داستان ایرانی در بوف کور منتشر میشود
حدس میزدم که بازی صفر- صفر تمام شود. همیشه آخرِ کریهای داغ، یک بازی سرد خوابیده. بازی آن قدر سرد و مسخره بود که وسطهاش شروع کردم به راه رفتن. از آشپزخانه به اتاق خواب. از خواب به نشیمن. و با هر گذری از جلوی تلویزیون، نیمنگاهی به گوشهاش و نتیجة بازی و دوباره… اما هر چه بود تا آخرش را دوام آوردم. تماشای فوتبال، هم عین خود بازیش یک حرکت جمعی است و اصولن فکر نمیکنم هیچ آدم عاقلی فوتبال را تنهایی تماشا کند، همانطور که هیچ آدم عاقلی آن طور که من منتظر ماندم، منتظر نمیماند. باز هم دلم نمیخواست قبول کنم که بروم بخوابم. ساعت نزدیک سه بود و من شده بودم یک روح سرگردان که بیهدف، با شورت و عرقگیر رکابی توی خانه پرسه میزد. حتی ارواح سرگردان هم عاقلتر از من به حساب میآمدند. تا آنجا که من میدانستم آنها توی خانههایی پیدا میشدند که کسی تویشان زندگی میکرد؛ یک جورهایی عاشق دیدهشدن بودند؛ وگرنه مریض نبودند هی راه بروند. اما من راه میرفتم، فقط همین.
جلوی دیوار میماندم؛ چون نمیتوانستم ازش رد شوم. گاهی چشمم را میبستم و سعی میکردم از یک جا به جای دیگری بروم، بدون اینکه به جایی برخورد کنم. پارچههای پرده و مبل را لمس میکردم، شاید چیز خاصی داشته باشند. درِ یخچال محبوبترین جای این گردش بود… این ماجرا تا ساعت چهار ادامه داشت. در نور تمام لامپهای خانه - این هم یک فرق دیگرم با ارواح که معمولن از روشنایی بیزارند - با جدّیت، انگار که هدفی را دنبال میکنم، به کارم ادامه دادم.
کمکم احساس میکردم تنها نیستم. حالا با بیرون آمدنم از خواب، سایهای را میدیدم که میپیچید توی آشپزخانه. نمیرفتم ببینم چیست. نه که بترسم؛ اما اصلن کنجکاویام را تحریک نمیکرد. من میرفتم توی اتاق کامپیوتر- که در واقع دومین اتاق خواب خانه بود -که حالا اتاق نزدیکترین همدم من شده بود. و همین طور موش و گربه بازی میکردیم. انگار هیچ کداممان نمیخواست سر راه دیگری قرار بگیرد. اما تا آنجا که یادم میآید دو سه بار توی نشیمن و یک بار توی آشپزخانه، حس کردم که از کنار هم رد شدیم. و حتی شنیدم که ببخشیدی هم گفت.
دست آخر نزدیکیهای چهار بود که خوابیدم. در خواب باز هم یاد انتظار بیخود سر شب افتادم. من منتظر روی مبل جلوی تلویزیون که بوی نفتالین میداد، نشسته بودم. یک شیشه ادوکلن هم دستم بود که هی سعی میکردم با آن بوی نفتالین را از بین ببرم و باز، بعد از چند لحظه بوی نفتالین میآمد. خوابم از این مرحله جلوتر نرفت و صبح که بیدار شدم ناخودآگاه سراغ شیشه ادوکلنم رفتم؛ هنوز پر بود. خیالم کمی راحت شد.
بعد سر ناهار با رفیقم و دختری که دو سه ماهی میشد دوست مشترکمان به حساب میآمد، توی کافه رستوران راجع به ماجرا حرف زدم. در واقع نه از خواب حرف زدم و نه از اینکه تمام مدتی که بیدار بودم حس میکردم، تنها نیستم. برایشان اول از آن بازی کذایی گفتم. نیم ساعت تمام با رفیقم و در سکوتِ دوست مشترک، راجع به بازی حرف زدیم تا بالاخره عقده دلم باز شد و گفتم که از سر شب منتظر تلفن بودم. تلفنی که بر اساس قرار هر ماه میشد و با اینکه حداکثر پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشید، اما برای تمام ماه بعد به من انرژی میداد. و من دیشب باید بعد از ساعت دهونیم میفهمیدم که خبری نمیشود و الکی تا چهار صبح بیدار نمیماندم. خوبی این رفیقم این است که اینجور مواقع راهحل نمیدهد، لال میشود و میگذارد حرف بزنی تا تخلیه شوی. خوب میداند احتیاجات آدم تنها چیست. تازه بعد از این همه مدت رفاقت، دیگر خوب میشناسدم و میداند در مقابل بعضی کارهایم بهتر است چه بکند. ولی من بعد از این همه مدت، هنوز خیلی از مواقع تا خودش نگوید چه میخواهد، محال است بفهمم. گرچه این طوری بهتر است؛ لااقل باعث سوءتفاهم نمیشود. در تمام این مدت دوست مشترکمان مشغول خوردن غذایی بود که قرار بود دلمه بادمجان باشد؛ اما بیشتر به تودهای از کرمهای خالخالی میمانست که داخل یک بادمجان گیر افتاده باشند. فورَن رو به من کرد و بعد از اینکه قاشق مملو از کرمش را کرد توی دهانش و در آورد، از من پرسید: «طرف دختر بود؟» حالت تهوع پیدا کرده بودم. نمیتوانستم دهانم را باز کنم. از بچگی در مورد بعضی از غذاها از این مشکلات داشتم. تقریبن تمام غذاهایی که یکی از عمههایم یک بار برایم پخته بود، در این لیست قرار داشت. دختر مانده بود در مقابل قیافهای که تا آن روز ندیده بود، چه کند. حق هم داشت. پسری مبادی آداب و خوش صحبت و حالا گیریم نه چندان جذاب، ولی تمیز ناگهان با لپهای بادکرده و آمادة استفراغ، آن هم سر میز غذا و در چند سانتیمتریاش به ظرف غذایش خیره شده بود. شانس آوردم که آقای… رسید و میز را تمیز کرد. تا حال من خوب شود، رفیقم برایش موضوع را توضیح داد و کمکم بحث را عوض کرد تا اوضاع کمی عادی شود. خدا سایة این رفیقم را از سر من کم نکند.
«موضوع سر دختر بودن و رمانتیسیسم نیست. موضوع سر یه مسأله کوچیکه که نمیخوام دیگه راجع بهش صحبت کنم؛ چون اونقدر شخصیه که با صحبت کردن در موردش فقط گه میزنم بهش.»
خب لااقل این طوری آن چیزی را که بهش میگویند حریم خصوصی، برای خودم حفظ کرده بودم؛ گرچه در غیاب من باز هم حرف میزدند.
همان شب رفیقم زنگ زد. باران میبارید. حرف زدیم. از همة آنچه که هر شب حرف میزدیم. در همان لحظه بود که متوجه شدم سایه درست کنار من، توی کاناپه فرو رفت و سنگینیاش روی من افتاد. نمیدانستم چه واکنشی باید نشان میدادم. حتی فکر اینکه بخواهم راجع به آن چیزی به رفیقم بگویم، بدنم را میلرزاند. کافی بود از دهانم در برود تا ماجرا به سرعت یک سونامی بزرگ به گوش تمام دوروبریهامان برسد. ولی تحمل این وضعیت کمکم داشت برایم سخت میشد. بخصوص حالا که پایم هم خوابیده بود. هر طور بود رفیقم را رد کردم. با کمی خجالت و شرم و با صدایی که حتی خودم هم نشنیدم گفتم: «ببخشید میشه از رو من بلند شین؟ پام خوابیده.» در واقع هنوز دلیل خواهشم را نگفته، احساس کردم سنگینی از روی من بلند شد. چه باید میکردم؟ هیچ… فقط توانستم بروم توی تخت و سعی کنم بخوابم.
نمیدانستم چه باید کنم. تمام روز را بیرون از خانه سر میکردم و سرم را آن قدر شلوغ میکردم تا یادم برود که چیزی ناشناخته در آن آپارتمان وجود دارد. اصلن از اینکه اسمش ناشناخته بود هم، اعصابم خرد میشد. عجز و ناتوانیام در مقابل این ماجرا را که کنار زمان شروعش میگذاشتم، کمکم مخم شروع به سوت کشیدن میکرد. شب هم توی خانه خیلی زودتر از همیشه خودم را به رختخوابم رساندم. و در حالی که زیر پتو بودم، آن ناشناخته را میدیدم - نه لغتش این نیست؛ باید گفت حس میکردم - که میرود سروقت کامپیوتر و حتی میتوانم قسم هم بخورم میشنیدم چه آهنگهایی گوش میکرد. بیشترین چیزی که گوش میکرد، موسیقی قدیمی بود. هر مزخرف قدیمی را چند بار گوش میکرد، حتی آنهایی که از بیکیفیتی چیزیشان را نمیشد، شنید. شبهایم مملو از آهنگهای دلکش و مرضیه و بنان شده بود. کمکم به این فکر افتادم شاید این چیز ناشناخته روحی باشد که از این طریق خاطراتش را به یاد میآورد. به همین خاطر، یک جور احساس همدردی در من بهوجود آمد. با اینکه تا آن موقع هم اصلن اذیتش نمیکردم، اما تصمیم گرفتم از آن به بعد هم بیشتر مراعاتش را بکنم. دیرتر خانه میآمدم و توی خانه زیاد شلوغبازی در نمیآوردم. ولی همچنان برای ارتباط با او مردد بودم، چون نمیدانستم چطور جواب میدهد. تا اینکه یک روز توی کافه رستوران جوابم را پیدا کردم. مثل اغلب اوقات، وقتی زیرچشمی به میز بغلی نگاه میکردم، جواب را پیدا کردم. توی دست پسرهای میزبغلی یک کتاب کهنه بود و رویش «ارتباط با ارواح، نوشته…» پشتم لرزید. این کتاب بهترین راهحل بود. خواستم حرکتی کنم که یادم آمد رفیقم چیزی نمیداند. هر حرکت من میتوانست مشکوکش کند. اما نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. گفتم: «ببخشین میشه کتاب رو ببینم؟» پسرها مرا میشناختند. سلاموعلیکی و گاهی که تنها بودم، حرفی هم میزدیم که البته از نتیجة بازیها واحوالپرسی آنطرفتر نمیرفت. پسر کتابدار میدانست چه علاقهای به کتاب و این حرفها دارم. لبخندی زد و خواهش میکنمی گفت و کتاب را داد دست من. کتاب چندان هم که به نظر میآمد، قدیمی نبود، حدّاکثر مال سی یا چهل سال پیش. میشد قرضش گرفت. پرسیدم: «امتحان کردین؟» پوزخندشان را نتوانستند پنهان کنند. رفیقم گفت: «بعد از فال گرفتن، حالا نوبت احضار ارواحه؟» و رو به دو پسر لبخندی زد. برگشتم و گفتم: «میشه بهم قرضش بدین؟» و قرضش گرفتم.
دو سه روز تمام وقتم را گرفت. تمام نکتههایش را به دقت خواندم. کتاب چندان راهحل خاصی نداشت و فقط به ذکر چند نکته کلی و چندین و چند داستان اکتفا کرده بود. مزخرف بود. و من برای همین کتاب مزخرف آن همه پوزخند را تحمل کرده بودم.
دو هفته از تمامشدن تنهایی من میگذشت و جز همان یک دفعه، دیگر هیچ رابطهای با هم نداشتیم. فکر کردم این طوری نمیشود؛ تمام زندگیام مختل شده بود. توی شرکت مدام به فکر خانه بودم. چیز ناشناخته کمکم باعث دلواپسیام میشد. بلد بود همه وسایل را کار بیندازد، از اجاق گاز تا تلویزیون. در واقع مدتها بود کنترل تلویزیون از دستم خارج شده بود و من فقط به عنوان یک ناظر فاقد اراده، باید هر برنامهای را که او دلش میخواست، نگاه میکردم. تمام مدت هم، انواع و اقسام سریالهای آبکی و خانوادگی و ملودرام میدید. کمکم داشتم به شک میافتادم. این چیز ناشناخته میتوانست نیمة مخالف ذهنم باشد؛ نیمهای که پس از سالها سرکوبی و فراموشی، حالا دوباره سربرآورده و این طوری خودش را مقابل من قرار میداد. داشت با من مبارزه میکرد. غروب روز چهاردهم خودم را از هر لحاظ آمادة مبارزه با او کردم. یک ساعت تمام توی پارک نشستم و به کاری که باید انجام میدادم، فکر کردم. شب با برداشتن کنترل از روی مبلی که انگار او رویش نشسته بود، اولین حرکت را انجام دادم. زدم کانالی که فوتبال پخش میکرد. پارچه مبل تکان خورد، بعد کانال تلویزیون عوض شد. لاکردار همه چیز را میدانست. جلوی گیرندة تلویزیون جعبة دستمال کاغذی گذاشته بود. بلند شدم و کانال را عوض کردم و همانجا جلوی تلویزیون نشستم. منتظر حرکتش بودم. اما بعد از چند دقیقه، که لبخند پیروزی روی لبم آمده بود، صدای کامپیوتر مشخص کرد که جبهه عوض شده. کور خوانده بود. بدون توجه به اینکه ممکن است روی صندلی نشسته باشد، خودم را ولو کردم روی صندلی و تمام آهنگهای قدیمی را بهطور کامل پاک کردم. حالا دیگر پیروزی واقعن مال من بود. اما منتظر حملهاش بودم. سعی کردم هوشیاریام را حفظ کنم.
ناگهان آن حادثه اتفاق افتاد. همانجا توی اتاق کامپیوتر و جلوی چشمهای من -که هنوز هم گاهی سعی میکنند آن اندازه بزرگ شوند، اما نمیتوانند- ستون عمودی پُرنوری، مانند یک تنة درخت آشکار شده بود. توی ستون نور، مدام ذرات کوچک این طرف و آن طرف میرفتند. مدام رنگ ستون عوض میشد. از بدشانسی من ستون درست وسط در بود. نمیشد خارج شد. تصمیم گرفتم اصلن از جایم تکان نخورم و جزییات این ماجرا را خوب ببینم. داشتم حدسهایی میزدم؛ حدسهایی که نتیجه پیروزی من در نبردی چند دقیقهای بود. کمکم ذرات درشتتر میشدند و به همان نسبت از سرعتشان کم میشد. رنگها حالا تنوعشان کم شده بود. بین چند رنگ کرم و صورتی و قهوهای و شکلاتی میچرخید و من نگاهش میکردم. دیگر متوجه شده بودم که دارد ظاهر میشود. دهانم باز مانده بود و همانطور نگاهش میکردم که حالا داشت پیکرة آدمی میشد با دستها و پاهایی که میشد تشخیص داد. و بعد خودش هم شروع کرد به چرخیدن. دستهایش را عین صوفیها بالا و پایین گرفته بود و سرش را راست و کشیده. گردن بلندی داشت و لاغر بود. میچرخید و کمکم رنگ پوستش آشکار میشد. چشمهایش را بسته بود. و موهایش که باز بود و با چرخش نسبتن سریع او، دایره میساخت. سبزه بود و… زن بود. اندامش حالا کامل شده بود و آرامآرام ایستاد. چشمهایش را باز کرد. و با اخم به من نگاه کرد. به اندازه کافی از اتفاقی که افتاده بود، شوکه شده بودم و در مقابل این اخم هیچ واکنشی نمیتوانستم نشان بدهم. با همان اخم و حتی یک کم بیشتر به طرفم آمد و داد زد: «گه خوردی این کارو کردی مرتیکه کثافت!» من همانطور مانده بودم. با دهان باز و بدنی که هیچ فرمانی نمیبرد - اگر مغزم میتوانست تکانی به خودش بدهد. - «چه مرگت شده امشب… دعواهاتو بیرون میکنی، دقّدلیتو میآری سرِ من… » و بغض گلویش را گرفت. خوشبختانه احساس میکنم خدا در اینگونه موارد محاسبات دقیقی دارد. همیشه جایی که زنها دارند سوار میشوند - بخصوص در مقابل شوهرهایشان - این اسلحه به کار میافتد. بغض زنها عین شمشیر دولبه میماند. هرچه قدر که از توانایی طرف مقابلشان کم میکند، همان قدر هم خودشان را تحلیل میبرد. و من به عنوان یک مرد، بارها توانستهام از این فرصتهای استثنایی استفاده کنم! بلافاصله از جایم بلند شدم و به طرف این زن، که سابقن همان موجود ناشناخته آپارتمانم بود، رفتم. سعی کردم شانههایش را بگیرم. به محض تماس دستهای من با شانههای زن، خودش را پرت کرد توی بغلم و به هقهق افتاد. دیگر داشتم منفجر میشدم. اصلن از این موقعیت چیزی سر در نمیآوردم. - از همان اول هم ماجرا بودار بود، بخصوص بعد از این که معلوم شد آن موجود یک زن است - تمامشدن گریة موجود ناشناختة سابق و زن ناشناس بعدی نیم ساعت طول کشید و در تمام این مدت زن در آغوش من بود. با تمام توان نوازشش میکردم تا آرامش کنم تا اینکه بالاخره موفق شدم. هنوز شوکه بودم. ولی سر صحبت را باز کردم و بعد از چند کلمة محبتآمیز، سرانجام آن سؤالی را که در تمام هفتههای گذشته در مغزم بود و از ابتدای اتفاقات آن شب، دیگر تمام فکرم را درگیر خودش کرده بود، از او پرسیدم: «ببخشین شما کی هستین؟» از بغلم بیرون رفت و با نگاهی که چیز زیادی در آن نبود، به من خیره شد. نمیدانستم دارد سرزنشم میکند که این سؤال را پرسیدم یا میخواهد بگوید چرا زودتر اینکار را نکردم. بعد از چند دقیقه بلند شد. به طرف گوشهای از اتاق رفت و بعد با کاغذی به سمتم برگشت. «بخونش» کاغذ گلاسهای که با نقش ابر و باد تزیین شده بود. ابر و بادی با رنگهای آبی و سورمهای و سیاه. خط تایپ شدهای رویش نوشته بود: «بدینوسیله اعلام میگردد دارندة این سند که اعتبارش در مراجع ذیصلاح تأیید شده، همسر قانونی شماست. با تشکر اداره ثبت ازدواج و طلاق» همین… نمیدانستم چه واکنشی نشان بدهم. همه چیز به یک شوخی میمانست؛ اما با آنچه در این دو هفته دیده بودم، نمیتوانستم چنین چیزی را قبول کنم. و این سند مسخره که نبودنش بیشتر میتوانست چنین ادعایی را به من بباوراند. احساس نیاز شدیدی به سیگار میکردم یا لااقل چای. زن به چهار چوب در تکیه داده بود. زنم بود. اگر هم میپرسیدم همین را میگفت. زنم بود. موجود ناشناختهای که دو هفتة تمام آسایشم را گرفته بود و مرا از آپارتمانم فراری داده بود، حالا با کاغذی که هر جایی میشد شبیهش را ساخت، ظاهر شده بود و میگفت زنم است. نمیتوانستم حرف بزنم. همانطور روی مبل اتاق کامپیوتر ولو شده بودم و زن را نگاه میکردم. و بعد چیزهایی توی مغزم آمد. چیزهایی که به صورت مبهمی داشت تمام ماجرا را با هم جور میکرد. و ناگهان واکنشی از سیستم فلجشدة مغزم سرزد. «شیزوفرنی.» همین بود. دلیل تمام این ماجراها تنهاییهای بیحدّوحصر من در این آپارتمان بود که مرا در خودش میبلعید. باید از همان لحظات اول متوجه علایم اولیهاش میشدم. سعی کردم نسبت به زن بیتفاوت بمانم. بلند شدم و پریدم توی رختخواب.
•••
تمام صبح را به راهحلهای این ماجرا فکر میکردم. خواستم بروم پیش روانپزشک. اما هیچ وقت این کار با مزاج من جور در نمیآمد. میتوانستم با بیتفاوتی وادارش کنم از ذهنم بیرون برود. یا اینکه یک مدتی خانه نباشم. در راه کافه رستوران، ناگهان آخرین راهحل به ذهنم رسید و بدون درنگ عملیش کردم. به محض رسیدن به کافه رستوران، رفیقم را برای شام دعوت کردم خانه و بعد از چند جملة تعارفآمیزی که بینمان ردّوبدل شد، همه چیز برای امتحانی که در ذهن داشتم، آماده شد.
به زن که با لبخند به پیشوازم آمده بود، چیزی نگفتم. نمیتوانستم یک رابطة دوستانه را با این موجود بپذیرم. برای من هنوز جنگ ادامه داشت. ساعت هشتونیم رفیقم آمد و من آرام منتظر نتیجة امتحانم ماندم. رفیقم وارد خانه شد و در همان حال در مورد دختری که توی راه دیده بود، داشت تعریف میکرد که ناگهان ساکت شد. «نگفته بودی خانوم توی خونه است.» یخ زدم. تمام شده بود. من بازندة جنگی بودم که آغازش نکرده بودم، اما چنان آتشش را تند کرده بودم که حالا دیگر باخت برایم به معنی نابودی مطلق بود. «معرفی نمیکنی؟» مات زن مانده بوده بودم. همانطور نگاهش میکردم. رفیقم با لبخند به طرفش رفت و خودش را معرفی کرد و زن، که او هم خودش را معرفی کرد. هر دو برگشتند به طرف من. زیر لب زمزمه کردم: «زنم… » و رفتم توالت.
آن شب زنم و رفیقم تا ساعت دو بیدار ماندند و مرا هم بیدار نگه داشتند و از خاطرات مشترکشان با من، برای هم صحبت کردند. من با لبخندی مانند لبخند گربه چشایر همراهیشان میکردم و با تمام تلاشی که میکردم کمکم حتی خاطراتی که رفیقم هم تعریف میکرد به اندازه خاطرات زنم - زنم… ! - برایم غریبه بودند. گرچه او همیشه وقتی بالای منبر میرفت، قوه تخیلش به خوبی به کار میافتاد. زنم داستانهای زیادی از روزهایی که با هم نامزد بودیم، برای رفیقم - و همین طور خود من - تعریف کرد. حتی روزی را که به او پیشنهاد ازدواج داده بودم، با جزییات تمام - تا آنجا که گفت دکمه مچم را یکی تنگ و یکی گشاد بسته بودم.- تعریف کرد. او تعریف میکرد و من با لبخندی که مال خودم نبود، سرم را تکان میدادم که تأییدش کنم. رفیقم هم هر چند دقیقه به چند دقیقه به من رو میکرد و با چند فحش دوستانه میگفت: «واقعن چطور تونستی این همه رازدار باشی… اونم تویی که فکر میکردم همه چیز همو میدونیم.» و من نمیدانستم چه باید بکنم. و بعد به زنم رو میکرد که: «من و این، تو این چند ساله خیلی با هم جور بودیم و خیلی کارها با هم کردیم…» و یک خاطره تعریف میکرد. او تمامنکرده، زنم خاطرهاش را تعریف میکرد و من لبخندم را به طرفشان نشانه میگرفتم. و باز موتیف حرفهای رفیقم و خاطره و خاطره…
فردا عصر به کافه رستوران رفتم. آنجا تبریکاتی بود که از هر طرف برایم پست میشد. دلم نمیخواست بیشتر بمانم. هیچ کس از حال من خبر نداشت. دست رفیقم را گرفتم و بردمش طبقه بالا تا جدا از آشناها با او صحبت کنم. همة ماجرا را برایش گفتم. بهتر از این بود که تنهایی دیوانه شوم. رفیقم دستش را زیر چانهاش - به عادت همیشگی - ستون کرده بود و گوش میکرد.
«خودم دیشب یه حدسهایی زده بودم… البته نه با این شدت. فکر کردم حداکثر شما دوتا رو با هم گرفتن و بعدشم… یا اینکه اصلن خبری نیست و همش یه بازیه.»
«تو که توی همون بازی هم کم نیاوردی، با اون خاطرات ابلهانهات.»
«ولی قبول کن باور اون چیزی هم که تو میگی چندان آسون نیست.»
«اگه آسون بود که الان پیش تو درد دل نمیکردم و تو خونه ور دل زنم دراز کشیده بودم و داشتم نقش شوهریمو بازی میکردم.»
«حالا میخوای چیکار کنی با زن اثیری؟»
«نمیدونم… ببینم انگار هنوز باور نکردی.»
«وقتی خودت هنوز از شوک ماجرا در نیومدی، من اونوقت باهاس در بیام؟ من نمیفهمم پس چرا تمام این دو هفته حرفی نزدی؟»
چیزی نگفتم. چایی را که آقای… آورده بود، از دستش گرفتم و در جواب طعنههایش برای دعوتنکردنش به عروسی، فقط عذرخواهی کردم و لبخند زدم.
«راه فراری ندارم، عین دکمههای پشت لباس خواب شده…»
نفهمیده بود.
«بچه که بودم توی فیلمهای وسترن میدیدم مردا پشت لباس خوابشون دوتا دکمهاس… اولا نمیفهمیدم واسه چی… بعدها فهمیدم که واسه توالته. با این تفاوت که کنترلش مثل ما از کمر نیست. کنترل اونکارشون از دکمههاس… یعنی کنترل از بیرون… از وقتی علتشو فهمیدم همیشه به این فکر میکردم که اگه یکی یه ماری، عقربی، حتی یه کک بندازه و خروجی رو ببنده، تکلیف چیه… هیچ وقت فکر نمیکردم یکی با من اینکار رو بکنه.»
•••
کافه رستوران مدتها بود دیگر برای من آن حالوهوای سابق را نداشت. رفیقم میگفت مال تأهل است. زن که میآید توی زندگی آدم، انگار وجه پنهانماندة زندگی را دوباره از اعماق غبارگرفته آدم میکشند بیرون. رابطه آدم با اطرافیانش هم به همین ترتیب تغییر میکند و توصیه میکرد زیاد نگران نباشم و سعی کنم از زندگی لذت ببرم. جالب بود که داشت برایم نسخه میپیچید. گفتم: «لابد این هم مال زنگرفتن آدمه که بعضیها نسخهپیچی یاد میگیرن؟…» چیزی نگفت. آقای… که آمد میز را پاک کند، حال خانمم را پرسید و من هم مثل آدمهای متشخص جوابش را دادم.
نکتهای که تمام مدت مرا متعجب میکرد و هیچ جوابی برایش پیدا نمیشد - انگار برای باقی ماجرا دلیل و جواب داشتم.- این بود که من کاملن آگاهانه و غیرارادی، اعمالی را انجام میدادم که نمیخواستم انجام بدهم؛ درست مثل اینکه بهصورت نیمههشیار بخواهند شکمم را جراحی کنند. من همه چیز را میدیدم. اما هیچ توان وارادهای برای دخالت در مسیر جراحی نداشتم. من حرفهایی میزدم که نمیخواستم بزنم و کارهایی میکردم که خوشم نمیآمد. تمام این ماجرا هم فقط در مورد رابطة من با آن زن - این لغت را تازه برایش انتخاب کردهام- اتفاق میافتاد. در سایر مسایل، دوباره همان آدم آزاد بودم. رفیقم آرام و هماهنگ با حرفهای من سرش را تکان میداد و دست آخر، فقط گفت: «نمیدونم والله». انگار که متلکم بدجور گرفته بود.
بعد از اینکه رفیقم رفت، من هم توی کافه رستوران نماندم. سعی کردم حین قدمزدن روی وضعیت بهوجودآمده تمرکز کنم. باید قبل از هر چیزی موقعیت خودم را بشناسم. مسابقه فوتبال لعنتی… بیداری شبانه… آهنگهای قدیمی… آن شب کذایی… و سرانجام همزبانی رفیقم و آن زن… تا اینجا فقط مثل گوسفند وقایع را دنبال کرده بودم. باید دنبال چیز دیگری میگشتم. چیزی که بتوان به اصل ماجرا رسید. اصل ماجرا… اصل ماجرا…
رسیده بودم جلوی در خانه. تردید داشتم، انگار میترسیدم دوباره با آن زن روبرو شوم. ترس محصّلی که نمرة بدی برای پدرش میبرد. خانه اما خالی بود، با تکه یادداشتی روی در دستشویی. درست روبروی در ورودی. خطش اصلن خوب نبود.
«مدتی نیستم. همه چیز مرتب است. اما باید دوری بزنم. تا بعد.» نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. فشار را که احساس کردم رفتم توی دستشویی. اصل ماجرا… حالا که رفته دیگر نمیشد چیزی فهمید. شاید هم رفته پارک و آخر شب بر میگردد؟ شاید… اصل ماجرا… سیفون را کشیدم.
روز بعد توی شرکت سعی کردم اصلن به این مسایل فکر نکنم. به کافه رستوران نرفتم. مستقیم خانه. پردهها را کشیدم. چراغها خاموش. و نشستم روی صندلی کامپیوتر. آرامآرام سعی کردم تمرکز کنم.
«دستهایش را عین صوفیها بالا و پایین گرفته بود و سرش را راست و کشیده. گردن بلندی داشت و لاغر بود. میچرخید و کمکم رنگ پوستش آشکار میشد. چشمهایش را بسته بود. و موهایش که باز بود و با چرخش نسبتن سریع او دایره میساخت. سبزه بود. و… زن بود. اندامش حالا کامل شده بود و آرامآرام ایستاد…»
باید از همان اول حدس میزدم که آیندة چندان معمولی در انتظارم نخواهد بود. داستانی که با ظهوری اینچنین آغاز شده بود…