اندیشه را نمی توان سوزاند
فارنهایت 451 درجه حرارتی ست که طی آن کاغذ کتاب ها شروع به سوختن می کند، کلمات از بین می روند و اندیشه های روان بر روی کاغذ ها،به فراموشی سپرده می شوند. اما واقعا با سانسور و از بین بردن و سوزاندن کتاب ها می توان اندیشه های آدمی را به مسلخ در آورد؟ آیا کنجکاوی و تفکر انسان ها را که در این همه سال راهگشای او به پیشرفت ها و آزادی های شخصیتی اوست، را می توان از بین برد؟ پاسخ این سوال منفی ست. شاید کتاب ها از بین بروند، شاید کلمات بسوزند ولی اندیشه ها در هیچ دمایی از بین نمی روند. آدمی زاده ی اندیشه است.
ری برادبری، نویسنده ی معاصر آمریکا، بیش از هر چیز به رمان های علمی تخیلی اش مشهور است. رمان هایی که در آینده رخ می دهند. آینده ای که بیشتر کابوس وار و وهم آلود می نماید. زندگی های انسان ها اسیر ماشین ها و روبات ها شده و فراموشی آدم ها و مسخ آنها تصاویری وحشتناک را آفریده است. قبل تر رمان پسرک روزنامه فروش او را خوانده بودم اما چندی پیش بود که فیلم فارنهایت451 را دیدم، یک فیلم تاثیرگذار و تکان دهنده از جهانی که در بسیاری جهات برایم آشنا بود: فیلمی درباره ی از بین رفتن و سوزاندن کتاب ها. به دنبال این کتاب در نشر داخلی گشتم وطبق معمول چیزی نیافتم !به انتشارات خارجی سر زدم و با کلی زحمت خلاصه ای 40 صفحه ای از رمان به انگلیسی پیدا کردم و خواندم و دیدم که فیلم به شدت به رمان وفادار بوده و برخود لازم دیدم که حتما ً درباره ی این رمان بنویسم.
قهرمان داستان آتش نشانی به نام مونتاگ است. اما آتش نشان ها در جهان معاصر، به جای این که آتش ها را خاموش کنند، وظیفه ی دیگری دارند و آن وظیفه، سوزاندن کتاب هاست. کتاب هایی که به زعم سرمداران جامعه مضرند و انحراف ایجاد می کنند. موجب غم و غصه می شوند و انسان ها را به تنها بودن و انزوا ترغیب می کنند. این انزوا در مقابل تفکری ست که انسان ها را به جمع گرایی و پوپولیسم تشویق می کند. آنجا که رییس آتش نشانی به مونتاگ می گوید که به تفریح های جمعی چون ورزش روی آورد و از تفکر و تفریح های فردی پرهیز کند. این توصیه ای ست که به مردمان این جامعه می شود. البته که این رمان در زمان جنگ سرد نوشته شده و کنایه ای ست به شوروی و سوسیالیسم. ولی این کنایه هرگز از شمولیت زمانی و مکانی رمان نمی کاهد. همیشه جامعه ای وجود دارد که اسیر همچنین وضعیتی شود و مانند آثار اورول سفارشی نیست.
اما این آتش نشان که در کارش بهترین است و در انتظار ترفیع است و به هیچ کدام از کتاب هایی که می سوزاند، فکر هم نمی کند، روزی با شنیدن جمله ای از همسایه اش،متحول می شود و از حباب پوچی و مسخی که در آن گرفتار شده است، بیرون می آید و شبی تصمیم می گیرد یکی از این کتاب ها را بخواند. شبی که او دیوید کاپرفیلد را می خواند، دروازه ی ورود او به دنیایی ست که شاید همه ی ما روزی آن را تجربه کرده باشیم: لذت مطالعه در تنهایی. دیگر او انسان سابق نیست و از همه جدا می شود. او این بار کتاب های بیشتری را برمی دارد. همسرش موضوع را می فهمد، او از همسرش نیز فاصله می گیرد تا سرانجام همه چیز به هم می ریزد. زنش او را لو می دهد و ما می بینیم مونتاگ قبل از استعفا، پا به خانه ی خویش می گذارد تا کتاب های خود را بسوزاند. اما او طغیان می کند، رییس آتش نشانی را می سوزاند ( رییس آتش نشانی نماد قدرت حاکم در جامعه است ) و فرار می کند و به آغوش مردمی می رود که هر کدام کتابی زنده اند، آنها کتابی را می خوانند، حفظ می کنند و می سوزانند تا آنرا به نسل های بعد انتقال دهند.
رمان و البته فیلم پر از صحنه های زیبا و تکان دهنده است. صحنه هایی که انسان های مسخ شده را به تصویر می کشند. انسان هایی که اسیر پوچی ای شده اند که رهایی از آن فقط با مطالعه امکان پذیر است. اما واقعا دلیل سوزاندن این کتاب ها چیست؟
جواب در سخنان رییس آتش نشانی نهفته است: “وقتی این کتابا رو بخونی فکر می کنی از بقیه بیشتر می فهمی، نه، همه باید مثل هم و برابر باشند. هیچ کس نباید از دیگری بیشتر بفهمه.”
شما هم این طور فکر می کنید؟ که کتاب ها شما رو از بقیه جدا می کنند؟ جواب این سوال حتی برای من هم دشوار است. ترجیح می دهم اصلا به آن پاسخ نگویم.
اما مسئله ی مهم تر از بین رفتن احساسات در جامعه ایست که همه چیزش تصنعی شده است. صحنه ای که مونتاگ در قطار می بیند برای او تکان دهنده است: زنی از شیشه ی قطار لب می گیرد و شیشه را می بوسد. یا صحنه ای که در پارک می بیند که جوانی خودش را در آغوش گرفته است. این صحنه موید همین مطلب است که در جامعه ای که کتاب ها سوزانده می شوند، نباید از مردمش انتظار بیشتری داشت. نظام های توتالیتر سرانجام مردمش این چنین می شود. اما کتاب و فیلم اشاره ی جسورانه ای به سکس و عشق بازی در میان مردم نداشته است ( به جز صحنه ی کوتاهی که زن پس از این که خونش عوض می شود و از بیماری اش رهایی می یابد خود را به مرد تفویض می کند و بسیار اشاره ی سربسته ایست از این که سکس از احساسات جدا شده و ارضای روحی درکار نیست)
کتاب ها انسان ها را از هم دور می کند یا به هم نزدیک می کند؟ سوال سختی ست.
شوپنهاور می گوید: “برتری ذهنی از هر نوعی انسان را به انزوا می کشاند و بزرگترین برتری ذهنی،مطالعه ی کتاب هاست.”
منبع: بوف تنهائی من