند؟ انسان هرچه بخواهد به بلندی‌ها و روشنایی فرا رود، ریشه‌هایش می‌کوشند که بیش‌تر در ژرفنای زمین و درتاریکی و در آن زیردست‌ها در گشر” فرو روند.”

این نوشتار، نام خود را از مفهوم سترگ “تراژدی” می‌گیرد. هنگام که کشمکش دو نیروی متضاد در حوزه‌ی پولاریتی زندگی بشری، با از میان رفتن یکی از آن‌ها به انجام می‌رسد و مرگ داور نهایی ماجراست، بازیگردان صحنه، فاجعه است. سخن از سهراب است. جوان نوخاسته و پرتوان که به لمحه‌ای و معجزه‌ای، فاصله‌ی دراز کودکی به بُرنایی را به شبی پیموده و اکنون در جست‌وجوی نشان و ریشه‌ی خود برآمده است.

رستم را و رخش را مردم سمنگان به تخمه‌کشی ربوده و فریفته‌اند. رستم سر در پی رخش دارد و بهای یافتن رخش، دادن فرزندی از صلب خود به تهمینه است. رستم مست از باده‌گساری شبانه به بستر می‌رود و آن‌گاه در تاریکی، تهمینه، سراپا خواهش به خلوتش می‌آید؛

“یکی دخت شاه سمنگان منم

ز پشت هژبر و پلنگان منم

به کردار افسانه از هر کسی

شنیدم همی داستانت بسی

بجستم همی کفت و یال و برت

بدین شهر کرد ایزد آبشخورت

و دیگر که از تو مگر کردگار

نشاند یکی پورم اندر کنار…”

نطفه‌ی تراژدی در همین شب بسته می‌شود؛ سهراب زاده می‌شود. خواننده می‌داند که او فرزند رستم است و پهلوانی است که در جنگاوری هیچ کم از پدر ندارد مگر شاید کیاست و سالخوردگی او را. اما رستم از پسر نشانی ندارد. همین عدم آگاهی رستم از بالندگی برق‌آسای سهراب، تعلیق اصلی داستان را ایجاد می‌کند. سهراب به زودی تفاوت خود و همسالان و هم‌بازیان خود را در می‌یابد و نیز گوشه و کنایه‌ی آنان را که؛ “پدر تو کیست و از صلب که آمده‌ای؟”؛

”… برِ مادر آمد بپرسید زوی

بدو گفت: گستاخ با من بگوی

که من چون ز همشیرگان برترم

همی به آسمان اندر آید سرم؟!

ز تخم کیم وز کدامین گهر

چه گویم چو پرسد کسی از پدر؟…”

سهراب در پی خودآگاهی است. او سر خودشناسی دارد، اما چرا هنگامی به این خودشناسی می‌رسد که مرگ را و پدر را بی‌تخفیف و توأمان در آغوش کشیده باشد؟

جدای از آن بُعد شخصیتی سهراب که همه سادگی و معصومیت کودکی و غرور و گردن‌کشی جوانی است، او جوینده‌ای است سر در پی حقیقت نهاده. او بیش و پیش از آن که سودای قدرت و تاج و گاه داشته باشد، در پی کشف علت برتری تخمه و اصل خود، و تمایز اغراق‌گونه‌ی خود با دیگران است؛ “که من چون ز همشیرگان برترم/ همی به آسمان اندر آید سرم؟” در واقع پیش از آن‌که پای یارگیری و نظامی‌گری و جهان‌گشایی به میان بیاید، پاسخ به این پرسش کودکانه، عمیق و هستی‌گرایانه است که او را رهسپار دیدار پدر می‌کند: “من که‌ام و از کجا آمده‌ام؟” در حقیقت داستان زندگی کوتاه و بدانجام سهراب، داستان زندگی آدمی بر زمین خاکی و سودای همیشگی شناخت خود و چرایی بودن خود است. به جرئت می‌توان گفت که بخش عظیمی از محتوای ادبیات داستانی و دراماتیک جهان در تمامی دوره‌ها، معطوف به همین خواست و اراده است. عمومن در آغاز هر داستانی کسی تصویر می‌شود که سودای پیدا کردن و کشف معما یا کسی را دارد. او آغاز می‌کند به جست‌وجو و در بیش‌تر پایان‌بندی‌ها، با خود یا سایه‌ها و بازخورد‌های وجود خود ملاقات می‌کند. این تم را می‌توان بسط داد و از آن به عنوان یک “ژانر” که پایه‌ی بسیاری از داستان‌ها و روایت‌ها را ساخته است یاد کرد. برای نمونه، در نمایش‌نامه‌ی “اودیپ شهریار”، اودیپ دست‌خوش چنین چالشی می‌شود: “حقیقت کدام است و آن‌که مرا به سمت فلاکت می‌برد، کیست؟” و وقتی این پاسخ را می‌شنود که؛ “خود تو این مصیبت را فراهم آورده‌ای”، چشمان خود را به علامت وقوف بر این هویت، از خویش می‌ستاند. سهراب، جست‌وجوگر حقیقت است. پدر برای اوجدای از جهان‌پهلوان بودن و نیرویی مضاعف برای به زانو درآوردن قدرت‌های برتر، مبع و خورشید حقیقت است. سهراب، به سوی او می‌رود، اما طُرقه‌وار، در یک قدمی خورشید حقیقت، انگار که آن آخرین نام را از یاد برده باشد، پر می‌سوزد و خاکستر می‌شود، چرا که خورشید پدر، جز در آتش وطن‌پرستی و آرمان‌گرایی نمی‌سوزد و در این گذار، تن می‌دهد که حتا سهراب را شناخته‌/نشناخته به هرم آتش خویش تباه کند.

از همان آغاز، دورنمایی در زندگی سهرا تصویر شده است؛ “او نباید پدر را دریابد، چرا که دو رستمِ پشت به هم داده را نمی‌توان شکست.” حاکمیت به نجوا کاگزاران‌اش را برای چیدن موانع بر سر راه سهراب، با او گسیل داشته است؛ هامارتیای سهراب، معصومیت و کم‌دانیِ کودکی است؛ او کسی را با خود به این سو و آن سو می‌برد، که ملزم است نقش پرده را میان او پدر بازی کند. سرنوشت نیز بازی‌های خود را دارد و شبی که رستم مشت بر گردن ژنده‌رزم می‌کوبد، در واقع سند مرگ فرزندش را امضا می‌کند، چرا که ژنده‌رزم از سوی مادر با سهراب همراه شده تا رستم را به او بشناساند. پس آخرین روزن رهایی از فاجعه بسته می‌شود. حاکمیت، رستم و سرنوشت، سه عنصر تأثیرگذار این فاجعه‌اند. قدرت مطلقه‌ی پادشاهی از همان زادن سهراب، از نیرو و قوت پهلوانی او، خطر را احساس کرده و راه به زانو در آوردن او را، ارجاعش به منبع خود و سرچشمه‌ی توانایی و استعداد خود می‌داند و سهراب که همان راه را برگزیده باید با پدر بجنگد تا کسی از آن دو تباه شود.

انقلاب و عصیان سهراب در همین مرحله خاموش می‌شود و فرجام کار او را حکیم توس به آن‌چنان زیبایی رشک‌برانگیزی تصویر کرده است که نظیر آن را در هیچ دیوان و دفتری نمی‌توان یافت؛

”… بدو گفت کاین بر من از من رسید

زمانه به دست تو دادم کلید

تو زین بی‌گناهی که این گوژپشت

مرا برکشید و به زودی بکشت

به بازی به کوی‌اند هم‌سال من

به خاک‌اندر آمد چنین یال من

کنون گر تو در آب، ماهی شوی

و یا چون شب اندر سیاهی شوی

وگر چون ستاره شوی بر سپهر

ببرّی ز روی زمین پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین من

چو بیند که خاک است بالین من

از این نامداران گردن‌کشان

کسی هم برد سوی رستم نشان

چنین گفت بهرام نیکوسخن

که با مردگان آشنایی مکن…”